بایگانیِ دستهٔ ‘داستان’

ما نُه نفر بودیم

منتشرشده: 11 ژوئیه 2016 در Uncategorized, داستان
برچسب‌ها:

Francis Bacon

یک داستان کوتاه

مسعود حقیقت ثابت

ما نه نفر بودیم. دلم می‌خواهد داستانم را با‌ این جمله شروع کنم. خیلی کشش دارد. بعد لابد خواننده با خودش فکر می‌کند که قرار است ‌این نه نفر راهی سفری دور و دراز شوند و ماجراهایی از سر بگذرانند، یکی از یکی جذاب‌تر. یک عده‌ای هم ممکن است خیال کنند که قرار است از رفقای دوران جوانی بنویسم، که بعد از سال‌ها توی سر و کله‌ی هم زدن، هر کدام زن و بچه‌دار می‌شوند و دنبال زندگی خودشان می‌روند و تا دم مرگ، دیگر سراغی هم از همدیگر نمی‌گیرند. اصلن حالا‌ این نه نفر قرار است چکار کنند؟ فرض بفرمایید نه نفر مهندس‌اند، که برای تحویل گرفتن زمین از کارفرما راهی بیابان می‌شوند. چقدر خسته‌کننده می‌شود. من که خودم نویسنده‌ی داستانم، بعید می‌دانم حال خواندنش را داشته باشم. حالا مگر ‌این که در آن بیابان بی آب و علف، مار یکی را بزند، یا چه می‌دانم یک نفری بیفتد به یک‌ ترتیبی سقط شود. آن وقت شاید بتوان کمی ‌جذابیت ‌ایجاد کرد. خب حالا ‌این مقتول یا قربانی ما، چرا باید عضو یک دسته‌ی مهندسی باشد؟ الان هم که دیگر برای هر مار و عقربی صد جور پادزهر دارند و کسی از‌ این چیزها نفله نمی‌شود. چه کاریست که بیخود بهانه دست منتقد جماعت بدهیم؟

آهان، پیدا کردم. ‌این نه نفر می‌توانند اعضای یک جوخه‌ی اعدام باشند. البته ‌اینجا هم کار کمی‌ سخت می‌شود. حالا قرار است کی را تیرباران کنند؟ اصلن نمی‌دانم که اعضای جوخه‌ی اعدام چند نفرند. دوست ندارم دست به ‌این عدد بزنم. حالا می‌توانیم فرض کنیم که شرایط ویژه‌ای است و سرباز کم دارند. یا به فرض کمتر بودن تعداد نفرات جوخه، سرباز زیاد دارند و همه هم اصرار دارند که با به انجام رساندن ‌این امر مهم، دین خود را به مملکت‌شان ادا کنند. لابد با سوراخ سوراخ کردن یک خائن، یا کودتاچی، یا یک چنین چیزی. وگرنه قاتل و متجاوز و سارق مسلح را که تیرباران نمی‌کنند. دار می‌زنند. تیرباران شدن خیلی روش افتخارآمیزی است برای مردن. نصیب آدم‌های گردن کلفت می‌شود. هر یک‌لاقبایی را تیرباران نمی‌کنند. یارو باید تیمساری، فرمانده‌ای، نخست‌وزیری، چیزی باشد. خب پس، ما یک جوخه‌ی اعدام نه نفره داریم، که قرار است فردا صبح علی الطلوع، یک آدم مهمی ‌را تیرباران کنند.

ما نه نفر بودیم. امروز جناب سروان سر ناهار آمد آسایشگاه و گفت که خودمان را برای ادای دین به کشورمان آماده کنیم. گفت که ‌این شانس‌ها نصیب هر سربازی نمی‌شود. گفت که‌ این همه گلوله را توی بروبیابان هدر داده‌اید تا ‌اینجا به هدف بزنید.‌ این وسط تیمور درآمد که: «جناب سروان! ما توی بروبیابان هم به هدف می‌زدیم.» چند نفری زدند زیر خنده و حسابی نطق حماسی جناب سروان را کور کردند. اما خب تیمور بنده خدا منظوری نداشت. فقط می‌خواست یادآوری کند که هنوز دو روز مرخصی طلب دارد بابت آن همه تیری که توی بیابان به هدف زده بود. تیمسار هم آنجا بود و همانجا از جناب سروان خواسته بود که یک تشویقی دو روزه برای ‌این سرباز درخواست کند و چند ماهی گذشته بود و هنوز از مرخصی خبری نبود. جناب سروان زل زد توی چشم‌های تیمور. چشم راستش از عصبانیت می‌پرید. داد زد: «مگه من با تو شوخی دارم بزغاله؟» تیمور تا آمد دهنش را باز کند، باز جناب سروان داد زد: «پامرغی دور آسایشگاه! یالا. الان.» تیمور زیر نگاه سنگین جناب سروان، بشقاب نیم‌خورده‌ی ساچمه‌پلویش را رها کرد و با شانه‌های آویزان از در بیرون رفت و روی زمین نشست و دست‌هایش را پشت سرش قلاب کرد.

تازه یادم افتاده که هنوز تصمیم نگرفته‌ام داستانم چه حال و هوایی داشته باشد. تا حال و هوا مشخص نباشد، داستان پیش نمی‌رود. یا ‌این که هر طرفی خودش بخواهد می‌رود. حالا ‌این پارازیت تیمور و خنده‌ی حضار بهانه‌ی خوبی بود تا کمی ‌بار طنز به داستان بدهد. ولی آخر مگر تیرباران سر کله‌ی سحر را هم می‌شود طنزآمیز روایت کرد؟ از همین الان دارم جلسه‌ی امضای کتاب را تصور می‌کنم که نشسته‌ام روبروی یک عده روشنفکرنمای حق به جانب، که فرق گُه و گوشت کوبیده را تشخیص نمی‌دهند، ولی اصرار دارند که نظراتشان را درباره‌ی هرچیز و هرکس به دیگران حقنه کنند. آن‌هایی که همیشه با همه چیز مخالفند. وسط جلسه، یکی‌شان بلند می‌شود و قیافه‌ی حق به جانبی به خودش می‌گیرد و مثلن می‌گوید آقای فلانی! به نظر شما تیرباران یک وطن‌پرست خنده‌دار است؟ حالا همین یارو اگر داستان را غم‌بار می‌نوشتم، بلند می‌شد می‌گفت: آقای فلانی! با ‌این داستان، مثلن خواسته‌اید از یک خائن به وطن دفاع کنید و پاک کردن دامان وطن از لوث وجود خائنان را عملی ددمنشانه جلوه دهید؟ همیشه هم یک عده‌ای حاضر به یراق نشسته‌اند تا طرفش را بگیرند. حالا یک عده‌شان اصلن داستان را نخوانده‌اند و توی باغ نیستند، ولی در‌این حد می‌دانند که ‌این یارو حق دارد و باید نویسنده جوابش را بدهد. علی‌الخصوص اگر طرف یک دافی هم باشد، با آن مانتوهایی که دو سه دور از خشتک و روی شانه‌اش رد کرده است و یک کیف خورجینی روی کول و یک جفت از این گیوه‌های سفید هم در پا. دیگر باید ما را تحت‌الحفظ از محل خارج کنند. اصلن حالا چه دردسری است که سراغ یک موضوع حساسیت‌برانگیز برویم؟

این نه نفر می‌توانند اعضای هیات مدیره‌ی یک شرکت باشند که توی جلسه‌ی رای‌گیری نشسته‌اند تا تصمیم بگیرند برای ادغام شرکت‌شان در یک شرکت بزرگ‌تر. مثلن اول جلسه، مدیر عامل، که مدیر جلسه هم هست، شروع می‌کند: «دوستان عزیز! شما می‌دانید که چه زحمت‌ها کشیده شده است برای رساندن ‌این شرکت به‌ این جایی که هست. چه شب‌بیداری‌ها کشیدیم، چه خون‌ دل‌ها خوردیم. آقای کثیریان خاطرشان هست که هفده سال پیش برای ثبت شرکت چه بدبختی‌هایی کشیدیم، برای چندرغاز وام ناقابل، چه دوندگی‌ها کردیم و جلوی چند نفر گردن خم کردیم و برای پروژه گرفتن مجبور شدیم سبیل چند نفر را چرب کنیم. خدا رحمت کند آقای حشمت را. اوایل کار که هنوز پول و پله در بساط‌مان نبود، به جای هواپیما با ماشین شخصی به پروژه‌ها سر می‌زد و خودتان استحضار دارید که سر یکی از همین بازدیدها، توی جاده‌ی کرمان بندرعباس … متاسفانه به رحمت خدا رفتند.»  در جو سنگین سکوتی که برای چند لحظه بعد از‌ این جمله بر جلسه حاکم شد،  آقای مدیرعامل اما به ‌این فکر می‌کرد که آقای حشمت در آن سفر می‌خواست برود حاجی آباد تا پرتقال بخرد. شب بود و جاده هم تاریک و توی یکی از فرورفتگی‌های جاده، که برای عبور سیلابند، یک نفر شتر خوابیده بوده و بر اثر تصادف، هم شتر بی‌نوا و هم آقای حشمت تلف شدند. آقای مدیرعامل خودش شرح حادثه را از افسر راهنمایی شنیده بود و خودش هم شب قبل چند کیلویی پرتقال حاجی آباد به آقای حشمت سفارش داده بود. اصلن ‌این‌ها چه ربطی به مساله‌ی ادغام شرکت دارد؟ قرار است بعد از پیش درآمد آقای مدیرعامل، آقای مثلن افروز برگردد بگوید که «بیزینس»، جای احساسات نیست و برآورد مالی نشان داده است که بیلان ما فلان سال فلان قدر بوده است و با ادغام به فلان قدر افزایش می‌یابد ویک نفر دیگر هم برگردد در تایید فرمایش آقای افروز بگوید که ‌این ادغام از منظر مالی به نفع تک‌تک اعضا خواهد بود و بعد خانم ستایش وقت بگیرد برای صحبت. از‌ این که برخی اعضای هیات مدیره از نیمه‌ی راه به قافله پیوسته‌اند و برخی دیگر چند شرکت دیگر هم دارند و عده‌ای هم فقط از منظر مادیات به قضایا می‌نگرند گلایه کند و خلاصه طرف مدیرعامل را بگیرد و یک آقای دیگر هم که می‌تواند اسمش مثلن شبیری باشد، از حرص و آز شرکت‌های بزرگ برای بلعیدن شرکت‌های کوچک داد سخن سربدهد ویک سری آمار و ارقام هم رو کند که ‌این رویه در کشورهای سرمایه‌داری چطور خون کارمند جماعت را در شیشه کرده است و منابع طبیعی را به یغما برده است و در دنیا جنگ راه انداخته است و قس علیهذا. خب، ‌این شد داستان. پتانسیل خوبی برای تضارب آرا دارد و هر گروه و دسته‌ای و تفکری هم تویش نماینده دارد. اما … ما نفهمیدیم که می‌خواهیم داستان بنویسیم یا پارلمان تشکیل بدهیم. حالا مگر طرز فکر ما را همه‌جا تحویل می‌گیرند که ما همه‌جور فکر را بگنجانیم توی داستان خودمان؟ هر جوری هم که می‌خواهم پایان‌بندی داستان را تصور کنم، آن پک و پوز ازخودراضی می‌آید جلوی چشمم. همان که منتظر است تا در جلسه‌ی امضای کتاب حالم را بگیرد. و ‌ایضن آن چند نفر سیاهی لشکری که قرار است با او موافقت کنند و هر چه گفت، مثل بز سر تکان بدهند که بله صحیح است، صحیح است. حالا یا ما را به اعوان و انصار امپریالیسم زالوصفت بین‌الملل می‌چسبانند، یا ‌این که می‌شویم یک چپی بدبخت عقب افتاده، که از سرنوشت بلوک شرق عبرت نگرفته‌ام و می‌خواهم مملکت را به دامان پلشت مالکیت اشتراکی سوق بدهم. دخترک پتیاره با ‌این همه عروگوز روشنفکرانه، هنوز نمی‌داند که وظیفه‌ی داستان‌نویس صرفن روایت قصه است، نه موضع‌گیری له یا علیه شخصیت‌هایش. حالا تا ما بیاییم صغرا کبرا بچینیم و جوابش را بدهیم، انگ زدن‌ها و مخالفت‌ها کار خودش را کرده است و تازه چه کاری است که با هر کسی دهن به دهن بشویم؟  بعد هم اسمش را بزنند کنار اسم ما در فلان روزنامه یا نشریه، و شهرتی برای خودش دست و پا کند از رهگذر ‌این اظهارفضل بی‌مایه‌اش. ولش کن.

این نه نفر می‌توانند اعضای یک گروه اکتشافی اعزامی‌ به کره‌ی مریخ باشند. یک‌ ایده‌ی بکر که تا الان در زبان فارسی کسی به آن نپرداخته است. کمی ‌مایه‌ی علمی‌تخیلی هم می‌زنیم تنگش. داستان خوبی ازش در می‌آید. در کره‌ی مریخ دیگر نه از دعوای چپ و راست خبری است و نه از بی عدالتی اجتماعی. اصلن هنوز آنجا اجتماعی وجود ندارد که بخواهد اسیر بی‌عدالتی بشود.

المیرا از پنجره‌ی مریخ‌پیما، به پهنه‌ی سرخ بیکران سیاره چشم دوخته بود. بعد از شش روز توفان، هوا اندکی آرام گرفته بود و از صبح، یک گروه پنج نفره‌ی تجسس را برای یافتن لاشه‌ی فضاپیمای گمشده، راهی بلندی‌های پگاسوس کرده بودند، و با ‌این که قرار بود دو ساعت پیش برگردند، هنوز خبری ازشان نشده بود. ناگهان از دور شبحی را دید که به آهستگی به مریخ‌پیما نزدیک می‌شد. با دوربین نگاه کرد. آنچه را که می‌دید باور نمی‌کرد…

یعنی مزخرف‌تر از ‌این نمی‌شود. دخترک حق دارد در جلسه‌ی امضای کتاب بلند شود بگوید، آخر شما که در عمرتان از گوزبلاغ تپه آن طرف‌تر نرفته‌اید، با چه رویی ورداشته‌اید داستانی نوشته‌اید در مریخ؟ آمدیم و برگشت چند تا سوال فنی هم ازمان پرسید. چه می‌دانم، مثلن جزییات هدایت یک فضاپیما، یا وزن لباس فضانوردی. اصلن می‌تواند بگوید، آقای نویسنده! الان همه‌ی مشکلات جامعه‌ی ما حل شده و شما سراغ مریخ رفته‌اید؟ پس ‌این رسالت فرهنگی شما کجاست؟ نویسنده‌ای که خنثا باشد، باید در دهانش را گِل گرفت. ‌این رسالت فرهنگی هم خدایی بار سنگینی است که به دوش ما نویسنده جماعت گذاشته‌اند.

این نه نفر، حیوان هم نمی‌توانند باشند. فرض کنید شروع داستانی که شخصیت‌هایش حیوانند، باشد «ما نه نفر بودیم.»، آدم یاد ‌این کارتون‌های والت دیزنی  می‌افتد. از سویی، ‌این جمله‌ی اول داستان، چنان ابهتی دارد که حیف است حرام یک داستان کودکانه بشود. بعد فکرش را بکنید که همان پتیاره‌ی کذا، مادر یکی از همین بچه‌ها دربیاید. می‌گردد به هر ضرب و زوری که هست، چند مورد بدآموزی از داستان در می‌آورد و می‌زند توی صورتم. بعد باید اتهام به انحراف کشانیدن نوباوگان جامعه را هم تحمل کنیم.

چطور است ‌این نه نفر را بنشانم در جلسه‌ی امضای کتاب یک نویسنده.‌ این طوری داستانم نگاه انتقادی پیدا می‌کند به جامعه‌ی نویسندگان. آن وقت در جلسه‌ی امضای کتاب خودم، اگر کسی آن وسط بلند شد گیری داد و سوالی پرسید و بهانه‌ای آورد، در می‌آیم که قربان، یا مثلن خانم محترم، شما که داستان بنده را خوانده‌اید. بنده خودم منتقد چنین نویسندگانی هستم. اگر هم سوالش خیلی سخت بود و دست روی نقطه‌ی حساسی گذاشت که فکرش را از قبل نکرده بودم، سرم را با تفاخر بالا بگیرم و بگویم که فکر می‌کنم که شما داستانم را نخوانده‌اید. یا ‌این که سرسری خوانده‌اید و متوجه نشده‌اید. بعدش خیلی با تبختر دعوتش کنم به خواندن دوباره‌ی کتاب. حالا او که صد سال دوباره سراغ کتابم نمی‌رود، ولی دستکم جوابش را داده ام. ‌این روش همیشه کار می‌کند. چند باری دهان خودم را بسته است. خودش است.‌ این طوری تبدیل به یک نویسنده‌ی خلاف جریان هم می‌شوم. یک شورشی. کسی که شیلنگ را برداشته است و آب در آشیان مورچگان کرده است و نمی‌دانم، زده است پته‌ی نویسندگان دوزاری و قلم‌به‌مزد را به آب داده است و تلنگری به قبای ژنده‌ی کهنه‌اندیشان زده است و خواب را از چشمان تاریک‌بینان ربوده است و خلاصه القاب دهن‌پرکنی است که به ناف‌مان می‌بندند و آنقدر هست که آدم از قِبَلشان تا هفت نسل نان بخورد. بعد هم که کار گرفت، از‌ این گرایش‌های ضدقصه در پیش می‌گیرم و هر از چندگاهی، چند پاراگراف از نوشته‌های پراکنده‌ام را منتشر می‌کنم و ملت هم روی دست می‌برندشان.

البته همه‌ی‌ این‌ها در صورتی است که کار بگیرد. حالا درست است که هر ابلهی که از راه می‌رسد و هر چرندی تحویل جماعت می‌دهد، یک عده‌ای طرفدار پیدا می‌کند. ولی نوع طرفدار آدم هم مهم است. ما که سابقه نشان داده چندان خوش‌شانس نیستیم. حالا آمدیم یک جماعت خرسِ خرِ کون‌پاره‌ای، فاز ما را اشتباهی گرفتند و فکر کردند منظور ما ‌این روشنفکرهای یک‌لاقبای همیشه یا گوشه‌ی زندان یا کنج خانه‌هایشان است، و بیانیه‌ای هم در مدح و ثنای ما صادر کردند. فلان روزنامه‌ی تندرو و بهمان ارگان حزبی طرفدار دو آتشه‌ی حاکمیت هم ما را دعوت کرد برای مصاحبه و تضارب آرا. ما هم که اهل رودربایستی. تازه ‌ای کاش فقط رودربایستی بود. خب ما از بچگی‌مان چندان آدم شجاعی نبودیم. البته روانکاومان گفته که عوضش کلی محاسن دیگر داریم. اما ‌این محاسن دیگر، در ‌این موقعیت خاص چندان به کارمان نمی‌آیند. مجبوریم برویم. وگرنه یک آشی برایمان می‌پزند که هفت وجب روغن رویش باشد. ما هم که همین الانش چربی دور قلبمان بالاست. یک وقت به لطف برادران جوان مرگ می‌شویم. خلاصه ‌این که یک شبه از عرش به فرش می‌افتیم. قهرمان ملی و آب ریزنده‌ی در آشیان مورچگان، تبدیل می‌شود به خایه‌مال و کاسه‌لیس و مزدور و نان به نرخ روزخور.

چطور است قضیه را به سطح بین‌الملل بکشانیم؟ یک جایی، یک جنگی درگرفته است و سران نُه کشور، دریک منطقه‌ی بی‌طرف گرد هم آمده‌اند و قرار است برای آتش‌بس یا صلح چاره‌جویی کنند. یک اسم من‌درآوردی هم روی کشورها می‌گذاریم که پس فردا شر نشود. یک چیزی در مایه‌های شپرلند و جزیرستان. خب بگذار فکر کنم ببینم در‌ این جلسه‌ها چه بحث‌هایی می‌شود و اصلن سر چه چیزهایی معامله می‌کنند؟ خب معمولن هر کسی ساز خودش را می‌زند و دنبال منافع مثلن ملی خودش است. خلاصه همه می‌خواهند از‌ این نمد یک کلاهی برای خودشان دست و پا کنند. صلح و آتش‌بس که برای کسی مایه تیله نمی‌شود. پس ‌این کارخانه‌های اسلحه‌سازی چطور اموراتشان بگذرد؟ ‌این کشورهای صادرکننده‌ی نفت چطور قیمت را بالا نگه دارند؟ از طرفی هم تکلیف انسانیت چه می‌شود؟ شرافت کجاست؟ باز هم رفتیم سر همان داستان ادغام شرکت‌ها. حالا آمدیم و یک عده از سران ممالک آمدند و ساز خودشان را زدند. تهش را هر جور دربیاوریم، یا متهم به ساده‌انگاری می‌شویم، یا سیاهنمایی. راستش ما عقاید خودمان هم یک چیزی آن وسط‌هاست. اصلن می‌توانیم ته داستان را باز بگذاریم تا خواننده خودش نتیجه‌گیری کند. خب در‌این صورت همه چیز خوب پیش می‌رود تا همان جلس‌ی کذای امضای کتاب در کتابفروشی فلان. آمدیم و آن خانم بلند شد پرسید جناب آقای نویسنده! موضع خود شما در‌ این قبال چیست؟ خب من هم برمی‌گردم بلافاصله در می‌آیم که: عزیز دل! کار نویسنده موضع‌گیری نیست. ما فقط داستان را روایت می‌کنیم. خب ‌ایشان هم برمی‌گردد می‌گوید: اتفاقن مشکل شما ‌این است که فقط داستان می‌گویید. دریغ از ذره‌ای عمل! بعد یک عده هم برایش کف می‌زنند و همگی با هم به شکل خصمانه‌ای از جلسه خارج می‌شوند. حالا اگر بعد از خروج از جلسه، دوزار در پی عمل می‌رفتند دلم نمی‌سوخت. می‌روند وقتشان را به کس‌کلک‌بازی می‌گذرانند تا جلسه‌ی بعدی. حالا برگرد همین‌ها را به یکی بگو. یک‌هو طرف می‌شود بچه‌ی پیغمبر و مخالف هرگونه قضاوتِ هر کسی به هر زعم و قسمی. می‌گوید شما چه می‌دانید. شاید آن‌ها در خلوت خودشان کارهای مفیدی انجام می‌دهند و می‌خواهند که ریا نشود. بعد همین گوساله نمی‌تواند همین نظر را درباره‌ی من داشته باشد. ولش کن آقا، ولش کن.

ما نُه نفر بودیم. ‌این که چرا نه نفر شدیم کسی نمی‌داند. ‌این که از کجا به هم رسیدیم هم در‌هاله‌ای از ابهام باقی مانده است. درست مثل پرونده‌های قتل و جنایتی که لاینحل رها می‌شوند و قاتل و جانی با دلی خوش و لبی خندان، یک جایی در‌ این دنیا در حال گذران زندگی است. ما نه نفر بودیم. ساعت‌های آخر شب بود و همگی در لابی هتلی در شهری دوردست نشسته بودیم. یک نفر با گیلاس شراب و سیگار برگش خوش بود. دو نفر داشتند شطرنج بازی می‌کردند. یکی روزنامه می‌خواند و یکی دیگر داشت قهوه سفارش می‌داد. یکی به تلویزیون بالای سرش خیره شده بود که تصویر داشت و صدا نداشت، و آن یکی داشت روی صندلی راحتی ته سالن چرت می‌زد. یکی هم تازه از توالت درآمده بود و داشت زیپش را بالا می‌کشید. انگار آن تو کارهای مهم‌تری داشته که بستن زیپ شلوار را به بیرون موکول کرده بود. من هم کاری بهتر از‌ این نداشتم که بروم توی نخ یک‌یک‌ این آدم‌ها و خیالاتی در سر بپرورانم که یک جوری بشود همه‌شان را درگیر داستانی مشترک کرد. ما نه نفر بودیم، همه از حال هم بی خبر. هریک گرفتار خیالاتی که در سر داشتیم و خسته‌تر و خواب‌آلودتر از آن که بتوانیم دست به کاری بزنیم. ما نه نفر بودیم. تصمیم گرفتیم که سری را که درد نمی‌کند دستمال نبندیم. آسه رفتیم و آسه آمدیم. از دردسر خودمان را دور نگهداشتیم و هر کدام سر خود گرفتیم و پی کار خودمان رفتیم.

از ادبیات هیچ نمی دانم!

منتشرشده: 14 نوامبر 2015 در ادبیات, داستان, سینما
برچسب‌ها:

Allen

مصاحبه ی زیر گفتگویی است میان داگلاس مک گرس (بازیگر، فیلمنامه نویس و کارگردان امریکایی) و وودی آلن. این گفتگو به بهانه ی انتشار چهار کتاب گویا از آلن – که با صدای خودش ضبط شده – انجام شده است. وودی آلن کتاب ها را برای انتشار در سایت Audible.com خوانده است و عناوین این کتاب ها عبارتند از: «بی حساب شدن»، «عوارض جانبی»، «بی پر»، و «آنارشیسم صرف». این گفتگو از روی نسخه ی صوتی پیاده و ترجمه شده و در حد بسیار جزئی ویرایش شده است. م

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

داگلاس مک گرس: وودی، در تمام مدتی که تو را می شناسم، همیشه گفته ای که هرگز فیلم های قدیمی ات را تماشا نخواهی کرد. هرگز به عقب برنمی گردی. هیچ وقت نمی خواهی ببینی شان، فکر می کنم به این دلیل باشد که چیزهایی در آن ها می بینی که نمی توانی تغییرشان بدهی و ممکن است که به این دلیل دیدنشان برایت سخت باشد.

وودی آلن: درست است.

داگ: خب پس چطور توانستی به کتاب هایت برگردی؟ یا به داستان هایت. آیا این مساله برایت دردناک نبود؟

وودی: نه. من خیلی خیلی افتخار می کنم به آثار نوشتاری ام. آن ها کوتاه هستند. زمان زیادی دارم تا اصلاحشان کنم. نیاز به سرمایه ی خاصی هم نیست برای اصلاحشان. وقتی فیلمی را تمام می کنم، هر اصلاحی که رویش انجام می دهم همیشه تا صدها هزار دلار هزینه دارد. ولی من می توانم روی قطعات کوتاه نوشتاری ام کار کنم، بدون هیچ گونه محدودیت زمانی و تنها وقتی که له آن حالت ایده آلشان می رسند، منتشرشان می کنم.

داگ: در خواندن دوباره ی داستان هایت، هیچگاه به جایی برخوردی که این حالت ایده آلشان که می گویی آن طور نبوده باشد که فکر می کردی و ناامیدت کرده باشد؟

وودی: همیشه همین طور است. من البته چیزی ندیدم که ناامیدم کرده باشد به جز این که برایم جالب بود که دوباره برمی گردم به قطعاتی که در دوره ی جوانی ام نوشته ام. الان حس می کنم که می توانستم بهتر بنویسم. ولی وقتی به فیلم هایم نگاه می کنم، داستان فرق می کند. تو خودت را می بینی. با آن مدل موهایت که مربوط به آن دوره است و همچنین مدل لباس هایت، قیافه ات، صدایت، حرکاتت. خیلی باید از خودگذشتگی به خرج بدهی در ساختن یک فیلم. در یک قطعه ی نوشتاری، تو مجبور به هیچ نوع از خودگذشتگی نیستی. می توانی توی خانه ات بنشینی و بنویسی و بنویسی و دوباره بازنویسی کنی، بدون هیچ محدودیتی، تا این که از نوشته ات راضی شوی. البته چیزهایی دیده ام که الان فکر می کنم می توانست طور دیگری باشد. مثلن یک جاهایی سعی می کردم که بامزه باشم، الان اگر آن ها را می نوشتم، سعی می کردم که یک طور دیگری بامزه باشم. خواندن نوشته های گذشته ام دائم همراه با لذت نبوده است. ولی فاجعه بار هم نبوده است.

داگ: وقتی برمی گردی به نوشته های گذشته ات، حس طنزت چه تغییراتی کرده است؟ طنزت تغییر کرده است یا روش نوشتنت؟

وودی: نه. طنزم تغییر نکرده است. ولی در طی سالیان، تبدیل به نویسنده ی باتجربه تری شده ام. نه الزامن نویسنده ی بهتری. ولی با تجربه تر شده ام. بنابراین با نوشتن قطعات بسیار زیادی از نوشته های کوتاه، الان در کاری که می کنم تبدیل به انسان عمیق تر و پیچیده تری شده ام و وقتی چیزی را که قبلن نوشته ام می بینم، یک مقدار مشخصی از خامی در آن است. این درباره ی بقیه ی نویسنده هایی هم که دوست دارم صدق می کند. مثل رابرت بنچلی. من نوشته هاشان را دوست دارم. ولی نه به اندازه ای که قبلن دوست داشتم. خب همین درباره ی خودم هم درست است. من خودم را این جایی که هستم دوست دارم بیشتر از آنی که در گذشته بوده ام. ولی هرگز از خودم بیزار نبوده ام.

داگ: خب خوشحالم که این را می شنوم. من فکر می کردم که قطعات جدید نسبت به قطعاتی که اوایل نوشته ای پربارتر هستند. من کارهای اولیه ات را هم خیلی دوست دارم. البته مدتی است که نخوانده امشان، ولی یک جورهایی انگار سریع تر اتفاق می افتند. ولی در نوشته های جدیدت گویا این طور نیست.

وودی: به دلیل نوشتن زیاد است. همین طور که سال ها پشت هم می گذرد و تو می نویسی، تبدیل به یک نویسنده ی باتجربه تر می شوی. موفق می شوی که شگردهای نوشتن را بهتر و راحت تر به کار ببری. این چیزی است که در هر گونه ی هنری هم وجود دارد. من فکر می کنم فیلم هایم هم پربارتر و عمیق تر شده اند. نمی گویم که بهتر شده اند. البته این نوشته ها بهتر شده اند. اما خب برای ذائقه ی من بهتر شده اند. نه الزامن برای خوانندگان. ولی عمیق تر شده اند. از منظر نویسنده نوشته های بهتری هستند.

داگ: تو یک شغل تمام وقت دیگر هم داری. این ایده ی نوشتن از کجا به فکرت می رسد؟ چیزی در اخبار می بینی، یا این که یک هو یک چیز با مزه ای به فکرت می رسد که تبدیل به یک نوشته ی کوتاه می شود، یا این که یک وقتی برایش کنار می گذاری برای کار کردن روی نوشته هایت.

وودی: معمولن وقتی چیزی به فکرم می رسد، به خصوص در آن موقع که مشغول کاری نباشم، مثل مواقعی که نوشتن یک فیلمنامه را تمام کرده ام و پنج یا ده روزی وقت آزاد دارم، می نشینم توی خانه و ممکن هم هست که چیزی بنویسم. خب در خانه نشسته ام و کاری هم ندارم. پس چیزی می نویسم.

داگ: ممکن است که برایمان بگویی طولانی ترین زمانی را وقت صرف نوشتن کرده ای چقدر بوده است؟ منظورم این است که سر نوشتن عرق می ریزی؟

وودی: می توانم بگویم برای بیشترشان حسابی زحمت می کشم. و برای بعضی شان هم خیلی بیش از حد زحمت می کشم. می نویسم و موفق نمی شوم و می گذارمش توی کشو به عنوان یک نوشته ی ناموفق و شاید چند ماه بعد نگاهش می کنم و به خودم می گویم که این نوشته خوب شروع شده، چرا نتوانسته ام خوب ادامه اش بدهم و خودم را شکنجه می دهم و در نهایت یک چیزی ازش درمی آید. و داستان های دیگری هم بوده اند که شاید باورت نشود، من نشسته ام پشت ماشین تحریرم، و یک ریز از اول تا آخرش را تایپ کرده ام. یک اصلاحات جزئی هم کرده ام و تمام. شاید حدود 45 دقیقه از وقتم را هم گرفته باشند. ولی این خیلی کم پیش آمده. البته فکر می کنم فقط شانس بوده است.

داگ: یادت می آید که کدام نوشته ها این طور بوده اند؟

وودی: یکی شان را یادم می آید که سال ها پیش برای نیویورکر نوشته ام، که به داستایوفسکی مربوط می شد و یکریز از اول تا آخرش را نوشتم. یک نوشته ی دیگر را هم یادم می آید که درباره ی عدم پذیرش در دوره ی پیش دبستانی بود. یادم نمی آید کی بود، ولی احتمالن در این مجموعه نیستند و خیلی جدیدتر از آنند که در این مجموعه باشند. شاید در مجموعه ی بعدی بیایند. ولی اخیرن در نیویورکر چاپ شده اند. ولی بیشتر نوشته هایم زحمت زیادی برده اند و بعضی شان خیلی خیلی کار برده اند.

داگ: تو داستان هایت را همان طور می نویسی که فیلمنامه هایت را؟ یعنی همان طور درازکش توی تختت؟

وودی: بله. من توی تخت دراز می کشم. و شروع می کنم به نوشتن. وقتی که تمام می شوند حسابی خط خطی و به هم ریخته اند. باورت نمی شود اگر ببینی که چقدر حاشیه نویسی دارند و چقدر فلش این ور و آن ور کشیده شده است و امکان ندارد کسی بتواند آن را بخواند. حتا گاهی خودم هم نمی توانم بخوانمشان و می روم ذره بین بزرگم را می آورم و با این حال هم بعضی جاهایش را باز نمی توانم بخوانم. و مجبورم به عقب برگردم و باز بنویسمش. ولی می توانی یک رویه ی شکنجه گونه را از روی نوشته تشخیص بدهی!

داگ: تو نه تنها یک نویسنده، بلکه بازیگر هم هستی. ولی پیش از آن، کمدین سر صحنه هم بوده ای. خواندن برای ضبط کردن کتاب گویا چه فرایندی را طی می کند؟ همان استعدادی را می خواهد که کمدین روی صحنه به کار می گیرد یا متفاوت است؟

وودی: راستش اول فکر می کردم که به سادگی آب خوردن باشد. گفتم می نشینم و قرار هم نیست چیزی را از بر کنم. فقط می خوانمشان. فقط می توانم تشبیهش کنم به کاری که سال ها پیش کردم. به من اطمینان داده بودند که ساده ترین کار در سینما که نصیبم شده است، این است که به جای یک مورچه در فیلم صحبت کنم. (اشاره به فیلم مورچه ها محصول 1998 که وودی آلن به جای شخصیت اصلی داستان حرف می زند) گفته بودند تمام کاری که قرار است بکنم این است که توی استودیوی صدا بنشینم و فقط این ها را بخوانم و ما می گذاریمش توی دهن مورچه و تو اصلن نگرانش نباش. خب. این چیزی بود که قولش را داده بودند. ولی وقتی شروع کردم، فهمیدم که یکی از سخت ترین کارهایی بود که در عمرم انجام داده بودم و دیگر هرگز این کار را نکردم.

داگ: دوست داشتی کس دیگری به جای تو کتاب هایت را می خواند؟ کسی را در نظر داشتی برای این کار؟

وودی: همیشه دوست داشتم کسی را پیدا کنم، ولی موفق نشدم. این درست مثل پیدا کردن کسی برای کارگردانی فیلم هایم است. یا تئاترهایم. همیشه امیدوار بوده ام که یک کارِ صحنه بنویسم و یک کارگردان پیدا کنم و نوشته را تحویلش بدهم و بروم خانه و همه ی کار را او انجام بدهد، ولی آدم همیشه به آنچه آرزویش را دارد نمی رسد. ساختن یک فیلم و خواندن داستان هایم هم همین طور است. می توانی بهترین هنرپیشه ی دنیا را هم استخدام کنی برای خواندنشان. ولی آن طور نخواهد بود که خودم می شنوم شان و آن طوری که می خواهم باشد. پس بهترین کار این است که خودم انجامش بدهم. یعنی اگر خودم 80 درصد کار را بتوانم انجام بدهم، یک هنرپیشه ممکن است نهایتش 65 درصد را، آن طور که لازم است انجام بدهد.

داگ: می دانم که تو فیلم هایت را در مراحل اولیه ی تولید به بعضی از دوستان نزدیکت نشان می دهی برای گرفتن نظراتشان. هیچ وقت این کار را برای داستان هایت می کنی؟

وودی: نه. هرگز آن ها را به کسی نشان نمی دهم. بعضی از داستان هایم را برای نیویورکر می فرستم. بعضی شان پنج یا شش صفحه اند و وقتی تمامشان می کنم، تحویلشان می دهم و نیویورکر یا می گوید که بله خوششان آمده، یا این که نه خوشمان نیامده و آن ها تنها کسانی هستند که نوشته را می بینند.

داگ: یادم می آید که در فیلم Sweet and Lowdown نریشن داشتی. کسانی بودند که درباره ی کاراکتر شون پن صحبت می کردند. یادم است گفته بودی که باید طوری صحبت کنند که شبیه مکالمه نباشد. تو در خیلی از آثارت نریشن داشته ای و گفته ای که نریشن به گونه ای دیگر از انرژی نیاز دارد. باید هم طبیعی به نظر برسد و هم نباید شبیه مکالمه باشد. خب من می خواهم بدانم که ربط این به خوانش داستان هایت چیست؟ چطور ربطشان می دهی؟ در این مورد هم با همان چالش طرفی؟

وودی: بله، البته. امید داری که داستان هایت برای مردم زنده و سرگرم کننده باشد. این که این طور شده یا نه من نمی دانم. در بعضی موارد ممکن است باشند و در برخی موارد نه. چون که میلیون ها عامل اینجا دخیل است. اگر قرار باشد که متنی را به صرف دادن اطلاعات یا خبری برایت بخوانم، خب برایت می خوانم و تو هم گوش می دهی، ولی وقتی که تو داری به یک داستان گویا گوش می دهی، یک عامل تئاتری هم بدان افزوده می شود. البته نمی خواهی شبیه کسی باشی که بیش از حد بازی های زبانی می کند در هنگام خواندن. طوری می خوانی که خواندن کتاب به نظر برسد و طوری باشد که انگار برایت مهم نیست که به تو گوش می کنند یا می خندند و باید کاملن نسبت به نظر مخاطب. ولی خب در حقیقت تو واقعن می خواهی که آن ها را به خنده بیندازی. خب پس این کار به یک مهارت خاصی نیاز دارد.

داگ: هیچ فکر کرده ای به نوشتن یک رمان؟

وودی: یک بار تلاش کردم که یک رمان بنویسم. و تمامش هم کردم. و دادمش به چند نفر که بخوانند. و آن ها هم نقدهایشان را برایم نوشتند. که ناامیدکننده بود. خب نمی خواستم صرفن به این دلیل رمان بنویسم که فیلم می سازم و قرار است اسم چند تا هنرپیشه را تویش بیاورم که حسابی بفروشد و سود نصیب ناشر کند. من می خواستم یک رمان خوب بنویسم. و کسانی که دادمش تا بخوانندش این طور فکر نمی کردند. خب خیلی چیزهای خوب هم درباره اش گفتند، ولی انگار که می خواستند طعم تلخ نقدهایشان را تسکین دهند. گفتند داستان گرمی است و بامزه است و بعضی جاهاش را خیلی بامزه می دانستند، ولی این حس را نداشتند که دارند رمان می خوانند. و این برای من غافلگیرکننده نبود. چون که من هیچ چیز درباره ی ادبیات نمی دانم. وقتی رمانم را به کسی دادم تا بخواند مثل آن بود که یک فیلمنامه نویس آماتور فیلمنامه اش را می دهد تا من بخوانم. و می پرسد که این می تواند یک فیلم بشود؟ و خودشان نمی دانند هنوز. من هم مثل همان ها بودم. رمان را دادم و پرسیدم به نظر شما این می تواند یک رمان باشد؟ چون که من هیچ چیز درباره ی ادبیات نمی دانم. من این چیزها را می نویسم ولی واقعن چیزی درباره ی نوشتن نمی دانم.

داگ: چطور می توانی چنین چیزی بگویی؟ تو این همه کتاب خوانده ای و فیلمنامه نوشته ای.

وودی: خب من وقتی که نوجوان بودم، به هنرهای تصویری علاقه داشتم. مثل رقص و شعبده بازی و کمدی و بازیگری و فیلم و نمایش، و این ها انگار به صورت طبیعی در من بود. من هیچ کتاب نمی خواندم. و هیچ علاقه ای هم به کتاب نداشتم. دیگر اواخر دوران نوجوانی ام بود که کتاب خواندن را شروع کردم. من هیچ نمی خواندم. خب پس نتوانستم آن توانایی لازم را برای درک و شناسایی ادبیات کسب کنم. تا همین امروز هم همین طور است. خب من خیلی می خوانم، ولی این خواندن، صرفن تلاشی برای بقاست و عقب نماندن از همکارانم. این کار را برای لذت نمی کنم. خواندن هیچ وقت لذت بزرگی برایم نبوده است. برای من لذت، رفتن به یک مسابقه ی بسکتبال است یا فوتبال یا بوکس یا سینما و تئاتر و … ولی خواندن هیچ وقت برایم لذت بخش نبوده است. خب در نتیجه نمی توانم رمان را نقد کنم و نمی توانم بگویم که کدام یک خوب است و کدام یک نیست. کدام یکی کلاسیک است و کدام پست مدرن، و یا اصلن این چیزی که خوانده ام رمان بوده است یا نه.

داگ: پدر و مادرت هیچ به خواندن تشویقت می کردند؟ یا اصلن به این مساله اهمیت می دادند؟

وودی: نه، تشویقم نمی کردند. شاید اگر پدر و مادر اهل مطالعه و روشنفکری داشتم – البته پدر و مادر خوبی بودند – ولی زیاد اهل این صحبت ها نبودند. خب من را هیچ وقت تشویق به این قضایا نمی کردند. به عنوان یک نوجوان هر کاری می خواستم می کردم که شامل آتش سوزاندن و جنس بلند کردن از مغازه ها بود. (می خندد) من از دبیرستان با معدل خیلی پایین فارغ التحصیل شدم. خیلی پایین. در کالج هم همین طور بود. من مثل یک دانشجو نبودم. بخشی از دانشجو بودن این است که کتاب و ادبیات را ستایش کنی. ولی من این طور نبودم. بنابراین رمان می خواندم، از خواندنش گاهی لذت هم می بردم. ولی هیچ نمی دانستم که این یک رمان است یا نه. جالب است بعضی ها درباره ی فیلمنامه هایم از من می پرسند که تو چطور می نویسی؟ دراز می کشی؟ می نشینی؟ راه می روی توی اتاق؟ با مداد می نویسی؟ نمی دانند که چطور این کار انجام می شود. حتا وقتی فقط بحث بخش فیزیکی نوشتن است. من هم وقتی صحبت ادبیات می شود، به همین اندازه بی اطلاع هستم.

داگ: من واقعن نمی دانم چه بگویم. با توجه به این همه سالی که می شناسمت. چون که می دانم که همه ی رمان های بزرگ را خوانده ای.

وودی: خواندم تا عقب نمانم. از موضع انفعالی خواندمشان. (می خندد)

داگ: یادم است که یک بار به من گفته بودی که کتاب می خواندی، چون که اعتقاد داشتی راه خوبی برای تور کردن دخترهاست.

وودی: نگفتم راه خوبی برای تور کردنشان است. گفتم راه خوبی است برای این که از دستشان ندهی. وقتی من نوجوان بودم، کاملن با ادبیات بیگانه بودم. شاید البته با برخی استثنائات. از نظر فیزیکی به شدت جذب زنانی می شدم که آرایش نمی کردند و کتاب های جلد چرمی داشتند و جوراب های بلند سیاه می پوشیدند. ولی همه اهل کارهای فرهنگی بودند و هر وقت که من شروع به صحبت با آن ها می کردم، سریع شروع می کردند از کافکا حرف زدن و پروست و دیگران، و خب اگر من این ها را نمی شناختم، در یک چشم به هم زدن دکم می کردند و فهمیدم که باید بخوانم تا بتوانم گفتگو را با زنانی که بهشان علاقه مند می شدم ادامه دهم. خب پس خواندم و خواندم و توانستم تا سر قرار با دختری در شب های یکشنبه حرفی برای گفتن داشته باشم.

داگ: خب چطور تصمیم می گرفتی که چه بخوانی؟ هر کتابی که دست دختر جذابی بود؟

وودی: خب کم کم دستت می آید که چه چیزهایی را باید بخوانی. خب طبیعتن اول باید از ارنست همینگوی شروع می کردی. چون که اسمش را دائم می شنیدی و ویلیام فاکنر و کم کم از یکی به دیگری می روی. درست همان طور که موسیقی جاز را یاد گرفتم. اول چند تا کار معروف را اجرا می کنی و کم کم هدایت می شوی به این که خودت کارهایی را اجرا کنی و درباره ی ادبیات هم همین طور بود. یک دختری اسم اسکات فیتزجرالد را می آورد و من هم می خواندمش و تمام تلاشم را می کردم.

داگ: من می دانم که تو عاشق رادیویی. کتاب های گویا یک جورهایی شبیه رادیو هستند. به خصوص نمایش های رادیویی. نمایش های رادیویی را دوست داشتی؟ یا این که کمدی و موزیک را بیشتر دوست داشتی؟

وودی: نه من همه چیز درباره ی رادیو را دوست دارم. چون وقتی بچه بودم، تنها چیزی بود که داشتیم و این عالی بود که بیایی به خانه و فقط پیچ رادیو را بچرخانی و شام بخوری، یا توی تخت دراز بکشی و گوش کنی. حالا به گذشته نگاه می کنم، می بینم که چیزهایی که توی رادیو گوش می کردم احمقانه و مزخرف بودند. ولی خب زمانی بود که همین ها برایم خیلی بزرگ و مهم بودند و بخشی از زندگی ام را تشکیل می دادند.

داگ: من جک بنی را خیلی دوست داشتم. به نظرم در رادیو کارش عالی بود.

وودی: موافقم. جک بنی عالی بود. یک چیزهایی هست که همیشه خوب باقی می ماند. این مرد یکی از آن هاست. خیلی چیزها بود که در نوجوانی فکر می کردم عالی هستند. ولی واقعن بی ارزش بودند.

داگ: هیچ شده که از یکی از داستان هایت فیلمی بسازی؟

وودی: یادم نمی آید. فکر نمی کنم. یکی دو بار وسوسه شدم. همیشه می خواستم که یک فیلم درباره ی …. اسمش یادم نمی آید، ولی درباره ی جوانی بود که عاشق می شود، عاشق مادرِ دوست دخترش می شود. این داستان را سال ها پیش نوشتم و همیشه فکر می کردم که فیلم خوبی از تویش درمی آید. و هنوز هم همین اعتقاد را دارم. ولی داستان دیگری نبوده است که بخواهم فیلمش کنم.

داگ: خب ظرفیت داستان کوتاه محدود است.

وودی: می شود از چند داستان کوتاه با هم یک فیلم تهیه کرد. حالا خوب یا بدش معلوم نیست. خب گاهی توی خانه ام نشسته ام و دارم با خودم کلنجار می روم برای داستان فیلمی جدید. گاهی وسوسه می شوم از این داستان ها استفاده کنم. ولی تا بحال که در برابر این وسوسه مقاومت کرده ام.

داگ: چقدر طول می کشد که همه ی کتاب هایت را ضبط کنی؟

وودی: خب من وسط کار سرمای سختی خوردم و سه چهار هفته طول کشید تا خوب شدم. زمان زیادی از من می برد این کار. نمی دانم. شاید چند ماه. واقعن کار مزخرف و پردردسری است.

داگ: بعد از این که ضبط کردی. خودت هم به آن ها گوش می کنی که ببینی خوب شده است یا نه؟

وودی: نه اصلن. اگر بخواهم این کار را بکنم خیلی زمان زیادی می برد.

داگ: خب کس دیگری بوده است که گوش کند و نظر بدهد؟

وودی: نه. البته ویراستاری با من همکاری می کرد که مسوول دستگاه ضبط صدا بود، ولی چیزی نگفت.

داگ: در «Without Feathers»، دو نمایشنامه داریم. آن ها را هم ضبط کردی؟

وودی: نه. من آن نمایش ها را ضبط نکردم. به دلایل بسیاری. اول از همه، از آن ها خوشم نمی آید. گذاشتمشان تا کتاب کلفت تر شود. به نظرم اصلن شبیه هیچ نوعی از ادبیات نیستند. به عنوان نمونه، گاهی یک نمایشنامه می نویسی مثل «مرگ در می زند»، که اثری ادبی است. که بارها اجرا شده است. ولی این دو نمایشنامه فقط در مقام یک نوشته جذابیت دارند. نمی توان آن ها را اجرا کرد. خب ذات نمایشنامه این است که اجرا شود. نه این که خوانده شود. شاید سخت بود این که نشان بدهی چه کسی دارد صحبت می کند. البته می توانستم آن را طوری راست و ریست کنم. ولی به نظرم ارزشش را نداشت.

داگ: هیچ داستانی بود که به نظرت بهتر از داستان های دیگر اجرا شده باشد؟ درست مثل همان داستانی که نشستی پشت ماشین تحریر و یک سره نوشتی اش؟

وودی: نه تنها یکی، بلکه چند تایی بودند که خیلی راحت خوانده شدند. البته این هیچ ربطی به ارزش ادبی شان نداشت. خیلی از چیزهای خوبی که نوشته ام، راحت خوانده نمی شوند. از سویی قطعه هایی هستند که خیلی دست بالا نیستند، ولی خیلی راحت خوانده می شوند.

داگ: می توانی یک مثال به ما بدهی از قطعات کم ارزش تری که خوب خوانده شدند، در برابر قطعه ی خوبی که فکر می کنی خوب خوانده نشده؟

وودی: مثلن یکی که خوب خوانده شده «No Kaddish for Weinstein» است. که در نیویورکر هم چاپ شده بود.

داگ: خب شاید دلیلش این باشد که وقتی چیزی را می نویسی، آن را در درونت می خوانی، ولی وقتی با صدای بلند می خوانی شان، کلمات دارای هویت می شوند و بامزه تر از هویت نوشتاری شان می شوند.

وودی: درست است. هیچ ربطی به کیفیت نوشته ندارد. به این ربط دارد که از نوشته تبدیل به صوت شده اند. در برخی مواقع این کار اشتباه است و در موارد دیگر کمک می کند به کیفیت یک قطعه.

داگ: هیچ وقت نوشته ای از خودت را بلند در خانه می خوانی؟ نه البته برای سرگرم کردن خانواده ات.

وودی: نه. هیچ وقت این کار را نمی کنم.

داگ: منظورم این است که ببینی که چطور در می آید یا روان تر می شود؟

وودی: نه چنین کاری نکرده ام.

داگ: خب حرف دیگری مانده است که فکر کنی لازم باشد بگویی؟

وودی: نه. حتا این ها را هم نمی خواستم بگویم. (می خندد)

داگ: خیلی ممنونم.

tumblr_mndo32rvWC1qd9a66o1_1280

آلاچیق

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

صبح روی شکمم تیچرز[1] می‌ریزد و لیسش می‌زند و بعدازظهر می‌خواهد خودش را از پنجره به بیرون پرت کند. بهش می‌گویم: «هالی[2]، این وضع نمی‌تونه ادامه پیدا کنه. تمومش کن.»

در ‌یکی از سوئیت‌های طبقه‌ی بالا روی کاناپه نشسته‌ایم. اتاق خالی زیاد بود. ولی سوئیت بیشتر به درد ما می‌خورد. جایی که آدم بتواند تویش بچرخد و صحبت کند. بنابراین صبح دفتر متل را تعطیل کردیم و آمدیم سوئیت طبقه‌ی بالا.

زن می‌گوید: «دواین[3]، این وضعیت داره منو می‌کشه.»

با هم تیچرز می‌نوشیم. با ‌یخ و آب. بین صبح و بعدازظهر، چند باری چرت کوتاهی هم زدیم. بعدش بود که ‌یکهو از تخت پایین آمد و با لباس زیر رفت لب پنجره و تهدید کرد که می‌پرد. باید می‌رفتم می‌گرفتمش. البته طبقه‌ی دوم بودیم، ولی به هر حال. زن باز می‌گوید: «دیگه به اینجام رسیده. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.»

دستش را روی گونه‌اش می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. سرش را به جلو و عقب تاب می‌دهد و صدای ممتدی از ته گلویش درمی‌آورد. این وضعیتش دارد مرا هم می‌کشد. می‌گویم: «مساله چیه؟» گرچه البته که جواب را می‌دانم.

زن می‌گوید: «یعنی باید دوباره همه‌شو برات قرقره کنم؟ دیگه کنترلمو از دست داده‌م. غرورمو از دست داده‌م.‌یه زمانی زن مغروری بودم.»

زن جذابی است که تازه سی سالگی‌اش را رد کرده. قدبلند است و موهای بلند مشکی و چشم‌های سبز دارد. تنها زن چشم سبزی است که در همه‌ی عمرم شناخته‌ام. پیشترها همیشه از چشم‌های سبزش تعریف می‌کردم. او هم عادت داشت بگوید که به خاطر همین چشم‌ها بوده که‌ یقین داشته قرار است کار مهمی در زندگی‌اش ‌انجام بدهد.

البته که می‌دانستم. نسبت به اتفاقاتی که افتاده خیلی احساس بدی دارم. صدای زنگ تلفن از طبقه‌ی پایین می‌آید. از صبح چند باری زنگ زده. حتا‌ یک بار وقتی چرت می‌زدم، صدایش را شنیدم. چشم‌هایم را باز کرده بودم و به سقف خیره شده بودم و از خودم پرسیده بودم که چه بلایی دارد سرمان می‌آید. ولی شاید بهتر بود که به کف اتاق نگاه می‌کردم.

زن می‌گوید: «من قلبم شکسته. تبدیل به ‌یه تیکه سنگ شده. دیگه به درد نمی‌خورم. این بدترین اتفاقیه که می‌تونه برای کسی بیفته. این که دیگه به درد نخوره.»

می‌گویم: «هالی،»

وقتی اولین بار به اینجا آمدیم و مدیریت متل را به عهده گرفتیم، فکر کردیم که دیگر خرمان از پل گذشته است. دیگر نه اجاره لازم بود بدهیم، نه پول آب و برق و تلفن. تازه ماهی سیصد دلار هم می‌گرفتیم. از این بهتر نمی‌شد. ‌هالی مسوولیت حساب کتاب‌های مالی را به عهده گرفت. او همیشه با اعداد خوب کنار می‌آمد. رسیدگی به اجاره‌ی بیشتر واحدها هم کار او بود. او مردم را دوست داشت. مردم هم دوستش داشتند. من هم چمن‌ها را کوتاه می‌کردم، درختان را هرس می‌کردم، استخر را تمیز نگه می‌داشتم و کارهای تعمیراتی جزئی را انجام می‌دادم.

سال اول همه چیز خوب بود. داشتیم برای آینده‌مان هم برنامه‌ریزی می‌کردیم. بعدش‌ یک روز صبح، نمی‌دانم. داشتم ‌یکی از کاشی‌های توالت‌ یکی از واحدها را جا می‌انداختم که دخترک خدمتکار مکزیکی آمد تو برای نظافت. ‌هالی استخدامش کرده بود. راستش قبل از آن چندان توجهی به او نداشتم، هرچند گهگاهی چند کلمه‌ای صحبت کرده بودیم. صدایم می‌کرد آقا. به هر حال. بعد از آن روز صبح، توجهم به او جلب شد. دخترک ریزه و خوش‌تراشی بود با دندان‌های ‌یک دست مرتب و سفید. همیشه چشمم به دهانش بود. کم‌کم شروع کرد مرا به اسم کوچکم صدا زدن.‌ یک روز صبح داشتم شیر‌ یکی از دستشویی‌ها را درست می‌کردم که دخترک وارد شد و تلویزیون را روشن کرد. این کاری است که اکثر خدمتکاران موقع نظافت انجام می‌دهند. کارم را نیمه‌کاره رها کردم و از دستشویی بیرون آمدم. از دیدنم غافلگیر شد. لبخند زد و اسمم را گفت. بردن اسم من همانا و ولو شدن دوتامان روی تخت همان.

می‌گویم: «هالی، تو هنوزم زن مغروری هستی.»

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «یه چیزی توی من مُرده. خیلی طول کشید، ولی بالاخره مُرد. تو ‌یه چیزی رو در من کشتی. با تبر تیکه‌تیکه‌ش کردی. حالا همه چیز به کثافت کشیده شده.»

نوشیدنی‌اش را تمام می‌کند. بعد می‌زند زیر گریه. سعی می‌کنم بغلش کنم، ولی فایده‌ای ندارد. لیوان‌هایمان را پر می‌کنم و از پنجره به بیرون خیره می‌شوم. دو ماشین با پلاک‌هایی که مال این ایالت نیستند، جلوی دفتر پارک کرده‌اند و راننده‌هایشان هم در دم ایستاده‌اند و گرم صحبت‌اند.‌یکی از آن‌ها، جمله‌ای به آن‌ یکی می‌گوید و نگاهی به واحدها می‌اندازد و دستی به چانه‌اش می‌کشد.‌ یک زنی هم آنجاست. صورتش را به شیشه چسبانده است و دستش را سایه‌بان کرده و درون دفتر را دید می‌زند. دستگیره‌ی در را می‌چرخاند. تلفن طبقه‌ی پایین زنگ می‌زند.

هالی می‌گوید: «حتا همین آخرین باری که با هم خوابیدیم، تو داشتی به اون فکر می‌کردی. دواین، این خیلی دردناکه.»

نوشیدنی را می‌دهم دستش. می‌گویم: «هالی.»

می‌گوید: «این عین واقعیته دواین. با من بحث نکن.» بعد لیوانش را برمی‌دارد و اتاق را بالا و پایین می‌رود. هنوز لباس زیر تنش است. می‌گوید: «تو به ازدواجمون خیانت کردی. تو اعتماد منو به خودت کشتی.»

زانو می‌زنم و شروع به التماس می‌کنم. ولی در همان حال دارم به خوانیتا[4] فکر می‌کنم. این خیلی بد است. نمی‌دانم چه بلایی دارد سر من ‌یا سر دنیای پیرامونم می‌آید. می‌گویم: «هالی، عزیزم، من عاشقتم.»

توی پارکینگ،‌ یک نفر دستش را روی بوق می‌گذارد. بعد از مدتی برمی‌دارد و باز می‌گذارد. ‌هالی چشم‌هایش را پاک می‌کند. می‌گوید: «یه نوشیدنی برام بریز. این که همه‌ش آبه. بذار هر چقدر دلشون می‌خواد بوق بزنن. دیگه اهمیتی نداره. من می‌رم نوادا.»

می‌گویم: «نوادا نرو. این حرفت دیگه دیوونگیه.»

می‌گوید: «هیچم دیوونگی نیست. هیچ چیز نوادا دیوونگی نیست. تو می‌تونی همینجا بمونی با زن نظافتچیت. من می‌رم نوادا. ‌یا می‌رم‌ یا خودمو می‌کشم.»

می‌گویم: «هالی»

می‌گوید: «هالی تموم شد.»

روی کاناپه می‌نشیند و زانوهایش را زیر چانه‌اش بغل می‌کند. می‌گوید: «یه نوشیدنی دیگه برام بریز عوضی! گُه به گور اونی که داره بوق می‌زنه. بذار کثافتشونو ببرن‌ یه جای دیگه. برن تراولاج. گویا نظافتچی مورد علاقه‌ت الان اونجا کار می‌کنه، درسته؟ ‌یه نوشیدنی برام بریز کثافت حرومزاده!»

نگاه تندی به من می‌اندازد و لب‌هایش را می‌گزد. نوشیدن کار با مزه‌ای است. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که همه‌ی تصمیم‌های مهم زندگی‌مان را زمانی گرفته‌ایم که مست بوده‌ایم. حتا تصمیمان برای کم کردن نوشیدنمان. همیشه هم با ‌یک بسته‌ی شش تایی ویسکی‌ یا پشت میز آشپزخانه نشسته بودیم و ‌یا جایی برای پیک‌نیک بساط کرده بودیم. وقتی هم که داشتیم برای آمدن به اینجا و دست گرفتن متل تصمیم می‌گرفتیم، چند شب پشت سر هم مست کردیم و در همان حال مزایا و معیاب این تصمیم‌مان را سنجیدیم.

ته بطری را هم خالی کردم توی لیوان‌ها و ‌یخ و آب هم اضافه کردم. ‌هالی از روی کاناپه بلند می‌شود و کش و قوسی می‌کند. می‌گوید: «رو همین تخت ترتیبشو دادی؟»

حرفی برای گفتن ندارم. حس می‌کنم ذهنم از هر کلمه‌ای خالی شده است. لیوان را دستش می‌دهم و روی صندلی می‌نشینم. ویسکی‌ام را می‌نوشم و به این فکر می‌کنم که دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد شد.

می‌گوید: «دواین؟»

«هالی؟»

انگار ضربان قلبم کند شده است. صبر می‌کنم. ‌هالی عشق واقعی‌ام بود. جریانم با خوانیتا پنج روز در هفته بود، بین ساعت ده تا‌ یازده. توی هر اتاقی که آن موقع مشغول نظافتش بود. من فقط می‌رفتم تو، در را پشت سرم می‌بستم. ولی بیشتر اوقات واحد ‌یازده بود. واحد ‌یازده واحد شانس ما بود. رابطه‌مان گرم بود، ولی زیاد طولش نمی‌دادیم. برای هردومان خوب بود. فکر می‌کنم ‌هالی اگر می‌خواست می‌توانست به سادگی بفهمد. فقط کافی بود کمی ‌تلاش کند. من شیفت شب را به عهده گرفته بودم. حتا ‌یک میمون هم از پس این کار برمی‌آمد. ولی همه چیز اینجا انگار در سراشیبی سقوط قرار داشت. دیگر دلمان به کارهایمان نمی‌کشید. دیگر استخر را تمیز نمی‌کردم. پر از خزه و جلبک شده بود و مهمان‌ها هم دیگر از آن استفاده نمی‌کردند. دیگر نه شیری را تعمیر می‌کردم و نه موزاییکی را جا می‌انداختم و نه هیچ دیواری را لکه‌گیری می‌کردم. خب، راستش این است که وضع هردومان خراب بود. نوشیدن وقت و انرژی زیادی از آدم می‌گیرد، اگر خودت را وقفش کنی.

هالی دیگر درست و حسابی مهمان‌ها را ثبت نمی‌کرد. از بعضی‌ها زیادی اجاره می‌گرفت و از بعضی‌ها کم. گاهی اوقات به سه نفر با هم ‌یک اتاق ‌یک تخته می‌داد.‌ یا برعکس، گاهی به‌ یک نفر اتاقی می‌داد با تخت دو نفره. راستش چند باری هم اعتراض شد و چند بار هم از مسافران حرف‌های درشتی خوردیم. راحت وسایلشان را جمع می‌کردند و می‌رفتند ‌یک جای دیگر. چیزی نگذشت که نامه‌ای از سمت صاحب متل رسید. بعدش‌ یک نامه‌ی دیگر در تایید اولی. بعدش هم تلفن‌ها شروع شد.‌ یک نفر هم قرار بود از شهر بیاید. ولی دیگر آب از سرمان گذشته بود. این عین واقعیت بود. می‌دانستیم که دیگر داریم روزهای آخرمان را اینجا می‌گذرانیم. زندگی‌مان را ضایع کرده بودیم و حالا داشتیم تقاصش را پس می‌دادیم.‌ هالی زن باهوشی است. او این را زودتر از من فهمیده بود.

بعدش‌، یک روز شنبه صبح، بعد از‌ یک شب دیگر جروبحث از خواب بیدار ‌شدیم. چشم‌هایمان را باز کردیم و به سمت هم برگشتیم. دیگر هر دومان می‌دانستیم. به آخر چیزی رسیده بودیم. باید از جای دیگری دوباره شروع می‌کردیم. بلند شدیم و لباس پوشیدیم. قهوه‌ای نوشیدیم و تصمیم گرفتیم که این مکالمه‌ی آخر را با هم داشته باشیم. همه چیز را هم تعطیل کردیم تا حواسمان پرت نشود. نه تلفن، نه مهمان. آن موقع بود که بطری ویسکی را باز کردم. دفتر را بستیم و آمدیم این بالا با دو تا لیوان و چند قالب‌ یخ. اولش کمی‌ تلویزیون رنگی تماشا کردیم و کمی‌ هم ورجه وورجه کردیم و گذاشتیم تا تلفن هرچقدر می‌خواهد زنگ بخورد. برای غذا هم رفتیم بیرون و از دستگاه چیپس پنیر برداشتیم. دیگر برایمان هیچ اهمیتی نداشت که قرار بود چه اتفاقی بیفتد.

هالی همان طور که زانوهاییش را بغل زده بود و لیوانش را در دست داشت، گفت: «بچگیامون‌ یادته؟ قبل از ازدواجمون. اون زمانی که کلی آرزو و برنامه برای زندگی‌مون داشتیم؟»

«یادمه ‌هالی.»

«می‌دونی، تو اولین دوست پسرم نبودی. اولیش ویات[5] بود. فکرشو بکن. ویات. اسم تو دواینه. ویات و دواین. کی می‌دونه که تو این چند سال چه چیزایی رو از دست دادم. تو همه چیزِ من بودی. درست مثل همون ترانه.»

می‌گویم: «تو زن فوق‌العاده‌ای هستی‌ هالی. می‌دونم که فرصت‌های زیادی داشتی.»

می‌گوید: «ولی من از اون فرصتا استفاده نکردم. منم می‌تونستم به ازدواجمون خیانت کنم.»

می‌گویم: «هالی خواهش می‌کنم. دیگه بسه عزیزم. بیا همدیگه‌رو شکنجه نکنیم. دیگه چیکار باید بکنیم؟»

می‌گوید: «گوش کن. اون روزو‌ یادت میاد که ماشینو ورداشتیم رفتیم اون مزرعه اطراف‌ یاکیما[6]؟ پشت تپه‌های تراس؟ ‌یادته همون ورا هی دوردور کردیم؟‌ یه جاده‌ی خاکی مالرو بود و هوا هم خیلی گرم بود. همون‌طور رفتیم تا رسیدیم به‌ یه خونه‌ی قدیمی. بعدش تو ازشون ‌یه لیوان آب خواستی؟ می‌تونی تصورشو بکنی که الان ما همچین کاری بکنیم؟ بریم در خونه‌ی ‌یکی رو بزنیم و ‌یه لیوان آب بخوایم؟ اون پیرمرد و پیرزنه باید تا حالا مرده باشن. تو دو تا قبر کنار همدیگه دراز کشیده‌ن. ‌یادت میاد که تعارف کردن بریم تو باهاشون کیک بخوریم؟ بعدشم اطراف خونه رو نشونمون دادن. پشت خونه‌شون ‌یه آلاچیق بود. زیر درختا. ‌یه سقف شیروونی داشت و رنگ و روشم رفته بود و از لای پله‌های چوبی‌شم علف زده بود بیرون. ‌یادته که پیرزنه می‌گفت که خیلی سال پیش،‌ یعنی خیلی خیلی سال پیش‌ها، ‌یه عده‌ای روزای‌ یکشنبه می‌اومدن اونجا و ساز می‌زدن. مردمم دور می‌نشستن و گوش می‌دادن. پیش خودم فکر کردم که ما هم وقتی پیر شدیم مثل اونا می‌شیم. با عزت و آبرو، توی خونه‌ی خودمون. مردمم میان در خونه‌مون.»

هنوز هیچ حرفی ندارم که بزنم. می‌گویم: «هالی، این جور چیزا، تو زندگی ما هم بوده. ما هم ‌یه روزی می‌گیم، اون مُتله رو ‌یادت میاد که استخرش کثافت گرفته بود؟ می‌گیری چی می‌گم‌ هالی؟»

ولی ‌هالی با لیوانش می‌رود و روی تخت می‌نشیند. اصلن حواسش به من نیست. پشت پنجره می‌روم و از پس پرده دید می‌زنم. آن پایین، ‌یک نفر دارد ‌یک چیزهایی می‌گوید و در همان حال با دستگیره‌ی در دفتر ور می‌رود. همانجا می‌مانم. امیدوارانه منتظر نشانه‌ای از سمت‌ هالی می‌مانم. صدای استارت ماشینی بلند می‌شود. بعدش‌ یکی دیگر. چراغ‌هایشان ‌یکی بعد از دیگری روشن می‌شود و نورشان پخش می‌شود روی دیوار متل. راه می‌افتند و وارد جاده می‌شوند.

هالی می‌گوید: «دواین،»

اینجا هم، حق با او بود.

دریافت نسخه‌ی PDF داستان: آلاچیق

[1] Teachers نوعی ویسکی

[2] Holly

[3] Duane

[4] Juanita

[5] Wyatt

[6] Yakima

6a00d8341c630a53ef0133ec7b8346970b

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

ماشین را باید هر چه زودتر می‌فروختند. لئو[1] داشت تونی[2] را راهی می‌کرد تا ماشین را آبش کند. تونی زن باهوش و باشخصیتی است. او قبلن توی محله‌ها خانه به خانه می‌رفت و دانشنامه‌ی کودک می‌فروخت. تونی، با این که لئو بچه‌ای نداشت، متقاعدش کرده بود که ‌یکی بخرد. بعد از آن، لئو به او پیشنهاد دوستی داده بود و قرار گذاشته بودند و تا حالا هم که با هم مانده بودند. ماشین باید تبدیل به پول می‌شد. پول نقد. تا همین امشب. فردا ممکن بود‌ یکی از طلبکارانشان دست روی ماشین بگذارد. دوشنبه به دادگاه می‌روند. احضاریه دیروز به دستشان رسیده بود. وکیلشان برایشان پستش کرده بود. وکیل گفته بود که دوشنبه فقط برای‌ یک سری سوال و جواب به دادگاه می‌روند و جای نگرانی نیست. چند تا سوال ازشان می‌پرسند و چند تا برگه را هم باید امضا کنند. همین و تمام. ولی وکیل همچنین گفته بود که تا همین امشب باید ماشین بزرگه را بفروشند. می‌توانستند ماشین لئو را نگه دارند. آن ماشین کوچک بود و مشکلی نداشت. ولی اگر با چنین ماشینی به دادگاه می‌رفتند، حتمن مصادره‌اش می‌کردند.

تونی دارد لباس می‌پوشد. ساعت چهار بعدازظهر است. لئو نگران است که مبادا گاراژ تعطیل شود. ولی تونی بدون نگرانی در حال آماده شدن است. او‌ یک پیراهن نوی سفید به تن می‌کند. سرآستین‌های بندی‌اش را می‌بندد، کت و شلوار می‌پوشد و کفش‌های پاشنه بلندش را به پا می‌کند. وسایلش را از کیف کنفی‌اش منتقل می‌کند به کیف نوی چرمی‌اش. نگاهی به کیف آرایشش می‌اندازد و بعد آن را هم می‌گذارد توی کیف. تونی دو ساعت تمام را صرف آرایش صورت و موهایش می‌کند. لئو توی درگاهی اتاق خواب‌ ایستاده است و پشت دستش را روی دهانش گذاشته است و تماشایش می‌کند.

زن می‌گوید: «اون طوری که واستادی و تماشا می‌کنی عصبی می‌شم. دستکم بهم بگو ظاهرم چجوریه.»

مرد می‌گوید: «خوب شدی. ظاهرت عالیه. من خودم حاضرم هر ماشینی رو هر وقت بخوای ازت بخرم.»

زن می‌گوید: «ولی تو که پولشو نداری.» برمی‌گردد سمت ‌آینه. دستی به موهایش می‌کشد و اخم می‌کند. «وضع اعتبارتم اصلن خوب نیست.» از توی‌ آینه به مرد نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: «دارم سر به سرت می‌ذارم. جدی نگیر.‌ این کار باید انجام بشه، پس من انجامش می‌دم. عزیزم، هر دومون می‌دونیم که اگه تو ماشینو ببری، نهایتش بتونی سیصد ‌یا چهارصد تا آبش کنی. تازه اگه شانس بیاری و مجبور نشی‌ یه پولی هم روش بدی.» برای آخرین بار دستی به موهایش می‌کشد. لب‌هایش را رژ می‌زند و بعد با دستمال کاغذی گوشه‌هایش را تمیز می‌کند. برمی‌گردد سمت در و کیفش را برمی‌دارد. می‌گوید: «قبلن هم بهت گفتم که باید ‌یه شام باهاشون برم بیرون. راهش همینه. من می‌شناسمشون. ولی نگران نباش. کارو تموم می‌کنم. از پسش برمیام.»

لئو می‌گوید: «خدایا! حالا حتمن باید می‌گفتی ‌اینو؟»

زن بی‌خیال به او زل می‌زند و می‌گوید: «برام آرزوی موفقیت کن.»

مرد می‌گوید: «موفقیت! کارت ماشینو ورداشتی؟»

زن سر تکان می‌دهد. مرد دنبال زن در خانه به راه می‌افتد. زنی قدبلند با سینه‌های کوچک سربالا، باسن و ران‌های پهن. مرد با جوشی روی گردنش ور می‌رود. می‌گوید: «مطمئنی؟ مطمئن شو. کارت ماشین باید حتمن همراهت باشه.»

زن می‌گوید: «همراهمه.»

«مطمئن شو.»

زن می‌خواهد چیزی بگوید. به جایش توی شیشه‌ی پنجره به خودش نگاهی می‌اندازد و سری تکان می‌دهد.

مرد می‌گوید: «دستکم بهم زنگ بزن. بهم بگو که چه خبره.»

زن می‌گوید: «زنگ می‌زنم. بوس بوس، خداحافظ.»‌ این را می‌گوید و انگشتش را گوشه‌ی لبش می‌گذارد. «مواظب خودت باش.»

مرد در را برای زن نگه می‌دارد. می‌گوید: «اول کجا می‌ری؟» زن از کنارش رد می‌شود و قدم روی‌ ایوان خانه می‌گذارد. ارنست ویلیامز از آن سوی خیابان نگاهشان می‌کند. با آن شلوار برمودا و شکم آویزانش به لئو و تونی خیره شده است و سر شیلنگ را روی بوته‌ی بگونیایش گرفته است.‌ یک روز تعطیل، همین زمستان گذشته، هنگامی‌ که تونی بچه‌ها را برده بود پیش مادر لئو، لئو زنی را به خانه آورده بود. ساعت نه صبح فردایش، که‌ یک روز شنبه‌ی سرد و مه آلودی بود، لئو زن را تا دم در ماشین همراهی کرد. ارنست ویلیامز همین طور متعجب با روزنامه‌ای در دست، دم خانه‌شان ‌ایستاده بود و تماشا می‌کرد. مه تکانی خورد و ارنست ویلیامز همان طور خیره‌ ایستاده بود، بعد روزنامه را لوله کرده بود و محکم روی ران پایش کوبیده بود. لئو آن ضربه را به خاطر می‌آورد. شانه‌هایش را انداخت و گفت: «جایی رو در نظر داری که اول بری؟»

زن گفت: «همین خیابونو می‌رم پایین. اولین گاراژی که رسیدم می‌رم تو. همین طور تا آخر.»

مرد گفت: «از نهصد دلار شروع کن. بعدش قیمتو بیار پایین. نهصد تا دیگه قیمت معمولشه. حتا تو معامله‌ی نقد.»

زن می‌گوید: «خودم می‌دونم چیکار کنم.»

ارنست ویلیامز سر شیلنگ را سمت آنان چرخاند. از لابلای فواره‌ی آب به آن‌ها نگاه می‌کرد. لئو تمایل شدیدی در خودش احساس کرد تا بزند زیر گریه و اعتراف کند. گفت: «فقط برای اطمینان گفتم.»

زن گفت: «باشه باشه. من رفتم.»

این ماشین مال تونی است. همه ‌این طور می‌گویند. همین کار را بدتر می‌کند. ماشین را صفر خریدند. تابستان سه سال پیش. زن می‌خواست بعد از فرستادن بچه‌ها به مدرسه ‌یک کاری بکند. برگشت به کار فروش. مرد شش روز در هفته در کارخانه‌ی فایبرگلاس کار می‌کرد. برای مدتی نمی‌دانستند که پولی را که درمی‌آوردند چطور خرج کنند. پس هزار دلار دادند پای ‌این ماشین. اقساطش را دو برابر و سه برابر کردند تا در کمتر از ‌یک سال تسویه شد. چند دقیقه‌ی قبل، وقتی زن داشت لباس می‌پوشید، مرد جک و زاپاس را از صندوق عقب برداشت و داشبورد را هم خالی کرد. تویش چند تا مداد و دفترچه بود. بعد ماشین را شست و تویش را جاروبرقی کشید. سپرها را هم حسابی برق انداخت.

مرد دستش را روی آرنج زن گذاشت و گفت: «موفق باشی.»

زن سر تکان داد. انگار از حالا معامله را شروع کرده و در حال چانه زنی بود.

زن پایش را که توی خیابان گذاشت، مرد بلند گفت: «همه چیز عوض می‌شه. دوشنبه همه چی رو از نو شروع می‌کنیم. باور کن.»

ارنست ویلیامز که به آن‌ها نگاه می‌کرد، سرش را برگرداند و تف کرد. زن توی ماشین نشست و سیگاری روشن کرد.

لئو باز گفت: «هفته‌ی دیگه همین موقع. همه‌ی ‌اینا خاطره شده.»

زن دنده عقب گرفت و وارد خیابان شد و مرد برایش دست تکان داد. زن دنده عوض کرد و راه افتاد. ماشین شتاب گرفت و لاستیک لحظه‌ای روی آسفالت جیغ کشید و حرکت کرد.

لئو در‌ آشپزخانه برای خودش ویسکی ریخت و با لیوانش به حیاط پشتی رفت. بچه‌ها خانه‌ی مادرش هستند. سه روز پیش نامه‌ای رسید، اسمش با مداد روی پاکت کثیف نوشته شده بود. در طی تابستان گذشته، ‌این تنها نامه‌ای بود که درخواست پرداخت کامل و تسویه حساب نکرده بود. در نامه نوشته بود که به ما خوش می‌گذرد. ما مادربزرگ را دوست داریم. ما ‌یک سگ جدید داریم به اسم آقای سیکس. سگ خوبی است. خیلی دوستش داریم. خدانگهدار.

یک نوشیدنی دیگر برای خودش ریخت. ‌یخ توی لیوانش انداخت و دید که دست‌هایش می‌لرزند. دستش را بالای سینک نگه داشت. برای مدتی به دستش نگاه کرد. لیوان را روی میز گذاشت، آن‌ یکی دستش را هم پیش آورد. بعد لیوانش را برداشت و رفت بیرون و روی پله‌ها نشست.‌ یادش می‌آمد که وقتی که بچه بود، پدرش هر وقت خانه‌ی قشنگ و سفیدی می‌دید که دورش پر از درختان سیب بود و پیرامونش حصار فلزی سفیدرنگ کشیده‌اند، با انگشت نشانش می‌داد و می‌گفت: «این‌ یارو دستکم دو بار ورشکست شده. به خونه‌ش نگاه کن.» ولی ورشکستگی به‌ این معنی است که‌ یک شرکت به طور کامل پول‌هایش را از دست داده است و مدیرانش هم مجبور شده‌اند رگشان را بزنند ‌یا خودشان را از پنجره به خیابان پرتاب کنند. لئو و تونی هنوز اساس خانه‌شان را داشتند. لئو و تونی اساس را داشتند و تونی و بچه‌ها هم لباس‌هایشان را نگه داشته بودند. ‌این چیزها استثنا شده بودند. دیگر چه مانده بود؟ دوچرخه‌های بچه‌ها، که البته آن‌ها را به خانه‌ی مادرش فرستاده بود تا جایشان امن باشد. لوازم خانگی و کولر سیار، ماشین لباسشویی و خشک‌کن که تازه خریده بودندشان، همه را چند هفته پیش بار کامیون کرده و برده بودند. دیگر چه چیزهایی برایشان مانده بود؟ ‌یک سری خرده ریز، چیز مهمی ‌نبود، چیزمیزهایی که ‌این ور و آن ور خانه ولو بودند و مدت‌ها بود زهوارشان در رفته بود و ارزشی نداشتند. ولی با مهمانی‌ها و سفرهایشان دورانی را از سر گذرانده بودند. سفرهایشان به رنو[3] و تاهو[4]، با ماشین روباز و رادیویی که همیشه روشن بود. غذا، که همیشه برایشان خیلی مهم بود. خودشان را با خوردن خفه می‌کردند. زندگی‌شان پر از کالاهای لوکس بود. تونی وقتی به خرید می‌رفت، هر چیزی که به چشمش می‌خورد می‌خرید. می‌گفت: «بچگی ما با نداری سر شد. نمی‌ذارم بچه‌هامم با نداری بزرگ شن.» انگار که مرد چیزی گفته بود و اعتراضی کرده بود. زن عضو همه‌ی گروه‌های کتابخوانی بود. می‌گفت: «وقتی بچه بودیم هیچ کتابی نداشتیم.» و بسته‌های بزرگ کتاب را باز می‌کرد. عضو کلوپ موسیقی شده بودند تا صفحه کرایه کنند برای گرامافون جدیدشان. برای خودشان کم نمی‌گذاشتند. حتا ‌یک سگ تری‌یر خریدند و اسمش را زنجبیلی گذاشتند. دویست دلار برای سگ دادند، ولی ‌یک هفته بعد جسدش را توی خیابان پیدا کردند که یک ماشین زیرش کرده بود. هر چیز می‌خواستند می‌خریدند. اگر همان موقع پولش را نداشتند، قسطی‌ یا نسیه برمی‌داشتند.

زیرپیراهنش خیس شده بود. جریان خیس عرق را از زیر بغلش حس می‌کرد. با لیوان خالی روی پله‌ها نشست و به سایه‌های سرگردان توی حیاط چشم دوخت. کش و قوسی به خودش داد و دستی به صورتش کشید. به صدای رفت و آمد ماشین‌ها در بزرگراه گوش داد و ‌یک لحظه به ‌این فکر کرد که برود به زیرزمین و خودش را با کمربندش حلق‌آویز کند. فهمید که تمایل به مرگ در او بیدار شده است. به داخل خانه برگشت،‌ یک لیوان بزرگ نوشیدنی برای خودش ریخت، تلویزیون را روشن کرد و ‌یک چیزی هم برای خوردن سر هم کرد. با چیپس و سس فلفل پشت میز نشست. تلویزیون داشت برنامه‌ای درباره‌ی ‌یک کارآگاه نابینا پخش می‌کرد. روی میز را جمع و جور کرد. ماهیتابه و کاسه را شست، خشکشان کرد و گذاشت سر جایشان. بعد نگاهی به ساعت دیواری انداخت. ساعت از نه گذشته بود. پنج ساعتی می‌شد که زن رفته بود. برای خودش ویسکی ریخت. کمی‌ آب اضافه کرد و رفت به سمت اتاق پذیرایی. روی کاناپه نشست. شانه‌هایش خشک شده بودند و نمی‌توانست به پشتی تکیه بدهد. به صفحه‌ی تلویزیون خیره شد و ویسکی‌اش را کم‌کم نوشید. خیلی زود لیوان خالی شد و بلند شد و‌ یکی دیگر برای خودش ریخت. باز هم روی کاناپه نشست.‌ یک برنامه‌ی جدید شروع شده بود. ساعت ده شده بود. با خودش گفت: «خدایا،‌ یعنی چه اتفاقی می‌تونه افتاده باشه؟» بعد به آشپزخانه رفت و باز هم لیوان ویسکی‌اش را پر کرد و به پذیرایی برگشت. نشست و چشم‌هایش را بست، ولی به محض بلند شدن صدای زنگ تلفن بازشان کرد.

زن گفت: «می‌خواستم بهت زنگ بزنم.»

مرد گفت: «کجایی؟»

مرد صدای نواخته شدن پیانو می‌شنید. قلبش تکان خورد.

زن گفت: «نمی‌دونم.‌ یه جایی. داریم نوشیدنی می‌زنیم. بعدش می‌ریم‌ یه جای دیگه برای شام. من با مدیر فروشم.‌ یکم بی‌تربیته، ولی باهاش کنار میام. ماشینو خرید. الان باید برم. داشتم می‌رفتم سمت دستشویی که دیدم‌ یه تلفن تو راهروئه.»

لئو گفت: «ماشینو خریدن؟» بعد از پنجره‌ی ‌آشپزخانه به بیرون نگاه کرد. به جایی که زن همیشه ماشین را پارک می‌کرد.

زن گفت: «بهت گفتم که. حالا باید برم.»

مرد گفت: «صبر کن. تو رو خدا‌ یه دقیقه صبر کن. ماشین فروش رفت‌ یا نه؟»

زن گفت: «از اتاق که می‌اومدم بیرون، داشت دسته چکشو بیرون می‌آورد. الان باید برم. باید برم دستشویی.»

مرد داد زد: «صبر کن.» قطع شد. به صدای بوق ‌اشغال گوش داد. با عصبانیت گوشی را همان‌طور توی دستش نگه داشته بود.

آشپزخانه را دور زد و باز به اتاق پذیرایی رفت. نشست. بلند شد. به دستشویی رفت و دندان‌هایش را خیلی با دقت و وسواس مسواک زد. بعد نخ دندان کشید. صورتش را شست و به‌ آشپزخانه برگشت. نگاهی به ساعت دیواری انداخت و از جاظرفی ‌یک لیوان برداشت. روی جداره‌ی لیوان، نقش ورق بازی چاپ شده بود. لیوان را با ‌یخ پر کرد. بعد مدتی به لیوان خالی خیره شد که در سینک ظرفشویی گذاشته بود.

یک طرف کاناپه نشست و پاهایش را روی کاناپه دراز کرد. به تلویزیون نگاه می‌کرد. از برنامه‌ای که پخش می‌شد چیز زیادی نمی‌فهمید. لیوان خالی را توی دستش می‌چرخاند و لبه‌ی لیوان را به دندان گرفت.‌ یک لحظه لرز به بدنش افتاد و فکر کرد که بهتر است به تخت‌خواب برود. هرچند که می‌دانست باز هم خواب‌ یک زن غول‌پیکر را خواهد دید که موهای خاکستری دارد. در خوابش او همیشه خم شده بود و داشت بندهای کفشش را می‌بست. وقتی که بلند می‌شد و می‌ایستاد، زن به او نگاه می‌کرد و او باز خم می‌شد و بند کفش‌هایش را می‌بست. به دست‌هایش نگاه کرد. دست‌هایش را مشت کرد. تلفن باز زنگ زد.

لئو به نرمی ‌گفت: «کجایی عزیزم؟»

زن با صدایی محکم و سرحال گفت: «ما رستورانیم.»

مرد گفت: «کدوم رستوران عزیزم؟» بعد کف دستش را روی چشمش گذاشت و فشار داد.

زن گفت: «یه جایی وسط شهر. فکر کنم رستوران نیو جیمیز[5] باشه.» بعد به کسی آن سوی خط گفت: «ببخشید‌ اینجا نیوجیمیزه؟» بعد خطاب به لئو ادامه داد: «اینجا نیوجیمیزه لئو. همه چیز مرتبه. تقریبن کارمون تموم شده. بعدش منو می‌رسونه خونه.»

مرد گفت: «عزیزم» چشم‌هایش را بسته بود و گوشی را آرام روی گوشش می‌کوبید. «عزیزم؟»

زن گفت: «باید برم. فقط خواستم بهت زنگ بزنم. راستی حدس بزن چند خریدنش؟»

مرد باز گفت: «خانومم،»

زن گفت: «ششصد و بیست و پنج تا. الان توی کیفمه. بهم گفت که واسه ماشینای روباز کسی پول نمی‌ده. فکر می‌کنم ما مادرزاد خوش شانسیم.» زن‌ این را گفت و خندید. بعد ادامه داد: «همه چیزو بهش گفتم. فکر کنم لازم بود.»

لئو باز گفت: «عزیزم!»

زن گفت: «چیه؟»

لئو گفت: «عزیزم، خواهش می‌کنم.»

زن گفت: «بهم گفت که باهامون احساس همدردی می‌کنه. ولی هر چیزی می‌گفت دیگه مهم نبود.» باز خندید. «گفت که ترجیح می‌ده بهش به چشم‌ یه دزد ‌یا متجاوز نگاه کنن تا ‌یه آدم ورشکسته. آدم بدی نیست البته.»

لئو گفت: «برگرد خونه. ‌یه تاکسی بگیر زود بیا خونه.»

زن گفت: «نمی‌تونم. بهت گفتم که. الان وسط شامیم.»

مرد گفت: «من میام دنبالت.»

زن گفت: «نه. بهت گفتم که، دیگه آخرشه. بهت گفتم که‌ این‌ یه بخشی از معامله‌ست. ولی نگران نباش. دیگه تمومه. زود میام خونه.» و قطع کرد.

چند دقیقه بعد، مرد شماره‌ی نیوجیمیز را گرفت. مردی گوشی را برداشت و گفت: «نیوجیمیز برای امشب ظرفیتش تکمیله.»

لئو گفت: «می‌خوام با خانومم صحبت کنم.»

مرد گفت: «خانومتون کیه؟ ‌اینجا کار می‌کنه؟»

لئو گفت: «مشتریه. با ‌یکی دیگه اونجاست. ‌یه شامِ کاری.»

مرد گفت: «اسمشون چیه؟ من می‌شناسمشون؟»

لئو گفت: «فکر نمی‌کنم شما بشناسیدشون. مشکلی نیست. فکر کنم خودش اومد خونه.»

مرد گفت: «از تماس شما با نیوجیمیز ممنونم.»

لئو به سمت پنجره دوید. ‌یک ماشینی که نمی‌شناختش، جلوی خانه‌شان سرعتش را کم کرد. بعد دوباره سرعت گرفت. لئو باز منتظر ماند. دو، سه ساعت بعد تلفن باز زنگ زد. گوشی را که برداشت کسی آن طرف خط نبود. فقط صدای بوق آزاد می‌آمد. لئو توی گوشی داد زد: «من همینجام.»

نزدیک سحر بود که لئو از دم در خانه صدای پا شنید. از روی کاناپه بلند شد. تلویزیون برفک پخش می‌کرد. در را باز کرد. زن تلوخوران تنه‌ای به دیوار زد و وارد شد. نیشش باز بود. صورتش پف کرده بود. انگار که آرامبخش زده و ساعت‌ها خوابیده باشد. زن لب‌هایش را با زبان تر کرد. لئو دست‌هایش را مشت کرد، زن سریع سرش را دزدید و جاخالی داد. با صدای بلند گفت: «یالا، بزن.» بعد به سمت لئو حمله کرد و ‌یقه‌ی پیراهنش را محکم گرفت و کشید و پاره‌اش کرد. جیغ کشید: «ورشکسته!» بعد پیراهنش را رها کرد و ‌یقه‌ی زیرپیراهنش را گرفت و آن را هم کشید و پاره‌اش کرد و باز داد کشید: «حرومزاده.»

لئو مچ زن را گرفت و پیچاند و بعد رهایش کرد و چند قدم به عقب رفت و با چشم‌هایش دنبال چیزی سنگین گشت. زن همان طور که به سمت اتاق خواب می‌رفت تلوتلو می‌خورد و زیر لب تکرار می‌کرد: «ورشکسته.» مرد صدای ولو شدن زن روی تختخواب و ناله کردنش را شنید. کمی ‌صبر کرد. بعد آبی به سر و صورتش پاشید و به اتاق خواب رفت. چراغ را روشن کرد و نگاهی به زن انداخت و شروع کرد به درآوردن لباس‌هایش. برای این کار چند بار روی تخت جابجایش کرد. زن چیزی زیر لب گفت و دستی در هوا تکان داد. لئو شورت زن را هم در‌آورد و در زیر نور با دقت براندازش کرد. بعد به گوشه‌ای پرتابش کرد. لحاف را برداشت و روی تن عریان زن انداخت. بعد کیف زن را برداشت و بازش کرد. داشت چک را می‌خواند که صدای ترمز ماشینی را از بیرون خانه شنید. از پنجره‌ی اتاق پذیرایی نگاهی انداخت و ماشین روباز خودشان را جلوی خانه دید که چراغ‌های جلویش روشن بود. مرد چشم‌هایش را ‌یک لحظه بست و باز کرد. مرد قدبلندی را دید که از ماشین پیاده شد و به سمت خانه آمد. مرد چیزی را دم در گذاشت و به سمت ماشین برگشت. ‌یک کت و شلوار کتان سفید پوشیده بود. لئو چراغ روی‌ ایوان را روشن کرد و با احتیاط در را باز کرد. کیف آرایش تونی جلوی در بود. مرد از کنار ماشین به لئو نگاه می‌کرد. بعد توی ماشین نشست و ترمزدستی را پایین داد.

لئو داد زد: «وایسا.» و از پله‌ها پایین رفت. به جلوی ماشین دوید، مرد زد روی ترمز. صدای جیغ لاستیک در خیابان پیچید بلند شد. لئو سعی کرد تا دو طرف پیراهنش را با دست به هم جفت کند و پایین پیراهنش را داد توی شلوارش.

مرد گفت: «چی می‌خوای؟» بعد ادامه داد: «ببین! من باید برم. قصد مزاحمت نداشتم. کار من خرید و فروش ماشینه. همینه. خانوم کیف آرایشش رو جاگذاشته بود. ‌ایشون خانوم خیلی خوب و محترمیه. مشکل چیه؟»

لئو روی در ماشین خم شد و به مرد نگاه کرد. مرد دست‌هایش را از روی فرمان برداشت و عقب برد. بعد دنده عقب گذاشت و ماشین کمی ‌عقب رفت. لئو لب‌هایش را با زبان تر کرد و گفت: «می‌خواستم بهت بگم،»

چراغ اتاق خواب ارنست ویلیامز روشن شد و پرده‌هایش بالا رفت. لئو سری تکان داد و باز پیراهنش را چپاند توی شلوارش. از ماشین کمی ‌فاصله گرفت. گفت: «دوشنبه.»

مرد هم با احتیاط تکرار کرد: «دوشنبه.» انگار منتظر ‌یک حرکت ناگهانی از لئو بود. لئو آرام سری تکان داد. مرد سرفه‌ای کرد و گفت: «خب پس، شب بخیر.» و ادامه داد: «سخت نگیر، باشه؟ دوشنبه. همین درسته.» بعد پایش را از روی ترمز برداشت. اما‌ یک متر که جلو رفت، باز هم ترمز کرد. «ببین‌ یه سوالی. مردونه، ‌این کیلومترش واقعیه؟» مرد کمی‌ صبر کرد و بعد گلویی صاف کرد و گفت: «باشه، ببین، مهم نیست به هر حال. ما رفتیم. زیاد سخت نگیر.» بعد راه افتاد و سریع دور شد و انتهای خیابان را بدون توقف پیچید.

لئو پیراهنش را باز داد توش شلوارش و به سمت خانه راه افتاد. در ورودی را قفل کرد. بعد به اتاق خواب رفت و در را بست و آن را هم قفل کرد و روتختی را کنار زد. قبل از ‌این که چراغ را خاموش کند، نگاهی به زن انداخت. بعد لباس‌های خودش را درآورد و مرتب تا کرد و گذاشت روی کف اتاق و توی تخت کنار زن خزید. مدتی به پشت دراز کشید و با موهای سینه‌اش ور رفت و فکر کرد. به در اتاق خواب نگاهی انداخت که از اطرافش نور کم‌جانی به اتاق می‌تابید. دستش را دراز کرد و روی باسن زن گذاشت. زن حرکتی نکرد. بعد به بغل دراز کشید و دستی به لب‌های زن کشید. دستش را روی باسن زن سراند و خطوط چاقی لاغری‌اش را لمس کرد. خطوط مثل جاده‌ای بودند که دست مرد را روی تنش هدایت می‌کردند. دستش را جلو و عقب می‌برد.‌ یکی‌یکی به خطوط دست می‌کشید. خطوط همه جا بودند، شاید صدها خط روی تن زن بود. صبحی را به‌ یاد آورد که شب قبلش ماشین را خریده بودند. ماشین نو جلوی در خانه، زیر نور آفتاب برق می‌زد.

دریافت نسخه‌ی PDF داستان: این کیلومتر واقعی است

[1] Leo

[2] Toni

[3] Reno

[4] Tahoe

[5] New Jimmy’s

carvericsayfa1

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

با سلام؛

از دریافت نامه‌ی شما درباره‌ی پسرم بسیار شگفت‌زده شدم. شما از کجا خبردار شدید که من اینجا زندگی می‌کنم؟ من چندین سال پیش، درست بعد از آن اتفاق به اینجا نقل مکان کردم. هیچ‌کس اینجا مرا نمی‌شناسد و ‌یک جورهایی از همه می‌ترسم. بیشتر از همه، از او می‌ترسم. به نامه‌تان نگاه می‌کنم و سر تکان می‌دهم و در تعجبم. چیزهایی که درباره‌اش می‌نویسند می‌خوانم و از خودم می‌پرسم که آیا این مرد واقعن پسر من است؟ آیا این کارها را او انجام داده؟

او پسر خوبی بود، به جز این که گاهی اوقات کنترل رفتارش را از دست می‌داد و مشکل دیگرش این بود که راستش را نمی‌گفت. دلیلی برای این کارهایش به نظرم نمی‌رسد که بهتان بگویم. همه‌اش از‌ یک تابستان شروع شد. بعد از چهارم جولای. حدود پانزده سالش بود.‌ یک روز، گربه‌مان ترودی[1] غیبش زد و ‌یک شب و روز بعدش هم پیدایش نشد. خانم کوپر که همسایه پشتی‌مان بود، عصر روز بعد آمد و گفت که ترودی خودش را کشان‌کشان به حیاط خانه‌شان رسانده و همانجا مرده بود. گفت که روی تن ترودی جای پارگی بود ولی او شناخته بودش. آقای کوپر دفنش کرده بود. پرسیدم، جای پارگی؟ منظورتان چیست؟

آقای کوپر دو پسربچه را توی محوطه دیده که داشتند توی گوش ترودی و آن جای دیگرش که خودتان می‌دانید، ترقه می‌گذاشتند. آقای کوپر سعی کرده جلوشان را بگیرد، ولی آن‌ها فرار کرده بودند. گفتم کی، چه کسی می‌توانست چنین کاری کرده باشد؟ او پسربچه‌ها را دیده بود؟ گفت آقای کوپر آن‌ یکی پسربچه را نشناخته بود، ولی‌ یکی‌شان به سمت خانه‌ی شما دویده بود. آقای کوپر فکر کرده بود که احتمالن پسر شما بوده باشد.

من سری تکان دادم. نه، او هیچ‌وقت چنین کاری نمی‌کرد. او عاشق ترودی بود. ترودی چندین سال بود که در خانه‌ی ما زندگی می‌کرد. نه، نمی‌توانست کار پسر من بوده باشد. همان روز عصر درباره‌ی ترودی با او صحبت کردم. خیلی تعجب کرد و انگار که غافلگیر شده باشد، گفت که باید برای پیدا کردنشان جایزه بگذاریم. ‌یک چیزی تایپ کرد و قول داد که بچسباندش روی دیوار مدرسه‌شان. ولی همان شب، وقتی که داشت به سمت اتاقش می‌رفت، گفت زیاد سخت نگیر مامان، ترودی خیلی پیر بود. اگر به سن گربه‌ها حساب کنیم، حدود 65 تا 70 سالش بود. خیلی عمر کرد.

بعدازظهرها و شنبه‌ها در ‌هارتلیز[2] به عنوان انباردار کار می‌کرد. ‌یکی از دوستانم به اسم بتی ویلکز[3] که همانجا کار می‌کرد، معرفی‌اش کرده بود و گفته بود که سفارشش را می‌کند. همان روز عصر به او گفتم و گفت که خوب است، این روزها کار برای محصل‌ها سخت پیدا می‌شود. شبی که اولین حقوقش را گرفت، شام مورد علاقه‌اش را پختم. میز را چیده بودم که وارد شد. گفتم، این هم از مرد خونه، و بغلش کردم. خیلی بهت افتخار می‌کنم، چقدر حقوق گرفتی عزیزم؟ گفت هشتاد دلار. برق از سرم پرید. گفتم این عالی است پسرم. باورم نمی‌شود. گفت گرسنه است و بهتر است شام بخوریم. خوشحال بودم. ولی نمی‌توانستم درک کنم. درآمدش از من هم بیشتر بود.

یک روز داشتم لباس‌ها را می‌شستم که ته چک حقوقش را در جیبش پیدا کردم. همه‌اش 28 دلار بود، ولی به من گفته بود 80 دلار. چرا حقیقت را به من نگفت؟ درک نمی‌کردم. از او می‌پرسیدم، دیشب کجا بودی عزیزم؟ می‌گفت که سینما بوده. بعدش می‌فهمیدم که به سالن رقص مدرسه رفته ‌یا این که با ماشین ‌یکی از رفقایش رفته بوده گردش. پیش خودم می‌گفتم خب حالا چه فرقی می‌کند. ولی چرا راستش را نمی‌گفت؟ هیچ دلیلی نداشت که به مادرش دروغ بگوید. ‌یادم می‌آید ‌یک روز قرار بود از طرف مدرسه به گردش علمی ‌بروند. وقتی که برگشتند پرسیدم، خب گردشتان چطور بود عزیزم؟ و او شانه بالا انداخت و گفت تپه ماهور، سنگ‌های آتشفشانی، خاکستر، ‌یک جایی را هم نشانمان دادند که‌ یک میلیون سال پیش‌ یک دریاچه بوده، ولی حالا بیابان شده. توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد و حرف می‌زد.‌ یک روز بعدش‌، یادداشتی از مدرسه‌شان به دستم رسید که اجاز‌ه‌نامه می‌خواست برای بردن بچه‌ها به گردش علمی‌ و می‌خواستند بدانند که اجازه می‌دهم ‌یا نه.

اواخر سال آخر مدرسه‌اش بود که‌ یک ماشین خرید و دیگر کمتر توی خانه پیدایش می‌شد. من نگران نمره‌هایش بودم، ولی او فقط می‌خندید. او همیشه دانش آموز خوبی بود. اگر او را بشناسید، خودتان می‌بینید که راست می‌گویم. بعدش ‌یک تفنگ شکاری و چاقوی ضامن‌دار خرید. از دیدن آن چیزها در خانه‌مان اصلن دل خوشی نداشتم و همین را به خودش هم گفتم. خندید. همیشه می‌خندید. گفت که تفنگ و چاقو را توی صندوق عقب ماشینش نگه می‌دارد. گفت که جایشان آنجا بهتر هم هست. یک شنبه شب خانه نیامد. خیلی نگران شده بودم. حدود ساعت ده صبح فردایش آمد خانه و خواست تا برایش صبحانه آماده کنم. گفت که شکار اشتهایش را باز کرده. معذرت خواست از این که شب خانه نیامده است. گفت که راهشان خیلی طولانی بوده. لحن حرف زدنش کمی‌ عجیب بود. کمی ‌هم عصبی هم به نظر می‌رسید.

کجا رفته بودی؟

رفته بودیم وناس[4]. چند تا شکار زدیم.

با کی رفته بودی عزیزم؟

با فِرد[5].

فرد؟

زل زد توی چشم‌هایم و من هم دیگر چیزی نگفتم. همان روز پاورچین به اتاقش رفتم تا سوییچ ماشینش را بردارم. شب قبلش قول داده بود تا از سر کار که برمی‌گردد، سر راه برای صبحانه کمی ‌خرید کند. من هم فکر کردم که خریدهایش را توی ماشین جا گذاشته است. کفش‌های نواش را دیدم که زیر تختش گذاشت بود. گلی و خاکی شده بودند. چشم‌هایش را باز کرد.

عزیزم، چه بلایی سر کفش‌هایت آمده؟ نگاه کن!

بلند شد روی تخت نشست.

بنزین ماشین تمام شده بود. مجبور شدم پیاده بروم تا پمپ بنزین. حالا چرا می‌پرسی؟

من مادرت هستم.

وقتی که داشت دوش می‌گرفت، سوییچش را برداشتم و رفتم سمت ماشینش. صندوق عقب را باز کردم. بسته‌ی خریدی پیدا نکردم. تفنگ را دیدم که لای پارچه‌ای پیچیده بود. چاقو هم کنارش بود. کنارشان ‌یکی از پیراهن‌هایش را مچاله کرده بود. برداشتم و بازش کردم و تکانش دادم. همه جایش خونی بود. خیس بود. صندوق را بستم و سمت خانه رفتم. دیدمش که پشت پنجره ایستاده و تماشا می‌کند. در را باز کرد.

گفت فراموش کردم بگویم. دیشب خون دماغ شدم. مطمئن نیستم که بتوان آن پیراهن را شست ‌یا نه. بندازش دور. لبخند زد.

چند روز بعد درباره‌ی اوضاع کارش از او سوال کردم. گفت خوب است، گفت که حقوقش را زیاد کرده‌اند. ولی من بتی ویلکز را توی خیابان دیدم و گفت که همه در‌ هارتلیز خیلی متاسف شده‌اند از این که او کارش را ول کرده. بتی ویلکز گفت که همه آنجا دوستش داشتند.

دو شب بعدش در تخت‌خواب بودم ولی خوابم نمی‌برد. همین طور به سقف زل زده بودم که صدای ماشینش را شنیدم که جلوی در ترمز کرد. بعد شنیدم که قفل در را باز کرد و از آشپزخانه و اتاق پذیرایی گذشت و وارد اتاق خوابش شد و در را پشت سرش بست. بلند شدم. از زیر در دیدم که چراغ اتاقش روشن است. در زدم و در را باز کردم و گفتم عزیزم، ‌یک فنجان چای داغ می‌خواهی؟ من خوابم نمی‌برد. روی کشوی لباس‌ها خم شده بود. کشو را محکم بست و برگشت سمت من و داد زد، برو بیرون. از اینجا برو بیرون. حالم را به هم می‌زنی. به اتاقم برگشتم و آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. آن شب دلم را شکست. صبح روز بعدش قبل از این که ببینمش، بیدار شد و از خانه زد بیرون. گفتم اشکالی ندارد. از آن به بعد می‌خواستم با او مثل‌ یک مستاجر رفتار کنم. مگر این که رفتارش را عوض کند. دیگر به اینجایم رسیده بود. اگر می‌خواست تا مثل غریبه‌هایی که زیر‌ یک سقف زندگی می‌کنند با هم رفتار نکنیم، باید معذرت‌خواهی می‌کرد. آن روز عصر وقتی به خانه رسیدم، شام را آماده کرده بود. گفت، حالت چطور است؟ بعد کُتم را گرفت. روزت چطور بود؟

گفتم که دیشب خوابم نبرد عزیزم. گفتم که به خودم قول داده بودم تا موضوع دیشب را پیش نکشم و نمی‌خواهم که باعث شوم احساس کنی مقصری، ولی عادت ندارم که توی خانه‌ی خودم، پسرم با من این‌طور برخورد کند.

گفت می‌خواهم چیزی به تو نشان دهم. بعد مقاله‌ای را نشانم داد که داشت برای درس تعلیمات اجتماعی می‌نوشت. فکر می‌کنم مقاله درباره‌ی مناسبات میان کنگره و دیوان عالی بود. (این همان مقاله‌ای بود که در جشن دانش‌آموختگی برایش جایزه برد!) سعی کردم بخوانمش، بعد به این نتیجه رسیدم که همین الان بهترین فرصت است. عزیزم، لازم است با هم صحبت کنیم. این روزها بزرگ کردن بچه‌ها کار خیلی سختی است، با این وضعی که می‌بینی جوان‌ها دارند. به خصوص برای ما سخت‌تر است که مردی در این خانه نداریم. هیچ مردی نیست که وقتی مشکلی پیش می‌آید به او تکیه کنیم. تو الان تقریبن بزرگ شده‌ای، ولی من هنوز احساس مسوولیت می‌کنم و حس می‌کنم که لیاقت کمی‌ احترام و ملاحظه را دارم و همیشه تلاش کرده‌ام تا با تو باانصاف و صادق باشم. می‌خواهم حقیقت را بشنوم عزیزم. این همه‌ی چیزی است که همیشه از تو خواسته‌ام، حقیقت، عزیزم. نفسی تازه کردم. تصور کن که خودت بچه‌ای داشته باشی که وقتی چیزی از او می‌پرسی، حالا هر چیزی، این که کجا بوده، کجا می‌خواهد برود، چکار می‌کند، هر چیزی، هرگز به تو راستش را نگوید. ‌یک نفر که اگر از او بپرسی آیا هوا بیرون بارانی است، برگردد بگوید نه، هوا خیلی هم خوب و آفتابی است، بعد پیش خودش بخندد و فکر کند که تو خیلی پیر‌ یا خیلی احمقی که نمی‌بینی که لباس‌هایش خیسند. چرا باید به تو دروغ بگوید. از خودت می‌پرسی که چه چیزی از این دروغ عایدش می‌شود، نمی‌فهمم. من دائم از خودم می‌پرسم که چرا، ولی جوابش را نمی‌دانم. چرا عزیزم؟

او چیزی نگفت. همین‌طور به من زل زده بود. بعدش از کنارم رد شد و گفت نشانت می‌دهم. زانو بزن. به تو می‌گویم زانو بزن. می‌پرسی چرا؟ این هم اولین دلیل. به اتاقم دویدم و در را قفل کردم. همان شب از خانه رفت. وسایلی که نیاز داشت برداشت و رفت. شاید باورتان نشود، ولی بعد از آن شب دیگر ندیدمش. البته در جشن دانش‌آموختگی دیدمش، ولی کلی آدم دوروبرمان بودند. در میان تماشاچیان نشسته بودم و دیدمش که دیپلم و جایزه‌ی مقاله‌اش را گرفت، بعدش هم سخنرانی کرد و من هم مثل باقی حضار برایش کف زدم. بعدش هم به خانه رفتم. بعد از آن دیگر ندیدمش. البته که در تلویزیون چند بار دیدمش و چند بار هم عکسش را در روزنامه‌ها دیدم. فهمیدم که به نیروهای تفنگدار دریایی پیوسته و بعدش از ‌یک نفر شنیدم که از تفنگدارها جدا شده و به کالج برگشته و با‌ یک دختری ازدواج کرده و وارد سیاست شده است. بعد از آن بود که گاهی اسمش را توی روزنامه‌ها می‌دیدم. نشانی‌اش را پیدا کردم و برایش نامه نوشتم. هر چند ماه برایش ‌یک نامه می‌نوشتم. هیچ وقت جوابم را نداد. برای انتخابات فرمانداری ایالت نام‌نویسی کرد و انتخاب شد. دیگر خیلی معروف شده بود. آن موقع بود که من نگرانی‌ام شروع شد. ترس‌هایم شروع شد. خیلی ترسیده بودم. البته دیگر برایش نامه‌ای ننوشتم و امیدوار بودم فکر کند که من مرده‌ام. بعد به اینجا نقل مکان کردم. درخواست دادم تا شماره تلفنم را از دفترچه‌ی راهنما دربیاورند. بعد هم مجبور شدم اسمم را عوض کنم. اگر آدم قدرتمندی باشی و بخواهی کسی را پیدا کنی، به راحتی می‌توانی، خیلی کار سختی نیست.

راستش باید افتخار کنم، ولی به جایش ترسیده‌ام. هفته‌ی پیش‌ یک ماشین توی خیابان دیدم که مردی داخلش نشسته بود که مطمئنم داشت مرا می‌پایید. سریع به درون خانه برگشتم و در را قفل کردم. چند روز پیش تلفن زنگ زد و زنگ زد، دراز کشیده بودم. گوشی را برداشتم ولی کسی پشت خط نبود.

دیگر پیر شده‌ام. من مادرش هستم. من باید از هر مادری سربلندتر باشم، ولی می‌ترسم. از نامه‌تان ممنونم. می‌خواستم حرف‌هایم را زده باشم. خیلی شرمنده‌ام. همین‌طور می‌خواستم بدانم که شما چطور مرا پیدا کرده‌اید و نشانی‌ام را از کجا گرفته‌اید. من دعا می‌کردم که کسی جایم را نداند. ولی شما فهمیدید. چرا؟ لطفن به من بگویید چرا.

با تقدیم احترام

[1] Trudy

[2] Hartley’s

[3] Betty Wilks

[4] Wenas

[5] Fred

نسخه ی پی دی اف داستان: چرا عزیزم

OUT16829363

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

مدتی بود بیکار بودم. ولی هر روز منتظر بودم تا خبری از سمت شمال برسد. روی کاناپه دراز می‌کشیدم و به رادیو گوش می‌دادم. هر از چندگاهی هم بلند می‌شدم و پرده را کنار می‌زدم تا ببینم از پستچی خبری هست‌ یا نه. هیچ کس در خیابان نبود. حتا ‌یک نفر.

هنوز پنج دقیقه نشده بود که باز دراز کشیده بودم که صدای پای کسی را روی ایوان خانه شنیدم، کمی‌ مکث کرد و بعد در زد. از جایم تکان نخورم. می‌دانستم که پستچی نیست. صدای قدم‌هایش را می‌شناختم. وقتی سر کار نمی‌روی و هر لحظه ممکن است نامه‌ای برایت برسد و‌ یا این که پاکتی را از زیر در سُر بدهند تو، باید همیشه حواست جمع باشد. گاهی اوقات هم می‌آیند تا حضوری صحبت کنند. به خصوص وقتی که تلفن هم نداشته باشی.

باز صدای در بلند شد. این بار بلندتر. نشانه‌ی خوبی نبود. سرک کشیدم تا ببینم از پشت پنجره می‌شود چیزی دید ‌یا نه. اما هر که بود، حتمن دقیقن جلوی در ایستاده بود. این هم ‌یک نشانه‌ی بد دیگر بود. می‌دانستم که کف اتاق صدا می‌دهد، بنابراین راهی نبود که پاورچین به اتاق بغلی بروم و از پنجره نگاهی بیندازم.

باز هم صدای در. گفتم: «کیه؟»

صدای مردی آمد: «من اوبری بل[1] هستم. شما آقای اسلیتر[2] هستید؟»

از همان روی کاناپه بلند گفتم: «چی می‌خواین؟»

«یه چیزی برای خانم اسلیتر آوردم. ایشون برنده شدن. خانم اسلیتر خونه هستن؟»

گفتم: «خانم اسلیتر اینجا زندگی نمی‌کنه.»

مرد گفت: «خب، پس، شما آقای اسلیتر هستین؟ خانم اسلیتر…» مرد عطسه‌ای کرد.

از روی کاناپه بلند شدم. چفت را برداشتم و کمی لای در را باز کردم. مرد مسنی بود. کمی ‌هم چاق و گت و گنده بود و بارانی به تن داشت. قطرات باران از روی بارانی‌اش می‌لغزید و روی چمدان عجیبی می‌ریخت که در دست داشت. لبخندی زد و چمدانش را زمین گذاشت. دستش را دراز کرد. گفت: «اوبری بل.»

گفتم: «به جا نمیارم.»

گفت: «خانم اسلیتر، خانم اسلیتر ‌یه فرم پر کردن.» از جیب بغل کتش دسته‌ای کارت درآورد و زیرورویشان کرد. خواند: «خانم اسلیتر، دویست و پنجاه و پنج جنوبی، ششم شرقی؟ خانم اسلیتر برنده شدن.»

کلاهش را از سر برداشت، با جدیت سری تکان داد و بعد کلاه را طوری روی سینه‌اش گذاشت که انگار همه چیز همین‌جا پایان می‌پذیرفت. انگار سفرش پایان گرفته بود و بالاخره به مقصد رسیده بود. صبر کرد.

«گفتم که، خانم اسلیتر اینجا زندگی نمی‌کنه. حالا چی برده؟»

گفت: «باید نشونتون بدم، می‌تونم بیام تو؟»

گفتم: «نمی‌دونم. اگه زیاد وقت نمی‌گیره. سرم خیلی شلوغه.»

گفت: «باشه. اول بذارین این بارونی رو دربیارم. و همین‌طور این چکمه‌ها رو. نمی‌خوام فرشتون کثیف بشه. می‌بینم که کف اتاقتون فرش دارید، آقای …»

فرش را که دید چشمانش برقی زدند. برقی که زود خاموش شد. شانه بالا انداخت. بعد بارانی‌اش را درآورد. تکانش داد و روی گیره‌ی رخت‌آویز کنار در ورودی آویزانش کرد. گفت: «اینجا جاش خوبه. عجب هوای گندیه.» بعد خم شد تا چکمه‌هایش را دربیاورد. چمدانش را توی اتاق گذاشت. داخل چکمه‌های لاستیکی‌اش، ‌یک جفت روفرشی به پا داشت و با همان‌ها هم وارد اتاق پذیرایی شد.

در را بستم. دید که به روفرشی‌ها خیره شده‌ام. گفت: «دابلیو ایچ اودن[3] وقتی برای اولین بار به چین رفت، تمام طول سفر روفرشی به پا داشت. هرگز هم درشون نیاورد.»

شانه بالا انداختم. به امید دیدن پستچی نگاهی به انتهای خیابان انداختم، و باز در را بستم.

اوبری بل به فرش زل زده بود. لب‌هایش را تو داد و بعد خندید. می‌خندید و سرش را تکان می‌داد. گفتم: «به چی می‌خندین؟»

گفت: «هیچی، ای خدا!» باز هم خندید. «فکر کنم دارم عقلمو از دست می‌دم. فکر کنم تب دارم. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. موهایش روی سرش تخت شده بود و دور سرش، جایی که کلاه قرار داشت، رد قرمزی به جا مانده بود. گفت: «به نظرتون قیافه‌م برافروخته‌ست؟ نمی‌دونم، حس می‌کنم تب دارم.» هنوز چشمش به فرش بود. «شما آسپیرین دارین؟»

گفتم: «حالتون خوب نیست؟ امیدوارم گردن من نیفتین. کلی کار دارم که باید انجام بدم.»

سری تکان داد. بعد روی کاناپه نشست. با نوک روفرشی‌اش به قالی ور می‌رفت.

به آشپزخانه رفتم.‌ یک لیوان آب برداشتم با دو تا آسپیرین. گفتم: «بگیرید. بعدش فکر کنم بهتره برید.»

با صدای آهسته‌ای گفت: «شما نماینده‌ی خانم اسلیتر هستین؟ نه، نه، اصلن فراموش کنین چی گفتم، فراموش کنین.» دستی به صورتش کشید. آسپیرین را قورت داد. چشمانش دور اتاق خالی می‌چرخید. بعدش به زحمت رو به جلو خم شد و قفل چمدانش را باز کرد. در چمدان بالا پرید. تویش پر بود از‌ یک سری شیلنگ و برس و لوله‌های فلزی براق و‌ یک چیز آبی رنگ که روی چرخ‌های کوچکی سوار بود و به نظر سنگین می‌رسید. طوری به محتویات چمدان نگاه می‌کرد که انگار تعجب کرده است. به آرامی، با صدایی که شبیه پچ‌پچ بود، گفت: «شما می‌دونین این چیه؟»

جلوتر رفتم. گفتم: «به گمونم که جاروبرقی باشه. من مشتریش نیستم. اصلن جاروبرقی رد کارم نیست.»

گفت: «می‌خوام ‌یه چیزی نشونتون بدم.» کارتی از توی جیب جلیقه‌اش درآورد. گفت: «اینجا رو ببینین.» کارت را داد دستم. «کسی نگفت که شما قراره جارو رو بخرین. ‌یه نگاه به امضا بکنین. این امضای خانم اسلیتر هست ‌یا نه؟»

به کارت نگاه کردم. بالا رو به نور گرفتمش. برش گرداندم، ولی پشتش سفید بود. گفتم: «خب که چی؟»

«کارت خانم اسلیتر، از توی ‌یه سبد پر از کارت به قید قرعه دراومده. از بین صدها کارت مثل این. ایشون برنده‌ی ‌یک دستگاه جاروبرقی و‌ یک شیشه شامپوی فرش شدن. خانم اسلیتر برنده هستن. هیچ پولی هم پرداخت نمی‌کنن. من حتا می‌خوام قالی‌تونم براتون جارو بکشم، آقای … باورتون نمی‌شه اگر بهتون بگم که در طی چند ماه، ‌یا حتا چند سال چقدر آت و آشغال ممکنه توی قالی‌تون جمع بشه. هر روز و هر شب از زندگی‌مون، ما ذرات ریزی از خودمون پخش می‌کنیم، هر چیزی که فکرشو بکنین. خب اینا کجا می‌رن؟ این تیکه‌هایی که از ما ریزش می‌کنن؟ درست می‌رن توی ملافه‌ها و قالی‌های زیر پامون. همینجا. تو بالشام همین‌طور. اونم مثل همیناست.»

در حین حرف زدن، داشت لوله‌های فلزی را از چمدان درمی‌آورد و سر هم می‌کرد. بعد لوله‌ها را به سر شیلنگ وصل کرد. روی زمین زانو زده بود.‌ یک چیز قاشقی شکلی را به ته شلینگ وصل کرد و بعدش آن چیز آبی‌رنگ چرخدار را بلند کرد. فیلتر را قبل از این که کار بگذارد، داد دستم تا براندازش کنم. پرسید: «شما ماشین دارین؟»

گفتم: «نه، ماشین ندارم. اگه داشتم شما رو تا ‌یه جایی می‌رسوندم.»

گفت: «خیلی بد شد. این جاروبرقی کوچولو‌، یه سیم شصت فوتی‌ یدکی هم داره. اگه ماشین داشتین، می‌تونستین این جارو رو تا دم ماشین ببرین بیرون و کف ماشین و رویه‌ی صندلی‌ها رو حسابی جارو بکشین. باورتون نمی‌شه که توی اون صندلیا چقدر از خودمون رو جا می‌ذاریم. چقدر از چیزایی که ازمون می‌ریزه توشون جمع می‌شه. توی همون صندلیای تروتمیز و شیک ماشین، بعد اون همه سال.»

گفتم: «آقای بل، فکر می‌کنم بهتر باشه که وسایلتون رو جمع کنین و تشریف ببرین. اینو بدون هیچ منظور بدی می‌گم.»

ولی او داشت دور اتاق دنبال پریز برق می‌گشت. پشت کاناپه ‌یکی پیدا کرد. جارو طوری صدا داد که انگان سنگی تویش بالا و پایین می‌جهد،‌ یا به هر حال ‌یک چیزی داخلش ول است. بعد از مدتی صدا خوابید و تبدیل به صدای زمزمه‌مانند ‌یکنواختی شد.

مرد با صدای بلند که بالاتر از صدای جاروبرقی شنیده شود، گفت: «ریلکه، همه‌ی عمرش از این قلعه به اون قلعه می‌رفت. به ندرت سوار ماشین می‌شد. همیشه قطار رو ترجیح می‌داد. حالا‌ یه نگاه به ولتر[4] بندازید. که تو قلعه‌ی سیری[5] با مادام شاتله[6] زندگی می‌کرد. با اون ماسک مرگش[7]. چه آرامشی توی صورتش هست.» دستش را بالا آورد، انگار که قرار بود با او مخالفت کنم. «نه، نه، درست نیست، مگه نه؟ نگید این حرفو. ولی کی می‌دونه؟» در همین حال جارو را چرخاند و رفت سمت اتاق خواب.

یک تخت بود و‌ یک پنجره. پتوها روی زمین کپه شده بودند.‌ یک بالش روی تخت بود و‌یک ملافه هم روی تشک کشیده شده بود. بالش را از روبالشی درآورد و بعد سریع ملافه‌ی روی تشک را پس کشید. نگاهی به تشک انداخت و بعد گوشه‌ی چشمی ‌هم به من انداخت. در چهارچوب در چمباتمه زدم و تماشایش کردم. اول، مکش جارو را با کف دستش امتحان کرد. بعد خم شد و‌ یک پیچ را روی جاروبرقی چرخاند. «باید برای همچین کاری درجه‌ش رو تا ته زیاد کنین.» دوباره مکش را امتحان کرد. بعد شیلنگ را به سمت بالای تخت کشید و شروع کرد به جارو کشیدن تشک از بالا به پایین. دهانه‌ی جارو رویه‌ی تشک را می‌مکید. دسته‌ای را فشار داد و درِ بالای جارو باز شد. فیلتر را بیرون کشید. «این فیلتر آزمایشیه. موقع استفاده‌ی عادی، همه‌ی این، می‌ره داخل کیسه.» توده‌ی تفاله مانندی را که از فیلتر جدا کرده بود نشانم داد. اندازه‌ی ‌یک فنجان بود. قیافه‌ی پیروزمندانه‌ای به خودش گرفت.

گفتم: «این تشک من نیست.» جلو رفتم و تظاهر کردم که با علاقه نگاه می‌کنم. گفت: «خب، حالا بالش.» فیلتر استفاده شده را باز توی جارو کار گذاشت و‌ یک دقیقه ای به بیرون پنجره خیره ماند. بعد برگشت. گفت: «می‌خوام این سمت بالش رو نگه داری.»

بلند شدم و دو گوشه‌ی بالش را گرفتم. انگار که گوش‌های کسی را گرفته باشم. گفتم: «این طوری؟» سر تکان داد. رفت به اتاق پذیرایی و با‌ یک فیلتر نو برگشت. گفتم: «این فیلترا هر کدوم چند درمیاد؟»

گفت: «تقریبن هیچی. فقط‌ یه تیکه کاغذ و پلاستیکن. قیمتش زیاد نمی‌شه.»

با پا جاروبرقی را روشن کرد و من محکم دو طرف بالش را گرفتم که داشت به داخل جارو مکیده می‌شد. سر جارو را از بالا تا پایین بالش کشید. ‌یک بار، دو بار و سه بار. جاروبرقی را خاموش کرد، فیلتر را درآورد و بدون هیچ حرفی بالا نگهش داشت. بعد گذاشتش روی تاقچه، کنار آن ‌یکی فیلتر. بعد درِ کمد لباس را باز کرد. نگاهی به درونش انداخت. ولی آنجا فقط‌ یک جعبه‌ی اسباب‌بازی بود.

از بیرون خانه صدای پایی شنیدم. دریچه‌ی پستی باز و بسته شد. به هم نگاهی انداختیم. جارو را از برق کشید و من دنبالش به اتاق پذیرایی وارد شدم. نگاهی به نامه انداختیم که به پشت روی قالی جلوی در افتاده بود. رفتم که نامه را بردارم. سربرگرداندم و گفتم: «خب دیگه چی؟ داره دیر می‌شه. این قالی ارزش جارو کشیدن نداره. این فقط‌ یه قالی کتونی دوازده در پونزدهه که تو فروشگاه راگ سیتی ریخته. ارزش وقت تلف کردن نداره.»

گفت: «یه زیرسیگاری پُر دارین؟‌ یا ‌یه گل و گیاهی، چیزی؟ ‌یه کپه خاک و خل باشه کفایت می‌کنه.»

زیرسیگاری را پیدا کردم. گرفتش. محتویاتش را روی فرش خالی کرد. با روفرشی‌اش حسابی خاکستر و سیگارها را روی فرش فشار داد. بعد باز زانو زد و فیلتر دیگری در جارو کار گذاشت. جلیقه‌اش را درآورد و روی کاناپه انداخت. زیربغلش عرق کرده بود و شکمش از روی کمربندش آویزان بود. سر قاشقی جارو را درآورد و ‌یکی دیگر را رویش بند کرد. بعد درجه‌ی جارو را میزان کرد. با پا دکمه را فشار داد و شروع کرد جارو کشیدن روی قالی تکه پاره. دو بار سعی کردم نامه را بردارم، ولی هر بار انگار که پیش‌بینی کرده باشد، راهم را با جارو کشیدن و جلو و عقب شدن سد کرد.

صندلی را به آشپزخانه برگرداندم. همانجا نشستم و نگاهش کردم. بعد از چند دقیقه جارو را خاموش کرد و درش را باز کرد. بعد بدون هیچ حرفی فیلتر را برایم آورد. پر بود از گرد و غبار و مو و‌ یک سری آت و آشغال ریز و درشت. به فیلتر نگاهی انداختم. بعد بلند شدم و انداختمش توی سطل آشغال.

حالا دیگر سر خود مشغول کار بود. دیگر حرفی نمی‌زد. با ‌یک بطری از مایعی سبزرنگ وارد آشپزخانه شد. بطری را زیر شیر گرفت و پُرش کرد.

گفتم: «ببین، من پولی بهت نمی‌تونم بدما. ‌یعنی حتا‌ یه دلارم ندارم بهت بدم. حتا اگه پای مرگ و زندگی وسط باشه. حسابی ناامیدت می‌کنم. داری وقتتو اینجا تلف می‌کنی. خواستم هیچ ابهامی ‌در بین نباشد و بعدش سوء‌تفاهمی ‌پیش نیاد.»

باز کارش را از سر گرفت. سَری جاروبرقی را عوض کرد و‌ یک طوری که به نظر کار پیچیده‌ای می‌آمد، بطری را به سَری جدید وصل کرد. بعد شروع کرد آرام روی قالی را کشیدن. هر از چند گاهی، بخاری سبزرنگ از سر شیلنگ بیرون می‌زد. سری جاروبرقی، بُرسی داشت که همان‌طور که روی فرش کشیده می‌شد، کف تولید می‌کرد.

من دیگر حرف‌هایم را زده بودم. روی صندلی آشپزخانه راحت لم دادم و تماشایش کردم. هر از چندی هم از پنجره به بیرون نگاهی می‌انداختم. باران می‌آمد. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. جاروبرقی را خاموش کرد. حالا گوشه‌ی اتاق، نزدیک در خروجی ایستاده بود.

گفتم: «قهوه می‌خوای؟»

نفس نفس می‌زد. سر و صورتش را با دستمال پاک کرد.

کتری را آب کردم و روی اجاق گذاشتم. در همان حین که آب جوش می‌آمد و من قهوه را آماده می‌کردم و فنجان‌ها را داخل سینی می‌گذاشتم، او هم قطعات جارو را باز از هم جدا کرد و داخل جعبه‌اش گذاشت. بعد نامه را از جلوی در برداشت. اسم روی نامه را خواند و با دقت به نشانی روی نامه نگاهی انداخت. نامه را از وسط تا کرد و توی جیبش گذاشت. همان‌طور نگاهش می‌کردم. فقط همین. قهوه داشت سرد می‌شد.

گفت: «نامه برای آقای اسلیتره. خودم بهش رسیدگی می‌کنم. شاید بهتر باشه قهوه رو بی خیال شم. بهتره که از روی فرش رد نشم. تازه شامپو بهش زدم.»

گفتم: «درسته.» بعدش گفتم: «مطمئنی که نامه به اسم آقای اسلیتره؟»

رفت سمت کاناپه تا جلیقه‌اش را بردارد. پوشیدش و در را باز کرد. هنوز باران می‌بارید. چکمه‌هایش را به پا کرد. بندهایشان را سفت کرد، بعد بارانی را هم تنش کرد و برگشت و باز به داخل خانه نگاهی انداخت.

گفت: «می‌خواید ببینیدش؟ حرفمو باور ندارین؟»

گفتم: «فقط به نظرم عجیب میاد، همین.»

گفت: «خب بهتره من برم.» ولی همان‌طور همانجا ایستاد. «بالاخره جاروبرقی رو می‌خواید ‌یا نه؟»

نگاهی به جعبه‌ی بزرگ جارو انداختم. همه چیز را سر جایش چیده بود و آماده‌ی بردن بود.

گفتم: «نه، فکر نمی‌کنم. به زودی از اینجا می‌رم. فقط بارمو سنگین می‌کنه.»

گفت: «باشه، و در را بست.»

نسخه‌ی پی دی اف داستان: جمع کننده ها

[1] Aubrey Bell

[2] Slater

[3] W.H. Auden شاعر انگلیسی – امریکایی (1907-1973) که به عقیده‌ی بسیار از منتقدان ‌یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان قرن بیستم بوده است.

[4] Voltaire شاعر، مورخ و فیلسوف نامی‌فرانسوی (1694-1778) در عصر روشنگری. وی از پیشتازان آزادی عقیده، آزادی بیان و جدایی دین از سیاست بود.

[5] Château de Cirey محل اقامت ولتر و مادام شاتله

[6] Madame Châtelet ریاضیدان، فیزیکدان و نویسنده‌ی فرانسوی (1706-1749) در دوران روشنگری

[7] Death Mask  ماسکی که بعد از مرگ از روی صورت مردگان می‌سازند

خودت را جای من بگذار

منتشرشده: 27 فوریه 2015 در ادبیات, ترجمه, داستان
Tess Gallagher with Raymond Carver, Syracuse, New York. (1984)

ریموند کارور و تس گالاگر، 1984، نیویورک

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

داشت جاروبرقی می‌کشید که تلفن زنگ زد. همه‌ی خانه را جارو کشیده بود و حالا رسیده بود به اتاق پذیرایی. سر نازک جارو را وصل کرده بود تا موهای گربه را از لای کوسن‌ها تمیز کند. ‌یک لحظه ایستاد و گوش تیز کرد. بعد جارو را خاموش کرد و رفت تا تلفن را بردارد.

گفت: «سلام. مایرز[1] صحبت می‌کنه.»

زن گفت: «مایرز. چطوری؟ چیکار می‌کنی؟»

مرد گفت: «هیچی. سلام پائولا.»

زن گفت: «امروز بعد از ظهر همکارا مهمونی گرفتن. تو هم دعوتی. دیک دعوتت کرده.»

مایرز گفت: «فکر نکنم بتونم بیام.»

«دیک همین چند دقیقه پیش گفت شماره‌ی این پیرمردو بگیر. بگو بیاد اینجا با هم‌ یه نوشیدنی بزنیم. از توی اون برج عاجش بکشش بیرون و برای‌ یه مدتی هم که شده بیارش تو دنیای واقعی. دیک وقتی سرش گرم می‌شه بانمک می‌شه. مایرز؟»

مایرز گفت: «گوشم با توئه.»

مایرز قبلن برای دیک کار می‌کرد. دیک همیشه می‌گفت که می‌خواهد ‌یک روز به پاریس برود و آنجا ‌یک رمان بنویسد. بعد وقتی که مایرز کارش را برای نوشتن ‌یک رمان ول کرد، دیک گفت که امیدوار است روزی رمان مایرز را توی لیست پرفروش‌ها ببیند.

مایرز گفت: «الان نمی‌تونم بیام.»

پائولا انگار که جمله‌ی مایرز را نشنیده گرفته باشد، ادامه داد: «امروز صبح خبرای خیلی بدی شنیدیم. لری گودیناس[2] رو‌ یادت میاد؟ اوایل که اینجا کار می‌کردی، اونم بود. ‌یه مدتی با بخش کتابای علمی‌ تخیلی کار می‌کرد. بعد از ‌یه مدتی هم اخراجش کردن. امروز صبح شنیدیم خودکشی کرده. اسلحه رو گذاشته دهنش و ماشه رو کشیده. می‌تونی فکرشو بکنی؟ مایرز؟»

مایرز گفت: «گوشم با توئه.» سعی کرد لری گودیناس را به خاطر بیاورد؛ مردی قدبلند که موهای جلوی سرش ریخته بود و موقع راه رفتن، سر و گردنش را جلو می‌داد، با عینکی با قاب سیمی ‌و کراوات رنگ روشن. سعی کرد لحظه‌ی شلیک را تصور کند. گفت: «خدای من! خیلی از شنیدنش ناراحت شدم.»

پائولا گفت: «امروز بیا دفتر عزیزم، باشه؟ همه اینجا می‌خوان شب کریسمس دور هم باشن و صحبت کنن و موزیکی گوش بدن و مشروبی بزنن. حتمن بیا.»

مایرز گفت: «دوست ندارم بیام. پائولا؟» سر چرخاند و بارش برف را پشت پنجره تماشا کرد. انگشتش را روی بخار شیشه کشید و بعد همان طور که منتظر جوابی از پائولا بود، شروع کرد به نوشتن اسمش روی بخار پنجره.

پائولا گفت: «چی؟ چرا؟… خب باشه. خب پس بیا وویلز[3]، بشینیم و ‌یه نوشیدنی بزنیم. مایرز؟»

مایرز گفت: «باشه. وویلز خوبه.»

زن گفت: «اینجا همه ناراحت می‌شن اگه بفهمن نمیای. به خصوص دیک. دیک همیشه تحسینت می‌کنه. همیشه. چند بار بهم گفته. همیشه شجاعتت رو تحسین کرده. می‌گه اگه اونم شجاعت تو رو داشت چند سال پیش کارشو ول می‌کرد. می‌گه کاری که تو کردی دل و جرات می‌خواد.»

مایرز گفت: «من همینجام. فکر کنم بتونم ماشینو استارت بزنم. اگه استارت نخورد بهت زنگ می‌زنم.»

زن گفت: «باشه. تو وویلز می‌بینمت. پنج دقیقه دیگه از اینجا راه می‌افتم.»

مایرز گفت: «سلام منو به دیک برسون.»

پائولا گفت: «حتمن. همیشه ازت می‌پرسه.»

مایرز جاروبرقی را جمع کرد. بعد رفت بیرون تا ماشین را روشن کند. ماشینش ته پارکینگ بود و کلی برف رویش نشسته بود. سوار شد. چند بار پدال را فشار داد و استارت زد. روشن شد. کلاچ را همان طور پایین نگه داشت.

در حین رانندگی مردم را تماشا می‌کرد. توی پیاده‌روها با عجله راه می‌رفتند و دستشان پر از بسته‌های خرید بود. نگاهی به آسمان خاکستری انداخت که هنوز می‌بارید. نگاهی هم به ساختمان‌های بلند انداخت که برف روی تاقچه‌ی پنجره‌هاشان نشسته بود. سعی کرد همه چیز را دقیق تماشا کند تا بعدن بتواند به خاطر بیاورد. تازه‌ یک داستان را تمام کرده بود و می‌خواست‌ یکی دیگر را شروع کند و انگار که دنبال شکار سوژه بود. وویلز را پیدا کرد.‌ یک کافه‌ی کوچک در‌ یک کنج خلوت، که بغل دست‌ یک فروشگاه لباس مردانه بود. ماشینش را پشت کافه پارک کرد و وارد شد. اول دم پیشخوان نشست و بعد که مشروبش را تحویل گرفت، رفت پشت ‌یک میز کوچک کنار در.

پائولا که وارد شد، گفت: «کریسمس مبارک.» مایرز بلند شد و گونه‌اش را بوسید. بعد صندلی را برایش نگه داشت.

گفت: «ویسکی؟»

زن گفت: «ویسکی خوبه.» بعد رو به زن پیشخدمت که برای گرفتن سفارش آمده بود، تکرار کرد: «ویسکی با ‌یخ.»

پائولا مشروبش را برداشت و سرکشید. مایرز به دخترک پیشخدمت گفت: «یکی دیگه برای من.» بعد از این که دخترک دور شد، گفت: «من اینجا رو دوست ندارم.»

پائولا گفت: «اینجا چشه؟ ما همیشه میایم اینجا.»

مرد گفت: «خوشم نمیاد ازش. بیا‌ یه مشروب دیگه بزنیم و بریم ‌یه جای دیگه.»

زن گفت: «هر چی تو بخوای.»

دخترک با دو پیک مشروب برگشت. مایرز پولش را داد. بعد پیک‌هایشان را به هم زدند. مایرز به صورت زن خیره شد. زن گفت: «دیک سلام رسوند.» مایرز سری تکان داد.

پائولا جرعه ای از مشروبش را نوشید و گفت: «خب روزت چطور بود؟»

مایرز شانه بالا انداخت. زن گفت: «چیکارا کردی؟»

مرد گفت: «هیچی. خونه رو جاروبرقی کشیدم.»

زن دستش را روی دست مرد گذاشت. «همه بهت سلام رسوندن.»

هر دو مشروبشان را تمام کردند. پائولا گفت: «من‌ یه فکری دارم. بریم ‌یه چند دقیقه، ‌یه سر به مورگانا[4] بزنیم. چند ماهه که برگشتن و هنوز ندیدیمشون.‌ یه سر می‌ریم و‌ یه سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم و خودمونو معرفی می‌کنیم. تازه اونا قبلن برامون کارت فرستادن و خواستن تا واسه تعطیلات سری بهشون بزنیم. دعوتمون کردن. من دلم نمی‌خواد برم خونه.» این را گفت و دست کرد توی کیفش تا سیگاری دربیاورد.

مایرز ‌یک لحظه فکر کرد تا‌ یادش بیاید که لامپ‌های خانه را خاموش کرده است‌ یا نه.‌ یادش آمد که شومینه را هم تمیز کرده. ‌یک لحظه خودش را تصور کرد که پشت پنجره‌ی خانه‌اش نشسته و بارش برف را تماشا می‌کند.

گفت: «پس قضیه‌ی اون نامه‌ی توهین‌آمیز چی بود که برامون فرستادن؟ همون که نوشته بودن شنیدن ما تو خونه‌مون گربه نگه می‌داریم.»

زن گفت: «تا حالا ‌یادشون رفته. چیز مهمی‌ نبود به هر حال. بیا بریم مایرز. بریم ‌یه سری بهشون بزنیم.»

مایرز گفت: «بهتره قبلش‌ یه زنگی بهشون بزنیم.»

زن گفت: «نه. لذتش به همینه. زنگ نباید بزنیم. سرزده می‌ریم و زنگ خونه‌شونو می‌زنیم و می‌گیم سلام، ما قبلن اینجا زندگی می‌کردیم. باشه؟ مایرز؟»

مرد گفت: «فکر می‌کنم بهتره قبلش زنگ بزنیم.»

زن بلند شد و گفت: «وسط تعطیلاتیم. پاشو عزیزم.»

زن بازوی مرد را گرفت و با هم زیر بارش برف بیرون رفتند. زن پیشنهاد کرد که با ماشین او بروند و بعدش بیایند و ماشین مایرز را بردارند. مرد درِ سمت راننده را باز کرد و نگه داشت تا زن سوار شود. بعد خودش رفت و از آن ‌یکی در سوار شد.

مرد‌ وقتی که نگاهش به پنجره‌های روشن خانه‌ها و برف روی پشت بام‌ها افتاد، یک حالی شد. پرده‌های خانه‌ها باز بود و پشت پنجره‌ها درخت‌های تزیین‌شده‌ی کریسمس گذاشته بودند.

از ماشین پیاده شدند. مرد بازوی زن را نگهداشت و با هم از روی ‌یک توده برف رد شدند و به سمت ورودی خانه به راه افتادند. هنوز چند قدمی‌ نرفته بودند که‌ یکهو، ‌یک سگ پشمالو از سمت گاراژ به سرعت به سمت‌شان دوید. مرد قوز کرد و عقب رفت. دست‌هایش را جلو رویش گرفت و گفت: «اوه، خدای من!» بعد ناگهان روی پیاده‌روی پربرف سُر خورد و روی چمن‌های ‌یخ‌زده نقش زمین شد و منتظر بود هر لحظه، سگ سربرسد و خرخره‌اش را به نیش بکشد. سگ غرغری کردی و بعد شروع به بوکشیدن کت مایرز کرد. پائولا ‌یک گلوله‌ی برفی درست کرد و پرت کرد سمت سگ. چراغ ایوان خانه روشن شد، در باز شد، و صدای مردی آمد: «بازی[5]!» مایرز بلند شد و شلوارش را تکاند. مرد دم در باز گفت: «چه خبره اینجا؟ بازی، پسر، بدو بیا اینجا. ‌یالا!»

پائولا گفت: «ما مایرزها هستیم. اومدیم تا کریسمس رو بهتون تبریک بگیم.»

مردی که دم در ایستاده بود، گفت: «مایرزها؟ بدو بازی. برو توی گاراژ.‌ یالا ‌یالا.» بعد به زنی که پشت سرش ایستاده بود و بیرون را دید می‌زد گفت: «مایرزها هستن.»

زن گفت: «مایرزها؟ خب دعوتشون کن تو. دعوتشون کن!» بعد بیرون آمد و گفت: «بفرمایید تو خواهش می‌کنم. خیلی سرده. من هیلدا مورگان هستم و اینم اِدگاره. خیلی از دیدنتون خوشحالیم. لطفن بفرمایید تو.»

روی ایوان با هم دست دادند. مایرز و پائولا وارد شدند و ادگار مورگان، در را پشت سرشان بست.

ادگار مورگان گفت: «بذارید کت‌تون رو بگیرم. کُت‌تون رو دربیارید.» بعد رو به مایرز گفت: «شما خوبین؟» بعد سر تا پای مایرز را برانداز کرد و مایرز سر تکان داد. «می‌دونستم سگه دیوونه‌ست، ولی تا حالا همچین کاری نکرده بود. من دیدمش. داشتم از پنجره نگاش می‌کردم.»

حرف ادگار به نظر مایرز عجیب می‌آمد. نگاهی به مرد انداخت. ادگار مورگان چهل و خرده‌ای سن داشت و تقریبن تاس بود. شلوار پارچه‌ای و پولیوری به تن داشت و‌ یک جفت روفرشی چرمی‌ هم به پا داشت. هیلدا مورگان قیافه‌اش در هم رفت و گفت: «اسمش بازیه. سگ ادگاره. من خوشم نمیاد حیوون تو خونه باشه. ولی ادگار این سگه رو خرید و قول داد که بیرون نگهش می‌داره.»

ادگار مورگان گفت: «توی گاراژ می‌خوابه.» نیشخندی زد و ادامه داد: «التماس می‌کنه راهش بدیم تو خونه، ولی اجازه نمی‌دیم. بفرمایید بشینید. بشینید. البته اگه تو این خونه‌ی به هم ریخته ‌یه جا واسه نشستن پیدا بشه. هیلدا عزیزم، اون چیزمیزا رو از روی کاناپه وردار تا آقا و خانم مایرز بتونن بشینن.»

هیلدا مورگان بسته‌ها و کاغذ کادو و قیچی و‌ یک جعبه پر از روبان و پاپیون را از روی کاناپه جمع کرد و همه را گذاشت کف اتاق. مایرز متوجه شد که مورگان باز هم به او خیره شده است، ولی این بار لبخند نمی‌زد.

پائولا گفت: «مایرز عزیزم، ‌یه چیزی توی موهاته.»

مایرز دستش رو لای موهای پشت سرش فرو برد و‌ یک تکه شاخه‌ی کوچک درآورد و گذاشتش توی جیبش.

مورگان باز هم خندید و گفت: «از دست این سگه. ما تازه می‌خواستیم‌ یه نوشیدنی داغ بزنیم و‌ یه سری جعبه رو کادو کنیم. خب حالا به سلامتی تعطیلات‌ یه نوشیدنی با هم می‌زنیم. شما چی میل دارین؟»

پائولا گفت: «فرقی نمی‌کنه.»

مایرز گفت: «واسه منم فرقی نداره. دوست نداشتیم مزاحمتون بشیم.»

مورگان گفت: «نگین این حرفو. راستش ما … خیلی درباره‌ی شما کنجکاو بودیم. نوشیدنی گرم میل دارین؟»

مایرز گفت: «خوبه.»

مورگان گفت: «و شما خانم مایرز؟»

پائولا سر تکان داد.

مورگان گفت: «پس دو تا نوشیدنی داغ. عزیزم فکر می‌کنم ما هم دیگه کاری نداریم. مناسبت خوبیم هست.» بعد فنجانش را برداشت و به آشپزخانه رفت. مایرز صدای به هم خوردن محکم در کابینت را شنید و بعد صدای مورگان که انگار زیر لب فحش می‌داد. مایرز پلک زد. به لیندا مورگان نگاه کرد که روی ‌یک صندلی کنار کاناپه نشسته بود.

هیلدا مورگان گفت: «بفرمایید اینجا بشینید.» بعد روی دسته‌ی کاناپه زد. «همینجا کنار آتیش. آقای مورگان الان برمی‌گرده و باز راهش می‌ندازه.» نشستند. هیلدا مورگان، دست‌هایش را روی زانوهایش به هم قلاب کرد و کمی‌ رو به جلو خم شد و صورت مایرزها را زیر نظر گرفت.

اتاق پذیرایی همان طور بود که به خاطر می‌آورد. به جز این که پشت سر هیلدا مورگان سه تابلوی کوچک قاب شده روی دیوار بود. در‌ یکی از تابلوها، مردی که جلیقه و فراک پوشیده بود، داشت به احترام دو بانویی که چتر آفتابگیر به دست داشتند، کلاه از سر برمی‌داشت. صحنه‌ی تابلو هم ‌یک محوطه‌ی باز بود با اسب‌ها و کالسکه‌ها در پس‌زمینه.»

پائولا گفت: «خب، آلمان چطور بود؟» روی لبه‌ی ‌یک کوسن نشسته بود و کیفش را روی پاهایش گذاشته بود.

ادگار مورگان در حالی که با ‌یک سینی و چهار فنجان بزرگ از آشپزخانه بیرون می‌آمد، گفت: «آلمان عالی بود. عاشقش شدیم.» مایرز فنجان‌ها را شناخت.

مورگان پرسید: «شما هیچ‌وقت آلمان بودین خانوم مایرز؟»

پائولا گفت: «دوست داریم بریم. مگه نه مایرز؟ شاید سال دیگه، تابستون. شایدم سال بعدش. به محض این که پولشو داشته باشیم. شایدم به محض این که مایرز‌ یکی از کتاباشو بفروشه. مایرز نویسنده‌ست.»

ادگار مورگان گفت: «فکر می‌کنم ‌یه سفر به اروپا خیلی می‌تونه برای ‌یه نویسنده مفید باشه.» بعد فنجان‌ها را روی زیرفنجانی‌ها گذاشت. «بفرمایید.» بعد روی ‌یک صندلی روبروی زنش نشست و باز به مایرزها خیره شد. «توی نامه‌تون نوشته بودید که به خاطر نوشتن، کارتون رو ول کردین.»

مایرز گفت: «درسته.» و جرعه‌ای از فنجانش نوشید.

پائولا گفت: «تقریبن هر روز ‌یه چیزی می‌نویسه.»

مورگان گفت: «جدن؟ خیلی عالیه. می‌تونم بپرسم امروز چی نوشتین؟»

مایرز گفت: «هیچی.»

پائولا گفت: «الان تو تعطیلاتیم.»

هیلدا مورگان گفت: «شما باید بهشون افتخار کنین خانم مایرز.»

گائولا گفت: «همین طورم هست.»

هیلدا مورگان گفت: «براتون خوشحالم.»

ادگار مورگان گفت: «چند روز پیش، ‌یه چیزی شنیدم که شاید براتون جالب باشه.» بعد بسته‌ی تنباکویش را درآورد و پیپش را چاق کرد. مایرز سیگاری روشن کرد و به دنبال ‌یک زیرسیگاری چشم چرخاند، بعد کبریت را انداخت پشت کاناپه.

مورگان پیپش را آتش زد و گفت: «واقعن داستان وحشتناکیه. ولی شاید به درد شما بخوره آقای مایرز. ماده‌ی خام برای داستان،‌ یا یه همچین چیزی.» مورگان این را گفت و خندید و کبریت را تکاند تا خاموش شود.

«یه مردی بود، حدودن هم سن و سال خودم. چند سالم با هم همکار بودیم. ‌یکمی ‌می‌شناختیم همدیگرو. چندتایی دوست مشترک هم داشتیم. بعدش رفت. ‌یه شغل بهش پیشنهاد شده بود از طرف دانشگاه. خب، می‌دونین دیگه این جور جاها چه اتفاقاتی ممکنه بیفته، ‌یارو با ‌یکی از دانشجوهاش سروسِر پیدا کرد.

خانم مورگان سری تکان داد و نچ نچ کرد. بعد دستش را دراز کرد و ‌یک بسته‌ی کادوپیچ شده‌ی سبزرنگ را از روی زمین برداشت و شروع کرد به چسباندن ‌یک روبان قرمز روی جعبه.

مورگان ادامه داد: «اون طور که همه می‌گن، رابطه‌شون خیلی هم گرم و عاشقانه بوده و چند ماهی هم طول کشیده. یعنی تا همین چند وقت پیش. دقیق‌تر بخوام بگم تا ‌یه هفته پیش. اون روز، یعنی عصرِ اون روز، به زنش گفت که، زنی که بیست سال باهاش زندگی کرده بوده، گفت به زنش که می‌خواد ازش جدا بشه. می‌تونید تصور کنید که واکنش زنه چی بوده. این طوری ناگهانی، گفتن همچین چیزی. خلاصه بساطی به پا شد. همه‌ی خانواده درگیرش شدن. زنه همون موقع از خونه بیرونش کرد. از خونه که داشته می‌رفته بیرون، پسرش‌ یه قوطی کنسرو سوپ گوجه‌فرنگی پرت می‌کنه سمتش و درست می‌خوره تو پیشونیش. مَرده بیهوش می‌شه و می‌برنش بیمارستان. الانم می‌گن وضعیتش بحرانیه.»

مورگان پکی به پیپش زد و به مایرزها خیره شد. خانم مورگان گفت: «تو عمرم همچین داستانی نشنیده بودم. این نفرت‌انگیزه ادگار.»

پائولا گفت: «وحشتناکه.»

مایرز نیشخندی زد. مورگان متوجه نیشخند مایرز شد و چشم باریک کرد و گفت: «حالا این شما و این داستان، آقای مایرز. فکر کن چه داستانی می‌تونستی ازش دربیاری اگه می‌دونستی تو سر مَرده چه می‌گذره.»

خانم مورگان گفت: «یا تو سر زنش. از اون طرفش می‌شه بهش نگاه کرد. که این طوری بعد از بیست سال بهت خیانت بشه. فکر کن چه حالی بهش دست داده.»

پائولا گفت: «ولی فکرشو بکن که الان پسره چه حالی داره. این که ممکنه پدرش رو کشته باشه.»

مورگان گفت: «آره. درسته. ولی ‌یه چیزی هم هست که فکر نمی‌کنم به ذهن هیچ کدومتون رسیده باشه. ‌یه لحظه درباره‌ش فکر کنید. آقای مایرز گوشتون با منه؟ می‌خوام نظرتونو راجع به این بدونم. ‌یه لحظه خودتونو بذارید جای اون دخترک دانشجوی هجده ساله، که عاشق‌ یه مرد متاهل شده. ‌یه لحظه بهش فکر کنید. بعدش کلی سوژه برای داستان گیرتون میاد.»

مورگان سری تکان داد و با قیافه‌ای رضایتمند به پشتی صندلی تکیه داد.

خانم مورگان گفت: «متاسفم بگم که اصلن باهاش احساس همدردی نمی‌کنم. می‌تونم تصور کنم که از اون جور دختراست. همه‌مون می‌دونیم چجوری‌ان. همونایی که همیشه دنبال شکار مردای سن دارن. برای مَرده هم دلم اصلن نمی‌سوزه. تنها کسایی که اینجا باهاشون همدردی می‌کنم زنشه و پسرش.»

مورگان گفت: «همچین داستانی رو فقط‌ یکی مثل تولستوی می‌تونه بنویسه. کمتر از تولستوی نمی‌تونه. آقای مایرز، نوشیدنی بازم هست.»

مایرز گفت: «بهتره بریم.» بلند شد و ته سیگارش را توی آتش شومینه انداخت.

خانم مورگان گفت: «بمونید. هنوز با هم آشنا نشدیم. نمی‌دونید که چقدر … درباره‌تون صحبت کردیم. حالا بالاخره نشستیم کنار هم. ‌یکم دیگه بمونید. واقعن غافلگیرمون کردید.»

پائولا گفت: «بابت کارت و ‌یادداشت ازتون ممنونیم.»

خانم مورگان گفت: «کارت؟»

مایرز نشست. پائولا گفت: «ما امسال تصمیم گرفتیم برای کسی کارت نفرستیم. راستش اون موقعی که باید، به فکرش نبودیم و آماده کردن اون همه کارت تو دقیقه‌ی نودم به نظر بی‌معنی می‌اومد.»

مورگان بلند شد، روبروی پائولا ایستاد و فنجانش را برداشت. گفت: «شاید شوهرتون از شما ‌یاد بگیره.»

پائولا گفت: «خوب بود. آدمو گرم می‌کنه.»

مورگان گفت: «درسته. گرمت می‌کنه. کاملن درسته. عزیزم، شنیدی خانم مایرز چی گفت؟ گرمت می‌کنه. این خیلی خوبه. آقای مایرز؟» مورگان کمی‌ صبر کرد و ادامه داد: «شما ما رو همراهی نمی‌کنید؟»

مایرز گذاشت تا مورگان فنجانش را بردارد و گفت: «باشه.»

سگ شروع کرد به نالیدن و پنجه کشیدن به در.

مورگان گفت: «از دست این سگ. نمی‌دونم چش شده.» به آشپزخانه رفت و این بار مایرز به وضوح شنید که مورگان زیر لب بدوبیراه می‌گفت و کتری را کوبید روی اجاق.

خانم مورگان زیر لب آوازی را زمزمه می‌کرد. ‌یک بسته‌ی نیمه کادو شده را برداشت و‌ یک تکه نوارچسب برید و شروع کرد به کادوپیچ کردن. مایرز ‌یک نخ سیگار روشن کرد. زن گفت: «مطمئنم که صدای آواز می‌شنوم.» گوش داد. از روی صندلی اش بلند شد و سمت پنجره رفت. داد زد: «ادگار، دارن آواز می‌خونن.»

مایرز و پائولا سمت پنجره رفتند. خانم مورگان گفت: «چند سالی می‌شه سرود کریسمس نشنیدم.»

مورگان با سینی و فنجان‌ها از آشپزخانه برگشت و گفت: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»

خانم مورگان گفت: «چیزی نشده عزیزم. اون ور خیابون، ‌یه گروه موسیقی دارن سرود کریسمس می‌خونن.»

مورگان سینی را سمت مایرزها گرفت و تعارف کرد.

پائولا گفت: «ممنون.»

مایرز گفت: «موچاس گراسیاس[6]

مورگان سینی را زمین گذاشت و با فنجانش سمت پنجره رفت. دسته‌ای جوان، دختر و پسر، آن سمت خیابان جمع شده بودند، با مرد جوانی که کمی‌ سنش بالاتر می‌زد و قدبلندتر هم بود و اورکت بلند پوشیده بود و شالی هم به گردن داشت. مایرزها آن سوی خیابان، پشت پنجره‌ی‌ یکی از خانه‌ها، چند صورت را شناختند. آردری‌ها[7] بودند. وقتی که سرود تمام شد، جک آردری بیرون آمد و چیزی به پسر بزرگ‌تر داد. گروه جوانان، چراغ‌های چشمک‌زنشان را تکان می‌دادند و راهشان را در پیاده‌رو ادامه دادند و روبروی ‌یک خانه‌ی دیگر ایستادند.

خانم مورگان بعد از مدتی گفت: «اونا اینجا نمیان.»

مورگان سمت زنش برگشت و گفت: «چی؟ چرا نباید این‌وری بیان؟ چه حرف مزخرف احمقانه‌ای! چرا نباید این سمتی بیان؟»

خانم مورگان گفت: «خب، می‌دونم که نمیان.»

مورگان گفت: «و من می‌گم که میان. خانم مایرز؟ به نظر شما اون گروه سرود این سمت میان ‌یا نه؟ شما چی فکر می‌کنین؟ برمی‌گردن تا به این خونه هم برکت بدن؟ اصلن تصمیم به عهده‌ی شما.»

پائولا بیشتر خودش را به پنجره فشرد. ولی گروه سرود دیگر خیلی دور شده بودند. جوابی نداد.

مورگان گفت: «خب، نمایش هیجان‌انگیزمون تموم شد.» و برگشت سمت صندلی‌اش. نشست، اخم‌هایش در هم رفت و شروع کرد به چاق کردن پیپش. مایرز و پائولا هم به سمت کاناپه برگشتند. خانم مورگان هم بالاخره از پنجره فاصله گرفت و نشست. زن لبخند می‌زد و به فنجانش خیره شده بود. بعدش فنجان را روی میز گذاشت و زد زیر گریه.

مورگان دستمالش را داد دست زنش. به مایرزها نگاه کرد. مورگان حالا روی دسته‌ی صندلی‌اش ضرب گرفته بود. مایرز پاهایش را جابجا کرد. پائولا توی کیفش دنبال ‌یک نخ سیگار می‌گشت. مورگان به قسمتی از فرش، کنار کفش مایرز خیره شد و گفت: «می‌بینی چیکار کردی؟»

مایرز ‌یک لحظه قصد کرد بلند شود.

خانم مورگان همان طور که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «ادگار،‌ یه نوشیدنی دیگه براشون بیار.»

بعد با دستمال بینی‌اش را گرفت. «می‌خوام داستان آتنبارو[8] رو بشنون. آقای مایرز نویسنده‌ست. فکر کنم از این خوشش بیاد. صبر می‌کنیم تا از آشپزخونه برگردی، بعد داستان رو تعریف می‌کنم.» مورگان فنجان‌ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. مایرز صدای به هم خوردن ظرف‌ها را شنید. بعد صدای به هم خوردن در کابینت. خانم مورگان به مایرز نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد.

مایرز گفت: «ما باید بریم. باید بریم پائولا. کتت رو وردار.»

خانم مورگان گفت: «نه، نه، اصرار دارم بمونید. می‌خوایم داستان خانم آتنبارو رو بشنوید. خانم آتنباروی بیچاره. شما هم شاید از این خوشتون بیاد خانم مایرز. فرصت این رو پیدا می‌کنید تا ببینید چطوری ذهن شوهرتون مواد خام رو به داستان تبدیل می‌کنه.»

مورگان برگشت و نوشیدنی‌های داغ را پخش کرد. بعد سریع نشست.

خانم مورگان گفت: «عزیزم، داستان خانم آتنبارو رو براشون تعریف کن.»

مایرز گفت: «سگ داشت پامو از بیخ می‌کند.» بعد انگار خودش از جمله‌ای که گفته بود تعجب کرد. فنجانش را گذاشت روی میز.

مورگان گفت: «بی‌خیال. اونقدرا هم بد نبود. من داشتم نگاه می‌کردم.»

خانم مورگان به پائولا گفت: «نویسنده‌ن دیگه. دوست دارن اغراق کنن.»

مورگان گفت: «به این می‌گن قدرت قلم،‌ یا یه همچین چیزی.»

خانم مورگان گفت: «خودشه. قلمتون رو غلاف کنین آقای مایرز.»

مورگان، در حالی که سعی می‌کرد مایرز را، که حالا ایستاده بود، ندیده بگیرد، گفت: «بذارید خانم مورگان داستان خانم آتنبارو رو برامون تعریف کنه. خانم مورگان از نزدیک شاهد ماجرا بوده. داستان مردی رو که ‌یه قوطی سوپ گوجه‌فرنگی خورد تو پیشونیش، من براتون تعریف کردیم. حالا بیاید این ‌یکی رو از خانم مورگان بشنویم.» خندید.

خانم مورگان گفت: «تو تعریف کن عزیزم. و آقا و خانم مایرز، با دقت گوش کنین.»

مایرز گفت: «باید بریم. پائولا، پاشو بریم.»

خانم مورگان گفت: «می‌خوایم از صداقت صحبت کنیم.»

مایرز گفت: «باشه، صحبت کنیم.» بعد گفت: «پائولا، میای ‌یا نه؟»

مورگان صدایش را بلند کرد: «من می‌خوام این داستان رو بشنوم. این کار شما توهین به خانم مورگانه. توهین به هر دوی ماست، اگر به داستان گوش نکنین.» بعد محکم پیپش را در دست گرفت.

پائولا با صدای لرزان گفت: «مایرز، خواهش می‌کنم. من می‌خوام بشنوم. بعدش می‌ریم. مایرز؟ خواهش می‌کنم عزیزم. ‌یه دقیقه‌ی دیگه بشین.»

مایرز به زن نگاه کرد. پائولا انگشتانش را طوری تکان داد که انگار می‌خواهد علامتی به او بدهد. مرد ‌یک لحظه تردید کرد، بعد کنار پائولا نشست.

خانم مورگان شروع کرد. «یک روز بعدازظهر تو مونیخ، من و ادگار رفتیم به موزه‌ی دورتموندر. اون پاییز‌، یه نمایشگاه داشت از کارای بوهاوس[9] بود. ادگار گفت جهنم و ضرر. بیا‌ یه روز به خودمون استراحت بدیم. داشت روی پروژه‌ش کار می‌کرد اون موقع. اما گفت به جهنم، ‌یه روز استراحت کنیم. سوار ترام شدیم و رفتیم موزه، که اون سر مونیخ بود. چند ساعت همه‌ی نمایشگاه‌های موزه رو گشتیم و حتا چند تا از نمایشگاه‌های هنرمندای معروف قدیمی‌ رو که دوست داشتیم، چند بار رفتیم. درست قبل از این که از موزه خارج بشیم، من رفتم دستشویی. کیفمو اونجا جا گذاشتم. توی کیفم، چک حقوق ادگار بود که ‌یه روز قبلش اومده بود و صد و بیست دلار پول نقد که می‌خواستم با چک بذارم به حساب. کارت شناساییم هم توی کیف بود. تا دم در خونه متوجه نشدم که کیفم نیست. ادگار بلافاصله با موزه تماس گرفت. ولی همون موقع که اون داشت با تلفن صحبت می‌کرد، دیدم‌ یه تاکسی جلوی خونه نگهداشت.‌ یه خانم خوش لباس با موهای سفید از تاکسی پیاده شد. ‌یه خانم تپلی بود که دو تا کیف دستش بود. ادگارو صدا زدم و خودم رفتم سمت در. زن خودش رو خانم آتنبارو معرفی کرد و کیف رو بهم داد. و توضیح داد که خودشم همون بعدازظهر داشته موزه رو بازدید می‌کرده و وقتی رفته توی دستشویی، دیده که ‌یه کیف افتاده توی سطل زباله. طبیعتن کیف رو باز کرده تا ببینه صاحبش کیه. کارت شناساییم رو پیدا کرده و باقی چیزا که از روشون نشونی‌مون رو فهمیده. بلافاصله از موزه ‌یه تاکسی می‌گیره و میاد تا کیفم رو خودش به دستم برسونه. چک ادگار توی کیف بود، ولی پول نقد، همون صد و بیست دلار غیب شده بود. با این حال خوشحال بودم که باقی چیزا سر جاشه. ساعت حدود چهار بود و خانومه رو دعوت کردیم تا ‌یه چایی مهمونمون باشه. نشست و بعد از چند دقیقه شروع کرد به تعریف کردن از زندگی خودش. توی استرالیا به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود. خیلی جوون بود که ازدواج کرده بود و سه تا بچه داشت، همه‌شون پسر. شوهرش فوت شده بود و هنوز داشت با دو تا از پسراش تو استرالیا زندگی می‌کرد.‌ یه مزرعه‌ی پرورش گوسفند داشتن و بیست هزار جریب زمین برای چروندن گوسفندا. کلی هم چوپون و پشم‌چین داشتن، که سالی چند ماه براشون کار می‌کردن. وقتی اومد خونه‌مون توی مونیخ، سر راهش از انگلیس به استرالیا بود. انگلیس رفته بود تا پسر کوچیکش رو ببینه که اونجا وکیله. داشت برمی‌گشت استرالیا که ما دیدیمش. بین راه، چند تا کشور دیگه رو هم دیده بود. البته هنوز برنامه داشت چند تای دیگه رو هم تا استرالیا ببینه.»

مورگان گفت: «برو سر اصل مطلب عزیزم.»

«آره. چیزی که اتفاق افتاد از این قرار بود آقای مایرز. مستقیم می‌رم سر نقطه‌ی اوج داستان، به قول شما نویسنده‌ها. ‌یکهو، بعد از ‌یک ساعت گفتگوی خیلی دوستانه و دلپذیر، و بعد این که خانومه همه‌ی بالا و پایین زندگی پرماجراش رو برامون تعریف کرد، بلند شد که بره. تا اومد فنجونش رو بده دستم، دهنش کج شد و فنجون از دستش افتاد. خودشم روی کاناپه دراز به دراز افتاد و مرد. مُرد. درست توی اتاق پذیرایی‌مون. تو همه‌ی عمرمون اینقدر شوکه نشده بودیم.»

مورگان با جدیت سر تکان داد.

پائولا گفت: «خدای من!»

خانم مورگان گفت: «سرنوشت فرستاده بودش تا روی کاناپه‌ی اتاق پذیرایی ما تو مونیخ بمیره.»

مایرز زد زیر خنده و همان‌طور گفت: «سرنوشت … فرستادش …تا … توی … اتاق … پذیرایی‌تون … بمیره؟»

مورگان گفت: «به نظر شما خنده داره آقا؟ داستان به نظرتون با مزه بود؟»

مایرز سر تکان داد. همان‌طور می‌خندید. اشکش را با آستینش پاک کرد. گفت: «واقعن متاسفم. نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم. این جمله‌ی «سرنوشت فرستاده بودش تو روی کاناپه‌ی اتاق پذیرایی ما تو مونیخ بمیره». متاسفم. خب بعدش چی شد؟» سعی کرد بر خودش مسلط شود. «می‌خوام بدونم بعدش چی شد.»

خانم مورگان گفت: «آقای مایرز، ما نمی‌دونستیم چیکار باید بکنیم. شوکه شده بودیم. ادگار نبضش رو گرفت. هیچ نشانه‌ای از زندگی نداشت. رنگ پوسش داشت برمی‌گشت. صورت و دست‌هاش داشتن خاکستری می‌شدن. ادگار رفت تا به ‌یکی تلفن کنه. بعدش گفت: «کیفش رو باز کن. ببین کجا زندگی می‌کنه.» در حالی که سعی می‌کردم نگاهم به صورت زن بیچاره نیفته، کیفش رو برداشتم. تصور کنید که چقدر تعجب کردم، باورتون نمی‌شه اگر بگم اولین چیزی که پیدا کردم صد و بیست دلار خودمون بود که هنوز گیره‌ش بهش بود. تو عمرم اینقدر تعجب نکرده بودم.»

مورگان گفت: «و چقدر ناامید شدیم. اینو ‌یادت نره. پاک ناامیدمون کرد.»

مایرز زیر لب خندید. مورگان در حالی که بلند می‌شد گفت: «اگر شما ‌یه نویسنده‌ی واقعی بودید، همون‌طور که خودتون ادعا می‌کنید، به این داستان نمی‌خندیدین. جرات خندیدن پیدا نمی‌کردین! سعی می‌کردین که بفهمین. سعی می‌کردین نقب بزنین به اعماق قلب اون زن بیچاره و درکش کنین. ولی شما نویسنده نیستید آقا!»

مایرز همان طور زیر لب می‌خندید.

مورگان با مشت روی میزعسلی زد و فنجان‌ها لرزیدند. گفت: «قصه‌ی واقعی همین‌جاست، توی همین خونه، توی همین اتاق پذیرایی، و الان وقتشه که گفته بشه! قصه‌ی واقعی اینجاست آقای مایرز.» مورگان همین‌طور اتاق را بالا و پایین می‌رفت. کف اتاق، ‌یک بسته‌ی کاغذ کادو، روی قالی پخش بود. ایستاد و با خشم به مایرز نگاه کرد که دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود و می‌خندید.

مورگان داد زد: «احتمال اینو در نظر بگیرید آقای مایرز! ‌یه دوست. اجازه بدید اسمش رو بذاریم آقای الف، که با … آقا و خانم ب دوسته. و همین طور با آقا و خانم جیم. و آقا و خانم ب و آقا و خانم جیم همدیگه رو نمی‌شناسن، متاسفانه. می‌گم متاسفانه به این دلیل که اگر همدیگه رو می‌شناختن، همچین داستانی دیگه وجود نداشت، چون که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتاد. حالا آقای الف، ‌یه جوری می‌فهمه که آقا و خانم ب دارن برای‌ یک سال به آلمان می‌رن و دنبال کسی می‌گردن که در نبودشون توی خونه‌شون ساکن بشه. آقا و خانم جیم دارن دنبال خونه‌ی مناسب می‌گردن، و آقای الف بهشون می‌گه اتفاقن ‌یه خوبشو سراغ داره. ولی قبل از این که آقای الف بتونه آقا و خانم ب رو با آقا و خانم جیم آشنا کنه، آقا و خانم ب می‌فهمن که باید زودتر از برنامه خونه رو ترک کنن. آقای الف حالا می‌تونه به اختیار خودش خونه رو به هر کسی که دوست داره اجاره بده. از جمله به آقا و خانم ب،‌ یعنی جیم. حالا، آقا و خانم … جیم وارد خونه می‌شن و ‌یه گربه هم با خودشون میارن که این رو آقای الف از طریق نامه به آقا و خانم ب خبر می‌ده. آقا و خانم جیم ‌یه گربه با خودشون میارن، در حالی که در شرایط اجاره‌ی خونه صراحتن قید شده بوده که آوردن گربه و‌ یا هر نوع حیوون دیگه‌ای به داخل خونه ممنوعه، به این دلیل که خانم ب آسم داره. داستان واقعی، آقای مایرز، همین چیزیه که من براتون تعریف کردم. آقا و خانم جیم …‌یعنی آقا و خانم ب به خونه‌ی آقا و خانم جیم وارد می‌شن،‌ یا اگر بخوایم واقعیت رو بگیم، خونه رو به اشغال خودشون درمیارن. خوابیدن توی تخت جیم‌ها ‌یه چیزه، ولی باز کردن کمد خصوصی جیم‌ها و استفاده از لباس‌هاشون و به هم ریختن و تخریب محتوای کمد، کاملن خلاف روح اجاره‌نامه بوده. و همین زوج،‌ یعنی جیم‌ها، جعبه‌های ظروف آشپزخونه رو که روش نوشته بوده باز نکنید باز می‌کنن، و ظروف داخلش رو می‌شکونن، در حالی که به صراحت، به صراحت، در قرارداد اجاره قید شده بوده که حق نداشتن از لوازم شخصی جیم‌ها، تاکید می‌کنم از لوازم شخصی‌شون، استفاده کنن.»

لب‌های مورگان سفید شده بود. همان‌طور روی تکه‌های پخش شده‌ی کاغذ کادو قدم می‌زد و هر از چندگاهی می‌ایستاد و به مایرز نگاهی می‌انداخت و با شدت نفسی بیرون می‌داد.

خانم مورگان گفت: «و لوازم دستشویی عزیزم، لوازم دستشویی رو فراموش نکن. استفاده از پتوها و ملافه‌های جیم‌ها به اندازه‌ی کافی بد هست، ولی وقتی که اون‌ها دست می‌کنن تو لوازم دستشویی‌شون و سرک می‌کشن تو وسایل خصوصی که توی اتاق زیر شیروونی بوده، باید کارشون ‌یه حدی داشته باشه.»

مورگان گفت: «این داستان واقعی بود آقای مایرز.» سعی کرد پیپش را پر کند. دستش می‌لرزید و تنباکو روی قالی ریخت. «این داستان واقعیه که حقشه هر چه زودتر نوشته بشه.»

خانم مورگان گفت: «و نوشتنش تولستوی لازم نداره.»

مورگان گفت: «نه، تولستوی لازم نداره.»

مایرز خندید. او و پائولا از روی کاناپه همزمان بلند شدند و به سمت در ورودی رفتند. مایرز با شعف گفت: «خدانگهدار.» مورگان پشت سرش بود. «اگر تو نویسنده‌ی واقعی بودی، آقا، همین داستان رو می‌نوشتی، نه این که دزدکی ازش در بری.»

مایرز فقط خندید. دستگیره‌ی در را گرفت.

مورگان گفت: «یه چیز دیگه. قصد نداشتم اینو مطرح کنم. ولی به خاطر رفتار امروز شما، باید بگم که مجموعه‌ی دو جلدی موسیقی جاز فیلارمونیکم گم شده. اون صفحه‌ها خیلی باارزشن. سال 1955 خریدمشون. حالا اصرار دارم که بهم بگید براشون چه اتفاقی افتاده.»

خانم مورگان همان‌طور که به پائولا کمک می‌کرد تا کتش را بپوشد، گفت: «ادگار، اگر بخوایم راستش رو بگیم، بعد از این که فهرست صفحه‌ها رو تهیه کردی، بهم گفتی که‌یادت نمیاد آخرین بار کی دیدی شون.»

مورگان گفت: «ولی حالا ‌یادم میاد و مطمئنم که قبل از رفتن دیدم‌شون. و حالا، حالا از این نویسنده می‌خوام که بهم بگه که دقیقن درباره‌شون چه اطلاعاتی داره. آقای مایرز؟»

ولی مایرز دیگر از در خارج شده بود. دست همسرش را گرفته بود و داشت با عجله به سمت ماشین می‌رفت. آن‌ها سگ را ترساندند. سگ جیغی کشید که انگار از ترس بود و از سر راه به کناری جست.

مورگان داد زد: «مطمئنم که می‌دونم. منتظرم آقا.»

مایرز پائولا را داخل ماشین نشاند و استارت زد. بعد باز نگاهی به زوج روی ایوان خانه انداخت. خانم مورگان دست تکان می‌داد. بعد زن و ادگار مورگان به داخل خانه برگشتند و در را بستند. مایرز گاز داد و راه افتاد.

پائولا گفت: «اینا دیوونه‌ن.»

مایرز دست زن را نوازش کرد. زن گفت: «ترسناک بودن.»

مرد جواب نداد. انگار صدای زن از فاصله‌ای خیلی دور می‌آمد. به رانندگی ادامه داد. برف با شدت به شیشه‌ی جلو می‌خورد. مرد ساکت بود و به جاده چشم دوخته بود. مرد، حالا به آخر داستان رسیده بود.

نسخه‌ی پی دی اف داستان: خودت را جای من بگذار

[1] Myers

[2] Larry Gudinas

[3] Voyles

[4] The Morgans

[5] Buzzy

[6] به اسپانیایی: خیلی ممنون

[7] The Ardreys

[8] Attenborough

[9] یک مدرسه ی هنری در آلمان که از سال 1919 تا 1933 فعال بود.

carver460

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

این داستان درباره‌ی من نیست. درباره‌ی یک زوج جوان و سه تا بچه‌شان است که اوایل تابستان گذشته به خانه‌ای نقل مکان کردند که در مسیر رفت و آمد هر روزه‌ی من است. یکشنبه‌ی گذشته، روزنامه را می‌خواندم که‌ یادشان افتادم. روزنامه عکس مردی را چاپ کرده بود که در سانفرانسیسکو به دلیل قتل زن و دوست‌پسر زنش با چوب بیسبال دستگیر شده بود. البته مرد، همان مرد داستان ما نبود. ولی یک شباهت‌هایی هم با او داشت که فکر می‌کنم به خاطر مدل ریشش بود. همین شباهت‌ها باعث شد که من یاد آن‌ها بیفتم.

اسم من هنری رابینسون است. پستچی هستم، کارمند اداره‌ی پستی ایالتی از سال 1947. تمام عمرم را در غرب امریکا زندگی کرده‌ام، به جز سه سال دوره‌ی خدمتم در ارتش در زمان جنگ. بیست سال است از همسرم جدا شده‌ام، دو بچه دارم که تقریبن از همان زمان ندیده‌ام‌شان. آدم سبکسری نیستم. البته به نظرم آدم جدی‌ای هم به حساب نمی‌آیم. به نظرم آدم امروزه باید ترکیبی از این دو تا باشد. همچنین اعتقاد دارم که ارزش آدمی‌ به کار و تلاش است. بیکاری باعث می‌شود که مرد بیش از حد به خودش و مشکلاتش فکر کند.

فکر می‌کنم مشکل اصلی، مرد جوان خانواده بود که بیکار بود. ولی این را هم از چشم زنش می‌دیدم. انگار که مرد را به بیکاری تشویق می‌کرد. اگر می‌دیدی‌شان حتمن پیش خودت می‌گفتی که باید از این دارودسته‌ی کلبی مسلکی‌ها باشند. مرد، یک ریش نوک تیز قهوه‌ای رنگ روی چانه‌اش داشت و انگار که همین حالا می‌خواست بنشیند یک شام درست حسابی بزند و بعدش هم سیگاری روشن کند. زن چهره‌ی جذابی داشت. با موهای بلند سیاه و رنگ پوست روشنش. در اینش هیچ شکی نیست. ولی حتمن حق می‌دهید اگر بگویم که همسر و مادر خوبی نبود. نقاش بود. مرد هم هرچند مطمئن نیستم، ولی احتمالن یک کاری می‌کرد در همان مایه‌ها. هردوشان بیکار بودند، ولی اجاره‌شان را سر وقت پرداخت می‌کردند و زندگی شان را می‌گذراندند. دستکم طی آن تابستان که‌این طور بود.

اولین باری که دیدمشان، یک صبحِ شنبه، ساعت حدود یازده ‌یا یازده و ربع بود. حدود دو سوم مسیر هر روزه‌ام را طی کرده بودم که پیچیدم داخل بلوکشان و متوجه‌ یک سواری فورد مدل 56 با یدک‌کش پشتش شدم که توی حیاطشان پارک شده بود. بلوک «کاج» فقط سه خانه داشت، که‌ این یکی آخری‌اش بود. دو تای دیگر، یکی مال مرچیسون‌ها بود که حدود کم‌تر از یک سال بود که به آرکاتا (شهری در ایالت کالیفرنیای امریکا – م) آمده بودند، و آن یکی هم متعلق به گرانت‌ها بود که دو سالی می‌شد اینجا زندگی می‌کردند. مرچیسون در کارخانه‌ی چوب‌بری سیمپسون ردوود کار می‌کرد و جین گرانت هم آشپز شیفت صبح رستوران دنی بود. بعد از این دو خانه، یک زمین بایر بود و بعد هم آخرین خانه‌ی بلوک که زمانی متعلق به خانواده‌ی کول بود.

مرد جوان توی حیاط، پشت یدک‌کش ایستاده بود و زن تازه داشت از در ورودی ساختمان بیرون می‌آمد و سیگاری هم روی لبش بود. جین سفید تنگی پایش بود و یک زیرپیراهن مردانه‌ی سفید هم تنش کرده بود. وقتی مرا دید، ایستاد و همان طور با نگاه تعقیبم کرد تا نزدیک‌تر شدم. نزدیک اسباب و اثاثیه‌شان که رسیدم، قدم‌هایم را آهسته کردم و برایش سری تکان دادم.

پرسیدم: «دارین جاگیر می‌شین دیگه؟»

زن جواب داد: «یکم زمان می‌بره.» بعد دسته‌ای مو را از روی پیشانی‌اش کنار زد و پکی به سیگارش زد.

گفتم: «خوبه. به آرکاتا خوش اومدین.»

بعد از گفتن این حرف، انگار معذب شدم. نمی‌دانم چرا، ولی همان چند باری که دور و بر این زن بودم، همین طور معذب می‌شدم. این حس یکی از چیزهایی بود که از همان اول مرا نسبت به او بدبین کرد.

لبخند کمرنگی تحویلم داد. راهم را کشیدم که بروم، که مرد جوان، که نامش مارتسون بود، از پشت یدک‌کش با یک کارتن پر از اسباب‌بازی سروکله‌اش شد. آرکاتا شهری است که نه خیلی بزرگ است و نه خیلی کوچک. البته بیشتر می‌توان گفت که کوچک است. بیشتر کسانی که ‌اینجا زندگی می‌کنند، یا در کارخانه‌های چوب‌بری کار می‌کنند و یا یک جورهایی با ماهیگیری سروکار دارند. بعضی‌ها هم در سوپرمارکت‌های پایین شهر مشغولند. اهالی اینجا به دیدن مردهای ریشدار زیاد عادت ندارند. همین‌طور به دیدن مردهایی که کار نمی‌کنند.

گفتم: «سلام.» دستم را به سمتش دراز کردم. جعبه‌ی اسباب‌بازی‌ها را روی گلگیر ماشین گذاشت. «هنری رابینسون هستم. شما تازه اومدین اینجا؟»

گفت: «دیروز.»

زن از روی ایوان بلند گفت: «عجب سفری هم داشتیم. فقط چهارده ساعت طول کشید تا از سانفرانسیسکو برسیم اینجا. با این یدک‌کش کوفتی پشت سرمون.»

سری تکان دادم و گفتم: «اوه اوه. سانفرانسیسکو؟ من تازگی اونجا بودم. بذار ببینم، همین آوریل یا مارس گذشته بود.»

زن گفت: «جدی؟ تو سانفرانسیسکو چیکار می‌کردین؟»

«راستش کار خاصی نداشتم. سالی یکی دو بار می‌رم اونجا. می‌رم بازی جاینتس (یکی از تیم‌های معروف فوتبال امریکایی – م) رو می‌بینم. همین.»

بعد چند لحظه‌ای در سکوت گذشت. مارستون با انگشت پایش به چیزی توی چمن‌ها ور می‌رفت. راهم را کشیدم که بروم. همان موقع سر و کله‌ی بچه‌ها با سروصدای زیاد از توی راهروی ورودی پیدا شد. وقتی درِ توری را با شدت باز کردند، حس کردم که مارستون را کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. ولی زن همان‌طور آنجا ایستاده بود. به خونسردی خیار، دست‌هایش را روی سینه گره زده بود و حتا زحمت چشم چرخاندن هم به خودش نداد. مرد انگار حالش چندان مساعد نبود. حرکات بدنش خشک و ناگهانی بود. چشم‌هایش، یک لحظه به تو خیره می‌شدند، بعد دور و اطراف می‌چرخیدند و باز برمی‌گشتند روی صورتت.

سه تا بچه داشتند. دو دختربچه حدود چهار یا پنج ساله با موهای فرفری، که‌یک پسربچه‌ی کوچک‌تر هم دنبالشان می‌دوید.

گفتم: «چه بچه‌های بانمکی. خب دیگه بهتره زحمتو کم کنم. شاید بد نباشه اسم روی صندوق پستی رو هم عوض کنین.»

مرد گفت: «حتمن. حتمن تو همین یکی دو روزه ترتیبشو می‌دم. به هر حال تا مدتی فکر نمی‌کنم برامون نامه بیاد اینجا.»

گفتم: «کسی چه می‌دونه؟ شاید یکی براتون رسید. بد نیست اگه آدم همیشه‌اماده باشه.»

بعد راه افتادم که بروم. دم در گفتم: «راستی اگه دنبال کار می‌گردین، می‌تونم راهنمایی‌تون کنم که سراغ کی برین. یکی از رفقام تو رِدوود سرکارگره. شاید بتونه براتون یه کاری دست و پا کنه.» از نگاهشان می‌شد فهمید که ‌این مطلب چندان برایشان جذابیتی ندارد.

مرد گفت: «نه، ممنون.»

زن افزود: «دنبال کار نیست.»

«باشه پس. خدانگهدار.»

مارستون گفت: «خداحافظ.»

زن دیگری چیزی نگفت.

همان طور که گفتم، فکر می‌کنم یک روز شنبه‌ای بود، یک روز قبل از روز یادبود. بعدش دوشنبه را هم تعطیل کرده بودم و ندیدمشان تا سه‌شنبه. یدک‌کش هنوز توی حیاط بود. اما قسمت عجیبش این بود که هنوز خالی نشده بود. حدود یک چهارم وسایل را روی ایوان خالی کرده بودند. یکی دو تا صندلی آشپزخانه و یک جعبه‌ی بزرگ لباس که از همان رو برداشته بودند. یک چهارمش را هم انگار برده بودند توی خانه. بقیه، همان‌طور توی یدک‌کش مانده بود. بچه‌ها دور و بر یدک‌کش می‌دویدند و با تکه چوب‌هایی که داشتند، به ‌این طرف و آن طرفش می‌زدند. خبری از پدر و مادرشان نبود.

پنجشنبه، مرد را دوباره توی حیاط دیدم و یادآوری کردم که اسم روی صندوق را عوض کند. گفت: «بالاخره همین روزا درستش می‌کنم.»

گفتم: «وقت می‌بره. وقتی آدم اساس‌کشی می‌کنه‌ یه جای جدید، کلی کار هست که باید انجام بده. خانواده‌ی کول که قبل شما اینجا بودن، دو روز قبل از این که شما برسین از اینجا رفتن. آقای کول توی شرکت یوریکا کار پیدا کرده بود. توی بخش ماهی و سرگرمی.»

مارستون دستی به ریشش کشید و نگاهش را برگرداند و انگار حواسش به من نبود. گفتم: «می‌بینمتون.»

گفت: «تا بعد.»

خب، سرتان را درد نیاورم. هیچ وقت اسم روی صندوق پستی را عوض نکردند. بعد از مدتی، یکی دو نامه‌ای برایشان به آن نشانی بردم. نامه را گرفته بود و گفته بود: «مارستون؟ خودمونیم خب. یکی از همین روزا باید اسم روی این صندوق رو عوض کنم. می‌رم یه قوطی رنگ می‌خرم و ترتیبشو می‌دم. این اسم کول رو باید پاک کنم از روش.» وقتی این‌ها را می‌گفت، چشم‌هایش این ور و آن ور می‌پلکید. هر دفعه همین کار را کرده بود. بعد دستی به چانه‌اش کشیده بود و رفته بود. هیچ وقت هم اسم روی صندوق را عوض نمی‌کرد. بعد از یکی دو بار دیگر از خیرش گذشتم. نامه را تحویل می‌دادم و شانه‌ای بالا می‌انداختم و رد می‌شدم.

گاهی اوقات آدم شایعاتی می‌شنود. شنیده بودم که طرف سابقه‌دار است و عفو مشروط خورده است و حالا آمده است مدتی توی آرکاتا بماند تا از محیط خراب سانفرانسیسکو دور باشد. بر اساس همین شایعه، آن زن همسرش بود، ولی هیچ‌کدام از بچه‌ها مال خودش نبودند. شایعه‌ی دیگری می‌گفت که او جنایتی مرتکب شده بود و یک جورهایی اینجا آمده بود برای مخفی شدن تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. ولی کسی زیاد به‌ این شایعه بهایی نمی‌داد. به مرد نمی‌آمد که ‌این کاره باشد. داستانی که خیلی‌ها باورش کرده بودند و دهان به دهان می‌چرخید، از این یکی وحشتناک‌تر بود. می‌گفتند زن معتاد هروئینی است و آمده‌اند اینجا تا ترکش بدهند. شاهدش هم گویا سالی ویلسون بود و همه هم از او نقل می‌کردند. سالی ویلسون در کارخانه‌ی وِلکام واگن کار می‌کرد. یک روز بعد از ظهر رفته بود خانه‌شان و بعدش، این داستان درآمده بود. از حق نگذریم، داستانش یک جورهایی بامزه بود. مخصوصن آن قسمت که درباره‌ی رفتارهای زن بود. می‌گفت که زن یک دقیقه نشسته بود و داشت با دقت به حرف‌های سالی گوش می‌داد و یک دقیقه بعد ناگهان بلند می‌شد و می‌رفت سراغ تابلوی نقاشی‌اش و انگار نه انگار که سالی آنجا نشسته و هنوز دارد حرف می‌زند. می‌گفت که ‌یک دقیقه قربان صدقه‌ی بچه‌ها می‌رفت و بغلشان می‌کرد و می‌بوسید و یک دقیقه‌ی دیگر داشت سرشان داد می‌کشید و فحش‌شان می‌داد. سالی می‌گفت که می‌توانستی مشکل را توی چشم‌های زن ببینی، اگر از نزدیک نگاه می‌کردی. ولی سالی نیلسون سال‌ها بود که به اسم کارخانه‌ی ولکام واگن، توی خانه و زندگی خصوصی مردم سرک می‌کشید.

وقتی کسی جلویم از این داستان‌ها می‌گفت، می‌گفتم: «ازکجا می‌دونی؟ کی خبر داره؟ ممکنه همین الان رفته باشن سر کار.»

هر طور حساب می‌کردم، می‌دیدم که اگر یک جای کارشان می‌لنگید، یک سرش به سانفرانسیسکو ربط پیدا می‌کرد. حالا هر مشکلی که در میان بود. و آمده بودند اینجا برای فرار از قضیه‌ای که پیش آمده بود. ولی این که چرا آرکاتا را برای ماندن انتخاب کرده بودند معلوم نبود. هر دلیلی که داشت حتمن برای پیدا کردن کار نیامده بودند.

چند هفته‌ی اول هیچ نامه‌ی خاصی برایشان نرسیده بود. فقط یک سری برگه‌های تبلیغاتی و از همین قبیل چیزها. بعدش چند نامه رسید. شاید هفته‌ای یکی دو تا نامه می‌رسید. گاهی که نامه را می‌رساندم، یکی یا هر دویشان توی حیاط بودند. گاهی هم از هیچ‌کدام‌شان خبری نبود. ولی بچه‌ها همیشه توی حیاط ولو بودند. می‌دویدند و جست‌وخیز می‌کردند و گاهی هم توی زمین بایر کنار خانه‌شان دنبال هم می‌گذاشتند. بعد از مدتی که از اقامت‌شان گذشت، چمن حیاط کم‌کم رو به زردی گذاشت و خشک شد. اصلن منظره‌ی دلچسبی نبود. یکی دو باری یکی از همسایه‌ها آمد در خانه‌شان و خواهش کرد تا چمن‌ها را آب بدهند، ولی آن‌ها ادعا کردند که پول خریدن شیلنگ را ندارند. پس برایشان یک شیلنگ خرید. ولی چند روز بعد دیدم که بچه‌هایشان داشتند با شیلنگ بازی می‌کردند. و همین هم آخر ماجرای چمن‌ها بود. دو بار یک ماشین اسپورت سفید را دیدم که جلوی خانه‌شان پارک کرده بود. ماشین مال این حوالی نبود.

یک بار پیش آمد که کاری با زن داشتم. یک نامه برایشان رسیده بود که تمبر کافی نداشت و باید هزینه‌اش را ازشان می‌گرفتم. رفتم در خانه‌شان و دختر کوچولوی‌شان در را برایم باز کرد و رفت مادرش را صدا کند. خانه پر از اساسیه‌ی کهنه بود و لباس‌های‌شان هم همه جای خانه پخش بود. ولی نمی‌شد گفت خانه‌شان کثیف است. البته نامرتب بود. ولی کثیف، نه. یک کاناپه و یک صندلی کهنه توی اتاق پذیرایی بود. زیر پنجره، با آجر و تخته ‌یک قفسه‌ی کتاب درست کرده بودند. قفسه انباشه از کتاب و دسته‌های کاغذ بود. گوشه‌ی اتاق، تابلوهای نقاشی را رو به دیوار تکیه داده بودند. یک گوشه‌ی دیگر هم یک بوم نقاشی روی سه پایه بود، ولی رویش را پوشانده بودند. کیفم را به سمت جلو چرخاندم و منتظر ایستادم. کم کم داشتم به‌ این نتیجه می‌رسیدم که ‌ای کاش اضافه‌بها را خودم پرداخت کرده بودم. همین‌طور که منتظر بودم، چشمم به بوم روی سه پایه بود. چیزی نمانده بود که رویش را کنار بزنم و دزدکی نگاهی بیندازم که صدای پا آمد.

زن گفت: «چکار می‌تونم براتون بکنم؟» قیافه‌اش به هیچ وجه دوستانه نبود. دستی به لبه‌ی کلاهم کشیدم و گفتم: «یه نامه براتون دارم که تمبرش کمه. اگه زحمتی نداره براتون …»

«بدین ببینم. از طرف کیه؟ این که از طرف جری‌یه. دیوانه، برامون نامه‌ی بدون تمبر فرستاده.» داد زد: «از جری نامه اومده.» مارستون هم وارد شد. چندان خوشحال به نظر نمی‌رسید. همین طور پا به پا می‌کردم و منتظر ایستاده بودم.

زن گفت: «پول‌شو می‌دم. هر چی باشه از طرف جری پیره‌ست. بفرمایید. حالا خدانگهدار.»

طرز برخوردشان با همه به همین سبک و سیاق بود. نمی‌شد گفت که مردم محل به‌ این طرز برخورد عادت کرده بودند. در کل، رفتارشان طوری نبود که بشود به آن عادت کرد. ولی بعد از مدتی دیگر کسی زیاد بهشان توجهی نمی‌کرد. شاید هر از چندگاهی، وقتی مرد سبد خرید را توی پیاده‌رو می‌کشید، نگاهی به سر و ریخت و ریشش می‌انداختند، ولی در همین حد بود. دیگر از داستان جدیدی هم خبری نشد.

یک روز ناگهان ناپدید شدند. در دو جهت مختلف. فهمیدم که زن یک هفته قبل از مرد رفته است. گویا با یک مردی رفته بود. بعد از چند روز هم مرد، دست بچه‌ها را گرفته بود و برده بود خانه‌ی مادر خودش در رِدینگ. نامه‌شان حدود شش روز ، از پنجشنبه تا چهارشنبه‌ی بعدش توی صندوق ماند. حفاظ جلوی پنجره‌ها بسته بود و هیچ‌کس به درستی نمی‌دانست که‌ آیا برمی‌گردند یا برای همیشه رفته‌اند. ولی چهارشنبه، باز همان فورد را دیدم که جلوی خانه‌شان نگه داشته بود. حفاظ‌ها هنوز بسته بودند، ولی نامه برداشته شده بود.

از فردای همان روز، مرد هر روز دمِ در، کنار صندوق می‌ایستاد تا نامه‌اش را تحویل بگیرد. گاهی اوقات هم روی پله‌های ایوان منتظر می‌نشست و سیگار می‌کشید. وقتی مرا از دور می‌دید، بلند می‌شد و پشت شلوارش را با دست می‌تکاند و راه می‌افتاد به سمت صندوق. اگر دست بر قضا نامه‌ای برایش داشتم، حتا قبل از این که تحویلش بگیرد، زیرچشمی‌ آدرس فرستنده را نگاه می‌کرد. به ندرت کلمه‌ای ردوبدل می‌شد. اگر هم نگاهمان به هم برمی‌خورد، سری برای هم تکان می‌دادیم. که البته خیلی پیش نمی‌آمد. البته او به وضوح از این وضعیت معذب بود و این را راحت می‌شد تشخیص داد. من هم اگر از دستم برمی‌آمد، دلم می‌خواست کمکش کنم. ولی نمی‌دانستم که دقیقن باید چه بگویم.

یک روز صبح، حدود یک هفته بعد از بازگشتش بود که دیدم دارد به سمت صندوق می‌آید. دست‌هایش توی جیب‌هایش بودند. تصمیمم را گرفتم که‌این بار چیزی بگویم. چی؟ هنوز نمی‌دانستم. ولی حتمن می‌خواستم یک چیزی بگویم. به سمتش که می‌رفتم، پشتش به من بود. نزدیکش که رسیدم، ناگهان برگشت و نگاهم کرد. نگاهی توی چهره‌اش بود که کلمات در دهانم خشک شدند. نامه‌اش را درآوردم و منتظر ایستادم. چند قدمی ‌به سمتم آمد و نامه را بدون هیچ حرفی تحویلش دادم. طوری به نامه نگاه می‌کرد که انگار چیز خیلی عجیبی دیده است.

یک برگه‌ی تبلیغاتی بود مربوط به خدمات بیمه‌ای یک بیمارستان. آن روز صبح، دستکم هفتاد و پنج تا از آن‌ها را توزیع کرده بودم. کاغذ را تا کرد و برگشت داخل خانه.

فردایش هم مثل روزهای قبل منتظر بود. با همان نگاه همیشگی، البته ‌این بار انگار کمی‌آرام‌تر. حسی داشتم که می‌گفت نامه‌ای که برایش می‌بردم، همانی است که منتظرش بوده است. امروز صبح، وقتی داشتم نامه‌ها را دسته می‌کردم، دیده بودمش. پاکتی بود ساده و سفید. آدرس با حروف درشت، تمام پشت پاکت را پوشانده بود و انگار دست خط یک زن بود. مهر اداره‌ی پست پورتلند رویش بود و نشانه‌ی فرستنده هم خیابانی بود در پورتلند و نام گیرنده هم با حروف اختصاری جی. دی. نوشته شده بود.

نامه را که می‌دادم دستش، گفتم: «صبح بخیر.»

بدون هیچ حرفی، نامه را گرفت و ناگهان رنگش پرید. کمی ‌مِن و مِن کرد و بعد راه افتاد سمت در ورودی. نامه را بالا رو به نور گرفته بود. بلند گفتم: «اون زن خوبی نیست رفیق! اینو همون اولین باری که دیدمش فهمیدم. چرا فراموشش نمی‌کنی؟ چرا نمی‌ری سر کار تا فراموشش کنی؟ چه مشکلی با کار کردن داری؟ زمان جنگ با کار شبانه‌روزی سرمو گرم می‌کردم و یادم می‌رفت که دور و برم چه خبره. اون وقتا…»

منتظر تمام شدن حرفم نماند و رفت تو. بعد از آن، فقط پنج روز دیگر آنجا ماند. باز هم منتظر نامه بود، ولی دیگر از پشت پنجره نگاه می‌کرد. تا نمی‌رفتم، از خانه بیرون نمی‌آمد. از دور صدای باز شدن در را می‌شنیدم. گاهی سری برمی‌گرداندم و می‌دیدم که بدون هیچ عجله‌ای به سمت صندوق می‌رود.

آخرین باری که دیدمش، پشت پنجره‌ ایستاده بود و نگاهی خونسرد و آرام داشت. پرده‌ها بسته بودند. ولی حفاظ‌های پنجره‌ها را بالا داده بود. فهمیدم که تصمیمش را گرفته است تا باروبندیلش را جمع کند و از آنجا برود. انگار این بار دیگر نگاهم نمی‌کرد. چشم‌هایش به من بود، ولی داشت به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. از ورای بام‌ها و درخت‌ها انگار به جنوب خیره شده بود. همین‌طور نگاه کرد تا از جلوی خانه‌شان رد شدم. نگاهی به پشت سرم انداختم. همان طور پشت پنجره ‌ایستاده بود. طوری خیره نگاه می‌کرد که برگشتم و جهت نگاهش را تعقیب کردم. هیچ چیز نبود جز درودیوار چوبی کهنه‌ی خانه‌ها و کوه‌ها و بعدش هم آسمان.

روز بعدش رفته بود. هیچ نشانی هم از خودش جا نگذاشته بود. هر از چندگاهی نامه‌ای به نشانی‌شان می‌رسد. گاهی اوقات خطاب به مرد است و گاهی به زن. گاهی هم هر دویشان گیرنده‌ی نامه‌اند. اگر سفارشی باشد، یک روز نگهش می‌داریم و بعد برش می‌گردانیم به فرستنده. خیلی نیستند. و برایم مهم هم نیست. بخشی از کارم است. هر طور نگاه می‌کنم، همیشه از شغلم راضی بوده‌ام.

 نسخه‌ی پی دی اف داستان: در سانفرانسیسکو چکار می کنی

Carver

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

من و جی. پی (J. P.) روی ایوان جلویی مرکز ترک اعتیاد به ‌الکل فرانک مارتین نشسته‌ایم. جی. پی هم، مثل بقیه‌ی ماها در مرکز بازپروری فرانک مارتین، پیش از هر چیز یک الکلی است. البته ‌او یک دودکش پاک‌کن هم هست. اولین بار است که گذارش به‌اینجا افتاده، به همین خاطر هم کمی‌ ترسیده. من پیش از این، یک بار دیگر هم اینجا بوده‌ام. بار دومم است. حالا به هر دلیلی. چه‌اهمیتی دارد؟ اسم واقعی جی. پی، جو پنی است، ولی او دلش می‌خواهد او را جی.پی صدا بزنم. حدود سی سالش است. از من جوان‌تر است. نه خیلی جوان‌تر، فقط یک کمی. دارد برایم تعریف می‌کند که چطور وارد حرفه‌اش شد. وقتی حرف می‌زند، از دست‌هایش زیاد استفاده می‌کند. دست‌هایش می ‌لرزند. می‌گوید: «قبلن این طوری نبودم.» منظورش لرزش دست‌هایش است. بهش می‌گویم که با هم همدردیم. می‌گویم که لرزش‌ها برطرف می‌شوند. و واقعن هم همین‌طور است. ولی زمان می‌برد.

فقط چند روز است که‌ اینجاییم. هنوز اول راهیم. جی. پی دست‌هایش می‌لرزد. هر از چندگاهی، یک جایی، یک عصبی – یا شاید هم عصب نباشد – جایی توی شانه‌ام تیر می‌کشد. گاهی هم یک سمت گردنم این طور می‌شود. این طور مواقع دهانم خشک می‌شود و قورت دادن آب دهان برایم سخت می‌شود. می‌دانم که ‌اتفاقی قرار است بیفتد و سعی می‌کنم از آن پیشگیری کنم. می‌خواهم از این اتفاق فرار کنم. فقط چشمانم را می‌بندم و می‌گذارم تا این حالت برطرف شود. می‌گذارم تا برود سراغ یک نفر دیگر. دیروز یک مورد تشنج داشتیم. یک مردی که تاینی (Tiny) صدایش می‌کنند. یک تکنیسین برق از سانتا روزا، که خیلی چاق و گنده ‌است. می‌گفتند که دو هفته‌ای می‌شود اینجاست و پیچ اول را رد کرده‌ است. یکی دو روز دیگر قرار بود مرخص شود و شب سال نو را می‌توانست در کنار همسرش تلویزیون تماشا کند. تاینی قصد داشت که شب سال نو کلوچه و شکلات داغ بخورد. دیروز صبح، وقتی برای صبحانه آمد پایین، حالش خوب بود. داشت صدای اردک درمی‌آورد. موهایش را آب و شانه کرده بود و از وسط فرق باز کرده بود. تازه دوش گرفته بود. یک جای صورتش را هم موقع تراشیدن ریشش بریده بود. خب که چه؟ تقریبن همه در فرانک مارتین، یکی از همین بریدگی‌ها روی صورتمان داریم. مهم چیزی بود که بعدش اتفاق افتاد. تاینی بالای میز نشسته بود و آرنجش را روی لبه‌ی میز تکیه داده بود و داشت یکی از ماجراهای عرق‌خوری‌اش را تعریف می‌کرد. بقیه که دور میز نشسته بودند می‌خندیدند و هی سر تکان می‌دادند و تخم مرغ‌های آب‌پزشان را می‌خوردند. تاینی کمی ‌تعریف می‌کرد و بعد با لبخندی دورتادور میز را رصد می‌کرد تا واکنش جمع را بسنجد. همه‌ی ما، یک وقتی از همین دیوانه‌بازی‌ها درآورده بودیم و تعجبی نداشت که به ماجراهایش بخندیم. جلوی تاینی روی میز، یک بشقاب نیمرو بود و کمی ‌هم بیسکویت و عسل. من هم سر همان میز نشسته بودم، ولی گرسنه‌ام نبود. یک فنجان قهوه هم جلویم بود. ناگهان، تاینی دیگر سر جایش نبود. با صدای مهیبی از روی صندلی‌اش پخش زمین شد. روی پشتش افتاده بود، چشم‌هایش بسته بود و داشت دست و پا می‌زد. بقیه با فریاد فرانک مارتین را صدا زدند. ولی او خودش همانجا ایستاده بود. چند نفری روی زمین کنار تاینی زانو زدند. یکی از آن‌ها انگشتانش را در دهان تاینی فرو برد و سعی کرد تا زبانش را بگیرد. فرانک مارتین داد زد: «همه عقب!» جماعتی دور تاینی رویش خم شده بودند و داشتند تماشا می‌کردند. نمی‌توانستیم چشم ازش برداریم. فرانک مارتین گفت: «بذارید بهش هوا برسه.» بعدش دوید سمت دفتر تا آمبولانس خبر کند.

تاینی امروز هم با ماست. امروز صبح فرانک مارتین با ون خودش از بیمارستان برش گرداند. وقتی تاینی برگشت، برای صبحانه دیگر دیر شده بود، اما به هر حال کمی‌ قهوه خورد و سر یکی از میزها در سالن غذاخوری نشست. یک نفر از آشپزخانه برایش نان تست آورد، ولی تاینی نخوردش. فقط نشست و زل زد به فنجان قهوه‌اش. هر از چندگاهی فنجانش را روی میز جلو و عقب می‌کرد.

می‌خواستم ازش بپرسم که قبل از این که آن اتفاق بیفتد، متوجه چیزی شده بود یا نه. می‌خواستم بدانم که ضربان قلبش تند شده بود یا این که به شماره ‌افتاده بود. می‌خواستم بدانم که پلکش پریده بود یا نه. ولی چیزی نمی‌گویم. به نظر نمی‌رسید که چندان علاقه‌ای برای صحبت در این مورد داشته باشد. به هر حال، هیچ وقت اتفاقی را که برایش افتاده بود فراموش نمی‌کردم. تاینی پیر، همان طور روی زمین ولو شده بود و دست و پا می‌زد. حالا هر وقت که ‌این عصب شروع می‌کند به تیر کشیدن، نفس عمیقی می‌کشم و هر لحظه منتظرم که روی زمین و رو به ‌آسمان ولو شوم و یک نفری انگشت کند توی دهانم.

جی. پی روی ایوان جلویی نشسته ‌است. دست‌هایش را بین ران‌هایش گذاشته‌ است. سیگاری روشن می‌کنم و زیر سیگاری‌ام هم، سطل کهنه‌ای است که با آن زغال برمی‌دارند. راه می‌روم و به جی. پی گوش می‌دهم. ساعت یازده صبح است. یک ساعت و نیمی‌ به ناهار مانده ‌است. هیچ کدام گرسنه نیستیم. ولی منتظریم تا وقت ناهار شود و برویم بنشینیم سر میز توی سالن غذاخوری. شاید آن موقع گرسنه‌مان شود.

جی. پی دارد تعریف می‌کند که چطور وقتی بچه بود، افتاده توی چاهی در مزرعه‌ای که در آن بزرگ شده بود. شانس آورده بود که چاه خشک بوده. می‌گوید: «یا شایدم بدشانسی.» نگاهی به‌اطرافش می‌کند و سری تکان می‌دهد. تعریف می‌کند که چطور بعدازظهر همان روز پیدایش کرده بودند و پدرش با یک طناب کشیده بودش بیرون. آن پایین خودش را خیس کرده بود. توی چاه وحشت‌زده شده بود. هی فریاد زده بود و کمک خواسته بود و منتظر مانده بود و باز هم فریاد زده بود. آن قدر داد زده بود که دیگر صدایش درنمی‌آمد. گفت که‌ آن اتفاق تاثیر عمیقی رویش گذاشته. ته چاه نشسته بود و به دهنه‌ی چاه در بالا نگاه کرده بود. آن بالای بالا، یک دایره‌ی کوچک از آسمان آبی را می‌دید. هر از چندگاهی ابری سفید ظاهر می‌شد و می‌گذشت. گاهی هم دسته‌ای پرنده رد می‌شد و انگار صدای بال زدنشان توی سر جی. پی می‌پیچید. توی سرش صداهای دیگری را هم می‌شنید. صداهای خش‌خشی را از بالای سرش روی دیواره‌ی چاه می‌شنید و حس می‌کرد که چیزهایی روی موهایش می‌ریزند. به حشرات فکر کرده بود. صدای باد را که‌ از دهانه‌ی چاه رد می‌شد شنیده بود و آن صدا هم رویش تاثیر عجیبی گذاشته بود. خلاصه‌ این که ته آن چاه، همه چیز زندگی برایش شکل دیگری پیدا کرده بود. ولی چیزی روی سرش نریخت و کسی هم آن دایره‌ی آبی بالای سرش را نبست. بعد پدرش با طناب رسیده بود و طولی نکشیده بود که جی. پی باز به زندگی‌اش در بیرون چاه بازگشته بود.

می‌گویم: «ادامه بده جی. پی، بعدش چی شد؟»

وقتی هجده‌ یا نوزده سالش بود و دبیرستان را تمام کرده بود و کاری در زندگی‌اش نداشت که بکند، روزی به سمت دیگر شهر رفت تا یکی از دوستانش را ببیند. دوستش در خانه‌ای زندگی می‌کرد که‌ یک شومینه داشت. جی. پی و دوستش با هم دمی‌ به خمره زدند و کمی‌ هم موسیقی گوش دادند. بعدش یکی در می‌زند. دوستش می‌رود تا در را باز کند. زن جوانی پشت در است با ادوات دودکش پاک‌کنی. کلاه سیلندری روی سرش دارد و همین هم جی. پی را حسابی متعجب می کند. زن جوان به دوست جی. پی می‌گوید که قرار دارد برای تمیز کردن دودکش شومینه. دوستش هم سری تکان می‌دهد و راهش می‌دهد داخل. زن به جی. پی هیچ توجهی نمی‌کند. بساطش را داخل شومینه پهن می‌کند. شلوار سیاه، پیراهن سیاه، جوراب و کفش سیاه به تن دارد. البته تا آن موقع کلاه سیلندری را از سرش برداشته ‌است. جی. پی می‌گوید که با دیدن زن، یک حالی شده بوده. همان طور که جی. پی و دوستش آبجو می‌خورند و موزیک گوش می‌دهند، زن هم کارش را می‌کند که همان تمیز کردن شومینه ‌است. ولی آن‌ها چشم از زن برنمی‌دارند. هم خودش، و هم کاری که می‌کند. هر از چندگاهی هم جی. پی و دوستش با پوزخند به هم نگاهی می‌اندازند و گاهی چشمک می‌زنند. وقتی زن جوان تا کمر درون دودکش می‌رود، جی. پی و دوستش ابرویی بالا می‌اندازند. جی. پی می‌گوید: «قیافه‌ی دختره همچین بد نبود.»

کار زن که تمام می‌شود، بساطش را جمع می‌کند. آن وقت چکی را از دوست جی. پی تحویل می‌گیرد. پدر و مادر دوستش چک را به نام زن جوان نوشته بودند. بعدش زن از دوستش می‌پرسد که می‌خواهد او را ببوسد یا نه. زن می‌گوید: «شانس میاره.» جی. پی حسابی گیج شده بوده. چشمان دوستش از تعجب گشاد شده بود. بعد در حالی که حسابی سرخ شده، گونه‌ی زن را می‌بوسد. در همان لحظه، جی. پی با خودش تصمیمی‌ می‌گیرد. آبجویش را زمین می‌گذارد. از روی کاناپه بلند می‌شود. به سمت زن جوان می‌رود که داشته خارج می‌شده. جی. پی به ‌او می‌گوید: «من هم!»

زن سرش را می‌چرخاند و نگاهی به‌او می‌اندازد. جی. پی می‌گوید که درآن لحظه می‌توانست ضربان قلب خودش را بشنود. معلوم می‌شود که‌ اسم زن جوان، راکسی است. راکسی می‌گوید: «حتمن. چرا که نه؟ چند تا بوس اضافه برام مونده.» بعد جی. پی را می‌بوسد. درست روی لب‌ها. بعدش برمی‌گردد و می‌رود.

به همین سادگی، به سرعت یک چشم بر هم زدن. جی. پی زن جوان را تا بیرون خانه مشایعت می‌کند. در خروج را برایش باز می‌کند و نگه می ‌دارد. بعد با او از پله ها پایین می‌رود و قدم به خیابان می‌گذارد، جایی که زن ماشینش را پارک کرده. کاملن از خود بیخود شده بوده. دیگر هیچ چیز در این دنیا برایش اهمیتی نداشته. می‌دانسته که بالاخره روزی کسی را ملاقات می‌کند که زانوهایش را به لرزش می‌اندازد. جای بوسه‌اش انگار هنوز روی لب هایش می‌سوزد. جی. پی نمی‌توانسته خودش را جمع و جور کند. از احساسات لبریز شده بوده و دنبال زن به هر سمت کشیده می‌شده. در عقب ماشین را برای زن جوان باز می‌کند. بعد کمکش می‌کند تا ابزارش را توی ماشین بگذارد. زن می‌گوید: «ممنونم.» بعد از دهنش پریده که می‌خواهد زن را دوباره ببیند. و این که آیا زن دوست دارد با او به دیدن فیلمی ‌برود؟ بالاخره فهمیده بوده که می‌خواهد با زندگی‌اش چکار کند. او می‌خواسته همان کاری را در پیش بگیرد که زن می‌کرد. می‌خواست که ‌یک دودکش پاک‌کن شود. ولی همان موقع به زن در این مورد چیزی نمی‌گوید.

جی. پی می‌گوید که زن انگشت به دهان براندازش کرد. بعدش از روی صندلی جلوی ماشینش کارت ویزیتی را برداشت و دستش داد. گفت: «امشب بعد از ساعت ده با این شماره تماس بگیر. می‌تونیم با هم صحبت کنیم. حالا باید برم.» بعد کلاه سیلندری را سرش گذاشت و سوار شد. اما قبل راه‌افتادن، یک بار دیگر به جی. پی نگاهی انداخته بود و لبخندی زده بود. انگار که ‌از او خوشش آمده بود. بعد گازش را گرفت و رفت.

می‌گویم: «بعدش چی؟ ادامه بده.»

علاقمند شده بودم. البته هر داستان دیگری هم بود، من همین طور گوش می‌دادم. حتا اگر شروع می‌کرد به تعریف داستانی درباره‌ی این که چطور روزی ناگهان تصمیم گرفت وارد کار خرید و فروش نعل اسب شود. دیشب باران باریده بود. ابرها هنوز نزدیک تپه‌های آن سوی دره متراکم بودند. جی. پی گلویی صاف می‌کند و نگاهی به تپه‌ها و بعد به ‌ابرها می‌اندازد. دستی به چانه‌اش می‌کشد و داستانش را از سر می‌گیرد.

راکسی و او با هم قرار می‌گذارند و بیرون می‌روند. بعد از چند قرار، جی. پی زن را راضی می‌کند تا او را هم وارد حرفه‌اش کند. ولی راکسی با پدر و برادرش کار می‌کرد و تعدادشان هم برای انجام کارهایشان کافی بود. آن‌ها به آدم دیگری نیاز نداشتند. به علاوه، مگر او که بود؟ جی. پی؟ جی. پی چی؟ آن‌ها به دخترک هشدار داده بودند که مواظب باشد. بنابراین جی. پی و زن جوان با هم به دیدن چند فیلم رفتند. بعدش چند بار با هم به رقص رفتند. ولی حرف‌هایشان بیشتر حول و حوش همان حرفه‌ی دودکش پاک‌کنی می‌چرخید. جی. پی می‌گوید قبل از این که به خودشان بجنبند، داشتند درباره‌ی تشکیل زندگی حرف می‌زدند و بعد از مدتی کوتاه، همین کار را هم کردند. آن‌ها با هم ازدواج کردند. پدرزن جی. پی او را هم به عنوان شریک وارد کارشان می‌کند. در کمتر از یک سال، راکسی صاحب یک بچه شد. بعدش کار دودکش پاک‌کنی را رها کرد. مدت کوتاهی بعد، صاحب فرزند دوم شد. جی. پی آن موقع در نیمه‌ی سال‌های بیست زندگی‌اش بود. ترتیب خرید یک خانه را می‌دهند. می‌گوید که ‌از زندگی‌شان راضی بودند. می‌گوید: «از اوضاع راضی بودم. هر چیزی که می‌خواستم به دست آورده بودم. زن، و بچه‌هایی که عاشقشون بودم و همین طور کاری که دوستش داشتم.» ولی بعدش به دلیلی، که معلوم نبود چه بود، شروع کرده بود به نوشیدن. برای مدتی طولانی فقط و فقط آبجو می‌نوشید. هر نوع آبجویی، فرقی نمی‌کرد. می‌گفت که می‌توانست تمام بیست و چهار ساعت شبانه روز، بی وقفه آبجو بنوشد. شب‌ها موقع تماشای تلویزیون آبجو می‌نوشید. هر از چندگاهی هم مشروب سنگین می‌نوشید. ولی این فقط زمان‌هایی بود که برای تفریح از شهر بیرون می‌رفتند، که خب زیاد پیش نمی‌آمد. یا وقت‌هایی که مهمان داشتند. بعدش زمانی رسید، که نمی‌دانست چرا، ولی شروع کرد به نوشیدن جین و تونیک به جای آبجو. بعد از شام، جلوی تلویزیون، بیشتر جین و تونیک می‌نوشید. همیشه‌ یک لیوان جین و تونیک دستش بود. می‌گفت که طعمش را دوست داشت. می‌گفت که وقتی کار روزانه‌اش تمام می‌شد، قبل از رفتن به خانه، جایی توقف می‌کرد و می‌نوشید. بعدش دیگر یک خط درمیان شام می‌خورد. گاهی اصلن خانه نمی‌رفت. یا گاهی می‌رفت، ولی هیچ میلی به غذا نداشت. توی بار هله‌هوله می‌خورد و خودش را سیر می‌کرد.

گاهی اوقات با سر توی در می‌رفت و گاهی هم به هیج دلیل خاصی، ظرف ناهارش را پرت می‌کرد توی اتاق پذیرایی. وقتی راکسی سرش داد می‌زد، باز از خانه می‌زد بیرون. حالا از بعدازظهر شروع به نوشیدن می‌کرد. حتا زمانی که قرار بود هنوز سر کار باشد. می‌گوید که دیگر تقریبن از صبح شروع به نوشیدن می‌کرد. قبل از این که مسواک صبحش را بزند، چند شاتی مشروب می‌زد. بعد یک فنجان قهوه می‌نوشید. حالا توی بقچه‌ی ناهارش، یک بطری ودکا هم بود.

جی. پی ساکت شد. صدایش درنمی‌آمد. چی شد؟ داشتم گوش می‌دادم. گوش دادن آرامم می‌کند. کمک می‌کند تا به چیزی فکر نکنم. به ‌این که کجا هستم. بعد از یک دقیقه می‌گویم: «چه مرگت شد؟ بگو دیگه جی. پی.» دستی به چانه‌اش می‌کشد و باز شروع به صحبت می‌کند.

حالا دیگر جی. پی و راکسی دائم با هم دعوا می‌کردند. دعواهای حسابی. جی. پی می‌گوید که‌ یک بار راکسی با مشت توی صورتش کوبید و بینی‌اش را شکست. می‌گوید: «ببین.» بعد یک جای بریدگی را روی پل بینی‌اش نشانم می‌دهد. «این بینی یه بار شکسته. درست اینجا.» البته ‌او هم تلافی می‌کند. یک بار طوری راکسی را می‌زند که کتفش درمی‌رود. یک بار دیگر لبش را می‌شکافد. جلوی بچه‌ها کتک کاری می‌کردند. اوضاع از کنترل خارج شده بود. ولی او همچنان به نوشیدن ادامه می‌داد. نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. هیچ چیز دیگر هم نمی‌توانست جلودارش شود. نه حتا وقتی پدر و برادر راکسی تهدیدش کردند که تا سر حد مرگ کتکش می‌زنند. آن ها به راکسی توصیه کردند که بچه ها را بردارد و از خانه برود. ولی راکسی جواب داده بود که ‌این مشکل خود اوست. خودش این مشکل را درست کرده و خودش هم حلش می‌کند.

جی. پی دوباره ساکت می‌شود. روی صندلی‌اش قوز می‌کند. زل می‌زند به ماشینی که در جاده‌ی میان آن‌ها و تپه‌ها در حال حرکت است.

می‌گویم: «می‌خوام بقیه‌ش رو بشنوم جی. پی. ادامه بده.»

شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: «راستش نمی‌دونم.»

می‌گویم: «خوبه.» و منظورم این است که تعریف کردن این ماجرا برایش خوب است. «ادامه بده جی. پی.»

جی. پی می‌گوید که یک بار راکسی با مردی دوست شد. به خیال این که مشکل این طور حل می‌شود. «نمی‌دونم چطور وقت پیدا کرده بود برای این کار. با این همه کار خونه و بچه ها.»

با تعجب نگاهش می‌کنم. مرد به‌ این گندگی هنوز نفهمیده ‌است. می‌گویم: «برای این کارا، آدم همیشه وقت پیدا می‌کنه. اگرم پیدا نکنه، می‌سازه.»

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «فکر کنم همین طور باشه.»

به هر حال، قضیه را می‌فهمد – قضیه‌ی دوست پسر راکسی را – و حسابی قاطی می‌کند. حلقه‌ی ازدواج راکسی را به زور از دستش درمی‌آورد. بعدش با یک اره‌ی آهن بر، چند تکه‌اش می‌کند. خوب شد. لذت بردم. فردا صبحش، وقتی سر کار می‌رفته، بازداشت می‌شود. به جرم رانندگی در حال مستی. گواهینامه‌اش توقیف می‌شود. دیگر نمی‌توانست با ماشین برود سر کار. از این بدتر نمی‌شد. هفته‌ی قبلش هم از روی یک سقف شیروانی افتاده و انگشت شصتش شکسته بوده. می‌گوید اگر اوضاع همان طور پیش می‌رفت، همان روزها گردنش را هم می‌شکست.

او به فرانک مارتین آمده بود تا ترک کند و همچنین فکر کند به ‌این که چطور می‌تواند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد. ولی او برخلاف میلش اینجا نبود. درست مثل خودم. ما اینجا زندانی نبودیم. هر زمان که می‌خواستیم، می‌توانستیم از اینجا برویم. ولی توصیه می‌شد که حداقل یک هفته را اینجا بگذرانیم. دو هفته تا یک ماه را هم، همان طور که خودشان می‌گفتند، «به شدت» توصیه می‌کردند.

همان طور که گفتم، این دومین بارم است که در فرانک مارتین هستم. وقتی داشتم چک پیش‌پرداخت را برای یک هفته اقامت امضا می‌کردم، فرانک مارتین گفت: «تعطیلات همیشه بَده. شاید این بار بهتر باشه ‌یکم بیشتر اینجا بمونی. مثلن برای چند هفته. می‌تونی چند هفته بمونی؟ به هر حال بهش فکر کن. الان نیازی نیست تصمیمی‌ بگیری.» آن وقت انگشتش را گوشه‌ی چک نگه داشت تا امضایش کنم. بعد هم دوست‌دخترم را تا در خروج همراهی کردم و خداحافظی کردیم. گفت: «خدانگهدار.» بعدش چرخید سمت در و رفت. نزدیک عصر بود. باران می‌بارید. از در به سمت پنجره رفتم. پرده ها را کنار زدم و دور شدنش را تماشا کردم. با ماشین من رفت. مست بود. ولی من هم مست بودم. و کاری از دستم برنمی‌آمد. به زحمت به سمت صندلی کنار رادیاتور رفتم و رویش ولو شدم. چند نفری داشتند تلویزیون تماشا می‌کردند. سری چرخاندند و نگاهی به من انداختند و بعد باز مشغول تماشای تلویزیون شدند. همان طور آنجا نشستم. هر از چندگاهی نگاهی به تلویزیون می‌انداختم.

همان روز نزدیک عصر، در ورودی محکم باز شد و دو مرد درشت هیکل، که بعد فهمیدم پدرزن و برادرزنش بودند، جی. پی را آوردند داخل. پدرزنش اسمش را وارد دفتر کرد و چکی هم به فرانک مارتین داد. بعد همان دو نفر به جی. پی کمک کردند تا از پله‌ها بالا برود. فکر می‌کنم که تا تختش همراهی‌اش کردند. بعد از چند لحظه هم برگشتند و به سمت در خروجی رفتند. انگار عجله داشتند تا هر چه زودتر از اینجا دربروند. ملامتشان نمی‌کردم. به هیچ وجه. نمی‌دانم خودم اگر جای آن‌ها بودم چکار می‌کردم.

یک روز و نیم بعد، من و جی. پی با هم روی ایوان جلویی آشنا شدیم. با هم دست دادیم و درباره‌ی وضع هوا صحبت کردیم. جی. پی دست‌هایش می‌لرزید. نشستیم و پاهایمان را روی نرده‌های ایوان گذاشتیم. بعد لم دادیم روی صندلی‌هایمان، انگار که برای تعطیلات و استراحت آنجاییم و قرار است درباره‌ی سگ خانگی‌مان با هم صحبت کنیم. آنجا بود که جی. پی داستانش را شروع کرد.

هوا بیرون سرد است. ولی نه خیلی سرد. یکمی‌سردتر از چیزی که باید باشد. فرانک مارتین بیرون می‌آید تا سیگارش را تمام کند. پولیوری تنش است و دکمه‌هایش را تا بالا بسته ‌است. فرانک مارتین کوتاه و چاق است. سر کوچکی دارد و موهایش فرفری و جوگندمی ‌است. سرش به نسبت بدنش خیلی کوچک است. فرانک مارتین سیگارش را به لب می‌گیرد و دست‌هایش را روی سینه گره می‌زند. با لب‌هایش سیگار را بالا و پایین می‌کند و به آن سوی دره چشم می‌دوزد. درست مثل کسی که ناظر یک مسابقه‌ی بوکس است. کسی که نتیجه‌ی مسابقه را می‌داند.

جی. پی دوباره ساکت می‌شود. طوری که‌ انگار نفس هم نمی‌کشد. سیگارم را توی زیرسیگاری مچاله می‌کنم و نگاه تندی به جی. پی می‌اندازم که حالا بیشتر توی صندلی‌اش فرو رفته ‌است. جی. پی یقه‌اش را بالا می‌کشد. با خودم فکر می‌کنم چه مرگش است. فرانک مارتین دست‌هایش را باز می‌کند و پکی به سیگار می‌زند. می‌گذارد دود خودش از دهانش خارج شود. بعدش چانه‌اش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «جک لندن یه خونه‌ی بزرگ اون سمت دره داشت. درست همونجا، پشت اون دره‌ی سبز روبرومون. ولی الکل باعث شد همه چیزشو از دست بده. باید ازش درس بگیرین. اون مرد خوبی بود. بهتر از همه‌ی ما. ولی نتونست از پسش بربیاد.» فرانک مارتین به ته مانده‌ی سیگارش نگاهی می‌کند. خاموش شده ‌است. پرتش می‌کند توی زیرسیگاری. می‌گوید: «اگر می‌خواین این مدتی که‌ اینجا هستید چیزی بخونین، کتاب اونو بخونین؛ آوای وحش. می‌دونید کدومه؟ ما اینجا داریمش اگر هوس کتاب خوندن کردین. درباره‌ی یه حیوونیه که نصفش سگه و نصفش گرگ. خب دیگه موعظه تمومه.» بعد شلوارش را بالا می‌کشد و لبه‌ی پولیورش را پایین می‌دهد و ادامه می‌دهد: «من می‌رم داخل. سر ناهار می‌بینمتون.»

جی. پی می‌گوید: «وقتی اون دور و برمه، حس می‌کنم یه سوسکم. وقتی نزدیکمه، بهم حس یه سوسک می‌ده.» جی. پی سرش را تکان می‌دهد. بعد می‌گوید: «جک لندن، چه ‌اسمی. دوست داشتم منم همچین اسمی‌ داشتم. به جای اسم خودم.»

اولین بار زنم مرا به‌ اینجا آورد. آن موقع هنوز با هم بودیم. تلاش می‌کردیم تا رابطه‌مان را سروسامان بدهیم. مرا به‌اینجا آورد و بعد، یکی دو ساعت همینجا ماند و خصوصی با فرانک مارتین صحبت کرد. بعدش رفت. صبح روز بعد، فرانک مارتین مرا به کناری کشید و گفت: «ما می‌تونیم کمکت کنیم. اگه خودت بخوای و به حرفامون گوش کنی.» ولی من نمی‌دانستم که آیا آن‌ها می‌توانستند کمکم کنند یا نه. بخشی از وجودم کمک می‌خواست. ولی خب بخش‌های دیگر هم بودند.

این بار دوست‌دخترم مرا به‌اینجا آورد. با ماشین خودم. باران شدیدی می‌بارید. تمام راه را شامپانی نوشیدیم. وقتی رسیدیم، هر دومان مست بودیم. قصد داشت مرا پیاده کند و دور بزند و برگردد سمت خانه. کار داشت. فردا صبح هم باید می‌رفت سر کار. منشی بود. توی یک شرکت سازنده‌ی قطعات الکترونیک. کار خوبی بود. یک پسر نوجوان دهان‌گشاد و بی ادب هم داشت. از او خواستم تا امشب در همین شهر اتاقی اجاره کند و بماند و فردا برگردد. نمی‌دانم که ‌این کار را کرد یا نه. آخرین باری که دیدمش، همان روز بود که مرا آورد اینجا و برد سمت دفتر فرانک مارتین و گفت: «حدس بزنین کی اینجاست.»

ولی من از دستش عصبانی نبودم. وقتی زنم از من خواست تا خانه را ترک کنم، او گفت که می‌توانم پیشش بمانم. اوایل هیچ نمی‌دانست که خودش را درگیر چه ماجرایی کرده ‌است. برایش تاسف می‌خوردم. دلیل این تاسف خوردنم هم این بود که ‌یک روز قبل از کریسمس، نتیجه‌ی آزمایشش آمد، و چندان رضایت بخش نبود. باید هر چه زودتر به پزشکش مراجعه می‌کرد. همان خبر کافی بود تا هر دومان دوباره شروع به نوشیدن کنیم. کاری که کردیم این بود که دو تامان تا می‌توانستیم مست کردیم. تا جایی که روز کریسمس هم مست بودیم. باید برای غذا خوردن به رستوران می‌رفتیم، حوصله‌ی غذا درست کردن نداشت. ما و پسر نوجوان دهان‌گشاد و بی ادبش، با هم هدایای کریسمس را باز کردیم. بعدش هم به رستورانی نزدیک خانه‌شان رفتیم. گرسنه نبودم. کمی ‌سوپ و یک ساندویچ کوچک خوردم. با سوپم یک بطری شراب نوشیدم. او هم کمی‌ شراب نوشید. بعد هم «بلادی مری» (نام نوعی کاکتل مشروب که با ترکیب ودکا و آب گوجه‌فرنگی ساخته می‌شود – م) سفارش دادیم. چند روز بعدش را هیچ چیز نخوردم به جز بادام‌زمینی بوداده‌ی نمکی. ولی تا جا داشت «بربن» (نوعی ویسکی- م) نوشیدم. بعد به ‌او گفتم: «عزیزم، فکر کنم بهتره وسایلمو جمع کنم. بهتره برگردم فرانک مارتین.»

سعی کرد برای پسرش توضیح دهد که مدتی نخواهد بود و خودش باید غذایش را آماده کند. ولی به محض این که خواستیم از در بیرون برویم، پسرک دهان گشاد شروع به داد و هوار کرد. داد می‌زد: «برید به جهنم. امیدوارم هیچ وقت برنگردین. امیدوارم بمیرین.» فکر کن! عجب بچه‌ای!

قبل از این که ‌از شهر خارج شویم، گفتم دم مغازه‌ای نگه دارد تا شامپانی بخریم. یک جای دیگر هم نگه داشتیم برای خرید لیوان یک بار مصرف. بعد هم یک ظرف بزرگ جوجه سوخاری خریدیم. توی آن توفان راه ‌افتادیم سمت فرانک مارتین. همان طور می‌نوشیدیم و موزیک گوش می‌دادیم. او رانندگی می‌کرد. من هم کانال‌های رادیو را بالا پایین می‌کردم و مشروب می‌ریختم. مثل یک مهمانی کوچک بود. ولی هر دومان غمگین هم بودیم. هیچکدام به جوجه سوخاری دست نزدیم.

فکر می‌کنم به سلامت به خانه رسید. در غیر این صورت حتمن خبرش به من می‌رسید. ولی هنوز با من تماسی نگرفته ‌است. من هم زنگ نزده‌ام. شاید تا الان خبرهای دیگری درباره‌ی آزمایشش دریافت کرده باشد. شاید هم هیچ خبری نشده باشد. شاید همه‌اش یک اشتباه بوده باشد. شاید آن نتیجه‌ی آزمایش یک نفر دیگر بوده باشد. ولی ماشینم دستش است. خیلی از وسایلم را هم در خانه‌اش گذاشته‌ام. می‌دانم که باز همدیگر را می‌بینیم.

با صدای یک زنگوله‌ی کهنه، وقت ناهار را اعلام می‌کنند. جی. پی و من از روی صندلی‌هایمان بلند می‌شویم و داخل می‌رویم. روی ایوان دیگر خیلی داشت سردمان می‌شد. وقتی حرف می‌زدیم، بخار از دهانمان خارج می‌شد.

صبح روز سال نو سعی کردم با همسرم تماس بگیرم. جواب نداد. اشکالی ندارد. اگر هم اشکالی داشت، چه کاری از دستم ساخته بود؟ آخرین باری که پشت تلفن با هم صحبت کردیم، چند هفته‌ی پیش، حسابی سر هم داد زدیم. چند فحشی هم نثارش کردم. او هم گفت: «مغز الکلی!» و تلفن را قطع کرد. ولی الان می‌خواستم با او حرف بزنم. باید برای وسایلم کاری می‌کردم. یک سری از وسایلم هم پیش او مانده بود.

یکی از آدم‌هایی که‌ اینجاست، خیلی اهل سفر است. دائم هم در حال سفر به ‌اروپا و جاهای دیگر است. دستکم خودش این طور می‌گوید. خودش می‌گوید سفرهایش کاری است. او همچنین می‌گوید که نوشیدنش را کاملن تحت کنترل دارد و اصلن نمی‌داند که ‌اینجا در فرانک مارتین چکار می‌کند. ولی به‌ یاد نمی‌آورد که پایش چطور به‌ اینجا رسید. البته ‌او به ‌این مساله می‌خندد. به این که فراموش کرده چطور به اینجا آمده. می‌گوید: «هر کسی حق داره ‌یه بار سیاه مست کنه. این که چیزی رو ثابت نمی‌کنه.» او به ما می‌گوید که ‌الکلی نیست و ما هم گوش می‌دهیم. می‌گوید: «این اتهام سنگینی‌یه. می‌تونه به ‌اعتبار هر مردی لطمه وارد کنه.» بعد می‌گوید که‌ اگر فقط ویسکی و آب بدون یخ می‌نوشید، این اتفاق برایش نمی‌افتاد. همه ش تقصیر یخی است که داخل مشروب می‌اندازند. از من می‌پرسد: «کسی رو تو مصر نمی‌شناسی؟ روابط اونجا بدردم می‌خوره.»

برای شب سال نو، فرانک مارتین استیک و پوره سیب‌زمینی سرو می‌کند. اشتهایم دارد برمی‌گردد. ته بشقابم را درمی‌آورم و باز هم جا دارم. نگاهی به بشقاب تاینی می‌اندازم. لعنتی دست به غذایش نزده‌ است. استیکش همان‌طور دست‌نخورده باقی مانده. تاینی دیگر همان تاینی سابق نیست. بدبخت امشب می‌خواست توی خانه‌ی خودش باشد. می‌خواست روب دوشامبر و روفرشی‌اش را پایش کند و دست در دست زنش جلوی تلویزیون بنشیند. حالا می‌ترسد برود. می‌فهمم. تشنج ممکن است باز هم برگردد. از وقتی آن اتفاق افتاده، دیگر از ماجراهای دیوانه‌بازی‌اش خبری نیست. همان طور ساکت می‌نشیند و قصه‌هایش را برای خودش نگه می‌دارد. می‌پرسم که می‌توانم استیکش را بردارم یا نه. بشقابش را به سمتم هل می‌دهد.

چندتایمان هنوز بیداریم. دور تلویزیون نشسته‌ایم و میدان تایمز را تماشا می‌کنیم. فرانک مارتین وارد می‌شود و برایمان کیک می‌آورد. کیک را می‌چرخاند و به همه‌مان نشانش می‌دهد. آماده ‌از قنادی خریده‌ است. ولی هر چه باشد، باز کیک است. یک کیک بزرگ سفید. رویش با خامه‌ی صورتی نوشته شده: سال نو مبارک.

مردی که زیاد مسافرت می‌کند می‌گوید: «من این کیک کوفتی رو نمی‌خوام. شامپانی کجاست؟» بعد می‌زند زیر خنده.

همه به سالن غذاخوری می‌رویم. فرانک مارتین کیک را می‌برد. کنار جی. پی می‌نشینم. دو تکه‌ از کیک را می‌خورد با کمی‌نوشابه. من هم یک تکه می‌خورم و یک تکه‌ی دیگر را لای دستمال می‌پیچم برای بعد. جی. پی سیگاری روشن می‌کند. دست‌هایش دیگر نمی‌لرزند. و می‌گوید که همسرش قرار است صبح بیاید اینجا، اولین روز سال نو. می‌گویم: «معرکه‌ست.» سری تکان می‌دهد. بعد همان طور که خامه را از روی انگشتانم لیس می‌زنم می‌گویم: «عجب خبر خوبی جی. پی.»

می‌گوید: «به هم معرفی‌تون می‌کنم.»

می‌گویم: «خوشحال می‌شم.»

شب بخیر می‌گوییم. سال نو را هم به هم تبریک می‌گوییم. دستم را با دستمال پاک می‌کنم و با هم دست می‌دهیم.

به سمت تلفن می‌روم و سکه‌ای داخلش می‌اندازم و شماره‌ی زنم را می‌گیرم. این بار هم کسی جواب نمی‌دهد. تصمیم می‌گیرم با دوست دخترم تماس بگیرم. شماره‌اش را که می‌گیرم، به‌این نتیجه می‌رسم که واقعن تمایلی ندارم با او صحبت کنم. او احتمالن الان خانه‌ است و همان برنامه‌ای را از تلویزیون تماشا می‌کند که ما اینجا می‌بینیم. به هر حال، نمی‌خواهم با او حرف بزنم. امیدوارم حالش خوب باشد. ولی اگر مشکلی برایش پیش آمده باشد، دوست ندارم از آن باخبر شوم.

بعد از صبحانه، من و جی. پی با هم روی ایوان قهوه می‌نوشیم. آسمان صاف است. ولی آنقدر سرد هست که پولیور و کاپشن تنمان باشد.

جی. پی می‌گوید: «ازم پرسید که بچه‌هارم بیاره یا نه. گفتم بهتره بچه ها رو بذاره خونه. می‌تونی تصور کنی؟ خدای من. من نمی‌خوام بچه‌هام پاشون به‌ همچین جایی باز بشه.»

باز سطل زغال را برمی‌داریم و زیر سیگاری‌اش می‌کنیم. به‌ آن سوی دره نگاه می‌کنیم. جایی که زمانی جک لندن زندگی می‌کرد. قهوه‌مان را می‌نوشیم که ‌یک ماشین به سمت ساختمان می‌آید و جلویش توقف می‌کند.

جی. پی می‌گوید: «خودشه.» فنجانش را کنار صندلی‌اش می‌گذارد. بلند می‌شود و به سمت در خروجی می‌رود.

زن را می‌بینم که ماشین را نگه می‌دارد و ترمز دستی را می‌کشد. جی. پی در را باز می‌کند. زن ‌از ماشین خارج می‌شود. همدیگر را در آغوش می‌گیرند. رویم را برمی‌گردانم. بعد باز نگاه می‌کنم. جی. پی بازویش را گرفته‌ است و با هم از پله‌ها بالا می‌آیند. این زن، زمانی بینی یک مرد را شکسته ‌است. دو تا بچه زاییده و آن همه دردسر را از سر گذرانده‌ است، ولی عاشق این مرد است که حالا بازوهایش را گرفته. از روی صندلی بلند می‌شوم.

جی. پی به زنش می‌گوید: «این دوستمه.» بعد رو به من می‌کند. «اینم راکسیه.»

راکسی دستم را می‌گیرد. بلند قد است. یک کلاه کاموایی به سر دارد. خوش قیافه‌ است. یک اورکت تنش است، با یک پولیور سنگین و یک شلوار پارچه‌ای هم به پا دارد. داستان دوست‌پسرش را به‌یاد می‌آورم و اره‌ی آهن‌بر را. حلقه دستش نیست. حدس می‌زنم که ‌احتمالن هر تکه‌اش باید جایی افتاده باشد. دست‌های بزرگ و مردانه‌ای دارد. این زن هر وقت بخواهد می‌تواند از مشت‌هایش استفاده کند.

می‌گویم: «تعریف‌تون رو شنیده‌م. جی. پی برام تعریف کرده که چطور آشنا شدین. قضیه‌ی دودکش.»

زن می‌گوید: «آره. یه دودکش. احتمالن خیلی چیزهای دیگر رو بهتون نگفته. شرط می‌بندم همه چیز رو بهتون نگفته.» بعد می‌خندد. بعد – دیگر تحمل ندارد – دستش را دور جی. پی حلقه می‌کند و گونه‌اش را می‌بوسد. با هم به سمت در راه می‌افتند. زن می‌گوید: «از آشنایی باهاتون خوشحال شدم. راستی جی. پی بهتون نگفت که توی این حرفه بهترینه؟»

جی. پی می‌گوید: «بی خیال راکسی.» دستش به سمت دستگیره‌ی در می‌رود.

می‌گویم: «بهم گفته که هر چی بلده از شما یاد گرفته.»

زن می‌گوید: «خب اینو راست گفته.» بعد باز می‌خندد. ولی انگار که حواسش جای دیگری است. جی. پی دستگیره‌ی در را می‌چرخاند. راکسی دستش را روی دست جی. پی می‌گذارد. «جو، می‌تونیم برای ناهار به شهر بریم؟ می‌تونم ببرمت بیرون؟»

جی. پی گلویش را صاف می‌کند. می‌گوید: «هنوز یه هفته نشده.» بعد دستش را از روی دستگیره‌ی در برمی‌دارد و به چانه‌اش می‌برد. می‌گوید: «فکر می‌کنم که بهتر باشه ‌یه مدتی بیرون نرم از اینجا. می‌تونیم همینجا با هم قهوه بخوریم.»

زن می‌گوید: «خوبه.» بعد نگاهش باز سمت من می‌چرخد و می‌گوید: «خوشحالم که جو دوست پیدا کرده. خوشحال شدم از دیدنتون.»

راه می‌افتند. می‌دانم کار احمقانه‌ای است، ولی به هر حال می‌گویم: «راکسی!» دم در می‌ایستند و به سمتم برمی‌گردند. می‌گویم: «یکم شانس لازم دارم. جدی. یه بوس ممکنه کار منم راه بندازه.»

جی. پی سرش را پایین می‌اندازد. هنوز دستگیره‌ی در توی دستش است، با این که در باز است. دستگیره را بالا و پایین می‌کند. ولی من همان طور به راکسی نگاه می‌کنم. راکسی لبخندی می‌زند. می‌گوید: «من دیگه ‌یه دودکش پاک‌کن نیستم. خیلی ساله. مگه جو بهت نگفته؟ ولی باشه، می‌بوسمت. چرا که نه؟»

به سمتم می‌آید. شانه‌هایم را می‌گیرد – من هیکل درشتی دارم – بعد بوسه‌ای روی لب‌هایم می‌گذارد. می‌گوید: «چطور بود؟»

می‌گویم: «خوب بود.»

هنوز شانه‌هایم را نگه داشته ‌است. درست توی چشم‌هایم زل زده. می‌گوید: «امیدوارم برات شانس بیاره.» و رهایم می‌کند.

جی. پی می‌گوید: «بعدن می‌بینمت رفیق.» بعد در را تا انتها باز می‌کند و می‌روند تو.

روی پله‌های ورودی می‌نشینم و سیگاری روشن می‌کنم. به دست‌هایم نگاه می‌کنم و بعد کبریت را فوت می‌کنم. دست‌هایم می‌لرزند. امروز صبح شروع شد. امروز صبح دلم می‌خواست چیزی بنوشم. ناراحت‌کننده ‌است، ولی چیزی در این باره به جی. پی نگفتم. سعی می‌کنم ذهنم را به چیز دیگری معطوف کنم. به دودکش پاک‌کن‌ها فکر می‌کنم. همه‌ی آن چیزهایی که‌ از جی. پی شنیده‌ام. بعد به خانه‌ای فکر می‌کنم که من و زنم در آن زندگی می‌کردیم. خانه‌مان دودکش نداشت. بنابراین نمی‌دانم که چطور ناگهان یاد آن افتادم. ولی خانه را به ‌یاد آوردم و این که هنوز چند هفته‌ای از اقامتمان نگذشته بود که‌یک روز صبح صدایی از بیرون شنیدم. یکشنبه صبح بود و اتاق خواب هنوز تاریک بود. ولی نور رنگ‌پریده‌ای از پنجره به درون می‌تابید. گوش دادم. انگار چیزی داشت روی دیوار بیرونی خانه پنجه می‌کشید. از تخت بیرون پریدم. زنم بلند شد روی تخت نشست و موهایش را با حرکت سر از روی صورتش کنار زد و گفت: «خدای من!» بعد خندید. «اون آقای ونتورینی‌یه. یادم رفت بهت بگم. گفت که‌ امروز میاد تا خونه رو رنگ کنه. صبح زود اومده که به گرما نخوره. پاک یادم رفته بود.» باز خندید. «برگرد تو تخت عزیزم. چیزی نیست.»

گفتم: «الان میام.» پرده‌ی پنجره را کنار زدم. بیرون، مرد مسنی با لباس کار سفید، کنار یک نردبان ایستاده بود. خورشید داشت از روی کوه‌ها طلوع می‌کرد. نگاه من و مرد به هم گره خورد. مردی که لباس کار پوشیده‌ بود، صاحبخانه‌مان‌ بود. لباسش زیادی برایش بزرگ بود. صورتش هم نیاز به‌ اصلاح داشت. کلاه لبه‌داری هم تاسی سرش را پوشانده‌ بود. لعنتی، چرا این پیرمرد اینقدر به نظرم عجیب و غریب می‌رسد. بعد انگار موجی از شادی در وجودم می‌پیچد از این فکر که چه خوب که من جای او نیستم. که من خودم هستم و اینجا توی اتاق خواب کنار زنم ایستاده‌ام. دستش را بالا می‌آورد و وانمود می‌کند که پیشانی‌اش را پاک می‌کند. لبخند می‌زند. آنجاست که متوجه می‌شوم لباس تنم نیست. به خودم نگاهی می‌اندازم. بعد هم نگاهی به ‌او و شانه بالا می‌اندازم. انتظار داشت چکار کنم؟ زنم باز خندید. «بیا. برگرد تو تخت. همین الان. همین دقیقه. برگرد توی تخت.» پرده را رها کردم. ولی همان‌طور کنار پنجره ایستادم. پیرمرد را دیدم که سری تکان داد. انگار با خودش می‌گفت: «یالا پسر کوچولو! برگرد توی تختت. اشکالی نداره.» دستی به لبه‌ی کلاهش کشید. بعد کارش را باز شروع کرد. سطلش را برداشت و از نردبان بالا رفت.

به پله‌ی پشت سرم تکیه می‌دهم. پا روی پا می‌اندازم. شاید امروز بعدازظهر باز هم زنگی به همسرم بزنم. بعد هم تماسی با دوست‌دخترم می‌گیرم تا ببینم خبری شده‌ یا نه. ولی اصلن دوست ندارم با پسر دهان‌گشادش حرف بزنم. امیدوارم وقتی زنگ می‌زنم، پسرک جایی رفته باشد بیرون پی کارش. سعی می‌کنم به‌ یاد بیاورم که‌ آیا تا الان کتابی از جک لندن خوانده‌ام یا نه. چیزی یادم نمی‌آید. ولی دبیرستان که بودم، داستانی از او خواندم. اسمش بود «افروختن آتش». یک مردی بود در یوکون (ایالتی در کانادا – م) که ‌از سرما در حال یخ زدن بود. فکرش را بکن. اگر نمی‌توانست آتشی روشن کند، واقعن یخ می‌زد و می‌مرد. با آتش می‌توانست جوراب‌ها و چیزهایش را خشک کند و گرم شود. او موفق می‌شود که‌ آتش را روشن کند، ولی بعدش اتفاقی می‌افتد. توده‌ای برف از روی شاخه درختی روی آتش می‌ریزد و خاموشش می‌کند. هوا دارد سردتر می‌شود و شب از راه می‌رسد.

از جیبم چند سکه در می‌آورم. اول به همسرم زنگ می‌زنم. اگر جواب داد، سال نو را تبریک می‌گویم. در همین حد. حرف دیگری نمی‌زنم. صدایم را بلند نمی‌کنم. حتا اگر او شروع کند. ممکن است بپرسد که‌ از کجا تماس می‌گیرم. بعد باید راستش را بگویم. چیزی درباره‌ی تصمیم‌های بزرگ سال نویی نمی‌گویم. جای شوخی نیست. بعد از این که با او حرف زدم، به دوست دخترم زنگ می‌زنم. شاید هم اول به‌ او زنگ بزنم. فقط باید امیدوار باشم که پسرش گوشی را برندارد. خودش که گوشی را که برداشت، می‌گویم: «سلام عسلم، منم.»

دریافت نسخه پی دی اف داستان: از کجا تماس مي گيرم

Salinger

داستانی منتشر نشده از جی. دیوید سلینجر

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

دوشیزه کالینز داشت از اتاق بیرون می‌آمد. به خاطر سینی غذا که دستش بود، برای رد شدن از در دو لنگه‌ی اتاق دچار مشکل شده بود. «اِتِل» که توی راهرو به سمت اتاق می‌رفت، به نظرش آمد که دوشیزه کالینز را همیشه در حال خارج شدن از آن اتاق دیده است.

اتل آرام پرسید: «امروز حالش چطوره؟»

دوشیزه کالینز خیلی بلند گفت: «اوه! خانم نیکلسون». انگار که داشت به یکی از بستگان نزدیکش سلام می‌کرد که تصور می‌رفت بیست سال پیش مرده است. «اوه، خیلی حالش بهتره.» همیشه حالش خیلی بهتر بود. بعد با دست گوشتالودش، که رگ‌هایش بیرون زده بود، دستمال روی بزرگ‌ترین بشقاب توی سینی را کنار زد. «همین الان ناهارشو خورد. استیکش رو خورده. سیب زمینیش رو هم همین طور. ولی به هویجا دست نزده.» همیشه چیزی بود که به آن دست نزده باشد.

اتل پرسید: «می‌تونم یه دقیقه برم تو؟ منظورم اینه که خواب نباشه یه وقت.»

دوشیزه کالینز گفت: «خواب؟ اونم این؟»

اتل پاورچین وارد اتاق شد. پشتی تختش را بالا برده بودند تا بتواند صاف بنشیند. «ری» روی تخت نشسته بود. موهای قهوه‌ای روشنش مرتب شانه شده بود. طوری که انگار مادری موهای فرزندش را شانه کرده باشد. ‌یقه‌ی روپوش بیمارستانش هم تا زیر گردن بدون ریشش بسته بود.

نگاهی به اتل انداخت. حالت بی‌تفاوت چهره‌اش هیچ تغییری نکرد. انگار که شغل اتل همین است که توی اتاقش باشد و هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده است.

«اتل اومده. سلام عزیزم.» اتل این را گفت و در دو لنگه را پشت سرش بست. «می‌بینم که عزیزم بلند شده نشسته.» بعد به سمت ری رفت، خم شد و آبدار و با سروصدا بوسیدش. کاری که اگر با آقای «پی‌یرس» صاحب مغازه‌شان کرده بود، حتمن یک آپارتمان را در دم به نامش می‌زد. «تولدت مبارک عزیزم. تولدت خیلی خیلی خیلی خیلی مبارک.»

«ممنونم. می‌شه از رو شکمم بلند شی؟»

اتل روی صندلی سمت راست تخت نشست و دست ری را توی دست‌هایش گرفت.

«امروز تولدته‌ها.»

«آها.»

«عزیزم چرا هویجاتو نخوردی؟ می‌شه بهم بگی؟»

«یه نفر قبل از من جویده بودشون.»

اتل خنده‌ی ریزی کرد. کاری که انگار تخصصش بود.

«حتمن کار دوشیزه کالینز بوده. ازش برمیاد که راه بیفته بره هویجای مردمو بخوره. اونم هویجای یه مرد 22 ساله که روز تولدشم هست.»

ری ناله‌ای کرد.

اتل گفت: «عزیزم. تو باید غذا بخوری.»

ری دستش را از دستان اتل بیرون کشید و رویش را برگرداند سمت پنجره و روی پهلوی چپش دراز کشید. بیرون پنجره تنها منظره‌ای که می‌شد دید، پشت یک ساختمان دیگر بود.

اتل تحکم آمیز گفت: «نگاش کن. بیست و دو سالش شده. مرد گنده کم کم داره بهم می‌رسه.» موهای پشت سرش شکسته شده بود.

اتل باز گفت: «با توام. نگام کن ببینم.»

«ای وای. تو رو خدا بی‌خیال شو.»

«نه ری. به من نگاه کن.»

با‌ یک حرکت سریع برگشت سمتش. یک لبخند تصنعی هم روی صورتش بود. اتل باز هم خندید. بعد ری سرش را به سمت پای تخت چرخاند و مثل منگ‌ها خیره ماند.

«باید ببینی این دوشیزه کالینز چطور صدام می‌کنه خانم نیکلسون. حرصمو درمیاره این کارش.»

ری با لحن بی‌تفاوتی گفت: «ازش متنفرم. از ریختش بدم میاد.»

«اونم مث من کک و مکیه.»

ری انگار که نظرش عوض شده باشد، دست راستش را باز کرد و دست چپ اتل را گرفت.

اتل پرسید: «امروز پدرت اومده بود؟»

«آره. یه سر اومد تا مثلن خوشحالم کنه. بهم گفت که این ماه شرکتش چقدر ضرر داده.»

اتل گفت: «یه کتاب برات آورده‌م. البته این کادوی تولدت نیست. اون تو راهه. باید صبر کنی ببینی چی برات گرفته‌م. عالیه. دوست داشتم خودمم یکی از همونا داشتم.»

«آهان. فقط لطفن ساعت مچی نباشه. خودم سه تا ساعت مچی دارم.»

«نه. ساعت نیست. پدرت چی برات گرفت؟»

«هیچی. اصلن نمی‌دونست امروز تولدمه. کتاب چی آوردی برام؟»

«تو بهش نگفتی؟ دستکم منشی‌ش باید بهش یادآوری می‌کرد.»

ری گفت: «کتابش چی هست حالا؟»

اتل به کتابی که روی پایش بود نگاهی انداخت.

«من مال توام. فیلیس بهم قرضش داده. خیلی هم ازش تعریف می‌کرد. می‌خوای برات بخونمش؟»

«کتابش صحنه داره؟»

اتل گفت: «نپرسیدم ازش.» بعد تندتند کتاب را ورق زد و نگاهی گذرا به گفتگوهایش انداخت.

«یه جای صحنه دارشو برام بخون.»

«از اولش برات می‌خونم.»

اتل با صدای بلند شروع کرد به خواندن. خواندنش نه خوب بود و نه بد. اولین بخش کتاب این طور آغاز می‌شد: استیفن دوایت، دستکش‌های پشم بزکوهی گران قیمتش را دستش کرد و برای یک تاکسی دست تکان داد. تاکسی نگه داشت و راننده‌اش، که سر و وضع به هم ریخته‌ای داشت، پرسید: «کجا تشریف می‌برین قربان؟» استیفن دوایت با لحن تحکم‌آمیز و صدای شش‌دانگش گفت: «ساختمان برج. خیلی فوری.»

ری پرید وسط حرفش. «گوش کن. می‌دونی با استیفن دوایت و دستکشاش می‌تونی چیکار کنی؟»

اتل آهی کشید و کتاب را بست. پرسید: «امروز رفتی رو پشت بوم؟»

«نه. آره.»

«رفتی یا نرفتی؟»

«آره. با صندلی چرخدار بردنم. کنار یه پیرمرد پرحرف که سرمو برد.»

«چی می‌گفت؟ حرف حسابش چی بود؟»

«نمی‌دونم. اسمش گال استونزه. یه پسر داره که تو دانشگاه ییل درس می‌خونه. می‌گه شبیه منه. می‌پرسید چند سالمه و شغلم چیه و چیکار می‌کنم و چه مرگمه و از این حرفا.»

اتل پرسید: «تو بهش چی گفتی؟»

«حالا چه فرقی می‌کنه من چه مزخرفی بهش گفتم؟»

«کسی نشناختت اونجا. اون پیرمرده، جو روتوگراور چطور؟»

ری گفت: «نه. یه سیگار بهم بده.»

اتل از قاب چرمی توی کیفش یک سیگار بیرون کشید. روشنش کرد. مراقب بود ته سیگار رژی نشود. بعد بلند شد و روی لبه‌ی تخت نشست و سیگار را لای لب‌های ری گذاشت. ری چشمانش را بست و دو پک عمیق به سیگار زد. بعدش برای مدتی همان طور سیگار کشید و از پنجره به بیرون خیره شد. بالاخره رویش را برگرداند. دهانش هنوز حالت منگ و بی خیالی داشت، ولی چشم‌هایش تا حدی براق شده بودند.

«یالا از لبه‌ی تختم بلند شو.»

«نُچ.»

«یا پاشو، یا بیا روی تخت.»

«نچ.»

«فقط یه دقیقه.»

«نه. ممکنه یکی بیاد تو. ری!»

«هیچکس نمیاد تو.»

«میاد. ولم کن.»

بعدش همدیگر را بوسیدند. بوسه‌ای طولانی که به نظر نمی‌رسید خیلی احساسی باشد. بعد اتل رویش را برگرداند و برگشت روی صندلی اش نشست. ری وقت بوسیدن گریه‌اش گرفته بود. اتل این را از لرزش لب‌هایش فهمید.

از روی صندلی گفت: «ری! بگو امروز کیو دیدم؟»

ری زیر لب چیزی گفت که بفهمی نفهمی این معنی را می‌داد: «حالا هر کی. کی اهمیت می‌ده…»

اتل کمی به جلو خم شد. «هلن مسترسن. اومده بود لباس بخره. خودشو با خز خفه کرده. وقتی اومد، فیلیس دم در واستاده بود. گفت که یه راست رفت بالا و به پی‌یرس گفت که از من بخواد چند تا کار جدید نشونش بدم. از توی ووگ. همونی که نشونت داده بودم. یادته؟»

ری انگشت‌هایش را لای موهایش می‌کشید و انگار که می‌خواست مرتبشان کند.

«خب منم باید نشونش می‌دادم. فکر می‌کنی اولین چیزی که ازم پرسید چی بود؟ بلافاصله که اومد، پرسید: حال ری چطوره؟ من گفتم که حالت خوبه. بعدش پرسید که کی قراره ازدواج کنیم. منم گفتم به محض این که از شیکاگو برگردی.»

هر پکی که به سیگار می‌زد، لب‌هایش برمی‌گشت و صدای فسسس می‌داد.

«نمی‌دونم چرا شیکاگو به ذهنم رسید. به نظرم دورترین جایی بود که می‌شد گفت. البته به جز کالیفرنیا که دیگه زیادی دور بود.»

ری داشت صورت خیسش را با گوشه‌ی بالش پاک می‌کرد.

«یه دست لباس آبی خرید با دو تای دیگه. یه دونه‌ش محشر بود.»

اتل بلند شد. رفت دم پنجره و پشت به ری ایستاد. همان صدای فسسس را هنوز می‌شنید. ولی بعد از مدتی خاموش شد. انگار که بالاخره ری توانسته بود حرکت لب‌هایش را کنترل کند. ولی هنوز صدای خس خسی از گلویش خارج می‌شد.

«اتل!»

بدون این که رویش را برگرداند جواب داد: «چیه؟»

«بیا اینجا.»

«همینجا جام خوبه.»

«نه. بیا اینجا.»

«گفتم همینجا جام خوبه. دارم آجرای دیوارو می‌شمارم.»

«اتل گوش کن.‌یه چیکه الکل برام بیار. تنها چیزیه که می‌خوام ازت. فقط یه قطره. اتل. تو رو خدا.»

«فکر کردم ترک کردی.»

«ولی گوش کن. فقط یه قطره. می‌خوام خودمو امتحان کنم. همه‌ش همین. اتل. می‌دونی که یه قطره‌ی کوفتی قرار نیست کاریم بکنه. اتل. اون صورت لعنتیت رو برگردون سمت من.»

رویش را برگرداند. «نمی‌تونم ری. می‌دونی که نمی‌تونم. چرا ازم می‌خوای؟»

«می‌تونی. خوب می‌دونی که می‌تونی. می‌تونی برام یه قطره‌ی کوفتی بیاری. این همه‌ی چیزیه که می‌خوام. به شرفم قسم می‌خورم. تو نمی‌خوای من خودمو امتحان کنم؟ نمی‌خوای حالم بهتر بشه؟ به من نگاه کن.»

اتل رفت سمت تخت. ری بازویش را گرفت. «خواهش می‌کنم. زود رفتی و اومدی.»

«اتل! عشقم! خواهش می‌کنم. فقط‌یه قطره‌ی بوگندوی لعنتی. گوش کن. می‌تونی بریزیش توی بطری آب معدنی. بعدش بیاری بذاری رو همین میز لعنتی. هیچ کس نمی‌فهمه. این جوری می‌تونم خودمو امتحان کنم. می‌شنوی؟»

«بله. می‌شنوم.»

«می‌کنی این کارو برام؟ عشقم، این کارو می‌کنی؟»

اتل بازویش را محکم از دستان ری بیرون کشید. زوری توی دست‌هایش نمانده بود. «نه. خواهش می‌کنم.»

ری سرش را محکم کوبید روی بالاش و لب‌هایش را ورچید و بغض کرد. چشم‌هایش باریک شده بود و به سختی تنفس می‌کرد.

در حالی که نفس نفس می‌زد، گفت: «باشه. زنیکه‌ی عوضی.»

اتل برگشته بود سمت پنجره.

«تو عاشق منی. اوه! عاشق. مث سگ عاشقمی. عاشق منی. دروغ می‌گی مث سگ. یه دروغگوی پست کثیفی. گوش کن. بزن به چاک. گم شو بیرون. زود باش. شنیدی چی گفتم. از اتاق من گم شو بیرون.»

یک نفر در زد. بعد دکتر استون وارد شد. ریزه بود و خیلی تمیز و شسته رفته.

دکتر استون لبخندی به اتل زد و گفت: «خب. اینجا چه خبره؟ ملاقاتی داری؟»

اتل گفت: «دیگه داشتم می‌رفتم.» بعد چین‌های دامنش را صاف کرد و رفت تا کتاب فیلیس را بردارد.

دکتر استون پرسید: «خب. امروز حال این گل پسر ما چطوره؟ بهتری؟»

ری جوابی نداد. فقط رویش را سمت دکتر برگرداند.

اتل گفت: «فردا می‌بینمت ری.»

ری در حالی که بیشتر صورتش توی بالش بود، گفت: «اگه بازم بیای می‌کشمت. برو بیرون.»

دکتر استون گفت: «اوه اوه. آروم. بی خیال!»

دکتر استون در را برای اتل نگه داشت و با هم بیرون رفتند. گفت: «فکر کنم. امروز کلیه‌هاشو شستشو می‌دیم.»

اتل گفت: «خوبه.»

«بدن انسان مثل یه ماشینه. می‌دونی؟ باید همیشه تمیز نگهش داشت.»

اتل باز گفت: «درسته.»

بعد دکتر استون بینی‌اش را بالا کشید. انگار که چیزی راه تنفسش را سد کرده بود.

اتل گفت: «امروز تولدشه.»

دکتر استون گفت: «جدی؟ نمی‌دونستم.»

«بیست و دو سالش می‌شه.»

آسانسور رسیده بود و چند نفر تویش منتظر ایستاده بودند. این شد که اتل دیگر چیزی نگفت و وارد آسانسور شد. «خدانگهدار.»

دکتر استون گفت: «خدانگهدار.» بعد عینک پنسی‌اش را از روی بینی‌اش برداشت.

آسانسور صدایی کرد و راه افتاد سمت پایین. سرمایی در جان اتل دوید.

پایان.

* این داستان برای نخستین بار به فارسی در این وبگاه منتشر می شود.

* هر گونه استفاده از این نوشته با ذکر منبع و مترجم مجاز است.

نسخه ی پی دی اف داستان: روز تولد