نوشته های برچسب خورده با ‘ریموند کارور’

carver460

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

این داستان درباره‌ی من نیست. درباره‌ی یک زوج جوان و سه تا بچه‌شان است که اوایل تابستان گذشته به خانه‌ای نقل مکان کردند که در مسیر رفت و آمد هر روزه‌ی من است. یکشنبه‌ی گذشته، روزنامه را می‌خواندم که‌ یادشان افتادم. روزنامه عکس مردی را چاپ کرده بود که در سانفرانسیسکو به دلیل قتل زن و دوست‌پسر زنش با چوب بیسبال دستگیر شده بود. البته مرد، همان مرد داستان ما نبود. ولی یک شباهت‌هایی هم با او داشت که فکر می‌کنم به خاطر مدل ریشش بود. همین شباهت‌ها باعث شد که من یاد آن‌ها بیفتم.

اسم من هنری رابینسون است. پستچی هستم، کارمند اداره‌ی پستی ایالتی از سال 1947. تمام عمرم را در غرب امریکا زندگی کرده‌ام، به جز سه سال دوره‌ی خدمتم در ارتش در زمان جنگ. بیست سال است از همسرم جدا شده‌ام، دو بچه دارم که تقریبن از همان زمان ندیده‌ام‌شان. آدم سبکسری نیستم. البته به نظرم آدم جدی‌ای هم به حساب نمی‌آیم. به نظرم آدم امروزه باید ترکیبی از این دو تا باشد. همچنین اعتقاد دارم که ارزش آدمی‌ به کار و تلاش است. بیکاری باعث می‌شود که مرد بیش از حد به خودش و مشکلاتش فکر کند.

فکر می‌کنم مشکل اصلی، مرد جوان خانواده بود که بیکار بود. ولی این را هم از چشم زنش می‌دیدم. انگار که مرد را به بیکاری تشویق می‌کرد. اگر می‌دیدی‌شان حتمن پیش خودت می‌گفتی که باید از این دارودسته‌ی کلبی مسلکی‌ها باشند. مرد، یک ریش نوک تیز قهوه‌ای رنگ روی چانه‌اش داشت و انگار که همین حالا می‌خواست بنشیند یک شام درست حسابی بزند و بعدش هم سیگاری روشن کند. زن چهره‌ی جذابی داشت. با موهای بلند سیاه و رنگ پوست روشنش. در اینش هیچ شکی نیست. ولی حتمن حق می‌دهید اگر بگویم که همسر و مادر خوبی نبود. نقاش بود. مرد هم هرچند مطمئن نیستم، ولی احتمالن یک کاری می‌کرد در همان مایه‌ها. هردوشان بیکار بودند، ولی اجاره‌شان را سر وقت پرداخت می‌کردند و زندگی شان را می‌گذراندند. دستکم طی آن تابستان که‌این طور بود.

اولین باری که دیدمشان، یک صبحِ شنبه، ساعت حدود یازده ‌یا یازده و ربع بود. حدود دو سوم مسیر هر روزه‌ام را طی کرده بودم که پیچیدم داخل بلوکشان و متوجه‌ یک سواری فورد مدل 56 با یدک‌کش پشتش شدم که توی حیاطشان پارک شده بود. بلوک «کاج» فقط سه خانه داشت، که‌ این یکی آخری‌اش بود. دو تای دیگر، یکی مال مرچیسون‌ها بود که حدود کم‌تر از یک سال بود که به آرکاتا (شهری در ایالت کالیفرنیای امریکا – م) آمده بودند، و آن یکی هم متعلق به گرانت‌ها بود که دو سالی می‌شد اینجا زندگی می‌کردند. مرچیسون در کارخانه‌ی چوب‌بری سیمپسون ردوود کار می‌کرد و جین گرانت هم آشپز شیفت صبح رستوران دنی بود. بعد از این دو خانه، یک زمین بایر بود و بعد هم آخرین خانه‌ی بلوک که زمانی متعلق به خانواده‌ی کول بود.

مرد جوان توی حیاط، پشت یدک‌کش ایستاده بود و زن تازه داشت از در ورودی ساختمان بیرون می‌آمد و سیگاری هم روی لبش بود. جین سفید تنگی پایش بود و یک زیرپیراهن مردانه‌ی سفید هم تنش کرده بود. وقتی مرا دید، ایستاد و همان طور با نگاه تعقیبم کرد تا نزدیک‌تر شدم. نزدیک اسباب و اثاثیه‌شان که رسیدم، قدم‌هایم را آهسته کردم و برایش سری تکان دادم.

پرسیدم: «دارین جاگیر می‌شین دیگه؟»

زن جواب داد: «یکم زمان می‌بره.» بعد دسته‌ای مو را از روی پیشانی‌اش کنار زد و پکی به سیگارش زد.

گفتم: «خوبه. به آرکاتا خوش اومدین.»

بعد از گفتن این حرف، انگار معذب شدم. نمی‌دانم چرا، ولی همان چند باری که دور و بر این زن بودم، همین طور معذب می‌شدم. این حس یکی از چیزهایی بود که از همان اول مرا نسبت به او بدبین کرد.

لبخند کمرنگی تحویلم داد. راهم را کشیدم که بروم، که مرد جوان، که نامش مارتسون بود، از پشت یدک‌کش با یک کارتن پر از اسباب‌بازی سروکله‌اش شد. آرکاتا شهری است که نه خیلی بزرگ است و نه خیلی کوچک. البته بیشتر می‌توان گفت که کوچک است. بیشتر کسانی که ‌اینجا زندگی می‌کنند، یا در کارخانه‌های چوب‌بری کار می‌کنند و یا یک جورهایی با ماهیگیری سروکار دارند. بعضی‌ها هم در سوپرمارکت‌های پایین شهر مشغولند. اهالی اینجا به دیدن مردهای ریشدار زیاد عادت ندارند. همین‌طور به دیدن مردهایی که کار نمی‌کنند.

گفتم: «سلام.» دستم را به سمتش دراز کردم. جعبه‌ی اسباب‌بازی‌ها را روی گلگیر ماشین گذاشت. «هنری رابینسون هستم. شما تازه اومدین اینجا؟»

گفت: «دیروز.»

زن از روی ایوان بلند گفت: «عجب سفری هم داشتیم. فقط چهارده ساعت طول کشید تا از سانفرانسیسکو برسیم اینجا. با این یدک‌کش کوفتی پشت سرمون.»

سری تکان دادم و گفتم: «اوه اوه. سانفرانسیسکو؟ من تازگی اونجا بودم. بذار ببینم، همین آوریل یا مارس گذشته بود.»

زن گفت: «جدی؟ تو سانفرانسیسکو چیکار می‌کردین؟»

«راستش کار خاصی نداشتم. سالی یکی دو بار می‌رم اونجا. می‌رم بازی جاینتس (یکی از تیم‌های معروف فوتبال امریکایی – م) رو می‌بینم. همین.»

بعد چند لحظه‌ای در سکوت گذشت. مارستون با انگشت پایش به چیزی توی چمن‌ها ور می‌رفت. راهم را کشیدم که بروم. همان موقع سر و کله‌ی بچه‌ها با سروصدای زیاد از توی راهروی ورودی پیدا شد. وقتی درِ توری را با شدت باز کردند، حس کردم که مارستون را کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. ولی زن همان‌طور آنجا ایستاده بود. به خونسردی خیار، دست‌هایش را روی سینه گره زده بود و حتا زحمت چشم چرخاندن هم به خودش نداد. مرد انگار حالش چندان مساعد نبود. حرکات بدنش خشک و ناگهانی بود. چشم‌هایش، یک لحظه به تو خیره می‌شدند، بعد دور و اطراف می‌چرخیدند و باز برمی‌گشتند روی صورتت.

سه تا بچه داشتند. دو دختربچه حدود چهار یا پنج ساله با موهای فرفری، که‌یک پسربچه‌ی کوچک‌تر هم دنبالشان می‌دوید.

گفتم: «چه بچه‌های بانمکی. خب دیگه بهتره زحمتو کم کنم. شاید بد نباشه اسم روی صندوق پستی رو هم عوض کنین.»

مرد گفت: «حتمن. حتمن تو همین یکی دو روزه ترتیبشو می‌دم. به هر حال تا مدتی فکر نمی‌کنم برامون نامه بیاد اینجا.»

گفتم: «کسی چه می‌دونه؟ شاید یکی براتون رسید. بد نیست اگه آدم همیشه‌اماده باشه.»

بعد راه افتادم که بروم. دم در گفتم: «راستی اگه دنبال کار می‌گردین، می‌تونم راهنمایی‌تون کنم که سراغ کی برین. یکی از رفقام تو رِدوود سرکارگره. شاید بتونه براتون یه کاری دست و پا کنه.» از نگاهشان می‌شد فهمید که ‌این مطلب چندان برایشان جذابیتی ندارد.

مرد گفت: «نه، ممنون.»

زن افزود: «دنبال کار نیست.»

«باشه پس. خدانگهدار.»

مارستون گفت: «خداحافظ.»

زن دیگری چیزی نگفت.

همان طور که گفتم، فکر می‌کنم یک روز شنبه‌ای بود، یک روز قبل از روز یادبود. بعدش دوشنبه را هم تعطیل کرده بودم و ندیدمشان تا سه‌شنبه. یدک‌کش هنوز توی حیاط بود. اما قسمت عجیبش این بود که هنوز خالی نشده بود. حدود یک چهارم وسایل را روی ایوان خالی کرده بودند. یکی دو تا صندلی آشپزخانه و یک جعبه‌ی بزرگ لباس که از همان رو برداشته بودند. یک چهارمش را هم انگار برده بودند توی خانه. بقیه، همان‌طور توی یدک‌کش مانده بود. بچه‌ها دور و بر یدک‌کش می‌دویدند و با تکه چوب‌هایی که داشتند، به ‌این طرف و آن طرفش می‌زدند. خبری از پدر و مادرشان نبود.

پنجشنبه، مرد را دوباره توی حیاط دیدم و یادآوری کردم که اسم روی صندوق را عوض کند. گفت: «بالاخره همین روزا درستش می‌کنم.»

گفتم: «وقت می‌بره. وقتی آدم اساس‌کشی می‌کنه‌ یه جای جدید، کلی کار هست که باید انجام بده. خانواده‌ی کول که قبل شما اینجا بودن، دو روز قبل از این که شما برسین از اینجا رفتن. آقای کول توی شرکت یوریکا کار پیدا کرده بود. توی بخش ماهی و سرگرمی.»

مارستون دستی به ریشش کشید و نگاهش را برگرداند و انگار حواسش به من نبود. گفتم: «می‌بینمتون.»

گفت: «تا بعد.»

خب، سرتان را درد نیاورم. هیچ وقت اسم روی صندوق پستی را عوض نکردند. بعد از مدتی، یکی دو نامه‌ای برایشان به آن نشانی بردم. نامه را گرفته بود و گفته بود: «مارستون؟ خودمونیم خب. یکی از همین روزا باید اسم روی این صندوق رو عوض کنم. می‌رم یه قوطی رنگ می‌خرم و ترتیبشو می‌دم. این اسم کول رو باید پاک کنم از روش.» وقتی این‌ها را می‌گفت، چشم‌هایش این ور و آن ور می‌پلکید. هر دفعه همین کار را کرده بود. بعد دستی به چانه‌اش کشیده بود و رفته بود. هیچ وقت هم اسم روی صندوق را عوض نمی‌کرد. بعد از یکی دو بار دیگر از خیرش گذشتم. نامه را تحویل می‌دادم و شانه‌ای بالا می‌انداختم و رد می‌شدم.

گاهی اوقات آدم شایعاتی می‌شنود. شنیده بودم که طرف سابقه‌دار است و عفو مشروط خورده است و حالا آمده است مدتی توی آرکاتا بماند تا از محیط خراب سانفرانسیسکو دور باشد. بر اساس همین شایعه، آن زن همسرش بود، ولی هیچ‌کدام از بچه‌ها مال خودش نبودند. شایعه‌ی دیگری می‌گفت که او جنایتی مرتکب شده بود و یک جورهایی اینجا آمده بود برای مخفی شدن تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. ولی کسی زیاد به‌ این شایعه بهایی نمی‌داد. به مرد نمی‌آمد که ‌این کاره باشد. داستانی که خیلی‌ها باورش کرده بودند و دهان به دهان می‌چرخید، از این یکی وحشتناک‌تر بود. می‌گفتند زن معتاد هروئینی است و آمده‌اند اینجا تا ترکش بدهند. شاهدش هم گویا سالی ویلسون بود و همه هم از او نقل می‌کردند. سالی ویلسون در کارخانه‌ی وِلکام واگن کار می‌کرد. یک روز بعد از ظهر رفته بود خانه‌شان و بعدش، این داستان درآمده بود. از حق نگذریم، داستانش یک جورهایی بامزه بود. مخصوصن آن قسمت که درباره‌ی رفتارهای زن بود. می‌گفت که زن یک دقیقه نشسته بود و داشت با دقت به حرف‌های سالی گوش می‌داد و یک دقیقه بعد ناگهان بلند می‌شد و می‌رفت سراغ تابلوی نقاشی‌اش و انگار نه انگار که سالی آنجا نشسته و هنوز دارد حرف می‌زند. می‌گفت که ‌یک دقیقه قربان صدقه‌ی بچه‌ها می‌رفت و بغلشان می‌کرد و می‌بوسید و یک دقیقه‌ی دیگر داشت سرشان داد می‌کشید و فحش‌شان می‌داد. سالی می‌گفت که می‌توانستی مشکل را توی چشم‌های زن ببینی، اگر از نزدیک نگاه می‌کردی. ولی سالی نیلسون سال‌ها بود که به اسم کارخانه‌ی ولکام واگن، توی خانه و زندگی خصوصی مردم سرک می‌کشید.

وقتی کسی جلویم از این داستان‌ها می‌گفت، می‌گفتم: «ازکجا می‌دونی؟ کی خبر داره؟ ممکنه همین الان رفته باشن سر کار.»

هر طور حساب می‌کردم، می‌دیدم که اگر یک جای کارشان می‌لنگید، یک سرش به سانفرانسیسکو ربط پیدا می‌کرد. حالا هر مشکلی که در میان بود. و آمده بودند اینجا برای فرار از قضیه‌ای که پیش آمده بود. ولی این که چرا آرکاتا را برای ماندن انتخاب کرده بودند معلوم نبود. هر دلیلی که داشت حتمن برای پیدا کردن کار نیامده بودند.

چند هفته‌ی اول هیچ نامه‌ی خاصی برایشان نرسیده بود. فقط یک سری برگه‌های تبلیغاتی و از همین قبیل چیزها. بعدش چند نامه رسید. شاید هفته‌ای یکی دو تا نامه می‌رسید. گاهی که نامه را می‌رساندم، یکی یا هر دویشان توی حیاط بودند. گاهی هم از هیچ‌کدام‌شان خبری نبود. ولی بچه‌ها همیشه توی حیاط ولو بودند. می‌دویدند و جست‌وخیز می‌کردند و گاهی هم توی زمین بایر کنار خانه‌شان دنبال هم می‌گذاشتند. بعد از مدتی که از اقامت‌شان گذشت، چمن حیاط کم‌کم رو به زردی گذاشت و خشک شد. اصلن منظره‌ی دلچسبی نبود. یکی دو باری یکی از همسایه‌ها آمد در خانه‌شان و خواهش کرد تا چمن‌ها را آب بدهند، ولی آن‌ها ادعا کردند که پول خریدن شیلنگ را ندارند. پس برایشان یک شیلنگ خرید. ولی چند روز بعد دیدم که بچه‌هایشان داشتند با شیلنگ بازی می‌کردند. و همین هم آخر ماجرای چمن‌ها بود. دو بار یک ماشین اسپورت سفید را دیدم که جلوی خانه‌شان پارک کرده بود. ماشین مال این حوالی نبود.

یک بار پیش آمد که کاری با زن داشتم. یک نامه برایشان رسیده بود که تمبر کافی نداشت و باید هزینه‌اش را ازشان می‌گرفتم. رفتم در خانه‌شان و دختر کوچولوی‌شان در را برایم باز کرد و رفت مادرش را صدا کند. خانه پر از اساسیه‌ی کهنه بود و لباس‌های‌شان هم همه جای خانه پخش بود. ولی نمی‌شد گفت خانه‌شان کثیف است. البته نامرتب بود. ولی کثیف، نه. یک کاناپه و یک صندلی کهنه توی اتاق پذیرایی بود. زیر پنجره، با آجر و تخته ‌یک قفسه‌ی کتاب درست کرده بودند. قفسه انباشه از کتاب و دسته‌های کاغذ بود. گوشه‌ی اتاق، تابلوهای نقاشی را رو به دیوار تکیه داده بودند. یک گوشه‌ی دیگر هم یک بوم نقاشی روی سه پایه بود، ولی رویش را پوشانده بودند. کیفم را به سمت جلو چرخاندم و منتظر ایستادم. کم کم داشتم به‌ این نتیجه می‌رسیدم که ‌ای کاش اضافه‌بها را خودم پرداخت کرده بودم. همین‌طور که منتظر بودم، چشمم به بوم روی سه پایه بود. چیزی نمانده بود که رویش را کنار بزنم و دزدکی نگاهی بیندازم که صدای پا آمد.

زن گفت: «چکار می‌تونم براتون بکنم؟» قیافه‌اش به هیچ وجه دوستانه نبود. دستی به لبه‌ی کلاهم کشیدم و گفتم: «یه نامه براتون دارم که تمبرش کمه. اگه زحمتی نداره براتون …»

«بدین ببینم. از طرف کیه؟ این که از طرف جری‌یه. دیوانه، برامون نامه‌ی بدون تمبر فرستاده.» داد زد: «از جری نامه اومده.» مارستون هم وارد شد. چندان خوشحال به نظر نمی‌رسید. همین طور پا به پا می‌کردم و منتظر ایستاده بودم.

زن گفت: «پول‌شو می‌دم. هر چی باشه از طرف جری پیره‌ست. بفرمایید. حالا خدانگهدار.»

طرز برخوردشان با همه به همین سبک و سیاق بود. نمی‌شد گفت که مردم محل به‌ این طرز برخورد عادت کرده بودند. در کل، رفتارشان طوری نبود که بشود به آن عادت کرد. ولی بعد از مدتی دیگر کسی زیاد بهشان توجهی نمی‌کرد. شاید هر از چندگاهی، وقتی مرد سبد خرید را توی پیاده‌رو می‌کشید، نگاهی به سر و ریخت و ریشش می‌انداختند، ولی در همین حد بود. دیگر از داستان جدیدی هم خبری نشد.

یک روز ناگهان ناپدید شدند. در دو جهت مختلف. فهمیدم که زن یک هفته قبل از مرد رفته است. گویا با یک مردی رفته بود. بعد از چند روز هم مرد، دست بچه‌ها را گرفته بود و برده بود خانه‌ی مادر خودش در رِدینگ. نامه‌شان حدود شش روز ، از پنجشنبه تا چهارشنبه‌ی بعدش توی صندوق ماند. حفاظ جلوی پنجره‌ها بسته بود و هیچ‌کس به درستی نمی‌دانست که‌ آیا برمی‌گردند یا برای همیشه رفته‌اند. ولی چهارشنبه، باز همان فورد را دیدم که جلوی خانه‌شان نگه داشته بود. حفاظ‌ها هنوز بسته بودند، ولی نامه برداشته شده بود.

از فردای همان روز، مرد هر روز دمِ در، کنار صندوق می‌ایستاد تا نامه‌اش را تحویل بگیرد. گاهی اوقات هم روی پله‌های ایوان منتظر می‌نشست و سیگار می‌کشید. وقتی مرا از دور می‌دید، بلند می‌شد و پشت شلوارش را با دست می‌تکاند و راه می‌افتاد به سمت صندوق. اگر دست بر قضا نامه‌ای برایش داشتم، حتا قبل از این که تحویلش بگیرد، زیرچشمی‌ آدرس فرستنده را نگاه می‌کرد. به ندرت کلمه‌ای ردوبدل می‌شد. اگر هم نگاهمان به هم برمی‌خورد، سری برای هم تکان می‌دادیم. که البته خیلی پیش نمی‌آمد. البته او به وضوح از این وضعیت معذب بود و این را راحت می‌شد تشخیص داد. من هم اگر از دستم برمی‌آمد، دلم می‌خواست کمکش کنم. ولی نمی‌دانستم که دقیقن باید چه بگویم.

یک روز صبح، حدود یک هفته بعد از بازگشتش بود که دیدم دارد به سمت صندوق می‌آید. دست‌هایش توی جیب‌هایش بودند. تصمیمم را گرفتم که‌این بار چیزی بگویم. چی؟ هنوز نمی‌دانستم. ولی حتمن می‌خواستم یک چیزی بگویم. به سمتش که می‌رفتم، پشتش به من بود. نزدیکش که رسیدم، ناگهان برگشت و نگاهم کرد. نگاهی توی چهره‌اش بود که کلمات در دهانم خشک شدند. نامه‌اش را درآوردم و منتظر ایستادم. چند قدمی ‌به سمتم آمد و نامه را بدون هیچ حرفی تحویلش دادم. طوری به نامه نگاه می‌کرد که انگار چیز خیلی عجیبی دیده است.

یک برگه‌ی تبلیغاتی بود مربوط به خدمات بیمه‌ای یک بیمارستان. آن روز صبح، دستکم هفتاد و پنج تا از آن‌ها را توزیع کرده بودم. کاغذ را تا کرد و برگشت داخل خانه.

فردایش هم مثل روزهای قبل منتظر بود. با همان نگاه همیشگی، البته ‌این بار انگار کمی‌آرام‌تر. حسی داشتم که می‌گفت نامه‌ای که برایش می‌بردم، همانی است که منتظرش بوده است. امروز صبح، وقتی داشتم نامه‌ها را دسته می‌کردم، دیده بودمش. پاکتی بود ساده و سفید. آدرس با حروف درشت، تمام پشت پاکت را پوشانده بود و انگار دست خط یک زن بود. مهر اداره‌ی پست پورتلند رویش بود و نشانه‌ی فرستنده هم خیابانی بود در پورتلند و نام گیرنده هم با حروف اختصاری جی. دی. نوشته شده بود.

نامه را که می‌دادم دستش، گفتم: «صبح بخیر.»

بدون هیچ حرفی، نامه را گرفت و ناگهان رنگش پرید. کمی ‌مِن و مِن کرد و بعد راه افتاد سمت در ورودی. نامه را بالا رو به نور گرفته بود. بلند گفتم: «اون زن خوبی نیست رفیق! اینو همون اولین باری که دیدمش فهمیدم. چرا فراموشش نمی‌کنی؟ چرا نمی‌ری سر کار تا فراموشش کنی؟ چه مشکلی با کار کردن داری؟ زمان جنگ با کار شبانه‌روزی سرمو گرم می‌کردم و یادم می‌رفت که دور و برم چه خبره. اون وقتا…»

منتظر تمام شدن حرفم نماند و رفت تو. بعد از آن، فقط پنج روز دیگر آنجا ماند. باز هم منتظر نامه بود، ولی دیگر از پشت پنجره نگاه می‌کرد. تا نمی‌رفتم، از خانه بیرون نمی‌آمد. از دور صدای باز شدن در را می‌شنیدم. گاهی سری برمی‌گرداندم و می‌دیدم که بدون هیچ عجله‌ای به سمت صندوق می‌رود.

آخرین باری که دیدمش، پشت پنجره‌ ایستاده بود و نگاهی خونسرد و آرام داشت. پرده‌ها بسته بودند. ولی حفاظ‌های پنجره‌ها را بالا داده بود. فهمیدم که تصمیمش را گرفته است تا باروبندیلش را جمع کند و از آنجا برود. انگار این بار دیگر نگاهم نمی‌کرد. چشم‌هایش به من بود، ولی داشت به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. از ورای بام‌ها و درخت‌ها انگار به جنوب خیره شده بود. همین‌طور نگاه کرد تا از جلوی خانه‌شان رد شدم. نگاهی به پشت سرم انداختم. همان طور پشت پنجره ‌ایستاده بود. طوری خیره نگاه می‌کرد که برگشتم و جهت نگاهش را تعقیب کردم. هیچ چیز نبود جز درودیوار چوبی کهنه‌ی خانه‌ها و کوه‌ها و بعدش هم آسمان.

روز بعدش رفته بود. هیچ نشانی هم از خودش جا نگذاشته بود. هر از چندگاهی نامه‌ای به نشانی‌شان می‌رسد. گاهی اوقات خطاب به مرد است و گاهی به زن. گاهی هم هر دویشان گیرنده‌ی نامه‌اند. اگر سفارشی باشد، یک روز نگهش می‌داریم و بعد برش می‌گردانیم به فرستنده. خیلی نیستند. و برایم مهم هم نیست. بخشی از کارم است. هر طور نگاه می‌کنم، همیشه از شغلم راضی بوده‌ام.

 نسخه‌ی پی دی اف داستان: در سانفرانسیسکو چکار می کنی

Carver

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

من و جی. پی (J. P.) روی ایوان جلویی مرکز ترک اعتیاد به ‌الکل فرانک مارتین نشسته‌ایم. جی. پی هم، مثل بقیه‌ی ماها در مرکز بازپروری فرانک مارتین، پیش از هر چیز یک الکلی است. البته ‌او یک دودکش پاک‌کن هم هست. اولین بار است که گذارش به‌اینجا افتاده، به همین خاطر هم کمی‌ ترسیده. من پیش از این، یک بار دیگر هم اینجا بوده‌ام. بار دومم است. حالا به هر دلیلی. چه‌اهمیتی دارد؟ اسم واقعی جی. پی، جو پنی است، ولی او دلش می‌خواهد او را جی.پی صدا بزنم. حدود سی سالش است. از من جوان‌تر است. نه خیلی جوان‌تر، فقط یک کمی. دارد برایم تعریف می‌کند که چطور وارد حرفه‌اش شد. وقتی حرف می‌زند، از دست‌هایش زیاد استفاده می‌کند. دست‌هایش می ‌لرزند. می‌گوید: «قبلن این طوری نبودم.» منظورش لرزش دست‌هایش است. بهش می‌گویم که با هم همدردیم. می‌گویم که لرزش‌ها برطرف می‌شوند. و واقعن هم همین‌طور است. ولی زمان می‌برد.

فقط چند روز است که‌ اینجاییم. هنوز اول راهیم. جی. پی دست‌هایش می‌لرزد. هر از چندگاهی، یک جایی، یک عصبی – یا شاید هم عصب نباشد – جایی توی شانه‌ام تیر می‌کشد. گاهی هم یک سمت گردنم این طور می‌شود. این طور مواقع دهانم خشک می‌شود و قورت دادن آب دهان برایم سخت می‌شود. می‌دانم که ‌اتفاقی قرار است بیفتد و سعی می‌کنم از آن پیشگیری کنم. می‌خواهم از این اتفاق فرار کنم. فقط چشمانم را می‌بندم و می‌گذارم تا این حالت برطرف شود. می‌گذارم تا برود سراغ یک نفر دیگر. دیروز یک مورد تشنج داشتیم. یک مردی که تاینی (Tiny) صدایش می‌کنند. یک تکنیسین برق از سانتا روزا، که خیلی چاق و گنده ‌است. می‌گفتند که دو هفته‌ای می‌شود اینجاست و پیچ اول را رد کرده‌ است. یکی دو روز دیگر قرار بود مرخص شود و شب سال نو را می‌توانست در کنار همسرش تلویزیون تماشا کند. تاینی قصد داشت که شب سال نو کلوچه و شکلات داغ بخورد. دیروز صبح، وقتی برای صبحانه آمد پایین، حالش خوب بود. داشت صدای اردک درمی‌آورد. موهایش را آب و شانه کرده بود و از وسط فرق باز کرده بود. تازه دوش گرفته بود. یک جای صورتش را هم موقع تراشیدن ریشش بریده بود. خب که چه؟ تقریبن همه در فرانک مارتین، یکی از همین بریدگی‌ها روی صورتمان داریم. مهم چیزی بود که بعدش اتفاق افتاد. تاینی بالای میز نشسته بود و آرنجش را روی لبه‌ی میز تکیه داده بود و داشت یکی از ماجراهای عرق‌خوری‌اش را تعریف می‌کرد. بقیه که دور میز نشسته بودند می‌خندیدند و هی سر تکان می‌دادند و تخم مرغ‌های آب‌پزشان را می‌خوردند. تاینی کمی ‌تعریف می‌کرد و بعد با لبخندی دورتادور میز را رصد می‌کرد تا واکنش جمع را بسنجد. همه‌ی ما، یک وقتی از همین دیوانه‌بازی‌ها درآورده بودیم و تعجبی نداشت که به ماجراهایش بخندیم. جلوی تاینی روی میز، یک بشقاب نیمرو بود و کمی ‌هم بیسکویت و عسل. من هم سر همان میز نشسته بودم، ولی گرسنه‌ام نبود. یک فنجان قهوه هم جلویم بود. ناگهان، تاینی دیگر سر جایش نبود. با صدای مهیبی از روی صندلی‌اش پخش زمین شد. روی پشتش افتاده بود، چشم‌هایش بسته بود و داشت دست و پا می‌زد. بقیه با فریاد فرانک مارتین را صدا زدند. ولی او خودش همانجا ایستاده بود. چند نفری روی زمین کنار تاینی زانو زدند. یکی از آن‌ها انگشتانش را در دهان تاینی فرو برد و سعی کرد تا زبانش را بگیرد. فرانک مارتین داد زد: «همه عقب!» جماعتی دور تاینی رویش خم شده بودند و داشتند تماشا می‌کردند. نمی‌توانستیم چشم ازش برداریم. فرانک مارتین گفت: «بذارید بهش هوا برسه.» بعدش دوید سمت دفتر تا آمبولانس خبر کند.

تاینی امروز هم با ماست. امروز صبح فرانک مارتین با ون خودش از بیمارستان برش گرداند. وقتی تاینی برگشت، برای صبحانه دیگر دیر شده بود، اما به هر حال کمی‌ قهوه خورد و سر یکی از میزها در سالن غذاخوری نشست. یک نفر از آشپزخانه برایش نان تست آورد، ولی تاینی نخوردش. فقط نشست و زل زد به فنجان قهوه‌اش. هر از چندگاهی فنجانش را روی میز جلو و عقب می‌کرد.

می‌خواستم ازش بپرسم که قبل از این که آن اتفاق بیفتد، متوجه چیزی شده بود یا نه. می‌خواستم بدانم که ضربان قلبش تند شده بود یا این که به شماره ‌افتاده بود. می‌خواستم بدانم که پلکش پریده بود یا نه. ولی چیزی نمی‌گویم. به نظر نمی‌رسید که چندان علاقه‌ای برای صحبت در این مورد داشته باشد. به هر حال، هیچ وقت اتفاقی را که برایش افتاده بود فراموش نمی‌کردم. تاینی پیر، همان طور روی زمین ولو شده بود و دست و پا می‌زد. حالا هر وقت که ‌این عصب شروع می‌کند به تیر کشیدن، نفس عمیقی می‌کشم و هر لحظه منتظرم که روی زمین و رو به ‌آسمان ولو شوم و یک نفری انگشت کند توی دهانم.

جی. پی روی ایوان جلویی نشسته ‌است. دست‌هایش را بین ران‌هایش گذاشته‌ است. سیگاری روشن می‌کنم و زیر سیگاری‌ام هم، سطل کهنه‌ای است که با آن زغال برمی‌دارند. راه می‌روم و به جی. پی گوش می‌دهم. ساعت یازده صبح است. یک ساعت و نیمی‌ به ناهار مانده ‌است. هیچ کدام گرسنه نیستیم. ولی منتظریم تا وقت ناهار شود و برویم بنشینیم سر میز توی سالن غذاخوری. شاید آن موقع گرسنه‌مان شود.

جی. پی دارد تعریف می‌کند که چطور وقتی بچه بود، افتاده توی چاهی در مزرعه‌ای که در آن بزرگ شده بود. شانس آورده بود که چاه خشک بوده. می‌گوید: «یا شایدم بدشانسی.» نگاهی به‌اطرافش می‌کند و سری تکان می‌دهد. تعریف می‌کند که چطور بعدازظهر همان روز پیدایش کرده بودند و پدرش با یک طناب کشیده بودش بیرون. آن پایین خودش را خیس کرده بود. توی چاه وحشت‌زده شده بود. هی فریاد زده بود و کمک خواسته بود و منتظر مانده بود و باز هم فریاد زده بود. آن قدر داد زده بود که دیگر صدایش درنمی‌آمد. گفت که‌ آن اتفاق تاثیر عمیقی رویش گذاشته. ته چاه نشسته بود و به دهنه‌ی چاه در بالا نگاه کرده بود. آن بالای بالا، یک دایره‌ی کوچک از آسمان آبی را می‌دید. هر از چندگاهی ابری سفید ظاهر می‌شد و می‌گذشت. گاهی هم دسته‌ای پرنده رد می‌شد و انگار صدای بال زدنشان توی سر جی. پی می‌پیچید. توی سرش صداهای دیگری را هم می‌شنید. صداهای خش‌خشی را از بالای سرش روی دیواره‌ی چاه می‌شنید و حس می‌کرد که چیزهایی روی موهایش می‌ریزند. به حشرات فکر کرده بود. صدای باد را که‌ از دهانه‌ی چاه رد می‌شد شنیده بود و آن صدا هم رویش تاثیر عجیبی گذاشته بود. خلاصه‌ این که ته آن چاه، همه چیز زندگی برایش شکل دیگری پیدا کرده بود. ولی چیزی روی سرش نریخت و کسی هم آن دایره‌ی آبی بالای سرش را نبست. بعد پدرش با طناب رسیده بود و طولی نکشیده بود که جی. پی باز به زندگی‌اش در بیرون چاه بازگشته بود.

می‌گویم: «ادامه بده جی. پی، بعدش چی شد؟»

وقتی هجده‌ یا نوزده سالش بود و دبیرستان را تمام کرده بود و کاری در زندگی‌اش نداشت که بکند، روزی به سمت دیگر شهر رفت تا یکی از دوستانش را ببیند. دوستش در خانه‌ای زندگی می‌کرد که‌ یک شومینه داشت. جی. پی و دوستش با هم دمی‌ به خمره زدند و کمی‌ هم موسیقی گوش دادند. بعدش یکی در می‌زند. دوستش می‌رود تا در را باز کند. زن جوانی پشت در است با ادوات دودکش پاک‌کنی. کلاه سیلندری روی سرش دارد و همین هم جی. پی را حسابی متعجب می کند. زن جوان به دوست جی. پی می‌گوید که قرار دارد برای تمیز کردن دودکش شومینه. دوستش هم سری تکان می‌دهد و راهش می‌دهد داخل. زن به جی. پی هیچ توجهی نمی‌کند. بساطش را داخل شومینه پهن می‌کند. شلوار سیاه، پیراهن سیاه، جوراب و کفش سیاه به تن دارد. البته تا آن موقع کلاه سیلندری را از سرش برداشته ‌است. جی. پی می‌گوید که با دیدن زن، یک حالی شده بوده. همان طور که جی. پی و دوستش آبجو می‌خورند و موزیک گوش می‌دهند، زن هم کارش را می‌کند که همان تمیز کردن شومینه ‌است. ولی آن‌ها چشم از زن برنمی‌دارند. هم خودش، و هم کاری که می‌کند. هر از چندگاهی هم جی. پی و دوستش با پوزخند به هم نگاهی می‌اندازند و گاهی چشمک می‌زنند. وقتی زن جوان تا کمر درون دودکش می‌رود، جی. پی و دوستش ابرویی بالا می‌اندازند. جی. پی می‌گوید: «قیافه‌ی دختره همچین بد نبود.»

کار زن که تمام می‌شود، بساطش را جمع می‌کند. آن وقت چکی را از دوست جی. پی تحویل می‌گیرد. پدر و مادر دوستش چک را به نام زن جوان نوشته بودند. بعدش زن از دوستش می‌پرسد که می‌خواهد او را ببوسد یا نه. زن می‌گوید: «شانس میاره.» جی. پی حسابی گیج شده بوده. چشمان دوستش از تعجب گشاد شده بود. بعد در حالی که حسابی سرخ شده، گونه‌ی زن را می‌بوسد. در همان لحظه، جی. پی با خودش تصمیمی‌ می‌گیرد. آبجویش را زمین می‌گذارد. از روی کاناپه بلند می‌شود. به سمت زن جوان می‌رود که داشته خارج می‌شده. جی. پی به ‌او می‌گوید: «من هم!»

زن سرش را می‌چرخاند و نگاهی به‌او می‌اندازد. جی. پی می‌گوید که درآن لحظه می‌توانست ضربان قلب خودش را بشنود. معلوم می‌شود که‌ اسم زن جوان، راکسی است. راکسی می‌گوید: «حتمن. چرا که نه؟ چند تا بوس اضافه برام مونده.» بعد جی. پی را می‌بوسد. درست روی لب‌ها. بعدش برمی‌گردد و می‌رود.

به همین سادگی، به سرعت یک چشم بر هم زدن. جی. پی زن جوان را تا بیرون خانه مشایعت می‌کند. در خروج را برایش باز می‌کند و نگه می ‌دارد. بعد با او از پله ها پایین می‌رود و قدم به خیابان می‌گذارد، جایی که زن ماشینش را پارک کرده. کاملن از خود بیخود شده بوده. دیگر هیچ چیز در این دنیا برایش اهمیتی نداشته. می‌دانسته که بالاخره روزی کسی را ملاقات می‌کند که زانوهایش را به لرزش می‌اندازد. جای بوسه‌اش انگار هنوز روی لب هایش می‌سوزد. جی. پی نمی‌توانسته خودش را جمع و جور کند. از احساسات لبریز شده بوده و دنبال زن به هر سمت کشیده می‌شده. در عقب ماشین را برای زن جوان باز می‌کند. بعد کمکش می‌کند تا ابزارش را توی ماشین بگذارد. زن می‌گوید: «ممنونم.» بعد از دهنش پریده که می‌خواهد زن را دوباره ببیند. و این که آیا زن دوست دارد با او به دیدن فیلمی ‌برود؟ بالاخره فهمیده بوده که می‌خواهد با زندگی‌اش چکار کند. او می‌خواسته همان کاری را در پیش بگیرد که زن می‌کرد. می‌خواست که ‌یک دودکش پاک‌کن شود. ولی همان موقع به زن در این مورد چیزی نمی‌گوید.

جی. پی می‌گوید که زن انگشت به دهان براندازش کرد. بعدش از روی صندلی جلوی ماشینش کارت ویزیتی را برداشت و دستش داد. گفت: «امشب بعد از ساعت ده با این شماره تماس بگیر. می‌تونیم با هم صحبت کنیم. حالا باید برم.» بعد کلاه سیلندری را سرش گذاشت و سوار شد. اما قبل راه‌افتادن، یک بار دیگر به جی. پی نگاهی انداخته بود و لبخندی زده بود. انگار که ‌از او خوشش آمده بود. بعد گازش را گرفت و رفت.

می‌گویم: «بعدش چی؟ ادامه بده.»

علاقمند شده بودم. البته هر داستان دیگری هم بود، من همین طور گوش می‌دادم. حتا اگر شروع می‌کرد به تعریف داستانی درباره‌ی این که چطور روزی ناگهان تصمیم گرفت وارد کار خرید و فروش نعل اسب شود. دیشب باران باریده بود. ابرها هنوز نزدیک تپه‌های آن سوی دره متراکم بودند. جی. پی گلویی صاف می‌کند و نگاهی به تپه‌ها و بعد به ‌ابرها می‌اندازد. دستی به چانه‌اش می‌کشد و داستانش را از سر می‌گیرد.

راکسی و او با هم قرار می‌گذارند و بیرون می‌روند. بعد از چند قرار، جی. پی زن را راضی می‌کند تا او را هم وارد حرفه‌اش کند. ولی راکسی با پدر و برادرش کار می‌کرد و تعدادشان هم برای انجام کارهایشان کافی بود. آن‌ها به آدم دیگری نیاز نداشتند. به علاوه، مگر او که بود؟ جی. پی؟ جی. پی چی؟ آن‌ها به دخترک هشدار داده بودند که مواظب باشد. بنابراین جی. پی و زن جوان با هم به دیدن چند فیلم رفتند. بعدش چند بار با هم به رقص رفتند. ولی حرف‌هایشان بیشتر حول و حوش همان حرفه‌ی دودکش پاک‌کنی می‌چرخید. جی. پی می‌گوید قبل از این که به خودشان بجنبند، داشتند درباره‌ی تشکیل زندگی حرف می‌زدند و بعد از مدتی کوتاه، همین کار را هم کردند. آن‌ها با هم ازدواج کردند. پدرزن جی. پی او را هم به عنوان شریک وارد کارشان می‌کند. در کمتر از یک سال، راکسی صاحب یک بچه شد. بعدش کار دودکش پاک‌کنی را رها کرد. مدت کوتاهی بعد، صاحب فرزند دوم شد. جی. پی آن موقع در نیمه‌ی سال‌های بیست زندگی‌اش بود. ترتیب خرید یک خانه را می‌دهند. می‌گوید که ‌از زندگی‌شان راضی بودند. می‌گوید: «از اوضاع راضی بودم. هر چیزی که می‌خواستم به دست آورده بودم. زن، و بچه‌هایی که عاشقشون بودم و همین طور کاری که دوستش داشتم.» ولی بعدش به دلیلی، که معلوم نبود چه بود، شروع کرده بود به نوشیدن. برای مدتی طولانی فقط و فقط آبجو می‌نوشید. هر نوع آبجویی، فرقی نمی‌کرد. می‌گفت که می‌توانست تمام بیست و چهار ساعت شبانه روز، بی وقفه آبجو بنوشد. شب‌ها موقع تماشای تلویزیون آبجو می‌نوشید. هر از چندگاهی هم مشروب سنگین می‌نوشید. ولی این فقط زمان‌هایی بود که برای تفریح از شهر بیرون می‌رفتند، که خب زیاد پیش نمی‌آمد. یا وقت‌هایی که مهمان داشتند. بعدش زمانی رسید، که نمی‌دانست چرا، ولی شروع کرد به نوشیدن جین و تونیک به جای آبجو. بعد از شام، جلوی تلویزیون، بیشتر جین و تونیک می‌نوشید. همیشه‌ یک لیوان جین و تونیک دستش بود. می‌گفت که طعمش را دوست داشت. می‌گفت که وقتی کار روزانه‌اش تمام می‌شد، قبل از رفتن به خانه، جایی توقف می‌کرد و می‌نوشید. بعدش دیگر یک خط درمیان شام می‌خورد. گاهی اصلن خانه نمی‌رفت. یا گاهی می‌رفت، ولی هیچ میلی به غذا نداشت. توی بار هله‌هوله می‌خورد و خودش را سیر می‌کرد.

گاهی اوقات با سر توی در می‌رفت و گاهی هم به هیج دلیل خاصی، ظرف ناهارش را پرت می‌کرد توی اتاق پذیرایی. وقتی راکسی سرش داد می‌زد، باز از خانه می‌زد بیرون. حالا از بعدازظهر شروع به نوشیدن می‌کرد. حتا زمانی که قرار بود هنوز سر کار باشد. می‌گوید که دیگر تقریبن از صبح شروع به نوشیدن می‌کرد. قبل از این که مسواک صبحش را بزند، چند شاتی مشروب می‌زد. بعد یک فنجان قهوه می‌نوشید. حالا توی بقچه‌ی ناهارش، یک بطری ودکا هم بود.

جی. پی ساکت شد. صدایش درنمی‌آمد. چی شد؟ داشتم گوش می‌دادم. گوش دادن آرامم می‌کند. کمک می‌کند تا به چیزی فکر نکنم. به ‌این که کجا هستم. بعد از یک دقیقه می‌گویم: «چه مرگت شد؟ بگو دیگه جی. پی.» دستی به چانه‌اش می‌کشد و باز شروع به صحبت می‌کند.

حالا دیگر جی. پی و راکسی دائم با هم دعوا می‌کردند. دعواهای حسابی. جی. پی می‌گوید که‌ یک بار راکسی با مشت توی صورتش کوبید و بینی‌اش را شکست. می‌گوید: «ببین.» بعد یک جای بریدگی را روی پل بینی‌اش نشانم می‌دهد. «این بینی یه بار شکسته. درست اینجا.» البته ‌او هم تلافی می‌کند. یک بار طوری راکسی را می‌زند که کتفش درمی‌رود. یک بار دیگر لبش را می‌شکافد. جلوی بچه‌ها کتک کاری می‌کردند. اوضاع از کنترل خارج شده بود. ولی او همچنان به نوشیدن ادامه می‌داد. نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. هیچ چیز دیگر هم نمی‌توانست جلودارش شود. نه حتا وقتی پدر و برادر راکسی تهدیدش کردند که تا سر حد مرگ کتکش می‌زنند. آن ها به راکسی توصیه کردند که بچه ها را بردارد و از خانه برود. ولی راکسی جواب داده بود که ‌این مشکل خود اوست. خودش این مشکل را درست کرده و خودش هم حلش می‌کند.

جی. پی دوباره ساکت می‌شود. روی صندلی‌اش قوز می‌کند. زل می‌زند به ماشینی که در جاده‌ی میان آن‌ها و تپه‌ها در حال حرکت است.

می‌گویم: «می‌خوام بقیه‌ش رو بشنوم جی. پی. ادامه بده.»

شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: «راستش نمی‌دونم.»

می‌گویم: «خوبه.» و منظورم این است که تعریف کردن این ماجرا برایش خوب است. «ادامه بده جی. پی.»

جی. پی می‌گوید که یک بار راکسی با مردی دوست شد. به خیال این که مشکل این طور حل می‌شود. «نمی‌دونم چطور وقت پیدا کرده بود برای این کار. با این همه کار خونه و بچه ها.»

با تعجب نگاهش می‌کنم. مرد به‌ این گندگی هنوز نفهمیده ‌است. می‌گویم: «برای این کارا، آدم همیشه وقت پیدا می‌کنه. اگرم پیدا نکنه، می‌سازه.»

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «فکر کنم همین طور باشه.»

به هر حال، قضیه را می‌فهمد – قضیه‌ی دوست پسر راکسی را – و حسابی قاطی می‌کند. حلقه‌ی ازدواج راکسی را به زور از دستش درمی‌آورد. بعدش با یک اره‌ی آهن بر، چند تکه‌اش می‌کند. خوب شد. لذت بردم. فردا صبحش، وقتی سر کار می‌رفته، بازداشت می‌شود. به جرم رانندگی در حال مستی. گواهینامه‌اش توقیف می‌شود. دیگر نمی‌توانست با ماشین برود سر کار. از این بدتر نمی‌شد. هفته‌ی قبلش هم از روی یک سقف شیروانی افتاده و انگشت شصتش شکسته بوده. می‌گوید اگر اوضاع همان طور پیش می‌رفت، همان روزها گردنش را هم می‌شکست.

او به فرانک مارتین آمده بود تا ترک کند و همچنین فکر کند به ‌این که چطور می‌تواند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد. ولی او برخلاف میلش اینجا نبود. درست مثل خودم. ما اینجا زندانی نبودیم. هر زمان که می‌خواستیم، می‌توانستیم از اینجا برویم. ولی توصیه می‌شد که حداقل یک هفته را اینجا بگذرانیم. دو هفته تا یک ماه را هم، همان طور که خودشان می‌گفتند، «به شدت» توصیه می‌کردند.

همان طور که گفتم، این دومین بارم است که در فرانک مارتین هستم. وقتی داشتم چک پیش‌پرداخت را برای یک هفته اقامت امضا می‌کردم، فرانک مارتین گفت: «تعطیلات همیشه بَده. شاید این بار بهتر باشه ‌یکم بیشتر اینجا بمونی. مثلن برای چند هفته. می‌تونی چند هفته بمونی؟ به هر حال بهش فکر کن. الان نیازی نیست تصمیمی‌ بگیری.» آن وقت انگشتش را گوشه‌ی چک نگه داشت تا امضایش کنم. بعد هم دوست‌دخترم را تا در خروج همراهی کردم و خداحافظی کردیم. گفت: «خدانگهدار.» بعدش چرخید سمت در و رفت. نزدیک عصر بود. باران می‌بارید. از در به سمت پنجره رفتم. پرده ها را کنار زدم و دور شدنش را تماشا کردم. با ماشین من رفت. مست بود. ولی من هم مست بودم. و کاری از دستم برنمی‌آمد. به زحمت به سمت صندلی کنار رادیاتور رفتم و رویش ولو شدم. چند نفری داشتند تلویزیون تماشا می‌کردند. سری چرخاندند و نگاهی به من انداختند و بعد باز مشغول تماشای تلویزیون شدند. همان طور آنجا نشستم. هر از چندگاهی نگاهی به تلویزیون می‌انداختم.

همان روز نزدیک عصر، در ورودی محکم باز شد و دو مرد درشت هیکل، که بعد فهمیدم پدرزن و برادرزنش بودند، جی. پی را آوردند داخل. پدرزنش اسمش را وارد دفتر کرد و چکی هم به فرانک مارتین داد. بعد همان دو نفر به جی. پی کمک کردند تا از پله‌ها بالا برود. فکر می‌کنم که تا تختش همراهی‌اش کردند. بعد از چند لحظه هم برگشتند و به سمت در خروجی رفتند. انگار عجله داشتند تا هر چه زودتر از اینجا دربروند. ملامتشان نمی‌کردم. به هیچ وجه. نمی‌دانم خودم اگر جای آن‌ها بودم چکار می‌کردم.

یک روز و نیم بعد، من و جی. پی با هم روی ایوان جلویی آشنا شدیم. با هم دست دادیم و درباره‌ی وضع هوا صحبت کردیم. جی. پی دست‌هایش می‌لرزید. نشستیم و پاهایمان را روی نرده‌های ایوان گذاشتیم. بعد لم دادیم روی صندلی‌هایمان، انگار که برای تعطیلات و استراحت آنجاییم و قرار است درباره‌ی سگ خانگی‌مان با هم صحبت کنیم. آنجا بود که جی. پی داستانش را شروع کرد.

هوا بیرون سرد است. ولی نه خیلی سرد. یکمی‌سردتر از چیزی که باید باشد. فرانک مارتین بیرون می‌آید تا سیگارش را تمام کند. پولیوری تنش است و دکمه‌هایش را تا بالا بسته ‌است. فرانک مارتین کوتاه و چاق است. سر کوچکی دارد و موهایش فرفری و جوگندمی ‌است. سرش به نسبت بدنش خیلی کوچک است. فرانک مارتین سیگارش را به لب می‌گیرد و دست‌هایش را روی سینه گره می‌زند. با لب‌هایش سیگار را بالا و پایین می‌کند و به آن سوی دره چشم می‌دوزد. درست مثل کسی که ناظر یک مسابقه‌ی بوکس است. کسی که نتیجه‌ی مسابقه را می‌داند.

جی. پی دوباره ساکت می‌شود. طوری که‌ انگار نفس هم نمی‌کشد. سیگارم را توی زیرسیگاری مچاله می‌کنم و نگاه تندی به جی. پی می‌اندازم که حالا بیشتر توی صندلی‌اش فرو رفته ‌است. جی. پی یقه‌اش را بالا می‌کشد. با خودم فکر می‌کنم چه مرگش است. فرانک مارتین دست‌هایش را باز می‌کند و پکی به سیگار می‌زند. می‌گذارد دود خودش از دهانش خارج شود. بعدش چانه‌اش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «جک لندن یه خونه‌ی بزرگ اون سمت دره داشت. درست همونجا، پشت اون دره‌ی سبز روبرومون. ولی الکل باعث شد همه چیزشو از دست بده. باید ازش درس بگیرین. اون مرد خوبی بود. بهتر از همه‌ی ما. ولی نتونست از پسش بربیاد.» فرانک مارتین به ته مانده‌ی سیگارش نگاهی می‌کند. خاموش شده ‌است. پرتش می‌کند توی زیرسیگاری. می‌گوید: «اگر می‌خواین این مدتی که‌ اینجا هستید چیزی بخونین، کتاب اونو بخونین؛ آوای وحش. می‌دونید کدومه؟ ما اینجا داریمش اگر هوس کتاب خوندن کردین. درباره‌ی یه حیوونیه که نصفش سگه و نصفش گرگ. خب دیگه موعظه تمومه.» بعد شلوارش را بالا می‌کشد و لبه‌ی پولیورش را پایین می‌دهد و ادامه می‌دهد: «من می‌رم داخل. سر ناهار می‌بینمتون.»

جی. پی می‌گوید: «وقتی اون دور و برمه، حس می‌کنم یه سوسکم. وقتی نزدیکمه، بهم حس یه سوسک می‌ده.» جی. پی سرش را تکان می‌دهد. بعد می‌گوید: «جک لندن، چه ‌اسمی. دوست داشتم منم همچین اسمی‌ داشتم. به جای اسم خودم.»

اولین بار زنم مرا به‌ اینجا آورد. آن موقع هنوز با هم بودیم. تلاش می‌کردیم تا رابطه‌مان را سروسامان بدهیم. مرا به‌اینجا آورد و بعد، یکی دو ساعت همینجا ماند و خصوصی با فرانک مارتین صحبت کرد. بعدش رفت. صبح روز بعد، فرانک مارتین مرا به کناری کشید و گفت: «ما می‌تونیم کمکت کنیم. اگه خودت بخوای و به حرفامون گوش کنی.» ولی من نمی‌دانستم که آیا آن‌ها می‌توانستند کمکم کنند یا نه. بخشی از وجودم کمک می‌خواست. ولی خب بخش‌های دیگر هم بودند.

این بار دوست‌دخترم مرا به‌اینجا آورد. با ماشین خودم. باران شدیدی می‌بارید. تمام راه را شامپانی نوشیدیم. وقتی رسیدیم، هر دومان مست بودیم. قصد داشت مرا پیاده کند و دور بزند و برگردد سمت خانه. کار داشت. فردا صبح هم باید می‌رفت سر کار. منشی بود. توی یک شرکت سازنده‌ی قطعات الکترونیک. کار خوبی بود. یک پسر نوجوان دهان‌گشاد و بی ادب هم داشت. از او خواستم تا امشب در همین شهر اتاقی اجاره کند و بماند و فردا برگردد. نمی‌دانم که ‌این کار را کرد یا نه. آخرین باری که دیدمش، همان روز بود که مرا آورد اینجا و برد سمت دفتر فرانک مارتین و گفت: «حدس بزنین کی اینجاست.»

ولی من از دستش عصبانی نبودم. وقتی زنم از من خواست تا خانه را ترک کنم، او گفت که می‌توانم پیشش بمانم. اوایل هیچ نمی‌دانست که خودش را درگیر چه ماجرایی کرده ‌است. برایش تاسف می‌خوردم. دلیل این تاسف خوردنم هم این بود که ‌یک روز قبل از کریسمس، نتیجه‌ی آزمایشش آمد، و چندان رضایت بخش نبود. باید هر چه زودتر به پزشکش مراجعه می‌کرد. همان خبر کافی بود تا هر دومان دوباره شروع به نوشیدن کنیم. کاری که کردیم این بود که دو تامان تا می‌توانستیم مست کردیم. تا جایی که روز کریسمس هم مست بودیم. باید برای غذا خوردن به رستوران می‌رفتیم، حوصله‌ی غذا درست کردن نداشت. ما و پسر نوجوان دهان‌گشاد و بی ادبش، با هم هدایای کریسمس را باز کردیم. بعدش هم به رستورانی نزدیک خانه‌شان رفتیم. گرسنه نبودم. کمی ‌سوپ و یک ساندویچ کوچک خوردم. با سوپم یک بطری شراب نوشیدم. او هم کمی‌ شراب نوشید. بعد هم «بلادی مری» (نام نوعی کاکتل مشروب که با ترکیب ودکا و آب گوجه‌فرنگی ساخته می‌شود – م) سفارش دادیم. چند روز بعدش را هیچ چیز نخوردم به جز بادام‌زمینی بوداده‌ی نمکی. ولی تا جا داشت «بربن» (نوعی ویسکی- م) نوشیدم. بعد به ‌او گفتم: «عزیزم، فکر کنم بهتره وسایلمو جمع کنم. بهتره برگردم فرانک مارتین.»

سعی کرد برای پسرش توضیح دهد که مدتی نخواهد بود و خودش باید غذایش را آماده کند. ولی به محض این که خواستیم از در بیرون برویم، پسرک دهان گشاد شروع به داد و هوار کرد. داد می‌زد: «برید به جهنم. امیدوارم هیچ وقت برنگردین. امیدوارم بمیرین.» فکر کن! عجب بچه‌ای!

قبل از این که ‌از شهر خارج شویم، گفتم دم مغازه‌ای نگه دارد تا شامپانی بخریم. یک جای دیگر هم نگه داشتیم برای خرید لیوان یک بار مصرف. بعد هم یک ظرف بزرگ جوجه سوخاری خریدیم. توی آن توفان راه ‌افتادیم سمت فرانک مارتین. همان طور می‌نوشیدیم و موزیک گوش می‌دادیم. او رانندگی می‌کرد. من هم کانال‌های رادیو را بالا پایین می‌کردم و مشروب می‌ریختم. مثل یک مهمانی کوچک بود. ولی هر دومان غمگین هم بودیم. هیچکدام به جوجه سوخاری دست نزدیم.

فکر می‌کنم به سلامت به خانه رسید. در غیر این صورت حتمن خبرش به من می‌رسید. ولی هنوز با من تماسی نگرفته ‌است. من هم زنگ نزده‌ام. شاید تا الان خبرهای دیگری درباره‌ی آزمایشش دریافت کرده باشد. شاید هم هیچ خبری نشده باشد. شاید همه‌اش یک اشتباه بوده باشد. شاید آن نتیجه‌ی آزمایش یک نفر دیگر بوده باشد. ولی ماشینم دستش است. خیلی از وسایلم را هم در خانه‌اش گذاشته‌ام. می‌دانم که باز همدیگر را می‌بینیم.

با صدای یک زنگوله‌ی کهنه، وقت ناهار را اعلام می‌کنند. جی. پی و من از روی صندلی‌هایمان بلند می‌شویم و داخل می‌رویم. روی ایوان دیگر خیلی داشت سردمان می‌شد. وقتی حرف می‌زدیم، بخار از دهانمان خارج می‌شد.

صبح روز سال نو سعی کردم با همسرم تماس بگیرم. جواب نداد. اشکالی ندارد. اگر هم اشکالی داشت، چه کاری از دستم ساخته بود؟ آخرین باری که پشت تلفن با هم صحبت کردیم، چند هفته‌ی پیش، حسابی سر هم داد زدیم. چند فحشی هم نثارش کردم. او هم گفت: «مغز الکلی!» و تلفن را قطع کرد. ولی الان می‌خواستم با او حرف بزنم. باید برای وسایلم کاری می‌کردم. یک سری از وسایلم هم پیش او مانده بود.

یکی از آدم‌هایی که‌ اینجاست، خیلی اهل سفر است. دائم هم در حال سفر به ‌اروپا و جاهای دیگر است. دستکم خودش این طور می‌گوید. خودش می‌گوید سفرهایش کاری است. او همچنین می‌گوید که نوشیدنش را کاملن تحت کنترل دارد و اصلن نمی‌داند که ‌اینجا در فرانک مارتین چکار می‌کند. ولی به‌ یاد نمی‌آورد که پایش چطور به‌ اینجا رسید. البته ‌او به ‌این مساله می‌خندد. به این که فراموش کرده چطور به اینجا آمده. می‌گوید: «هر کسی حق داره ‌یه بار سیاه مست کنه. این که چیزی رو ثابت نمی‌کنه.» او به ما می‌گوید که ‌الکلی نیست و ما هم گوش می‌دهیم. می‌گوید: «این اتهام سنگینی‌یه. می‌تونه به ‌اعتبار هر مردی لطمه وارد کنه.» بعد می‌گوید که‌ اگر فقط ویسکی و آب بدون یخ می‌نوشید، این اتفاق برایش نمی‌افتاد. همه ش تقصیر یخی است که داخل مشروب می‌اندازند. از من می‌پرسد: «کسی رو تو مصر نمی‌شناسی؟ روابط اونجا بدردم می‌خوره.»

برای شب سال نو، فرانک مارتین استیک و پوره سیب‌زمینی سرو می‌کند. اشتهایم دارد برمی‌گردد. ته بشقابم را درمی‌آورم و باز هم جا دارم. نگاهی به بشقاب تاینی می‌اندازم. لعنتی دست به غذایش نزده‌ است. استیکش همان‌طور دست‌نخورده باقی مانده. تاینی دیگر همان تاینی سابق نیست. بدبخت امشب می‌خواست توی خانه‌ی خودش باشد. می‌خواست روب دوشامبر و روفرشی‌اش را پایش کند و دست در دست زنش جلوی تلویزیون بنشیند. حالا می‌ترسد برود. می‌فهمم. تشنج ممکن است باز هم برگردد. از وقتی آن اتفاق افتاده، دیگر از ماجراهای دیوانه‌بازی‌اش خبری نیست. همان طور ساکت می‌نشیند و قصه‌هایش را برای خودش نگه می‌دارد. می‌پرسم که می‌توانم استیکش را بردارم یا نه. بشقابش را به سمتم هل می‌دهد.

چندتایمان هنوز بیداریم. دور تلویزیون نشسته‌ایم و میدان تایمز را تماشا می‌کنیم. فرانک مارتین وارد می‌شود و برایمان کیک می‌آورد. کیک را می‌چرخاند و به همه‌مان نشانش می‌دهد. آماده ‌از قنادی خریده‌ است. ولی هر چه باشد، باز کیک است. یک کیک بزرگ سفید. رویش با خامه‌ی صورتی نوشته شده: سال نو مبارک.

مردی که زیاد مسافرت می‌کند می‌گوید: «من این کیک کوفتی رو نمی‌خوام. شامپانی کجاست؟» بعد می‌زند زیر خنده.

همه به سالن غذاخوری می‌رویم. فرانک مارتین کیک را می‌برد. کنار جی. پی می‌نشینم. دو تکه‌ از کیک را می‌خورد با کمی‌نوشابه. من هم یک تکه می‌خورم و یک تکه‌ی دیگر را لای دستمال می‌پیچم برای بعد. جی. پی سیگاری روشن می‌کند. دست‌هایش دیگر نمی‌لرزند. و می‌گوید که همسرش قرار است صبح بیاید اینجا، اولین روز سال نو. می‌گویم: «معرکه‌ست.» سری تکان می‌دهد. بعد همان طور که خامه را از روی انگشتانم لیس می‌زنم می‌گویم: «عجب خبر خوبی جی. پی.»

می‌گوید: «به هم معرفی‌تون می‌کنم.»

می‌گویم: «خوشحال می‌شم.»

شب بخیر می‌گوییم. سال نو را هم به هم تبریک می‌گوییم. دستم را با دستمال پاک می‌کنم و با هم دست می‌دهیم.

به سمت تلفن می‌روم و سکه‌ای داخلش می‌اندازم و شماره‌ی زنم را می‌گیرم. این بار هم کسی جواب نمی‌دهد. تصمیم می‌گیرم با دوست دخترم تماس بگیرم. شماره‌اش را که می‌گیرم، به‌این نتیجه می‌رسم که واقعن تمایلی ندارم با او صحبت کنم. او احتمالن الان خانه‌ است و همان برنامه‌ای را از تلویزیون تماشا می‌کند که ما اینجا می‌بینیم. به هر حال، نمی‌خواهم با او حرف بزنم. امیدوارم حالش خوب باشد. ولی اگر مشکلی برایش پیش آمده باشد، دوست ندارم از آن باخبر شوم.

بعد از صبحانه، من و جی. پی با هم روی ایوان قهوه می‌نوشیم. آسمان صاف است. ولی آنقدر سرد هست که پولیور و کاپشن تنمان باشد.

جی. پی می‌گوید: «ازم پرسید که بچه‌هارم بیاره یا نه. گفتم بهتره بچه ها رو بذاره خونه. می‌تونی تصور کنی؟ خدای من. من نمی‌خوام بچه‌هام پاشون به‌ همچین جایی باز بشه.»

باز سطل زغال را برمی‌داریم و زیر سیگاری‌اش می‌کنیم. به‌ آن سوی دره نگاه می‌کنیم. جایی که زمانی جک لندن زندگی می‌کرد. قهوه‌مان را می‌نوشیم که ‌یک ماشین به سمت ساختمان می‌آید و جلویش توقف می‌کند.

جی. پی می‌گوید: «خودشه.» فنجانش را کنار صندلی‌اش می‌گذارد. بلند می‌شود و به سمت در خروجی می‌رود.

زن را می‌بینم که ماشین را نگه می‌دارد و ترمز دستی را می‌کشد. جی. پی در را باز می‌کند. زن ‌از ماشین خارج می‌شود. همدیگر را در آغوش می‌گیرند. رویم را برمی‌گردانم. بعد باز نگاه می‌کنم. جی. پی بازویش را گرفته‌ است و با هم از پله‌ها بالا می‌آیند. این زن، زمانی بینی یک مرد را شکسته ‌است. دو تا بچه زاییده و آن همه دردسر را از سر گذرانده‌ است، ولی عاشق این مرد است که حالا بازوهایش را گرفته. از روی صندلی بلند می‌شوم.

جی. پی به زنش می‌گوید: «این دوستمه.» بعد رو به من می‌کند. «اینم راکسیه.»

راکسی دستم را می‌گیرد. بلند قد است. یک کلاه کاموایی به سر دارد. خوش قیافه‌ است. یک اورکت تنش است، با یک پولیور سنگین و یک شلوار پارچه‌ای هم به پا دارد. داستان دوست‌پسرش را به‌یاد می‌آورم و اره‌ی آهن‌بر را. حلقه دستش نیست. حدس می‌زنم که ‌احتمالن هر تکه‌اش باید جایی افتاده باشد. دست‌های بزرگ و مردانه‌ای دارد. این زن هر وقت بخواهد می‌تواند از مشت‌هایش استفاده کند.

می‌گویم: «تعریف‌تون رو شنیده‌م. جی. پی برام تعریف کرده که چطور آشنا شدین. قضیه‌ی دودکش.»

زن می‌گوید: «آره. یه دودکش. احتمالن خیلی چیزهای دیگر رو بهتون نگفته. شرط می‌بندم همه چیز رو بهتون نگفته.» بعد می‌خندد. بعد – دیگر تحمل ندارد – دستش را دور جی. پی حلقه می‌کند و گونه‌اش را می‌بوسد. با هم به سمت در راه می‌افتند. زن می‌گوید: «از آشنایی باهاتون خوشحال شدم. راستی جی. پی بهتون نگفت که توی این حرفه بهترینه؟»

جی. پی می‌گوید: «بی خیال راکسی.» دستش به سمت دستگیره‌ی در می‌رود.

می‌گویم: «بهم گفته که هر چی بلده از شما یاد گرفته.»

زن می‌گوید: «خب اینو راست گفته.» بعد باز می‌خندد. ولی انگار که حواسش جای دیگری است. جی. پی دستگیره‌ی در را می‌چرخاند. راکسی دستش را روی دست جی. پی می‌گذارد. «جو، می‌تونیم برای ناهار به شهر بریم؟ می‌تونم ببرمت بیرون؟»

جی. پی گلویش را صاف می‌کند. می‌گوید: «هنوز یه هفته نشده.» بعد دستش را از روی دستگیره‌ی در برمی‌دارد و به چانه‌اش می‌برد. می‌گوید: «فکر می‌کنم که بهتر باشه ‌یه مدتی بیرون نرم از اینجا. می‌تونیم همینجا با هم قهوه بخوریم.»

زن می‌گوید: «خوبه.» بعد نگاهش باز سمت من می‌چرخد و می‌گوید: «خوشحالم که جو دوست پیدا کرده. خوشحال شدم از دیدنتون.»

راه می‌افتند. می‌دانم کار احمقانه‌ای است، ولی به هر حال می‌گویم: «راکسی!» دم در می‌ایستند و به سمتم برمی‌گردند. می‌گویم: «یکم شانس لازم دارم. جدی. یه بوس ممکنه کار منم راه بندازه.»

جی. پی سرش را پایین می‌اندازد. هنوز دستگیره‌ی در توی دستش است، با این که در باز است. دستگیره را بالا و پایین می‌کند. ولی من همان طور به راکسی نگاه می‌کنم. راکسی لبخندی می‌زند. می‌گوید: «من دیگه ‌یه دودکش پاک‌کن نیستم. خیلی ساله. مگه جو بهت نگفته؟ ولی باشه، می‌بوسمت. چرا که نه؟»

به سمتم می‌آید. شانه‌هایم را می‌گیرد – من هیکل درشتی دارم – بعد بوسه‌ای روی لب‌هایم می‌گذارد. می‌گوید: «چطور بود؟»

می‌گویم: «خوب بود.»

هنوز شانه‌هایم را نگه داشته ‌است. درست توی چشم‌هایم زل زده. می‌گوید: «امیدوارم برات شانس بیاره.» و رهایم می‌کند.

جی. پی می‌گوید: «بعدن می‌بینمت رفیق.» بعد در را تا انتها باز می‌کند و می‌روند تو.

روی پله‌های ورودی می‌نشینم و سیگاری روشن می‌کنم. به دست‌هایم نگاه می‌کنم و بعد کبریت را فوت می‌کنم. دست‌هایم می‌لرزند. امروز صبح شروع شد. امروز صبح دلم می‌خواست چیزی بنوشم. ناراحت‌کننده ‌است، ولی چیزی در این باره به جی. پی نگفتم. سعی می‌کنم ذهنم را به چیز دیگری معطوف کنم. به دودکش پاک‌کن‌ها فکر می‌کنم. همه‌ی آن چیزهایی که‌ از جی. پی شنیده‌ام. بعد به خانه‌ای فکر می‌کنم که من و زنم در آن زندگی می‌کردیم. خانه‌مان دودکش نداشت. بنابراین نمی‌دانم که چطور ناگهان یاد آن افتادم. ولی خانه را به ‌یاد آوردم و این که هنوز چند هفته‌ای از اقامتمان نگذشته بود که‌یک روز صبح صدایی از بیرون شنیدم. یکشنبه صبح بود و اتاق خواب هنوز تاریک بود. ولی نور رنگ‌پریده‌ای از پنجره به درون می‌تابید. گوش دادم. انگار چیزی داشت روی دیوار بیرونی خانه پنجه می‌کشید. از تخت بیرون پریدم. زنم بلند شد روی تخت نشست و موهایش را با حرکت سر از روی صورتش کنار زد و گفت: «خدای من!» بعد خندید. «اون آقای ونتورینی‌یه. یادم رفت بهت بگم. گفت که‌ امروز میاد تا خونه رو رنگ کنه. صبح زود اومده که به گرما نخوره. پاک یادم رفته بود.» باز خندید. «برگرد تو تخت عزیزم. چیزی نیست.»

گفتم: «الان میام.» پرده‌ی پنجره را کنار زدم. بیرون، مرد مسنی با لباس کار سفید، کنار یک نردبان ایستاده بود. خورشید داشت از روی کوه‌ها طلوع می‌کرد. نگاه من و مرد به هم گره خورد. مردی که لباس کار پوشیده‌ بود، صاحبخانه‌مان‌ بود. لباسش زیادی برایش بزرگ بود. صورتش هم نیاز به‌ اصلاح داشت. کلاه لبه‌داری هم تاسی سرش را پوشانده‌ بود. لعنتی، چرا این پیرمرد اینقدر به نظرم عجیب و غریب می‌رسد. بعد انگار موجی از شادی در وجودم می‌پیچد از این فکر که چه خوب که من جای او نیستم. که من خودم هستم و اینجا توی اتاق خواب کنار زنم ایستاده‌ام. دستش را بالا می‌آورد و وانمود می‌کند که پیشانی‌اش را پاک می‌کند. لبخند می‌زند. آنجاست که متوجه می‌شوم لباس تنم نیست. به خودم نگاهی می‌اندازم. بعد هم نگاهی به ‌او و شانه بالا می‌اندازم. انتظار داشت چکار کنم؟ زنم باز خندید. «بیا. برگرد تو تخت. همین الان. همین دقیقه. برگرد توی تخت.» پرده را رها کردم. ولی همان‌طور کنار پنجره ایستادم. پیرمرد را دیدم که سری تکان داد. انگار با خودش می‌گفت: «یالا پسر کوچولو! برگرد توی تختت. اشکالی نداره.» دستی به لبه‌ی کلاهش کشید. بعد کارش را باز شروع کرد. سطلش را برداشت و از نردبان بالا رفت.

به پله‌ی پشت سرم تکیه می‌دهم. پا روی پا می‌اندازم. شاید امروز بعدازظهر باز هم زنگی به همسرم بزنم. بعد هم تماسی با دوست‌دخترم می‌گیرم تا ببینم خبری شده‌ یا نه. ولی اصلن دوست ندارم با پسر دهان‌گشادش حرف بزنم. امیدوارم وقتی زنگ می‌زنم، پسرک جایی رفته باشد بیرون پی کارش. سعی می‌کنم به‌ یاد بیاورم که‌ آیا تا الان کتابی از جک لندن خوانده‌ام یا نه. چیزی یادم نمی‌آید. ولی دبیرستان که بودم، داستانی از او خواندم. اسمش بود «افروختن آتش». یک مردی بود در یوکون (ایالتی در کانادا – م) که ‌از سرما در حال یخ زدن بود. فکرش را بکن. اگر نمی‌توانست آتشی روشن کند، واقعن یخ می‌زد و می‌مرد. با آتش می‌توانست جوراب‌ها و چیزهایش را خشک کند و گرم شود. او موفق می‌شود که‌ آتش را روشن کند، ولی بعدش اتفاقی می‌افتد. توده‌ای برف از روی شاخه درختی روی آتش می‌ریزد و خاموشش می‌کند. هوا دارد سردتر می‌شود و شب از راه می‌رسد.

از جیبم چند سکه در می‌آورم. اول به همسرم زنگ می‌زنم. اگر جواب داد، سال نو را تبریک می‌گویم. در همین حد. حرف دیگری نمی‌زنم. صدایم را بلند نمی‌کنم. حتا اگر او شروع کند. ممکن است بپرسد که‌ از کجا تماس می‌گیرم. بعد باید راستش را بگویم. چیزی درباره‌ی تصمیم‌های بزرگ سال نویی نمی‌گویم. جای شوخی نیست. بعد از این که با او حرف زدم، به دوست دخترم زنگ می‌زنم. شاید هم اول به‌ او زنگ بزنم. فقط باید امیدوار باشم که پسرش گوشی را برندارد. خودش که گوشی را که برداشت، می‌گویم: «سلام عسلم، منم.»

دریافت نسخه پی دی اف داستان: از کجا تماس مي گيرم

carver

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

بیل و آرلن میلر زوج خوشبختی بودند. ولی گاهی به دلیل مشغله‌ی زیادشان، احساس تنهایی می‌کردند. بیل کتابدار بود و آرلن هم در اداره‌ای منشی‌گری می‌کرد. گاهی اوقات درباره‌ی همین احساس با هم صحبت می‌کردند و بیشتر خودشان را با همسایه‌هایشان، هریت و جیم استون مقایسه می‌کردند. این طور به نظر میلرها می‌رسید که استون‌ها زندگی پربارتر و شادتری دارند. استون‌ها همیشه برای شام بیرون می‌رفتند، توی خانه‌شان بساط خوشگذرانی راه می‌انداختند، یا به خاطر کار جیم به این طرف و آن طرف کشور سفر می‌کردند.

آپارتمان استون‌ها در همان طبقه‌ی آپارتمان میلرها، آن سوی راهرو بود. جیم فروشنده بود و برای یک شرکت تولیدی قطعات خودرو کار می‌کرد و همیشه یک طوری سفرهای کاری و تفریحی‌اش را با هم یکی می‌کرد. این بار آن‌ها به یک سفر ده روزه می‌رفتند. اول به چاین (مرکز ایالت وایومینگ–م) و بعدش هم سنت لوئیس برای دیدار با بستگان. در غیابشان، میلرها قرار بود مراقب آپارتمانشان باشند. غذای گربه را بدهند و  و گل‌هاشان را هم آب بدهند.

بیل و جیم کنار ماشین با هم دست دادند. هریت و آرلن بازوی هم را گرفته بودند و روبوسی می‌کردند.

بیل به هریت گفت: «خوش بگذره.»

هریت گفت: «حتمن. به شما هم همین طور.»

آرلن سر تکان داد.

جیم چشمکی به او زد و گفت: «خداحافظ آرلن. مراقب پیرمرد باش.»

آرلن گفت: «حتمن.»

بیل گفت: «خوش بگذره.»

جیم آرام به بازوی بیل زد و گفت: «حتمن. و بازم ممنونیم.»

ماشین استون‌ها که دور می‌شد، برای همدیگر دست تکان دادند.

بیل گفت: «ایکاش جای اونا بودیم.»

آرلن گفت: «خدا رو چه دیدی؟ شاید ما هم یه تعطیلاتی رفتیم.» بعد بازوی بیل را گرفت و دور کمرش حلقه کرد و با هم از پله‌ها بالا رفتند.

بعد از شام، آرلن گفت: «یادت نره. گربه امشب غذای جگر می‌خوره.» در درگاهی آشپزخانه ایستاده بود و داشت رومیزی‌ای را که هریت پارسال برایش از سانتافه آورده بود، تا می‌کرد.

بیل، وارد آپارتمان استون‌ها که شد، نفس عمیقی کشید. هوای توی خانه سنگین بود و یک جورهایی بوی شیرینی می‌داد. ساعت بالای تلویزیون هشت و نیم را نشان می‌داد. زمانی را به یاد آورد که هریت همین ساعت را خریده بود، و آورده بودش خانه‌شان که نشان آرلن بدهد. جعبه‌اش را توی دستش گرفته بود و همان‌طور که می‌آمد، با آن حرف می‌زد. انگار که یک بچه‌ی کوچک را بغل کرده باشد.

گربه صورتش را به دمپایی مرد مالید و بعد خودش را به پایش چسباند، ولی همین که بیل راه افتاد سمت آشپزخانه، از جایش پرید. بیل از توی قفسه‌ی کابینت یک قوطی غذای گربه درآورد و باز کرد و جلوی حیوان گذاشت. گربه که مشغول خوردن شد، بیل رفت سمت دستشویی. توی آینه به خودش نگاه کرد. چشم‌هایش را یک بار بست و باز کرد. بعد کابینت داروها را باز کرد و یکی از جعبه‌های دارو را بیرون آورد و رویش را خواند: هریت استون، روزی یک عدد مطابق دستور پزشک. جعبه را گذاشت توی جیبش. به آشپزخانه برگشت، تنگ آب را برداشت و باز برگشت توی اتاق پذیرایی. به گل‌ها که آب داد، تنگ را گذاشت روی قالی. بعد کابینت مشروب‌ها را باز کرد. از ته کابینت یک بطری شیوازریگال برداشت. دو جرعه از بطری نوشید، دهانش را با آستینش پاک کرد و بطری را گذاشت سر جایش.

گربه روی کاناپه خوابیده بود. بیل چراغ را خاموش کرد و آهسته در را پشت سرش بست. حس می‌کرد چیزی را جا گذاشته است.

آرلن گفت: «چرا اینقدر طولش دادی؟» دو زانو روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می‌کرد.

بیل گفت: «هیچی. داشتم با گربه بازی می‌کردم.» بعد رفت سمت آرلن و سینه‌هایش را مالید. «بیا بریم بخوابیم عزیزم.»

فردای آن روز، بیل فقط ده دقیقه از بیست دقیقه وقت ناهارش را استفاده کرد و در عوض یک ربع قبل از پنج زد بیرون. در همان لحظه که ماشین را پارک می‌کرد، آرلن هم از اتوبوس پیاده شد. بیل صبر کرد تا آرلن وارد ساختمان شد. بعد پله‌ها را بالا دوید تا دم آسانسور غافلگیرش کند.

«اوه! بیل! ترسوندی منو. زود اومدی!»

بیل شانه بالا انداخت. «کارم تموم شده بود.»

زن کلید را به بیل داد تا در آپارتمان را باز کند. بیل قبل از وارد شدن، نگاهی به در آپارتمان روبرویی انداخت.

گفت: «بریم رو تخت.»

آرلن خندید: «الان؟ تو چت شده؟»

بیل به شکل نامعمولی زن را در آغوش گرفت و گفت: «هیچی! لباساتو دربیار.»

«آروم باش. بیل!»

مرد کمربندش را باز کرد.

کمی بعد غذای چینی سفارش دادند. غذا که رسید، بدون این که حرفی بزنند، با نوای موسیقی با اشتهای تمام خوردند.

زن گفت: «یادت باشه به گربه غذا بدیم.»

مرد گفت: «همین الان داشتم به همین فکر می‌کردم. الان می‌رم سروقتش.»

یک قوطی غذای گربه با طعم ماهی برداشت و بعد تنگ آب را پر کرد. وقتی به آشپزخانه برگشت، گربه داشت به دیواره‌های جعبه‌اش چنگ می‌کشید. گربه برای چند لحظه به بیل خیره ماند و بعد رفت سراغ جعبه‌ی خاکش. بیل درِ همه‌ی کابینت‌ها را یکی یکی باز کرد و غذاهای کنسروی، غذاهای بسته‌بندی، گیلاس‌های شراب، ظروف چینی، و ظرف و ظروف دیگر را از نظر گذراند. درِ یخچال را باز کرد. یک تکه کاهو برداشت و به دهان گذاشت و ناخنکی هم به پنیر زد. بعد یک سیب برداشت و گاززنان راهی اتاق خواب شد. اتاق خواب خیلی بزرگ بود، با یک روتختی پرِ سفید که تا لبه‌هایش تا کف اتاق رسیده بود. درِ کشوی کنار تخت را باز کرد و یک پاکت نیمه خالی سیگار دید. برداشت و گذاشتش توی جیبش. بعد رفت سمت کشوهای لباس. در همین موقع یک نفر در ورودی را زد.

بیل سمت در که می‌رفت، دم دستشویی ایستاد و سیفون را کشید.

آرلن گفت: «چرا اینقدر معطلش کردی؟ یک ساعت بیشتره اونجایی.»

«جدی؟»

«آره.»

مرد گفت: «دستشویی بودم.»

زن گفت: «ما که خونه‌مون دستشویی داریم.»

مرد گفت: «خیلی فوری بود.»

آن شب باز هم عشقبازی کردند.

صبح بیل از آرلن خواست تا با محل کارش تماس بگیرد و بهانه‌ای بیاورد برای نرفتنش. بعد دوش گرفت، لباس پوشید و یک صبحانه‌ی سبک خورد. سعی کرد خواندن کتابی را شروع کند. بعد برای قدم زدن بیرون رفت و اندکی حالش بهتر شد. ولی بعد از مدتی به خانه برگشت. دم در آپارتمان استون‌ها گوش ایستاد تا شاید صدایی از گربه بشنود. بعد به آشپزخانه رفت و کلید استون‌ها را برداشت و وارد خانه‌شان شد.

خانه‌ی استون به نظرش خنک‌تر از خانه‌ی خودش آمد. کمی تاریک‌تر هم بود. پیش خودش فکر کرد که شاید خنکی به خاطر وجود گل و گیاه باشد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. بعد اتاق به اتاق را با دقت و آرامش یکی یکی گشت و تمام وسایل را با تیزبینی وارسی کرد. از زیرسیگاری‌ها تا اسباب و اثاثیه‌ی مبلمان و لوازم آشپزخانه و ساعت دیواری و خلاصه همه چیز. دست آخر هم وارد اتاق خواب شد. بالاخره گربه هم پیدایش شد. با پایش گربه را هل داد توی دستشویی و در را بست.

روی تخت دراز کشید و به سقف زل زد. بعد برای مدتی چشم‌هایش را بست. بعد دست‌هایش را سر داد زیر کمربندش. سعی کرد به خاطر بیاورد که آن روز چه روزی است. بعد کوشید یادش بیاید که استون‌ها قرار است کی برگردند. بعد پیش خودش فکر کرد که اصلن استون‌ها قرار است که برگردند یا نه. چهره‌ی استون‌ها خاطرش نمی‌آمد. یا طرز حرف زدن و لباس پوشیدنشان. آهی کشید و با زحمت خودش را توی تخت جابجا کرد و به خودش توی آینه نگاهی انداخت.

کمد لباس را باز کرد و یک پیراهن هاوائی برداشت. بعدش هم دست برد سمت یک شلوارک که با دقت تا شده بود و روی یک شلوار مجلسی گذاشته شده بود. لباس‌هایش را درآورد و شلوارک و پیراهن را پوشید. باز برگشت و توی آینه به خودش نگاه کرد. به اتاق پذیرایی رفت. برای خودش یک لیوان نوشیدنی ریخت و لیوان به دست به اتاق خواب برگشت. این بار یک پیراهن آبی، یک دست کت و شلوار مشکی، یک کراوات سفید و آبی و یک جفش کفش مردانه‌ی مشکی پوشید. نوشیدنی‌اش تمام شد و رفت تا پُرش کند.

باز به اتاق خواب برگشت و روی صندلی نشست. پا روی پا انداخت، لبخند زد و خودش را توی آینه برانداز کرد. تلفن دوبار زنگ زد و صدایش قطع شد. نوشیدنی را تمام کرد و کت و شلوار را درآورد. دستی توی قفسه‌های بالایی چرخاند و یک شورت زنانه و سوتین پیدا کرد. شورت را پا کرد و سوتین را بست دور سینه‌اش. بعد رفت سراغ لباس‌های زنانه‌ی توی کمد. یک دامن شطرنجی سیاه و سفید را برداشت و آن را هم تنش کرد. بعد یک پیراهن آستین حلقه‌ای برداشت که دکمه‌هایش از جلو بسته می‌شد. نگاهی به کفش‌های زنانه انداخت. می‌دانست که هیچکدام به پایش نخواهد رفت. برای مدتی طولانی از پنجره‌ی اتاق پذیرایی، از پس پرده‌ها به بیرون خیره شد. بعد به اتاق خواب برگشت و همه‌ی لباس‌ها را درآورد.

بیل گرسنه‌اش نبود. آرلن هم زیاد اهل غذا خوردن نبود. نگاهی به هم انداختند و لبخندی زدند. زن از پشت میز بلند شد و نگاهی به کلید بالای قفسه انداخت و بعد سریع میز را جمع کرد.

مرد همان‌طور که در درگاهی آشپزخانه ایستاده بود وسیگار می‌کشید، زن را دید که کلید را برداشت.

آرلن گفت: «تو یکم استراحت کن تا من برم یه سر اون طرف و بیام.» کلید را توی دستش مشت کرد و ادامه داد: « بشین روزنامه‌ای چیزی بخون. به نظر خسته میای.»

مرد تلاش کرد تا حواسش را روی اخبار متمرکز کند. کمی روزنامه خواند و بعد تلویزیون را روشن کرد. بالاخره طاقت نیاورد و رفت سمت واحد استون‌ها. در قفل بود.

«عزیزم! منم! هنوز اون تویی؟»

بعد از چند لحظه، در باز شد. زن بیرون آمد و در را پشت سرش بست. گفت: «خیلی وقت اون تو بودم؟»

مرد جواب داد: «خب، آره.»

زن گفت: «جدی؟ فکر کنم مشغول بازی با گربه شدم.»

مرد به چشم‌های زن نگاهی کرد، ولی زن نگاهش را دزدید. دست زن هنوز روی دستگیره‌ی در بود. گفت: «یه جورایی عجیبه! نه؟ این که این طوری بری خونه کسی.»

مرد سر تکان داد. بعد دست زن را از روی دستگیره برداشت و هدایتش کرد سمت خانه‌ی خودشان.

مرد گفت: «آره. عجیبه.»  بعد چشمش به تکه پرِ کوچکی افتاد که پشت پیراهن زن چسبیده بود و گونه‌های زن که از شهوت گل انداخته بود. مرد پشت گردن و بعد موهای زن را بوسید. زن هم برگشت و بوسیدش.

زن ناگهان کوبید پشت دستش و گفت: «ای وای! دیدی چی شد؟ پاک یادم رفت واسه چی رفته بودم اون ور. نه به گربه غذا دادم نه گلا رو آب دادم.» بعد به مرد نگاه کرد: «خیلی خنگم. نه؟»

مرد گفت: «نه عزیزم. یه دقیقه صبر کن. بذار سیگارمو وردارم، منم باهات میام.»

زن صبر کرد تا مرد در را بست و قفل کرد. بعد بازوی مرد را بغل کرد و گفت: «فکر می‌کنم بهتره بهت بگم. چند تا عکس پیدا کردم.» بعد به مرد نگاهی کرد و ادامه داد: «می‌دم ببینی‌شون.»

مرد نیشش باز شد. «شوخی می‌کنی! کجا؟»

زن گفت: «توی یه کشو.»

«شوخی می‌کنی!»

زن گفت: «شاید اصلن برنگردن.»

مرد گفت: «ممکنه. هر چیزی ممکنه.»

«یا شایدم برگردن. برگردن و …» حرفش را نیمه تمام رها کرد.

دست در دست هم به سمت آن سوی راهرو رفتند. زن اینقدر هیجان زده بود که حرف‌های مرد را نمی‌شنید.

مرد گفت: «کلید عزیزم. بده بهم.»

زن زل زد به در و گفت: «چی؟»

«کلید. کلید دست توئه.»

«خدای من! کلیدا رو جا گذاشتم اون تو.»

مرد دستگیره‌ی در را چرخاند. قفل بود. زن هم امتحان کرد. باز نشد. دهان زن نیمه‌باز مانده بود و نفس‌نفس می‌زد. مرد زن را در آغوش گرفت. «نگران نباش. بی‌خیال. چیزی نشده.»

همدیگر را بغل کردند و همانجا ایستادند. بعد همان‌طور به در تکیه دادند. انگار که در برابر تندبادی پناه گرفته باشند.

دریافت نسخه پی دی اف: همسایه ها

what-we-tess-and-c

ریموند کارور و تس گالاگر

داستانی از: ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

جک ساعت سه کارش تمام شد. آن‌وقت سوار ماشینش شد و رفت سمت کفش‌فروشی نزدیک آپارتمانش. پایش را گذاشت روی چهارپایه تا فروشنده بند کفش ساقدارش را باز کند. گفت: «یه چیز راحت می‌خوام. برای پوشیدن هر روزه.»

فروشنده گفت: «یه چیزی براتون دارم.»

فروشنده سه جفت کفش آورد و جک گفت که آن جفت کفشِ خردلی کمرنگ را می‌پسندد، که هم راحت است و هم این که به آدم حس و حال راه رفتن می‌دهد. با فروشنده حساب کرد و کفش‌های ساقدارش را گذاشت توی جعبه و زدش زیر بغل. راه که می‌رفت به کفش‌های نواش نگاه می‌کرد. به سمت خانه که می‌راند، حس می‌کرد پاهایش روی پدال‌ها تر و فرزتر شده‌اند.

مری گفت: «کفش نو خریدی؟ بذار ببینم.»

جک گفت: «خوشت میاد ازشون؟»

«از رنگشون خوشم نمیاد. ولی مطمئنم که خیلی راحتن. بهشون احتیاج داشتی.»

جک دوباره به کفش‌هایش نگاه کرد. گفت: «باید یه حموم برم.»

مری گفت: «امشب زود شام می‌خوریم. هلن و کارل شب دعوتمون کردن. هلن برای تولد کارل براش یه قلیون خریده و حالا هیجان دارن که زود امتحانش کنن.» به جک نگاه کرد و ادامه داد: «اشکالی که نداره از نظر تو؟»

«ساعت چند؟»

«حدود هفت.»

جک گفت: «خوبه.»

مری باز نگاهی به کفش‌های نوی جک انداخت و لُپ‌هایش را مکید. گفت: «تو برو حموم.»

جک شیر آب را باز کرد و کفش‌ها و لباس‌هایش را درآورد. چند دقیقه‌ای توی وان دراز کشید و بعد برس را برداشت تا زیر ناخن‌هایش را تمیز کند. دست‌هایش را پایین انداخت و بعد باز بالایشان آورد و نگاهشان کرد.

زن در حمام را باز کرد. گفت: «برات آبجو آوردم.» بخارِ حمام پیکر زن را درنوردید و راهی اتاق پذیرایی شد.

مرد گفت: «یه دقیقه دیگه میام بیرون.» کمی از آبجویش را سرکشید.

زن روی لبه‌ی وان نشست و دستش را روی زانوی مرد گذاشت. گفت: «مثل بازگشت سربازان خسته از نبرد»[1]. مرد گفت: «مثل بازگشت سربازان خسته از نبرد.»

زن دستش را روی ران مرد سُراند. بعد ناگهان دست‌هایش را به هم زد و گفت: «راستی یه خبری بهت بدم! امروز مصاحبه داشتم، و فکر می‌کنم که توی فیربانک استخدامم می‌کنن.»

مرد گفت: «تو آلاسکا؟»

زن سر تکان داد. «خب نظرت چیه؟»

«من همیشه دوست داشتم تو آلاسکا زندگی کنم. حالا قطعیه؟»

زن باز سر تکان داد. «ازم خوششون اومد. گفتن هفته‌ی دیگه باهام تماس می‌گیرن.»

«عالیه. حوله رو بهم می‌دی لطفن؟ می‌خوام بیام بیرون.»

زن گفت: «من می‌رم میز شامو بچینم.»

نوک انگشتان دست و پای مرد چروکیده و رنگ پریده شده بود. خودش را به آرامی خشک کرد و لباس‌های تمیزش را پوشید و کفش‌های نواش را هم پا کرد. شانه‌ای هم به موهایش زد و به آشپزخانه رفت. قبل از این که زن شام را روی میز بیاورد، یک لیوان آبجوی دیگر سرکشید.

زن گفت: «بهتره یه سودا و یکمی هم چیپس و پفک بخریم. باید یه سر مغازه بریم.»

مرد گفت: «سودا با چیپس و پفک؟ باشه.»

بعد از شام، مرد کمک کرد تا میز را جمع کردند. بعد هم سوار ماشین شدند و به مغازه رفتند و سودا و چند بسته پفک و پف فیل و چیپس با طعم پیازخریدند. دم صندوق، مرد یک مشت شکلات «یونو» هم برداشت.

زن شکلات‌ها را که دید، گفت: «آخ جون!»

به خانه برگشتند و ماشین را پارک کردند. بعد پیاده به سمت خانه‌ی هلن و کارل راه افتادند.

هلن در را باز کرد. جک کیسه‌ی خرید را گذاشت روی میز اتاق پذیرایی. مری روی صندلی راک نشست و نفس عمیقی کشید. گفت: «دیر کردیم جک. بدون ما شروع کردن.»

هلن خندید. «کارل که رسید خونه، یه دونه زدیم. هنوز قلیونو راه ننداختیم. منتظر شما بودیم.» بعد همان طور با نیش باز وسط اتاق ایستاد و نگاهشان کرد. «خب. بذار ببینیم چی آوردین. اوه! من می‌خوام یکی از چیپسا رو همین الان بخورم. شمام می‌خواین؟»

جک گفت: «ما تازه شام خوردیم. ولی بعدن حتمن می‌خوریم.» صدای آب حمام قطع شد و جک صدای کارل را شنید که توی حمام سوت می‌زد.

هلن گفت: «چند تا بستنی یخی و یکم اسمارتیز داریم.» کنار میز ایستاده بود و دستش را تا آرنج توی بسته‌ی چیپس فرو کرده بود. «اگه کارل رضایت بده و بالاخره از حموم دربیاد، می‌دم قلیونو ردیف کنه.» یک بسته‌ی پفک را باز کرد و شروع به خوردن کرد. «اینا واقعن خوشمزه‌ن.»

مری گفت: «فکرشو بکن، اگه الان امیلی پست[2] می‌دیدت، چی می‌گفت؟»

هلن خندید و سرش را تکان داد.

کارل از حمام بیرون آمد. با لبخندی گفت: «سلام به همگی. سلام جک. به چی می‌خندیدین؟ صداتون تو حموم می‌اومد.»

مری گفت: «داشتیم به هلن می‌خندیدیم.»

جک گفت: «البته آخرش هلن داشت می‌خندید.»

کارل گفت: «هلن دختر بامزه‌ایه. اوه! چیپس و پفکا رو ببین. تا شما یه لیوان سودا بزنین، منم قلیونو راه می‌ندازم.»

مری گفت: «من یه لیوان می‌خورم. تو چطور جک؟»

جک گفت: «منم همین‌طور.»

مری گفت: «جک همچین زیاد سرحال نیست امشب.»

جک گفت: «واسه چی این حرفو می‌زنی؟ اصلن همین حرفت باعث می‌شه که سرحال نباشم.»

مری گفت: «شوخی کردم.» بعد آمد روی مبل کنار جک نشست و ادامه داد: «داشتم شوخی می‌کردم عزیزم.»

کارل گفت: «حالت گرفته نباشه جک. بذار بهت نشون بدم واسه تولدم چی گرفتم. هلن! یه بطری سودا باز کن تا من این قلیونو ردیفش می‌کنم. گلوم خشک شده.»

هلن بسته‌های چیپس و پفک را روی میز آشپرخانه گذاشت. بعد چهار لیوان سودا ریخت.

مری گفت: «مثل این که بساط روبراهه.»

هلن گفت: «من اگر تمام روز به خودم گشنگی نمی‌دادم، هفته‌ای پنج کیلو وزن اضافه می‌کردم.»

مری گفت: «می‌فهمم چی می‌گی.»

کارل با قلیان از اتاق خواب بیرون آمد. رو به جک گفت: «خب نظرت درباره‌ی این چیه؟» بعد گذاشتش رو میز آشپزخانه.

جک برش داشت و نگاهی بهش انداخت: «خوب چیزیه.»

هلن گفت: «اونجایی که خریدمش بهش می‌گفت شیشه. این یه کوچیکشه. ولی کار ما رو راه می‌ندازه.» بعد خندید.

مری گفت: «کجا خریدیش؟»

هلن گفت: «چی؟ آهان، همون مغازه کوچولوئه تو خیابون چهارم. می‌دونی کجاست؟»

مری گفت: «آره. می‌دونم. باید یه روز یه سر برم.» بعد دست به سینه ایستاد و کارل را تماشا کرد.

جک گفت: «چطوری کار می‌کنه؟»

کارل گفت: «قضیه رو می‌ذاری این تو، بعد آتیش می زنی و بعد از سر این لوله پک می زنی. دود از توی آب رد می شه و میاد بالا. طعم خوبی داره. حسابی هم می‌گیره آدمو.»

مری گفت: «واسه کریسمس یه دونه برای جک می‌گیرم.» بعد با لبخند نگاهی به جک انداخت و بازویش را نوازش کرد.

جک گفت: «بدم نمیاد یکی داشته باشم.» بعد کمی پاهایش را بالا آورد و زیر نور به کفش‌هایش نگاهی انداخت.

کارل دود باریکی از دهانش بیرون داد و لوله را گرفت سمت جک و گفت: «بیا بگیر. ببین چی ساخته‌م.»

جک لوله را گرفت. پکی عمیق زد و دود را نگهداشت و لوله را دست هلن داد.

هلن گفت: «بده به مری. من بعد از مری می‌کشم.»

مری گفت: «موافقم.» بعد سر لوله را به دهانش گذاشت و دو پک پشت سر هم زد. جک به قل قل آب درون قلیان خیره شده بود.

مری گفت: «واقعن چیز خوبیه.» بعد دادش دست هلن.

هلن گفت: «دیشب افتتاحش کردیم.» بعد با صدای بلند خندید.

کارل گفت: «امروز صبح که بیدار شد هنوز نشئه بود.» بعد خندید و چشم دوخت به هلن که لوله‌ی قلیان را دستش گرفته بود.

مری پرسید: «راستی بچه‌ها چطورن؟»

کارل گفت: «بچه‌ها هم خوبن.» بعد لوله را گرفت و به دهن گذاشت. جک یک جرعه از سودا نوشید و باز به قل‌قل آب خیره شد. یاد حباب‌هایی افتاد که از لوله‌ی درون دهان غواص خارج می‌شود. دریاچه‌ای را تصور کرد با دسته‌هایی بزرگ از ماهی‌های رنگارنگ.

کارل لوله را دست جک داد.

جک از روی صندلی بلند شد و کش و قوسی به خودش داد.

مری پرسید: «کجا می‌ری عزیزم؟»

جک گفت: «هیچ‌جا.» بعد سری تکان داد و نشست و با نیشخندی گفت: «ای خدا!»

هلن خندید.

جک بعد از زمانی تقریبن طولانی گفت: «به چی می‌خندی؟»

هلن گفت: «راستش، نمی‌دونم.» بعد چشم‌هایش را پاک کرد و باز خندید. بعد مری و کارل هم زدند زیر خنده.

بعد از مدتی کارل لوله‌ی بالای قلیان را باز کرد و داخلش فوت کرد. «گاهی وقتا گیر پیدا می‌کنه.»

جک به مری گفت: «منظورت چی بود از این که گفتی امشب زیاد سرحال نیستم؟»

مری گفت: «چی؟»

جک به مری خیره شد و پلک زد. «تو گفتی که من امشب زیاد سرحال نیستم. چی باعث شد این حرفو بزنی؟»

مری گفت: «راستش الان یادم نمیاد. ولی وقتی که حالت گرفته‌ست، من می‌فهمم. ولی خواهشن فاز منفی نده.»

جک گفت: «باشه. من فقط می‌گم که نمی‌دونم چرا این حرفو زدی. اگرم قبلش حالم گرفته نبود، تو با این حرف باعث شدی که حالم گرفته بشه.»

مری گفت: «اگه کفشه اندازه بشه.» بعد روی دسته‌ی مبل نشست و زد زیر خنده. آنقدر که اشک از چشم‌هایش سرازیر شد.

کارل گفت: «چی گفت؟!» بعد به جک و بعدش به مری نگاه کرد و گفت: «این یکی رو نگرفتم.»

هلن گفت: «باید یه سُس واسه این چیپسا درست می‌کردم.»

کارل گفت: «یادمه یه بطری دیگه سودا داشتیم.»

جک گفت: «ما دو تا بطری آوردیم.»

کارل گفت: «یعنی دو تا شو خوردیم؟»

هلن گفت: «اصلن ما کی سودا خوردیم؟» بعد زد زیر خنده. باز ادامه داد: «نه. من فقط یکی شو باز کردم. یعنی فکر می کنم که یکی شو باز کردم. یادم نمیاد بیشتر از یکی باز کرده باشم.» بعد باز زد زیر خنده.

جک قلیان را داد دست مری. مری دست جک را گرفت و سر لوله را هدایت کرد سمت دهانش. جک به جریان دود دور لب‌های مری خیره ماند.

کارل گفت: «خب، نظرتون درباره‌ی سودا چیه؟» مری و هلن خندیدند.

مری گفت: «نظرمون باید چی باشه؟»

کارل گفت: «خب، من فکر کردم که قراره یه بطری دیگه باز کنیم.» بعد نگاهی به مری کرد و نیشش باز شد.

مری و هلن باز خندیدند.

کارل گفت: «به چی می‌خندین؟» به هلن نگاه کرد و بعد به مری. بعد سرش را تکان داد و گفت: «من یکی که حال شما رو نمی‌فهمم.»

جک گفت: «ما احتمالن می‌ریم آلاسکا.»

کارل گفت: «آلاسکا؟ آلاسکا چه خبره؟ اونجا می‌خواین برین چیکار؟»

هلن گفت: «ایکاش ما هم یه جایی می‌رفتیم.»

کارل گفت: «مگه اینجا چشه؟ خب حالا می‌رین آلاسکا چیکار؟ جدی می‌گم. می‌خوام بدونم.»

جک یک تکه چیپس در دهانش گذاشت و یک جرعه از سودایش سرکشید. «نمی‌دونم. چی گفتی؟»

کارل بعد از مدتی جواب داد: «تو آلاسکا چه خبره؟»

جک گفت: «نمی‌دونم. از مری بپرس. مری می‌دونه. مری! ما قراره بریم اونجا چیکار کنیم؟ شاید من از اون کلم‌های گنده پرورش بدم. از همونایی که اون دفعه برام خوندی.»

هلن گفت: «یا کدو حلوایی. کدو حلوایی پرورش بده.»

کارل گفت: «بعد واسه هالووین با کشتی بفرستشون اینجا. من می‌شم توزیع‌کننده‌ت.»

هلن گفت: «کارل می‌شه توزیع‌کننده‌ت.»

کارل گفت: «درسته. کارمون می‌گیره.»

مری گفت: «پولدار می‌شیم.»

کارل برای چند لحظه بلند شد و سرپا ایستاد. گفت: «من می‌دونم حالا چی می‌چسبه. یکمی سودا.»

مری و هلن خندیدند.

کارل با لبخند گفت: «شما بخندین و خوش باشین. خب، کی می‌خواد؟»

مری گفت: «کی چی می‌خواد؟»

کارل گفت: «سودا دیگه.»

مری گفت: «جوری بلند شدی از جات، گفتم الانه که برامون سخنرانی کنی.»

کارل گفت: «بهش فکر نکرده بودم. بعد سری تکان داد و خندید و نشست. گفت: «خوب چیزی بود.»

هلن گفت: «بازم باید ازش بگیریم.»

مری گفت: «ازش چی بگیریم؟»

کارل گفت: «پول بگیریم ازش.»

جک گفت: «نه. پول نه.»

هلن گفت: «یادمه شکلات دیدم توی کیسه‌تون.»

جک گفت: «من خریدم. آخرین لحظه دیدمشون.»

مری گفت: «خامه‌ای‌ان. تو دهنت آب می‌شن.»

کارل گفت: «ما هم بستنی یخی و اسمارتیز داریم، اگر کسی می‌خواد.»

مری گفت: «من بستنی یخی می‌خوام. می‌ری آشپزخونه؟»

کارل گفت: «آره. سودا هم میارم با خودم. الان یادم افتاد. شمام می‌خواین؟»

هلن گفت: «بطری رو بیارش. بعد تصمیم می‌گیریم. اسمارتیزارم بیار با خودت.»

کارل گفت: «اصلن چطوره آشپزخونه رو با خودم بیارم اینجا؟»

مری گفت: «اون زمونا که مرکز شهر زندگی می‌کردیم، مردم می‌گفتن که اگه دم صبح به آشپزخونه‌ی یه خونه نگاه کنی، می‌فهمی که دیشب بساط داشتن یا نه. ما اون موقع آشپزخونه مون خیلی کوچیک بود.»

جک گفت: «ما هم آشپزخونه‌مون خیلی کوچیک بود.»

کارل گفت: «من می‌رم ببینم چی می‌تونم پیدا کنم.»

مری گفت: «منم باهات میام.»

جک با نگاهش تا آشپزخانه دنبالشان کرد. بعد لم داد روی مبل و باز نگاهشان کرد. بعد رو به جلو خم شد. چشم‌هایش را تنگ کرد. کارل را دید که دستش را دراز کرد سمت قفسه‌های بالایی کابینت. مری را دید که از پشت به کارل نزدیک شد و بازوهایش را دور کمرش حلقه کرد.

هلن گفت: «شما جدی گفتین؟»

جک گفت: «کاملن جدی.»

هلن: «منظورم آلاسکاست.»

جک به هلن خیره شد.

هلن گفت: «فکر کردم چیزی گفتی.»

کارل و مری برگشتند. کارل یک بسته‌ی اسمارتیز و یک بطری سودا در دست داشت. مری هم داشت یک بستنی یخی را می‌لیسید.

هلن گفت: «کسی ساندویچ می‌خوره؟ مواد واسه ساندویچ داریم.»

مری گفت: «با مزه‌ست. ما اول از دسر شروع کردیم و حالا می‌خوایم بریم سراغ غذای اصلی.»

جک گفت: «آره. بامزه‌ست.»

مری گفت: «کنایه می‌زنی عزیزم؟»

کارل گفت: «کی سودا می‌خواد؟ یه دور واسه همه می‌ریزم.»

جک لیوانش را بالا نگهداشت تا کارل پرش کرد. جک لیوان را روی میز عسلی گذاشت، ولی وقتی می‌خواست دوباره برش دارد، لیوان را کله‌پا کرد و سودا ریخت روی کفشش.

جک گفت: «اه، لعنتی. خیالتون راحت شد؟ ریختم رو کفشم.»

کارل گفت: «هلن حوله داریم؟ یه حوله بده به جک.»

مری گفت: «کفشاش نوان. امروز خریده شون.»

بعد از چند دقیقه، هلن حوله‌ای به جک داد و گفت: «به نظر خیلی راحت میان.»

مری گفت: «منم بهش همینو گفتم.»

جک کفشش را درآورد و با حوله شروع به پاک کردنش کرد.

گفت: «این دیگه کفش‌بشو نیست. جای سودا هیچ‌وقت پاک نمی‌شه.»

مری و کارل و هلن خندیدند.

هلن گفت: «یاد یه مطلبی افتادم که تو روزنامه خوندم.» با انگشت روی بینی‌اش را فشار داد و چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت: «الان یادم نمیاد چی بود.»

جک دوباره کفشش را پوشید. بعد پاهایش را جفت کرد و زیر نور به هر دوتایشان نگاه کرد.

کارل گفت: «چی خوندی؟»

هلن گفت: «چی؟»

کارل گفت: «گفتی یه چیزی خوندی تو روزنامه.»

هلن خندید. «داشتم به آلاسکا فکر می‌کردم. یادم اومد که یه مرد، مال دوره‌ی ماقبل تاریخ رو توی یه قالب یخ پیدا کرده بودن.»

کارل گفت: «اون آلاسکا نبود.»

هلن گفت: «شایدم نبود. ولی به هر حال منو یاد اونجا انداخت.»

کارل گفت: «خب از آلاسکا برامون بگین.»

جک گفت: «تو آلاسکا هیچی نیست.»

مری گفت: «این تو فاز ضدحاله.»

کارل گفت: «شما می‌خواین تو آلاسکا چیکار کنین؟»

جک گفت: «تو آلاسکا هیچ کاری نیست که بکنی.» بعد پاهایش را سُر داد زیر میز عسلی. بعد دوباره آوردشان بیرون زیر نور. گفت: «کی یه جفت کفش نو می‌خواد؟»

هلن گفت: «این صدا مال چیه؟»

گوش دادند. انگار کسی روی در پنجه می‌کشید.»

کارل گفت: «فکر کنم سیندی باشه. بهتره بذارم بیاد تو.»

هلن گفت: «حالا که بلند شدی برام یه بستنی یخی بیار.» بعد سرش را عقب برد و خندید.

مری گفت: «منم یکی دیگه می‌خوام عزیزم.» بعد گفت: «اوه ببخشید، منظورم کارل بود. ببخشید یه لحظه فکر کردم دارم با جک حرف می‌زنم.»

کارل گفت: «بستنی یخی برای همه. تو هم می‌خوای جک؟»

«چی؟»

«یه بستنی یخی پرتقالی می‌خوای؟»

جک گفت: «یه دونه پرتقالی.»

بعد از چند دقیقه برگشت و به هر کدامشان یک بستنی داد. بعد از این که نشست، باز هم صدای خراشیدن به گوش رسید.

کارل گفت: «گفتم یه چیزی یادم رفته‌ها.» بعد بلند شد و در ورودی را باز کرد.

گفت: «خدای من! اینجا رو. فکر می‌کنم امشب سیندی واسه شام رفته  بود بیرون. اینجا رو نگاه کنین.»

گربه، در حالی که یک موش را به نیش کشیده بود وارد اتاق پذیرایی شد، لحظه‌ای ایستاد و نگاهشان کرد. بعد دوباره به راهش ادامه داد سمت راهروی بین اتاق‌ها.

مری گفت: «شمام اون چیزی رو که من دیدم دیدین؟»

کارل چراغ راهرو را روشن کرد. گربه با موش در دهانش وارد دستشویی شد.

کارل گفت: «این داره واقعن این موش رو می‌خوره.»

هلن گفت: «فکر نمی‌کنم خوشم بیاد که یه گربه تو دستشویی من یه موش بخوره. بیرونش کن از اونجا. وسایل بچه‌ها اونجاست.»

کارل گفت: «بیرون نمی‌ره.»

مری گفت: «موشو از کجا آورده؟»

کارل گفت: «حالا هر چی. اگه قرار باشه بریم آلاسکا، سیندی باید شکار کردن یاد بگیره.»

هلن گفت: «آلاسکا؟ این قضیه‌ی آلاسکا چیه بالاخره؟»

کارل گفت: «از من نپرس.» همان طور دم در دستشویی ایستاده بود و گربه را تماشا می‌کرد. «مری و جک گفتن که دارن می‌رن آلاسکا. سیندی هم باید یاد بگیره که شکار کنه.»

مری دست‌ها را ستون چانه‌اش کرد و زل زد سمت راهرو.

کارل گفت: «داره موشه رو می‌خوره.»

هلن آخرین دانه‌ی بسته‌ی پف فیل را هم خورد. گفت: «بهش گفتم نمی‌خوام سیندی تو دستشویی خونه‌ی من موش بخوره‌ها. کارل؟»

«بله؟»

هلن گفت: «گفتم از دستشویی بیرونش کن.»

کارل گفت: «ای بابا.»

مری گفت: «اونجا رو. عُق! گربه‌ی لعنتی داره میاد این طرفی.»

جک گفت: «چیکار می‌کنه؟»

گربه موش را کشید زیر میز عسلی. بعد همانجا گذاشتش زمین و شروع کرد به لیسیدنش. موش را زیر پنجه‌اش گرفته بود و به آرامی از سر تا تهش را لیس می‌زد.

کارل گفت: «گربهه نشئه‌ست.»

مری گفت: «آدم چندشش می‌شه.»

کارل گفت: «اینم یه بخشی از طبیعته.»

مری گفت: «چشماشو نگاه کنین. ببینین چجوری ما رو نگاه می‌کنه. من دیگه مطمئن شدم که نشئه‌ست.»

کارل آمد سمت مبل و کنار مری نشست. مری خودش را کشید سمت جک تا برای کارل جا باز شود. بعد دستش را گذاشت روی زانوی جک. همان طور گربه را تماشا کردند که داشت موش را می‌خورد.

مری به هلن گفت: «تو به این گربه غذا نمی‌دی؟»

هلن خندید.

کارل گفت: «آماده این یه دود دیگه بزنیم؟»

جک گفت: «باید بریم.»

کارل گفت: «عجله واسه چیه؟»

هلن گفت: «یکم دیگه بمونین. حالا حتمن باید الان برین؟»

جک به مری نگاه کرد، که او هم داشت به کارل نگاه می‌کرد. کارل به چیزی پیش پایش، روی قالی خیره شده بود. هلن یک دانه از بسته‌ی اسمارتیزی که در دست داشت برداشت. گفت: «من سبزاشو از همه بیشتر دوست دارم.»

جک گفت: «صبح باید برم سر کار.»

مری گفت: «عجب ضدحالیه این. می‌خواین یه ضدحال مجسم رو ببینید؟ ایناهاش!»

جک گفت: «میای تو هم؟»

کارل گفت: «کسی یه لیوان شیر می‌خواد؟ یکم شیر تو یخچال هست.»

مری گفت: «من الان تا خرخره پر از سودام.»

کارل گفت: «از سودا چیزی باقی نمونده.»

هلن خندید. چشم‌هایش را بست. بعد دوباره بازشان کرد و باز خندید.

جک گفت: «باید بریم خونه.» بعد از چند لحظه از جایش بلند شد و گفت: «ما کُت تنمون بود؟ یادم نمیاد کت تنمون بوده باشه.»

مری گفت: «چی؟ من فکر نمی‌کنم کت تنمون بود.» و همان‌طور نشسته ماند.

جک گفت: «بهتره بریم.»

هلن گفت: «باید برن.»

جک دستش را زد زیر بغل مری و بلندش کرد.

مری گفت: «خداحافظ بچه‌ها.» بعد خودش را انداخت روی جک. «اینقدر سنگینم که نمی‌تونم رو پام بند بشم.»

هلن خندید.

کارل لبخندی زد و گفت: «هلنم همیشه دنبال یه سوژه واسه خنده می‌گرده. به چی می‌خندی هلن؟»

هلن گفت: «نمی‌دونم. به چیزی که مری گفت.»

مری گفت: «من چی گفتم؟»

هلن گفت: «یادم نمیاد.»

جک گفت: «باید بریم.»

کارل گفت: «تا زود. مراقب خودتون باشین.»

مری سعی کرد بخندد.

جک گفت: «بریم.»

کارل گفت: «شب همگی بخیر.» بعد جک شنید که کارل خیلی خیلی آرام گفت: «شب بخیر، جک.»

بیرون، مری سرش را پایین انداخته بود و خودش را به جک آویزان کرده بود. توی پیاده‌رو آهسته راه می‌رفتند. زن به صدای تق تق کفش‌هایش گوش کرد. صدای پارس سگ‌ها را به وضوح می‌شنید. از دوردست هم صدای خفیف رفت و آمد ماشین‌ها می‌آمد.

سرش را بالا گرفت. «وقتی رسیدیم خونه، جک، میخوام منو بکنی، باهام حرف بزنی، یا یه جوری مشغولم کنی. حواسمو پرت کن جک. امشب یکی باید حواسمو پرت کنه.» بعد خودش را محکم‌تر به بازوی جک فشرد.

مرد، نمِ توی کفشش را حس می‌کرد. در را باز کرد و چراغ را روشن کرد.

زن گفت: «بیا تو تخت.»

مرد گفت: «الان میام.»

مرد به آشپزخانه رفت و دو لیوان آب نوشید. بعد چراغ اتاق پذیرایی را خاموش کرد و دستش را به دیوار گرفت و کورمال کورمال خودش را به اتاق خواب رساند.

زن فریاد زد: «جک! جک!»

مرد گفت: «ساکت باش. منم. دارم دنبال چراغ می‌گردم.» چراغ را پیدا کرد. مری بلند شد روی تخت نشست. چشم‌هایش برق می‌زد. مرد ساعت را کوک کرد و شروع به درآوردن لباس‌هایش کرد. زانوهایش می‌لرزید.

زن گفت: «چیز دیگه‌ای نیست که دود کنیم؟»

مرد گفت: «چیزی نداریم.»

زن گفت: «پس یه نوشیدنی برام ردیف کن. مطمئنم مشروب داریم. نگو که اونم نداریم.»

مرد گفت: «فقط یکم آبجو هست.»

به هم خیره شدند.

«یه آبجو بهم بده.»

«واقعن می‌خوای آبجو بخوری؟»

زن آرام سر تکان داد و لب‌هایش را جوید.

مرد با آبجو برگشت. زن همان‌طور نشسته بود و یک بالش گذاشته بود روی پاهایش. مرد قوطی آبجو را داد دستش و بعد خزید کنارش روی تخت و لحاف را کشید بالا.

زن گفت: «یادم رفت قرصامو بخورم.»

«چی؟»

«قرصام یادم رفت.»

مرداز تخت پایین آمد و قرص‌های زن را آورد. زن چشم‌هایش را باز کرد و مرد یک قرص گذاشت روی زبان زن که بیرون آورده بود. قرص را با جرعه‌ای آبجو پایین داد و باز دراز کشید.

«اینو از دستم بگیر. نمی‌تونم چشمامو باز نگهدارم.»

مرد قوطی آبجو را روی زمین کنار تخت گذاشت و بعد به تاریکی توی راهرو خیره ماند. چند لحظه بعد زن داشت خروپف می‌کرد.

چراغ را که خواست خاموش کند، فکر کرد چیزی توی راهرو دیده است. دوباره خیره شد و فکر کرد که باز دیدش. یک جفت چشم کوچک. قلبش تند می‌زد. پلک زد و باز نگاه کرد. به جلو خم شد و دنبال چیزی گشت تا پرت کند. یکی از کفش‌هایش را برداشت. روی تخت نشست و کفش را با دو دستش گرفت. دندان قروچه هم به صدای خروپف زن اضافه شده بود. مرد صبر کرد. صبر کرد تا آن چیز کوچک‌ترین تکانی بخورد. یا کوچک‌ترین صدایی تولید کند.


[1] بخشی از یک شعر حماسی

[2]  Emily Post نویسنده‌ی امریکایی (1960-1872). نام وی با رعایت سفت و سخت آداب اجتماعی و حسن رفتار گره خورده است.

نسخه پی دی اف: تو آلاسکا چه خبره؟

Image:

داستانی از: ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

با ریتا در خانه‌اش نشسته‌ایم و قهوه و سیگار می‌زنیم و صحبت می‌کنیم.

داستانی که برایش می‌گویم از این قرار است.

آخر وقت یه روز چهارشنبه‌ی طولانی و خسته‌کننده‌ست، که یهو یه مرد چاق میاد می‌شینه پشت یکی از میزایی که سرویس منه.

این مرد چاق‌ترین آدمیه که به عمرم دیده‌م. البته لباسای تروتمیز و مرتبی پوشیده. همه چیزش گنده‌ست. ولی بیشتر انگشتاشه که یادم مونده. وقتی رفتم سر وقت میز بغلیش تا سفارش یه زن و شوهر پیرو بگیرم، توجهم به انگشتاش جلب می‌شه. انگشتاش سه برابر انگشتای یه آدم عادیه. دراز و کلفت و پف کرده.

یه نگاهی به بقیه‌ی میزا می‌ندازم. رو یه میز چهار تا کت و شلواری پرتوقع نشسته‌ن، چهار نفر دیگه‌م روی یه میز دیگه، سه تا مرد با یه زن، و دست آخرم همین زن و شوهر پیر. «لئاندر» قبلن یه لیوان آب با منو رو واسه مرد چاق آورده. منم حسابی بهش وقت می‌دم تا انتخاب کنه و سفارش بده.

می‌گم: عصر بخیر. می‌گم: می‌شه سفارش‌تونو بگیرم؟

ریتا! این مرد واقعن چاق بود. خیلی چاق.

می‌گه: عصر بخیر. می‌گه: سلام. بله. می‌گه: فکر می‌کنم آماده‌ایم که سفارش بدیم.

یه جور خاصی حرف می‌زنه. یه جور عجیبی. می‌دونی؟ بین هر چند تا جمله‌شم یه صدای پوف از خودش در‌می‌کنه.

می‌گه: فکر می‌کنم با یه سالاد سزار شروع می‌کنیم. بعدشم یه کاسه سوپ با نون اضافه و کره، اگر امکانش هست. می‌گه: استیک گوشت گوسفند، و سیب‌زمینی کبابی با خامه‌ی ترش. بعدش درباره‌ی دسر تصمیم می‌گیریم. خیلی ممنونم، و بعدش منو رو می‌ده دستم.

وای ریتا، نمی دونی چه انگشتایی داشت!

می‌رم تو آشپزخونه و سفارشو تحویل «رودی» می‌دم، یه نگاه چپ چپی بهم می‌کنه. رودی رو که می‌شناسی. سر کار همیشه همین طوره.

از آشپرخونه که دارم میام بیرون، مارگو – از مارگو برات گفته‌م؟ – همون دختره که با رودی لاس می‌زنه! مارگو بهم می‌گه: اون رفیق چاقت کیه؟ واقعن گت و گنده‌ست.

حالا تازه اولشه. این واقعن تازه اولشه.

سالاد سزار رو همون روی میزش درست می‌کنم. به تک تک حرکاتم با دقت نگاه می‌کنه، در همون حالم هم روی نونا کره می‌ماله و می‌ذاردشون کنار. تمام وقتم با دهنش یه صدایی درمیاره شبیه صدای چکه کردن آب. نمی‌دونم دستپاچه می‌شم یا چی، که می‌زنم لیوان آبشو کله‌پا می‌کنم.

می‌گم: خیلی متاسفم. می‌گم: همیشه وقتی عجله می‌کنم همین می‌شه. واقعن متاسفم. می‌گم: شما که چیزی‌تون نشد؟ همین الان پسره رو می‌فرستم تمیزش کنه.

می‌گه: چیزی نیست. می‌گه: اشکالی نداره. بعد پوف می‌کنه. می‌گه: نگران نباشین. ما مشکلی نداریم. وقتی دارم می‌رم که لئاندر رو صدا کنم، بهم لبخند می‌زنه و دست تکون می‌ده. وقتی برمی‌گردم که سالاد رو سرو کنم، می‌بینم که همه‌ی نون و کره رو خورده.

چند لحظه بعد که براش نون اضافه میارم، می‌بینم که سالاد رو تموم کرده. تو اندازه‌ی اون سالادای سزارو دیده‌ی که چقدرن؟

می‌گه: شما خیلی لطف دارین. این نونا خیلی عالی‌ان.

می‌گم: ممنونم.

می‌گه: خیلی خوبن. جدی می‌گیم. ما معمولن اینقدر از خوردن نون لذت نمی‌بریم.

ازش می‌پرسم: شما کجایی هستین؟ می‌گم: فکر نمی‌کنم قبلن شما رو اینجا دیده باشم.

ریتا پوزخندی می‌زند و می‌گوید: محاله همچین آدمی رو یادت بره.

می‌گه: دِنوِر.

با این که کنجکاو می‌شم، ولی دیگه پرس‌و‌جو نمی‌کنم.

می‌گم: سوپتون تا چند دقیقه‌ی دیگه آماده می‌شه. بعدش می‌رم سروقت میز اون چهار تا کت و شلواری پرتوقع.

وقتی سوپ رو براش میارم، می‌بینم که نون باز ناپدید شده. داره آخرین تیکه‌ی نون رو می‌ذاره دهنش.

می‌گه: باور کنید. می‌گه: ما هیچ‌وقت این طوری غذا نمی‌خوریم. بعد باز پوف می‌کنه. می‌گه: واقعن باید ما رو ببخشید.

می‌گم: لطفن اصلن حرفشم نزنید. می‌گم: خوشم میاد وقتی می‌بینم کسی از غذا خوردنش لذت می‌بره.

می‌گه: نمی‌دونم. فکر می‌کنم بشه همچین چیزی گفت. باز پوف می‌کنه. دستمالش رو مرتب می‌کنه. بعد قاشق رو برمی‌داره.

لئاندر می‌گه: واقعن خیلی چاقه.

می‌گم: حرف نزن. دست خودش که نیست.

یه سبد نون و یکم دیگه کره براش می‌برم. می‌گم: سوپ چطور بود؟

می‌گه: ممنونم. خوب بود. خیلی خوب. دهنش رو پاک می‌کنه و دستمالی هم به چونه‌ش می‌کشه. می‌گه: فکر می‌کنید اینجا گرمه یا این که فقط من گرمم شده؟

می‌گم: نه. اینجا واقعن گرمه.

می‌گه: شاید بهتر باشه کت‌مونو دربیاریم.

می‌گم: راحت باشین. می‌گم: آدم باید همیشه راحت باشه.

می‌گه: درسته. می‌گه: حرفتون خیلی خیلی درسته.

ولی یکم بعدش می‌بینم که کتش همون‌طور تنشه.

دو تا میز چهار نفره‌م خالی شده‌ن. زن و شوهر پیرم رفته‌ن. رستوران داره کم کم خالی می‌شه. وقتی استیک گوشت گوسفند و سیب زمینی تنوری رو میارم، مرد چاق تنها کسیه که باقی مونده.

یه عالمه خامه‌ی ترش می‌ریزم رو سیب زمینیش. روی خامه هم چند تیکه بیکن و پیازچه می‌ذارم. بعد بازم براش نون و کره میارم.

می‌گم: چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟

می‌گه: نه. بعد پوف می‌کنه. می‌گه: ممنونم. همه چیز عالیه. بعدش باز پوف می‌کنه.

می‌گم: از شامتون لذت ببرین. درِ شکردون رو ورمی‌دارم و نگاهی می‌ندازم. سری تکون می‌ده و همین‌طور که دارم دور می‌شم، نگاهم می‌کنه.

می‌دونم که دنبال یه چیزی بودم. اما نمی‌دونم چی.

هَریت می‌گه: آقای بشکه در چه حاله؟ داره از پا می‌ندازدتا. هریت رو که می‌شناسی؟

برای دسر، به مرد چاق می‌گم که دسر مخصوص گرین لَنترن داریم که کیک پودینگه با سس، کیک پنیر هم داریم، یا بستنی وانیلی. دسر آناناسم هست.

می‌گه: معطلتون که نمی‌کنم؟ دیر نمی‌شه؟ پوف می‌کنه و نگران بهم نگاه می‌کنه.

می‌گم: اصلن. البته که نه. می‌گم: راحت باشین. تا تصمیمتون رو بگیرین، براتون یه فنجون قهوه میارم.

می‌گه: بذارین باهاتون راحت باشیم. بعد یه تکونی به خودش می‌ده. می‌گه: می‌خوایم دسر مخصوص سفارش بدیم. ولی دوست داریم کنارش بستنی وانیلی هم باشه. با یکم سس شکلاتی اگر امکانش هست. بهتون گفته بودیم که حسابی گرسنه‌ایم.

می‌رم سمت آشپرخونه تا دسرش رو آماده کنم. رودی می‌گه: هریت می‌گه یه مرد چاق از سیرک فرار کرده و اومده اینجا! راست می‌گه؟

رودی پیشبند و کلاهشو درآورده. می‌فهمی که چی می‌گم.

می‌گم: رودی! اون چاقه. ولی این همه‌ی ماجرا نیست.

رودی فقط می‌خنده.

می‌گه: انگار یه جورایی از مردای همچین چاق و چله خوشت میادا.

«جون» همون لحظه میاد تو آشپرخونه و می‌گه: پس بهتره مراقب باشی رودی!

دسر مخصوص رو می‌ذارم روی میز برای مرد چاق. با یه کاسه‌ی بزرگ بستنی وانیلی. ظرف سس شکلاتم می‌ذارم کنارش.

می‌گه: ممنونم.

می‌گم: خواهش می‌کنم. بعدش یه احساسی بهم دست می‌ده.

می‌گه: شاید باورتون نشه، ولی همیشه این‌طوری غذا نمی‌خوریم.

می‌گم: من دائم دارم می‌خورم و وزنم اضافه نمی‌شه. می‌گم: دوست دارم وزن اضافه کنم.

می‌گه: نه. اگر دست خودمون بود، نمی‌خواستیم. ولی خب دست خودمون نیست.

بعدش قاشقش رو ورمی‌داره و شروع می‌کنه به خوردن.

ریتا سیگارم را روشن می‌کند و صندلی‌اش را کمی می‌کشد سمت میز و می‌گوید: خب بعدش چی شد؟ داستان داره جالب می‌شه.

همین بود. تموم شد. دسرشو خورد و رفت. ما هم رفتیم خونه. من و رودی.

رودی می‌گه: عجب چاقی بود. بعد کش و قوسی به خودش می‌ده و می‌ره که تلویزیون تماشا کنه.

آبو می‌ذارم که جوش بیاد و می‌رم دوش می‌گیرم. دستمو می‌زنم به کمرم و به این فکر می‌کنم که چی می‌شد اگر چند تا بچه داشتم و یکی‌شون همون قدر چاق می‌شد.

توی قوری آبجوش می‌ریزم و فنجونا و شکرپاش رو می‌ذارم توی سینی و برش می‌دارم و می‌برم سمت رودی. رودی انگار که داشته به همین مساله فکر می‌کرده، می‌گه: یه زمانی یه آدم چاقی رو می‌شناختم، راستش چند تا بودن، واقعن چاق بودن. بچه بودم. حسابی خیکی بودن. اسمشون یادم نمیاد. یکی‌شونو صداش می‌کردن چاقی. همسایه‌مون بود. یکی دیگه هم بعدش اومد. اسم اونو گذاشتن قلقلی. همه قلقلی صداش می‌کردن به جز معلما. قلقلی و چاقی. ایکاش عکسشونو داشتم.

چیزی به فکرم نمی‌رسه که بگم. چایی‌مونو می‌خوریم و بعدش بلند می‌شیم که بریم بخوابیم. رودی هم بلند می‌شه، تلویزیون رو خاموش می‌کنه، در ورودی رو قفل می کنه و شروع می‌کنه به درآوردن لباساش.

روی لبه‌ی تخت رو شکم دراز می‌کشم. ولی رودی به محض این که چراغا رو خاموش می‌کنه و میاد تو تخت، شروع می‌کنه. برمی‌گردم به پشت دراز می‌کشم و سعی می‌کنم راحت باشم، هرچند که تمایلی ندارم. وقتی که میاد روم، حس می‌کنم که چاقم.

حس می‌کنم خیلی چاقم. اونقدر چاق و گنده‌م که رودی کنار من اصلن به چشم نمیاد.

ریتا می‌گوید: عجب داستان جالبی. ولی واضح است که منظورم را از گفتن آن درک نمی‌کند.

حالم گرفته می‌شود. ولی بیشتر برایش توضیح نمی‌دهم. تا همین الانش هم زیادی حرف زده‌ام.

همان‌طور می‌نشیند و با انگشت‌های ظریف و کشیده‌اش با موهایش ور می‌رود و انگار که منتظر چیزی باشد.

منتظر چی؟ ایکاش می‌دانستم.

آگوست است. زندگی‌ام به زودی تغییر خواهد کرد. احساسش می‌کنم.

نسخه پی دی اف: چاق

ریموند کارور

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

صدایشان از آشپزخانه می‌آمد. نمی‌شنیدم چه می‌گفتند، اما می‌دانستم که باز دعوا می‌کردند. برای چند لحظه صداها خوابید و بعد شنیدم که مادرم گریه می‌کرد. سیخونکی به جورج زدم که خوابیده بود. فکر کردم اگر او بیدار شود، چیزی می‌گوید و آن‌ها هم دعوا را تمام می‌کنند. ولی جورج یک عوضی به تمام معناست. با غرولند لگدی حواله‌ام کرد و گفت: «دست از سرم بردار بی‌شعور. اگه بازم بزنی بهشون می‌گم.»

گفتم: «احمق عوضی. شعور نداری؟ نمی‌شنوی باز دارن دعوا می‌کنن؟ مامان داره گریه می‌کنه. گوش کن.»

سرش را از بالش برداشت و لحظه‌ای گوش داد و گفت: «به من چه؟» بعد رویش را برگرداند سمت دیوار و خوابید. جورج یک عوضی تمام عیار است.

چند دقیقه‌ی بعد پدر رفت تا سوار اتوبوس شود و در را پشت سرش محکم به هم زد. مادر گفته بود که پدر می‌خواهد خانواده را از هم بپاشد. من گوش نکرده بودم.

وقتی مادر آمد تا برای مدرسه صدایمان کند، صدایش زنگ عجیبی داشت. نمی‌دانم. گفتم دل درد دارم. هفته‌ی اول اکتبر بود و من هم در هیچ کلاسی غیبت نکرده بودم. نگاهم کرد، ولی انگار حواسش جای دیگری بود. جورج بیدار بود و گوش می‌داد. این را از طرز خوابیدنش می‌توانستم بفهمم. منتظر بود تا جواب مادر را بشنود و او هم بتواند بهانه‌ای بتراشد.

مادر سرش را تکان داد و گفت: «باشه. بمون خونه. ولی از تلویزیون خبری نیست.»

جورج غرغرکنان گفت: «منم حالم بده. سر درد دارم. این پسره تمام شب بهم لگد می‌زد. نتونستم چشم رو هم بذارم.»

مادر گفت: «بسه دیگه. تو یکی باید بری مدرسه. نمی‌خوام تمام روز خونه بمونی و با برادرت دعوا کنی. حالا بلند شو لباساتو تنت کن. دارم جدی می‌گم. حوصله‌ی جروبحث ندارم سر صبحی.»

جورج صبر کرد تا مادر از اتاق بیرون رفت. بعد از تختش پایین آمد و گفت: «حرومزاده!»

بعد تمام ملحفه ها را رویم پرت کرد و بیرون رفت.

گفتم: «می‌کشمت.» اما آنقدر بلند نگفتم که بشنود.

آنقدر توی تختم ماندم تا جورج راهی مدرسه شد. وقتی مادر داشت برای رفتن سر کار آماده می‌شد، خواستم تا کاناپه را برای استراحتم آماده کند. گفتم می‌خواهم درس بخوانم. روی میز اتاق نشیمن، کتاب‌های درسی‌ام بود و کتاب «ادگار رایس»[1] که برای تولدم هدیه گرفته بودم. حوصله‌ی کتاب خواندن نداشتم. دوست داشتم مادر زودتر برود تا بتوانم تلویزیون تماشا کنم.

شنیدم که سیفون توالت را کشید. دیگر نمی‌توانستم صبر کنم. تلویزیون را روشن کردم ولی صدایش را بستم. به آشپزخانه رفتم و بسته‌ی ماریجوانای مادر را از توی کابینت برداشم و گذاشتمش توی یکی از کشوها و برگشتم توی اتاق نشیمن و کتاب شاهزاده‌ی مریخی را برداشتم و شروع به خواندن کردم. مادر آمد و نگاهی به من و بعد به تلویزیون انداخت، ولی چیزی نگفت. کتاب جلویم باز بود. جلوی آینه دستی به موهایش کشید و باز راهی آشپزخانه شد. وقتی از آشپزخانه بیرون آمد، سرم را پایین گرفتم و خودم را مشغول مطالعه نشان دادم.

گفت: «من دیرم شده. خداحافظ عزیزم». حرفی از تلویزیون نزد. دیشب شنیدم که گفته بود نمی‌فهمد سر کار رفتن بدون این که علاقه و انگیزه‌ای داشته باشد، چه معنایی دارد.

موقع رفتن باز گفت: «لازم نیست غذا درست کنی. یه کنسرو تون ماهی توی آشپزخونه هست.» بعد نگاهم کرد و ادامه داد: «ولی اگه واقعن دلت درد می‌کنه، بهتره فعلن چیزی نخوری. به هر حال گفتم که اجاق رو روشن نکنی. گوشِت با منه؟ داروهاتو بخور عزیزم. امیدوارم تا امشب که برمی‌گردم حالت بهتر شده باشه. امیدوارم حال همه‌مون بهتر شده باشه.»

بعد دستگیره‌ی در را چرخاند و مکثی کرد. انگار که باز می‌خواست چیزی بگوید. بلوز آبی‌اش را تنش کرده بود، با کمربند پهن مشکی و دامن مشکی. می‌گفت این لباس فرم کارش است. گرچه بعضی وقت‌ها هم برای بیرون رفتن همین‌ها را می‌پوشید. از وقتی که به یاد دارم، این لباس یا توی قفسه‌ی لباس‌ها آویزان بود یا شب‌ها با دست شسته می‌شد و یا توی آشپزخانه اتو کشیده می‌شد.

مادر از از چهارشنبه تا یکشنبه کار می‌کرد.

«خدانگهدار مامان.»

صبر کردم تا ماشین را روشن کرد. شنیدم که راه افتاد. بعد بلند شدم و صدای تلویزیون را بلند کردم و سراغ ماریجوانای توی آشپزخانه رفتم. یکی پیچیدم و کشیدم و با تماشای برنامه‌ای درباره‌ی دکترها و پرستارها یک دست جلق زدم. بعد کانال را عوض کردم و بعد از مدتی هم تلویزیون را خاموش کردم. دیگر حوصله‌اش را نداشتم.

فصلی از کتاب را تمام کردم که «تارس تارکاس»[2] عاشق زنی می‌شود و صبح فردایش برادر حسود تارکاس، زنک را سر می‌برد. این پنجمین بار بود که می‌خواندمش. بعد به اتاق خواب پدر و مادرم رفتم و نگاهی به دور و اطراف انداختم. دنبال چیز خاصی نمی‌گشتم، به جز کاندوم که بارها دنبالش گشته بودم و چیزی پیدا نکرده بودم. یک بار یک قوطی وازلین پشت کمد پیدا کردم. می‌دانستم که حتمن استفاده‌ای دارد، ولی کاربردش را نمی‌دانستم. پیش از این نوشته‌ی روی قوطی را خوانده بودم به این امید که بدانم به چه دردی می‌خورد، ولی چیزی دستگیرم نشده بود. روی برچسب تنها نوشته بود: «وازلین خالص». روی برچسب پشتش هم نوشته بود: «محصولی مفید برای خدمات پزشکی و پرستاری». همین جمله کافی بود تا راست کنم. سعی کرده بودم تا رابطه‌ای پیدا کنم میان خدمات پرستاری و اتفاقی که بین آن‌ها در تخت‌خواب می‌افتاد. بارها در قوطی را باز کرده بودم و بو کشیده بودم و هر بار متوجه شده بودم که مقداری از آن کم شده است. اما این بار تنها نگاهی به قوطی وازلین انداختم و رد شدم. در بعضی از کشوهای لباس را باز و بسته کردم بدون این که بدانم دنبال چه چیزی می‌گردم. نگاهی به زیر تخت انداختم. چیز خاصی نبود. نگاهی به قوطی توی قفسه‌ی لباس‌ها انداختم. آنجا که همیشه پول خریدهای خرده‌ریز روزانه را تویش می‌گذاشتند. پول زیادی تویش نبود. تنها یک سکه‌ی پنج سنتی و یکی هم یک سنتی. فکر کردم که بهتر است لباس بپوشم و سمت رودخانه‌ی «برچ»[3] بروم. هنوز یک هفته به پایان فصل صید قزل‌آلا مانده بود، ولی دیگر کسی ماهیگیری نمی‌کرد. همه منتظر نشسته بودند تا فصل شکار آهو و قرقاول سر برسد.

لباس‌های کهنه‌ام را از گنجه درآوردم. جوراب پشمی را روی جوراب معمولی‌ام پوشیدم و بندهای پوتین را یکی یکی بستم. چند ساندویچ ماهی تون و کره‌ی بادام زمینی درست کردم و قمقمه‌ام را پر کردم. قمقمه و چاقوی شکار را روی کمربندم سوار کردم و راه افتادم. وقت رفتن تصمیم گرفتم یادداشتی بگذارم. نوشتم: «حالم بهتر شد و رفتم سمت رودخانه. زود برمی‌گردم. ر. ساعت 3:15». هنوز چهار ساعت تا 3:15 مانده بود و آن وقتی بود که یک ربع بعدش جورج از مدرسه برمی‌گشت. پیش از رفتن یکی از ساندویچ‌ها را با یک لیوان شیر خوردم.

بیرون هوا خیلی خوب بود. پاییز بود. ولی هنوز هوا گرم بود، به جز شب‌ها که کمی سرد می‌شد. شب‌ها بخاری‌های بزرگ نفتی را زیر درخت‌های میوه روشن می‌کردند و جوری بود که صبح وقتی از خواب بیدار می‌شدی، دود سیاهی دور سوراخ‌های بینی‌ات حلقه زده بود. ولی کسی چیزی نمی‌گفت. چرا که می‌گفتند این بخاری‌ها برای این است تا محصول درخت‌های گلابی در سرمای شب‌ها یخ نزند، پس اشکالی ندارد.

برای رفتن به رودخانه، باید تا انتهای خیابانمان بروم تا به خیابان شانزدهم برسم. بعد به سمت چپ بپیچم و مستقیم بروم تا گورستان را رد کنم و به خیابان لنوکس برسم، جایی که یک رستوران چینی هست. آنجا خیابان «ویو» خیابان شانزدهم را قطع می‌کند. از آنجا می‌شود فرودگاه را دید. رودخانه دقیقن پایین دست فرودگاه است. باید راست خیابان «ویو» را بروی تا به پل برسی. دو طرف خیابان درخت‌های میوه صف کشیده‌اند. اگر بین درخت‌ها بروی، گاهی قرقاول‌ها را می‌بینی که بینشان ول می‌چرخند، ولی نمی‌توانی شکارشان کنی. اگر نگاه چپ به قرقاول‌ها بکنی، یک نگهبان یونانی به نام «موستاس» دخلت را با تفنگ شکاری‌اش می‌آورد. همه‌ی این‌ها سرجمع حدود چهل دقیقه پیاده راه است.

هنوز نصف خیابان شانزدهم را پایین نرفته بودم که یک ماشین قرمز رنگ که زنی پشت فرمانش نشسته بود، پیش پایم ترمز کرد. شیشه‌ی پنجره سمت شاگرد را پایین داد و پرسید که می‌خواهم سوار شوم یا نه. زن لاغر بود و جوش‌های ریزی دور دهانش داشت. موهایش را با فرکننده بسته بود. ولی با همه‌ی این‌ها باهوش به نظر می‌رسید. یک پیراهن قهوه‌ای پوشیده بود که سینه‌های خوش‌فرمش درونش خودنمایی می‌کرد.

«منتظر ماشینی؟»

«گمون کنم.»

«می‌خوای برسونمت؟»

سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم.

«پس زود سوار شو. عجله دارم.»

قلاب و سبد ماهیگیری را روی صندلی عقب گذاشتم. روی صندلی عقب و کف ماشین پر بود از بسته‌های خرید از فروشگاه زنجیره‌ای «مل». داشتم به این فکر می‌کردم که چیزی بگویم.

گفتم: «دارم می‌رم ماهیگیری». کلاه لبه دارم را از سرم برداشتم، قمقمه را روی کمربندم چرخاندم تا راحت‌تر بنشینم و روی صندلی کنار پنجره جاخوش کردم.

با خنده گفت: «خب، عمرن نمی‌تونستم حدس بزنم». راه افتاد. «حالا کجا می‌خوای بری؟ رودخونه ی برچ؟»

باز سرم را تکان دادم. نگاهی به کلاهم انداختم. این کلاه را عمویم، زمانی که برای تماشای یک مسابقه‌ی هاکی به سیاتل رفته بود، برایم خریده بود. هیچ چیز دیگری به فکرم نمی‌رسید که بگویم. نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم و لپ‌هایم را مکیدم. همیشه آرزویش را داری تا چنین زنی سوارت کند. می‌دانی که خاطرخواه هم می‌شوید و او تو را به خانه‌اش می‌برد و می‌گذارد تا هر جای خانه که خواستی ترتیبش را بدهی. این فکرها باعث شد راست کنم. کلاهم را بین پاهایم گذاشتم و چشمانم را بستم و سعی کردم به بیسبال فکر کنم.

زن گفت: «همیشه به خودم می‌گم همین روزاست که باید برم ماهیگیری. شنیدم خیلی آرامش‌بخشه. من آدم عصبی‌ای هستم.»

چشم‌هایم را باز کردم. سر تقاطع نگهداشته بود. می‌خواستم بگویم حالا واقعن امروز کار دارید؟ می‌خواهید از همین امروز شروع کنید؟ ولی می‌ترسیدم نگاهش کنم.

گفت: «اینجا خوبه برات؟ من باید دور بزنم. متاسفم، امروز یکم عجله دارم.»

«آره. خوبه. عالیه.»

وسایلم را از توی ماشین برداشتم. کلاهم را سرم گذاشتم و باز برداشتم و گفتم: «خدانگهدار. خیلی ممنون. شاید تابستون دیگه…» ولی نتوانستم حرفم را تمام کنم.

به عادت زن‌ها انگشت‌هایش را برای خداحافظی تکان داد. «ماهیگیری رو می‌گی؟ حتمن.»

راه افتادم و به این فکر کردم که چه چیزهایی می‌توانستم بگویم. خیلی چیزها به فکرم می‌رسید. نمی‌دانم چه مرگم شده بود. با چوب ماهیگیری‌ام هوا را با شدت شکافتم و دو یا سه بار فریاد زدم. برای شروع می‌توانستم دعوتش کنم که ناهار را با هم بخوریم. هیچکس خانه‌مان نبود. در یک چشم به هم زدن راهی اتاق خوابم می‌شدیم و روی تخت ولو می‌شدیم. بعد او از من می‌خواست که اجازه دهم تا پیرهنش به تنش بماند و من می‌گفتم از نظر من اشکالی ندارد. شلوارش را هم می‌گذاشتم پایش باشد. می‌گفتم اشکالی ندارد. مساله‌ای نیست.

یک هواپیمای ملخی در حال فرود از بالای سرم گذشت. تنها چند قدم با پل فاصله داشتم. صدای آب را می‌شنیدم. دویدم لب آب و زیپم را باز کردم و تا یک و نیم متر دورتر توی آب شاشیدم. باید رکورد زده باشم. مدتی مشغول خوردن یک ساندویچ دیگر شدم. نصف آب توی قمقمه را سر کشیدم. حالا آماده بودم برای ماهیگیری.

فکر کردم از کجا شروع کنم. از سه سال پیش که خانه‌مان را عوض کردیم، همیشه همین‌جا ماهیگیری کرده بودم. پدر عادت داشت که من و جورج را با ماشینش می‌آورد و منتظرمان می‌ماند، سیگار می‌کشید، قلابمان را طعمه می‌زد، یا کلک‌های تازه یادمان می‌داد برای ماهی گرفتن. همیشه از سر پل شروع می‌کردیم و همین طور رودخانه را پایین می‌رفتیم و همیشه هم چندتایی ماهی می‌گرفتیم. هر از چندگاهی، آن هم در اوایل فصل ماهیگیری پیش می‌آمد که تا سر حد مجاز ماهی می‌گرفتیم. همیشه اول زیر پل دام می‌انداختم.

گاهگداری قلاب را می‌اندازم پشت تخته سنگی که آب پشتش جمع شده است. ولی اتفاقی نمی‌افتد. یک جا که آب راکد بود و تهش پر از برگ‌های زرد بود، نگاهی انداختم و چند خرچنگ را دیدم که راه می‌رفتند و چنگک های زشت و بزرگشان را به هم می‌زدند. چند بلدرچین از میان بوته‌ها بیرون دویدند. وقتی قلاب انداختم، یک قرقاول سروصداکنان از میان بوته‌ها به هوا پرید و از ترس نزدیک بود چوب ماهیگیری از دستم بیفتد.

رودخانه آرام بود و عرض زیادی نداشت. عمق آب به ندرت از چکمه‌هایم بالا می‌زد. از یک تکه چمن پر از پهن گاو گذشتم و به جایی رسیدم که آب از لوله‌ای بیرون می‌ریخت. می‌دانستم که زیر لوله آنجا که آب می‌ریخت باید گودالی درست شده باشد. مراقب بودم. وقتی به اندازه‌ی کافی به آب نزدیک شدم تا قلاب بیندازم، روی زانوهایم نشستم. به محض این که قلاب انداختم، یکی نوک زد، ولی گیر نیفتاد. انگار با طعمه بازی می‌کرد. بعد هم در رفت. چند طعمه‌ی دیگر سر قلاب زدم و چند بار دیگر قلاب انداختم. اما می‌دانستم که امروز سر شانس نیستم.

از کناره‌ی رودخانه بالا رفتم و از زیر فنسی خزیدم آن سمت. روی تابلوی روی فنس نوشته بود: «ورود ممنوع.» اینجا بخشی از باند فرودگاه بود. ایستادم و به گل‌هایی نگاه کردم که لای ترک‌های آسفالت سبز شده بودند. از روی لکه‌های سیاه روی باند می‌توانستی بفهمی که هواپیماها کجا فرود آمده‌اند و چرخ‌هایشان اولین بار کجا با زمین برخورد کرده است. باز به رودخانه برگشتم و به سمت دیگرش رفتم و قلاب انداختم و بعد از مدتی باز برگشتم به سمت گودال زیر لوله. دیگر بیشتر از این نمی‌توانستم جلو بروم. وقتی که سه سال پیش برای اولین بار به اینجا آمدم، آب رودخانه خیلی ناآرام بود و ارتفاع آب تا لبه‌ی بالایی رودخانه می‌رسید. جریان آب تندتر از آن بود که بشود ماهیگیری کرد. اما حالا ارتفاع آب حدود دو متر از لبه پایین‌تر رفته بود. رودخانه در بالادست عمق بیشتری داشت و هر چه که به سمت پایین دست می‌رفت، عمق کمتر می‌شد، آنقدر که می‌توانستی ته آب را ببینی. آخرین باری که اینجا در بالادست بودم، دو ماهی گرفتم که طولشان حدود 25 سانتی‌متر بود و یک ماهی «سخت‌سر» هم که دوتای قد آن دو تای دیگر بود، از دستم در رفت. پدر می‌گفت سخت‌سرها اوایل بهار که عمق آب زیاد است به اینجا می‌آیند و پیش از این که آب رودخانه کم شود، به رود بزرگ برمی‌گردند.

دو تکه سرب دیگر به سر نخ بستم و با دندان گرهش را سفت کردم. کمی خاویار تازه‌ی ماهی آزاد را جای طعمه زدم و قلاب را انداختم توی آب. گذاشتم تا جریان آب به سمت پایین دست سر قلاب را با خودش ببرد. حس کردم که سرب‌ها با سنگ‌های کف رودخانه برخورد کردند. این تکان‌ها با تکان نوک زدن ماهی فرق داشت. جریان آب تا جایی که راه داشت قلاب را با خودش برد.

حس کردم این همه راه را برای هیچ آمده‌ام. قلاب را بیرون کشیدم و دوباره انداختم. سر چوب را به شاخه‌ای بند کردم و ماریجوانای دیگری را روشن کردم. به بالا توی خیابان نگاهی انداختم و باز به زن فکر کردم. ما با هم به خانه‌شان می‌رفتیم، چون که او برای حمل بسته‌های خریدش به کمک احتیاج داشت. شوهرش به جایی دور سفر کرده بود. تنش را لمس می‌کردم و او می‌لرزید. آن وقت روی کاناپه می‌نشستیم و لب می‌گرفتیم و او بعد از مدتی عذر می‌خواست تا به دستشویی برود. من دنبالش می‌رفتم. وقتی شلوارش را پایین می‌کشید و می‌نشست، تماشایش می‌کردم. من حسابی راست کرده بودم و او با لبخند برایم دست تکان می‌داد. درست لحظه‌ای که می‌خواستم زیپ شلوارم را باز کنم، صدای تلپی از توی آب شنیدم. نگاهی انداختم و دیدم سر قلابم تکان می خورد.

ماهی بزرگی نبود و زیاد تقلا نمی‌کرد. ولی تا جایی که راه داشت با او بازی کردم. ماهی برگشت و سعی کرد به سمت کف رودخانه برود. به نظر ماهی عجیبی بود. نمی‌دانستم چیست. نخ را محکم کشیدم و پرتش کردم روی چمن‌های کنار رودخانه. بالا و پایین می‌پرید. قزل آلا بود. ولی سبز رنگ بود. تا حالا قزل آلای سبز ندیده بودم. دو طرفش سبز بود با خال‌های سیاه، سرش هم سبز بود و شکمش هم همین طور. رنگ خزه بود. انگار مدت‌ها بین خزه‌ها پیچیده شده باشد و همرنگ آن‌ها شده باشد. ماهی چاق و چله‌ای بود و تعجب کردم که چرا بیشتر تقلا نکرد. فکر کردم شاید مریض باشد. چند لحظه نگاهش کردم و بعد از درد خلاصش کردم.

دسته‌ای علف کندم و درون سبد ریختم و ماهی را روی علف‌ها گذاشتم.

چند بار دیگر قلاب انداختم و بعد فکر کردم که ساعت باید حدود دو یا سه باشد. فکر کردم بهتر است به سمت پل برگردم. فکر کردم پیش از این که برگردم خانه کمی زیر پل هم ماهیگیری کنم. بعد تصمیم گرفتم که تا قبل از شب دیگر به زن فکر نکنم. ولی برای یک لحظه از فکر راست کردن شبم، همانجا راست کردم. بعد فکر کردم که دیگر بس است. حدود یک ماه پیش، یک روز شنبه که همه از خانه بیرون رفته بودند، انجیل را برداشتم و قول دادم و قسم خوردم که دیگر این کار را نکنم. ولی قسمم را شکستم و قولم بیشتر از یکی دو روز دوام نیاورد.

سر راه دیگر جایی قلاب نینداختم. وقتی به پل رسیدم، یک دوچرخه را دیدم که روی چمن‌ها افتاده بود. بچه‌ای هم سن و سال جورج را دیدم که داشت به سمت رودخانه می‌دوید. دنبالش رفتم. برگشت سمت من و توی آب را نگاه کرد.

داد زدم: «آهای! چیه؟ چیزی شده؟». فکر کنم صدایم را نشنید. چوب و سبد ماهیگیری‌اش همانجا کنار رودخانه افتاده بود. من هم وسایلم را همانجا رها کردم. بعد به سمت جایی که پسرک بود دویدم. صورتش شبیه راسو بود. دندان‌های پیشش دراز بود و بازوهایش لاغر بودند. پیراهن آستین بلند کهنه و نخ نمایی هم به تن داشت که برایش کوچک شده بود.

بلند گفت: «قسم می‌خورم این بزرگ‌ترین ماهی‌ایه که تا بحال اینجا دیدم. بدو. نگاه کن. اوناهاش. همونجاست.»

یه سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم و خشکم زد. ماهی‌ای بود به بلندی بازویم.

پسرک گفت: «خدایا اوه خدایا! می‌بینیش؟»

داشتم نگاهش می‌کردم. زیر سایه‌ی یک شاخه‌ی درخت که روی آب خم شده بود، بی‌حرکت ایستاده بود.

گفتم: «خدای من! این دیگه از کجا پیداش شد؟»

پسرک گفت: «حالا می‌گی چیکار کنیم؟ ایکاش تفنگم رو با خودم آورده بودم.»

گفتم: «می‌گیریمش. خدایا! نیگاش کن. بیا بفرستیمش سمت کم عمق رودخونه.»

پسرک گفت: «پس بهم کمک می‌کنی؟ با هم می‌گیریمش.»

ماهی بزرگ چند قدمی جابجا شد و همانجا باز بدون حرکت توی آب زلال رودخانه ایستاد.

پسر گفت: «خب حالا چیکار کنیم؟»

گفتم: «من می‌رم سمت بالادست و از اونجا می‌فرستمش پایین. تو همون پایین بمون و هر وقت اومد سمتت، بزن ترتیبشو بده. یه جوری بندازش کنار رودخونه رو چمنا، نمی‌دونم چجوری. بعد محکم نگهش دار که در نره.»

پسرک فریاد زد: «باشه. اوه نگاش کن! ببین داره می‌ره. کجا می‌ره؟»

ماهی کمی به سمت بالادست رفت و باز بی‌حرکت ایستاد. «هیچ‌جا نمی‌ره. هیچ‌جا نداره که بره. می‌بینیش؟ مث سگ ترسیده. می‌دونه که ما اینجاییم. داره فقط دنبال یه راهی می‌گرده که در بره. ببین. باز وایساد. هیچ جا نمی‌تونه بره. خودش می‌دونه که نمی‌تونه. می‌دونه که ترتیبش داده‌ست. می‌دونه تو بد مخمصه‌ای افتاده. من می‌رم بالا و هی‌اش می‌کنم پایین. هر وقت اومد سمتت بگیرش.»

پسرک گفت: «ایکاش تفنگمو آورده بودم. با اون راحت کارشو می‌ساختم.»

کمی بالاتر رفتم و بعد توی آب به سمت پایین راه افتادم. وقت رفتن پیش پایم را نگاه می‌کردم. ناگهان ماهی از کناره گریز زد و در یک حرکت سریع به سمت پایین رفت.

داد زدم: «داره میاد. آهای! داره میاد.» ولی ماهی پیش از این که به پسرک برسد، چرخی زد و برگشت. با سروصدا و شلپ شولوپ توی آب باز ماهی را برگرداندم. «داره میاد. بگیرش، بگیرش. اومد!»

ولی پسرک احمق دست و پاچلفتی که یک چماق هم دستش گرفته بود، به جای این که بکوبد توی سر ماهی، دنبالش دوید و باز فراری‌اش داد سمت من. ماهی که از این هیاهو گیج شده بود و دور خودش می‌چرخید، باز برگشت سمت کم عمق و این بار پسرک دوید سمتش و با چماق کوبید توی سرش.

پسر که سر تا پا خیس شده بود، خودش را کشاند لب آب و فریاد زد: «زدمش. فکر کنم زدم توی سرش. توی دستام بود، ولی نتونستم نگهش دارم.»

با عصبانیت گفتم: «تو هیچ غلطی نکردی. تو حتا نزدیکشم نشدی احمق! با اون چماق داشتی چه گهی می‌خوردی؟ باید می‌زدی توی سرش. حالا حتمن یه مایل از اینجا دور شده.» سعی کردم تف کنم. سرم را تکان دادم. باز گفتم: «من نمی‌دونم. ما هنوز نگرفتیمش. فکرم نکنم بتونیم.»

پسرک داد زد: «لعنتی، من زدمش. مگه ندیدی؟ زدمش. تو همین دستام گرفته بودمش. مگه خودت چیکار کردی؟ بعدشم اصلن این ماهی مال کیه؟» به من نگاه کرد. آب از شلوارش به سمت کفش‌هایش سرازیر شده بود.

دیگر چیزی نگفتم، ولی پیش خودم فکر کردم. شانه بالا انداختم و گفتم: «خب باشه. من فکر کردم مال دوتامونه. بیا این بار بگیریمش. دیگه بهتره هیچکدوم خرابکاری نکنیم.»

باز به آب زدیم. توی چکمه‌هایم پر از آب شده بود ولی پسرک سر تا پا خیس خالی بود. دندان‌هایش را محکم به هم فشرده بود تا از فرط سرما به هم نخورند. ماهی را توی قسمت کم عمق رودخانه پیدا نکردیم. به هم نگاه کردیم و نگران بودیم که نکند واقعن فرار کرده باشد و به قسمت عمیق‌تر رفته باشد. ولی ناگهان دیدیم که نزدیک کناره‌ی آب تکانی خورد و ماهی را دیدم که دم تکان می‌داد و می‌رفت. داشت باز به سمت کم عمق برمی‌گشت و دمش بیرون آب بود. دیدمش که نزدیک کناره حرکت می‌کرد و نصف دمش بیرون از آب بود. بعد ایستاد و بی‌حرکت ماند.

گفتم: «دیدیش؟» پسرک نگاهی کرد. با انگشت نشانش دادم. «اوناهاش. حالا خوب گوش کن. من می‌رم اونجا یکم پایین‌تر می‌ایستم. می‌بینی کجا رو می‌گم؟ تو همینجا منتظر باش تا بهت علامت بدم. بعد راه بیفت سمت پایین دست. باشه؟ این بار نذار از دستت در بره.»

پسر گفت: «باشه» و لبش را با همان دندان‌های درازش گاز گرفت. آن‌وقت با صدایی که از سرما می‌لرزید ادامه داد: «بیا این دفعه بگیریمش.»

از کناره به سمت پایین دست خیلی آهسته راه افتادم. ماهی لعنتی را نمی‌دیدم  و همین نگرانم کرده بود. فکر کردم که شاید رفته باشد. اگر کمی پایین‌تر می‌رفت، می‌رسید به یکی از گودال‌ها و دیگر گرفتنش غیرممکن می‌شد.

داد زدم: «هنوز اونجاست؟» نفسم را حبس کردم.

پسرک دست تکان داد.

باز فریاد زدم: «آماده؟»

پسر داد زد: «آماده!»

دست‌هایم می‌لرزید. رودخانه اینجا تبدیل به آبراهه‌ای به عرض حدود یک متر می‌شد که از بین دو کپه‌ی زباله می‌گذشت. عمق آب کم بود، ولی سرعتش زیاد بود. پسرک حالا داشت به سمت پایین دست می‌آمد، آب تا زانوهایش می‌رسید، پیش پایش سنگ  می‌انداخت و شلپ شولوپ می‌کرد و داد می‌زد.

پسرک دست تکان داد: «داره میاد!». دیدمش. داشت درست به سمت من می‌آمد. وقتی مرا دید خواست برگردد، ولی دیگر دیر شده بود. توی آب زانو زدم و دست‌هایم را باز کردم. از زیر ماهی را گرفتم و به هوا پرتابش کردم. همین‌طور آنقدر این دست و آن دستش کردم تا انداختمش توی خشکی. هر دو با هم افتادیم کنار رودخانه. داشت بالا و پایین می‌پرید. گرفتمش و محکم به خودم فشارش دادم. آنقدر تقلا کرد تا بالاخره دستم را رساندم به آب شش‌هایش. انگشت‌هایم را در آبشش فرو کردم و دانستم که دیگر کاری از دستش برنمی‌آید. گرچه هنوز تکان می‌خورد و تقلا می‌کرد، ولی دیگر نمی‌گذاشتم از دستم دربرود.

پسرک از آب بیرون پرید و داد زد: «گرفتیمش. گرفتیمش. عجب چیزیه. نیگاش کن. وای خدایا. بده منم نگهش دارم.»

گفتم: «اول باید بکشیمش.» دستم را توی گلوی ماهی فرو کردم و سرش را محکم به عقب فشار دادم. صدای خرچ شکستن داد. ماهی برای لحظه‌ای با شدت لرزید و بعد بی‌حرکت ماند. گذاشتمش روی چمن‌ها و دوتایی نگاهش کردیم. دستکم شصت سانتی‌متر طولش بود و به شکل عجیبی لاغر و استخوانی بود. تا حالا ماهی به این بزرگی نگرفته بودم. برش داشتم.

پسرک گفت: «هی!»، ولی منتظر ماند تا کارم را تمام کنم. ماهی را بردم سمت رودخانه و خون‌هایش را شستم و دوباره گذاشتمش روی چمن.

پسر گفت: «خیلی دوست دارم به بابام نشونش بدم.»

هر دو خیس بودیم و از سرما می‌لرزیدیم. زل زده بودیم به ماهی و هی رویش دست می‌کشیدیم. دهانش را باز می‌کردیم و روی دندان‌هایش دست می‌کشیدیم. پوستش زخمی شده بود. هر کدام از پولک‌های سفیدش به بزرگی سکه‌ی 25 سنتی بود. دور سرش و روی پوزه‌اش جای بریدگی بود. انگار جای درگیری یا خوردن به صخره‌ها بود. ولی به نسبت طولش خیلی لاغر بود. شکمش به جای این که مثل ماهی‌های دیگر سفید و سفت باشد، خاکستری و نرم بود. ولی با همه‌ی این‌ها چیز دندانگیری بود.

گفتم: «من بهتره زودتر برم.» خورشید داشت کم کم غروب می‌کرد. «بهتره برم خونه.»

پسرک گفت: «منم همین‌طور. دارم یخ می‌زنم.» و ادامه داد: «هی، منم می‌خوام بگیرمش دستم.»

گفتم: «بیا یه چوب از تو دهنش رد کنیم و دو طرفشو دوتایی با هم بگیریم.»

پسرک یک تکه چوب پیدا کرد. چوب را توی آب شش ماهی فرو کردیم و آنقدر کشیدم تا به وسط چوب رسید. بعد هر کدام یک طرفش را گرفتیم و راه افتادیم. یک چشممان به ماهی بود که داشت تاب می‌خورد.

پسر گفت: «خب حالا باهاش چیکار کنیم؟»

گفتم: «نمی‌دونم. فکر کنم من گرفتمش.»

«هر دو با هم گرفتیمش. تازه من اول دیدمش.»

گفتم: «درسته. می‌خوای شیر یا خط کنیم؟»

دست توی جیبم کردم. هیچ پولی نداشتم. تازه اگر می‌باختم، آن وقت چه؟

به هر حال پسرک گفت: «نه. شیر یا خط نکنیم.»

گفتم: «باشه. واسه من فرقی نداره.» نگاهش کردم. موهایش سیخ شده بود و لب‌هایش از سرما کبود شده بود. اگر دعوا می‌شد، راحت از پسش برمی‌آمدم. ولی نمی‌خواستم کار به کتک‌کاری بکشد.

به جایی رسیدیم که وسایلمان را رها کرده بودیم. با یک دست آزادمان وسایل را برداشتیم و هر دوتامان سر چوب را محکم گرفته بودیم و قصد ول کردن هم نداشتیم. بعد به سمت دوچرخه‌اش رفتیم. چوب را محکم دستم گرفته بودم تا خیالی به سر پسرک نزند.

بعد فکری به نظرم رسید. گفتم: «می‌تونیم نصفش کنیم.»

پسر گفت: «منظورت چیه؟» دندان‌هایش از سرما به هم می‌خورد. پنجه‌هایش را محکم روی چوب قفل کرده بود.

«نصفش می‌کنیم. من یه چاقو دارم. دو تیکه‌ش می‌کنیم و هر کدوم یه نصفه شو ورمی‌داریم. نمی‌دونم، ولی فکر کنم می‌تونیم این کارو بکنیم.»

پسر نگاهی به ماهی انداخت و گفت: «می‌خوای با چاقو نصفش کنی؟»

گفتم: «تو چاقو داری؟»

پسرک سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.

گفتم: «باشه.»

تکه چوب را بیرون کشیدم و ماهی را روی زمین کنار دوچرخه‌ی پسرک گذاشتم. چاقو را درآوردم. همان لحظه هواپیمایی توی باند راه افتاد و شتاب گرفت. جایی را که می‌خواستم ببرم، با چاقو نشان پسرک دادم و پرسیدم: «همینجا خوبه؟». سرش را تکان داد. هواپیما با غرشی از باند جدا شد و از بالای سرمان گذشت. شروع کردم به بریدن ماهی. شکمش را خالی کردم و آنقدر بریدم که فقط یک تکه از پوست شکمش دو تکه‌اش را به هم وصل کرده بود. آن وقت دو طرفش را گرفتم و محکم کشیدم تا از هم جدا شد.

سمت دمش را دادم به پسرک.

سرش را تکان داد و گفت: «نه. من اون یکی نصفه رو می‌خوام.»

گفتم: «چه فرقی داره؟ ببین لعنتی اگه جر بزنی قاطی می‌کنما.»

پسرک گفت: «به درک که قاطی می‌کنی. اگه فرقی ندارن، خب اون یکی نصفه رو بده بهم. گفتی فرقی ندارن. مگه نه؟»

گفتم: «دو تاش یکیه. ولی من این یکی رو ورمی‌دارم. چون من زحمت بریدنش رو کشیدم.»

پسرک گفت: «من می‌خوامش. من اول دیدمش.»

گفتم: «ببینم، چاقو مال کی بود؟»

پسر گفت: «من دمشو نمی خوام.»

نگاهی به دور و برم انداختم. هیچ ماشینی توی خیابان نبود و هیچکس هم کنار رودخانه ماهیگیری نمی‌کرد. صدای موتور یک هواپیما می‌آمد و خورشید داشت غروب می‌کرد. خیلی سردم شده بود. پسرک داشت مثل بید می‌لرزید و منتظر بود.

گفتم: «من یه فکری دارم.» سبدم را باز کردم و قزل آلایی را که گرفته بودم، نشانش دادم. «می‌بینی؟ این تنها قزل‌آلای سبزیه که تا حالا دیدم. هر کی سر ماهی رو ورداره، اون یکی دم رو ورمی داره با این یکی ماهی رو. قبوله؟»

پسرک نگاهی به قزل‌آلا انداخت و از سبد درش آورد و براندازش کرد. آن وقت نگاهی به دو نیمه‌ی ماهی انداخت.

گفت: «باشه. قبوله. تو سرشو وردار. سهم من گوشتش بیشتره.»

گفتم: «مهم نیست. خونه تون کجاست؟»

«پایین بلوار آرتور.» ماهی نصفه را با قزل‌آلای سبز درون یک کیف بغلی کهنه و کثیف گذاشت و ادامه داد: «چطور مگه؟»

گفتم: «کجاست؟ دم پارکه؟»

گفت: «آره. گفتم چطور مگه؟» ترسیده بود.

گفتم: «ما خونه‌مون نزدیک همونجاست. پس فکر می‌کنم بتونم رو فرمون دوچرخه‌ت بشینم. می‌تونیم نوبتی رکاب بزنیم. من ماریجوانا دارم. می‌تونیم دود کنیم. البته اگه تا الان خیس نشده باشه.»

ولی پسرک فقط گفت: «دارم یخ می زنم.»

نصفه ماهی‌ام را توی رودخانه آب کشیدم. سر بزرگش را زیر آب گرفتم و دهانش را باز کردم. آب از دهانش وارد می‌شد و از آن سمت تن نصفه‌اش بیرون می‌زد.

پسر گفت: «دارم یخ می‌زنم.»

جورج را دیدم که آن سر خیابان سوار دوچرخه‌اش بود. مرا ندید. خانه را دور زدم و رفتم سمت در پشتی تا چکمه‌هایم را دربیاورم. سبد را بالا گرفتم و درش را باز کردم تا با لبخند پیروزمندانه‌ای وارد شوم.

صدایشان را شنیدم و از پشت پنجره نگاهی انداختم. پشت میز نشسته بودند. آشپزخانه پر از دود شده بود. دود از ماهیتابه‌ای بلند می‌شد که روی اجاق بود. ولی هیچ‌کس توجهی نمی‌کرد.

پدر گفت: «چیزی که بهت می‌گم، حقیقت محضه. بچه‌ها چه می‌دونن؟ حالا می‌بینیم.»

مادر گفت: «من قرار نیست چیزی ببینم. ترجیح می‌دم بچه‌هام بمیرن تا این که بخوام به همچین چیزی فکر کنم.»

پدر گفت: «تو مشکلت چیه؟ بهتره مراقب حرف زدنت باشی.»

مادر زد زیر گریه. ته سیگار را توی زیرسیگاری له کرد و بلند شد.

پدر گفت: «ادنا! نمی‌بینی که این ماهیتابه داره آتیش می‌گیره؟»

مادر نگاهی به ماهیتابه انداخت. صندلی‌اش را عقب کشید و ماهیتابه را از دسته‌اش گرفت و پرتش کرد طرف دیوار سمت ظرفشویی.

پدر گفت: «دیوونه شدی؟ ببین چیکار کردی.»

آن وقت سیم ظرفشویی را برداشت و شروع کرد به سابیدن ته ماهیتابه.

در پشتی را باز کردم. لبخندی زدم و گفتم: «باورتون نمی‌شه امروز از تو رودخونه چی گرفتم. فقط نگاه کنین. اینجا رو ببینین. اینو ببینین. ببینین چی گرفتم.»

پاهایم می‌لرزید. به سختی روی پاهایم ایستاده بودم. سبد را به سمت مادر گرفتم، بالاخره نگاهی انداخت. «اوه. اوه خدای من! این چیه؟ یه ماره. این چیه؟ تو رو خدا همین الان بندازش بیرون وگرنه بالا میارم.»

پدر فریاد زد: «بندازش بیرون. نشنیدی مادرت چی گفت؟ یالا بندازش بیرون.»

گفتم: «ولی بابا نگاه کن ببین چیه.»

گفت: «لازم نکرده.»

گفتم: «این یه سختسر تابستونی گنده‌ست که از تو رودخونه گرفتمش. نگاش کن. ببین عجب چیزیه. قد یه هیولاست. تمام رودخونه رو مث دیوونه‌ها دنبالش بالا و پایین دویدم تا بالاخره گرفتمش.» صدایم می‌لرزید. ولی ساکت نمی‌شدم. ادامه دادم: «تازه یکی دیگه هم گرفته بودم. سبز بود. بخدا قسم! سبز بود! تا حالا قزل‌آلای سبز دیدی؟»

پدر نگاهی به درون سبد انداخت و دهانش باز ماند.

داد زد: «بندازش بیرون این لعنتی رو. تو چه مرگت شده؟ ببر این لعنتی رو بندازش تو سطل آشغال!»

رفتم بیرون. توی سبد را نگاه کردم. زیر نور چراغ‌های خیابان، رنگش به نقره‌ای می‌زد. درش آوردم و توی دستم گرفتمش. همان نصفه را توی دستم گرفتم.

________________________________________

[1] ادگار رایس باروز نویسنده ی امریکایی 1875 تا 1950 خالق تارزان و شاهزاده ی مریخی

[2] قهرمان رمان شاهزاده ی مریخی نوشته ی ادگار رایس باروز که بر اساس آن مجموعه ای تلویزیونی نیز ساخته شده است.

[3] Birch Creek

 نسخه پی دی اف: هیچ‌کس هیچ‌چیز نگفت