نوشته های برچسب خورده با ‘ریموند کارور+ادبیات معاصر امریکا+داستان کوتاه+ترجمه’

tumblr_mndo32rvWC1qd9a66o1_1280

آلاچیق

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

صبح روی شکمم تیچرز[1] می‌ریزد و لیسش می‌زند و بعدازظهر می‌خواهد خودش را از پنجره به بیرون پرت کند. بهش می‌گویم: «هالی[2]، این وضع نمی‌تونه ادامه پیدا کنه. تمومش کن.»

در ‌یکی از سوئیت‌های طبقه‌ی بالا روی کاناپه نشسته‌ایم. اتاق خالی زیاد بود. ولی سوئیت بیشتر به درد ما می‌خورد. جایی که آدم بتواند تویش بچرخد و صحبت کند. بنابراین صبح دفتر متل را تعطیل کردیم و آمدیم سوئیت طبقه‌ی بالا.

زن می‌گوید: «دواین[3]، این وضعیت داره منو می‌کشه.»

با هم تیچرز می‌نوشیم. با ‌یخ و آب. بین صبح و بعدازظهر، چند باری چرت کوتاهی هم زدیم. بعدش بود که ‌یکهو از تخت پایین آمد و با لباس زیر رفت لب پنجره و تهدید کرد که می‌پرد. باید می‌رفتم می‌گرفتمش. البته طبقه‌ی دوم بودیم، ولی به هر حال. زن باز می‌گوید: «دیگه به اینجام رسیده. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.»

دستش را روی گونه‌اش می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. سرش را به جلو و عقب تاب می‌دهد و صدای ممتدی از ته گلویش درمی‌آورد. این وضعیتش دارد مرا هم می‌کشد. می‌گویم: «مساله چیه؟» گرچه البته که جواب را می‌دانم.

زن می‌گوید: «یعنی باید دوباره همه‌شو برات قرقره کنم؟ دیگه کنترلمو از دست داده‌م. غرورمو از دست داده‌م.‌یه زمانی زن مغروری بودم.»

زن جذابی است که تازه سی سالگی‌اش را رد کرده. قدبلند است و موهای بلند مشکی و چشم‌های سبز دارد. تنها زن چشم سبزی است که در همه‌ی عمرم شناخته‌ام. پیشترها همیشه از چشم‌های سبزش تعریف می‌کردم. او هم عادت داشت بگوید که به خاطر همین چشم‌ها بوده که‌ یقین داشته قرار است کار مهمی در زندگی‌اش ‌انجام بدهد.

البته که می‌دانستم. نسبت به اتفاقاتی که افتاده خیلی احساس بدی دارم. صدای زنگ تلفن از طبقه‌ی پایین می‌آید. از صبح چند باری زنگ زده. حتا‌ یک بار وقتی چرت می‌زدم، صدایش را شنیدم. چشم‌هایم را باز کرده بودم و به سقف خیره شده بودم و از خودم پرسیده بودم که چه بلایی دارد سرمان می‌آید. ولی شاید بهتر بود که به کف اتاق نگاه می‌کردم.

زن می‌گوید: «من قلبم شکسته. تبدیل به ‌یه تیکه سنگ شده. دیگه به درد نمی‌خورم. این بدترین اتفاقیه که می‌تونه برای کسی بیفته. این که دیگه به درد نخوره.»

می‌گویم: «هالی،»

وقتی اولین بار به اینجا آمدیم و مدیریت متل را به عهده گرفتیم، فکر کردیم که دیگر خرمان از پل گذشته است. دیگر نه اجاره لازم بود بدهیم، نه پول آب و برق و تلفن. تازه ماهی سیصد دلار هم می‌گرفتیم. از این بهتر نمی‌شد. ‌هالی مسوولیت حساب کتاب‌های مالی را به عهده گرفت. او همیشه با اعداد خوب کنار می‌آمد. رسیدگی به اجاره‌ی بیشتر واحدها هم کار او بود. او مردم را دوست داشت. مردم هم دوستش داشتند. من هم چمن‌ها را کوتاه می‌کردم، درختان را هرس می‌کردم، استخر را تمیز نگه می‌داشتم و کارهای تعمیراتی جزئی را انجام می‌دادم.

سال اول همه چیز خوب بود. داشتیم برای آینده‌مان هم برنامه‌ریزی می‌کردیم. بعدش‌ یک روز صبح، نمی‌دانم. داشتم ‌یکی از کاشی‌های توالت‌ یکی از واحدها را جا می‌انداختم که دخترک خدمتکار مکزیکی آمد تو برای نظافت. ‌هالی استخدامش کرده بود. راستش قبل از آن چندان توجهی به او نداشتم، هرچند گهگاهی چند کلمه‌ای صحبت کرده بودیم. صدایم می‌کرد آقا. به هر حال. بعد از آن روز صبح، توجهم به او جلب شد. دخترک ریزه و خوش‌تراشی بود با دندان‌های ‌یک دست مرتب و سفید. همیشه چشمم به دهانش بود. کم‌کم شروع کرد مرا به اسم کوچکم صدا زدن.‌ یک روز صبح داشتم شیر‌ یکی از دستشویی‌ها را درست می‌کردم که دخترک وارد شد و تلویزیون را روشن کرد. این کاری است که اکثر خدمتکاران موقع نظافت انجام می‌دهند. کارم را نیمه‌کاره رها کردم و از دستشویی بیرون آمدم. از دیدنم غافلگیر شد. لبخند زد و اسمم را گفت. بردن اسم من همانا و ولو شدن دوتامان روی تخت همان.

می‌گویم: «هالی، تو هنوزم زن مغروری هستی.»

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «یه چیزی توی من مُرده. خیلی طول کشید، ولی بالاخره مُرد. تو ‌یه چیزی رو در من کشتی. با تبر تیکه‌تیکه‌ش کردی. حالا همه چیز به کثافت کشیده شده.»

نوشیدنی‌اش را تمام می‌کند. بعد می‌زند زیر گریه. سعی می‌کنم بغلش کنم، ولی فایده‌ای ندارد. لیوان‌هایمان را پر می‌کنم و از پنجره به بیرون خیره می‌شوم. دو ماشین با پلاک‌هایی که مال این ایالت نیستند، جلوی دفتر پارک کرده‌اند و راننده‌هایشان هم در دم ایستاده‌اند و گرم صحبت‌اند.‌یکی از آن‌ها، جمله‌ای به آن‌ یکی می‌گوید و نگاهی به واحدها می‌اندازد و دستی به چانه‌اش می‌کشد.‌ یک زنی هم آنجاست. صورتش را به شیشه چسبانده است و دستش را سایه‌بان کرده و درون دفتر را دید می‌زند. دستگیره‌ی در را می‌چرخاند. تلفن طبقه‌ی پایین زنگ می‌زند.

هالی می‌گوید: «حتا همین آخرین باری که با هم خوابیدیم، تو داشتی به اون فکر می‌کردی. دواین، این خیلی دردناکه.»

نوشیدنی را می‌دهم دستش. می‌گویم: «هالی.»

می‌گوید: «این عین واقعیته دواین. با من بحث نکن.» بعد لیوانش را برمی‌دارد و اتاق را بالا و پایین می‌رود. هنوز لباس زیر تنش است. می‌گوید: «تو به ازدواجمون خیانت کردی. تو اعتماد منو به خودت کشتی.»

زانو می‌زنم و شروع به التماس می‌کنم. ولی در همان حال دارم به خوانیتا[4] فکر می‌کنم. این خیلی بد است. نمی‌دانم چه بلایی دارد سر من ‌یا سر دنیای پیرامونم می‌آید. می‌گویم: «هالی، عزیزم، من عاشقتم.»

توی پارکینگ،‌ یک نفر دستش را روی بوق می‌گذارد. بعد از مدتی برمی‌دارد و باز می‌گذارد. ‌هالی چشم‌هایش را پاک می‌کند. می‌گوید: «یه نوشیدنی برام بریز. این که همه‌ش آبه. بذار هر چقدر دلشون می‌خواد بوق بزنن. دیگه اهمیتی نداره. من می‌رم نوادا.»

می‌گویم: «نوادا نرو. این حرفت دیگه دیوونگیه.»

می‌گوید: «هیچم دیوونگی نیست. هیچ چیز نوادا دیوونگی نیست. تو می‌تونی همینجا بمونی با زن نظافتچیت. من می‌رم نوادا. ‌یا می‌رم‌ یا خودمو می‌کشم.»

می‌گویم: «هالی»

می‌گوید: «هالی تموم شد.»

روی کاناپه می‌نشیند و زانوهایش را زیر چانه‌اش بغل می‌کند. می‌گوید: «یه نوشیدنی دیگه برام بریز عوضی! گُه به گور اونی که داره بوق می‌زنه. بذار کثافتشونو ببرن‌ یه جای دیگه. برن تراولاج. گویا نظافتچی مورد علاقه‌ت الان اونجا کار می‌کنه، درسته؟ ‌یه نوشیدنی برام بریز کثافت حرومزاده!»

نگاه تندی به من می‌اندازد و لب‌هایش را می‌گزد. نوشیدن کار با مزه‌ای است. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که همه‌ی تصمیم‌های مهم زندگی‌مان را زمانی گرفته‌ایم که مست بوده‌ایم. حتا تصمیمان برای کم کردن نوشیدنمان. همیشه هم با ‌یک بسته‌ی شش تایی ویسکی‌ یا پشت میز آشپزخانه نشسته بودیم و ‌یا جایی برای پیک‌نیک بساط کرده بودیم. وقتی هم که داشتیم برای آمدن به اینجا و دست گرفتن متل تصمیم می‌گرفتیم، چند شب پشت سر هم مست کردیم و در همان حال مزایا و معیاب این تصمیم‌مان را سنجیدیم.

ته بطری را هم خالی کردم توی لیوان‌ها و ‌یخ و آب هم اضافه کردم. ‌هالی از روی کاناپه بلند می‌شود و کش و قوسی می‌کند. می‌گوید: «رو همین تخت ترتیبشو دادی؟»

حرفی برای گفتن ندارم. حس می‌کنم ذهنم از هر کلمه‌ای خالی شده است. لیوان را دستش می‌دهم و روی صندلی می‌نشینم. ویسکی‌ام را می‌نوشم و به این فکر می‌کنم که دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد شد.

می‌گوید: «دواین؟»

«هالی؟»

انگار ضربان قلبم کند شده است. صبر می‌کنم. ‌هالی عشق واقعی‌ام بود. جریانم با خوانیتا پنج روز در هفته بود، بین ساعت ده تا‌ یازده. توی هر اتاقی که آن موقع مشغول نظافتش بود. من فقط می‌رفتم تو، در را پشت سرم می‌بستم. ولی بیشتر اوقات واحد ‌یازده بود. واحد ‌یازده واحد شانس ما بود. رابطه‌مان گرم بود، ولی زیاد طولش نمی‌دادیم. برای هردومان خوب بود. فکر می‌کنم ‌هالی اگر می‌خواست می‌توانست به سادگی بفهمد. فقط کافی بود کمی ‌تلاش کند. من شیفت شب را به عهده گرفته بودم. حتا ‌یک میمون هم از پس این کار برمی‌آمد. ولی همه چیز اینجا انگار در سراشیبی سقوط قرار داشت. دیگر دلمان به کارهایمان نمی‌کشید. دیگر استخر را تمیز نمی‌کردم. پر از خزه و جلبک شده بود و مهمان‌ها هم دیگر از آن استفاده نمی‌کردند. دیگر نه شیری را تعمیر می‌کردم و نه موزاییکی را جا می‌انداختم و نه هیچ دیواری را لکه‌گیری می‌کردم. خب، راستش این است که وضع هردومان خراب بود. نوشیدن وقت و انرژی زیادی از آدم می‌گیرد، اگر خودت را وقفش کنی.

هالی دیگر درست و حسابی مهمان‌ها را ثبت نمی‌کرد. از بعضی‌ها زیادی اجاره می‌گرفت و از بعضی‌ها کم. گاهی اوقات به سه نفر با هم ‌یک اتاق ‌یک تخته می‌داد.‌ یا برعکس، گاهی به‌ یک نفر اتاقی می‌داد با تخت دو نفره. راستش چند باری هم اعتراض شد و چند بار هم از مسافران حرف‌های درشتی خوردیم. راحت وسایلشان را جمع می‌کردند و می‌رفتند ‌یک جای دیگر. چیزی نگذشت که نامه‌ای از سمت صاحب متل رسید. بعدش‌ یک نامه‌ی دیگر در تایید اولی. بعدش هم تلفن‌ها شروع شد.‌ یک نفر هم قرار بود از شهر بیاید. ولی دیگر آب از سرمان گذشته بود. این عین واقعیت بود. می‌دانستیم که دیگر داریم روزهای آخرمان را اینجا می‌گذرانیم. زندگی‌مان را ضایع کرده بودیم و حالا داشتیم تقاصش را پس می‌دادیم.‌ هالی زن باهوشی است. او این را زودتر از من فهمیده بود.

بعدش‌، یک روز شنبه صبح، بعد از‌ یک شب دیگر جروبحث از خواب بیدار ‌شدیم. چشم‌هایمان را باز کردیم و به سمت هم برگشتیم. دیگر هر دومان می‌دانستیم. به آخر چیزی رسیده بودیم. باید از جای دیگری دوباره شروع می‌کردیم. بلند شدیم و لباس پوشیدیم. قهوه‌ای نوشیدیم و تصمیم گرفتیم که این مکالمه‌ی آخر را با هم داشته باشیم. همه چیز را هم تعطیل کردیم تا حواسمان پرت نشود. نه تلفن، نه مهمان. آن موقع بود که بطری ویسکی را باز کردم. دفتر را بستیم و آمدیم این بالا با دو تا لیوان و چند قالب‌ یخ. اولش کمی‌ تلویزیون رنگی تماشا کردیم و کمی‌ هم ورجه وورجه کردیم و گذاشتیم تا تلفن هرچقدر می‌خواهد زنگ بخورد. برای غذا هم رفتیم بیرون و از دستگاه چیپس پنیر برداشتیم. دیگر برایمان هیچ اهمیتی نداشت که قرار بود چه اتفاقی بیفتد.

هالی همان طور که زانوهاییش را بغل زده بود و لیوانش را در دست داشت، گفت: «بچگیامون‌ یادته؟ قبل از ازدواجمون. اون زمانی که کلی آرزو و برنامه برای زندگی‌مون داشتیم؟»

«یادمه ‌هالی.»

«می‌دونی، تو اولین دوست پسرم نبودی. اولیش ویات[5] بود. فکرشو بکن. ویات. اسم تو دواینه. ویات و دواین. کی می‌دونه که تو این چند سال چه چیزایی رو از دست دادم. تو همه چیزِ من بودی. درست مثل همون ترانه.»

می‌گویم: «تو زن فوق‌العاده‌ای هستی‌ هالی. می‌دونم که فرصت‌های زیادی داشتی.»

می‌گوید: «ولی من از اون فرصتا استفاده نکردم. منم می‌تونستم به ازدواجمون خیانت کنم.»

می‌گویم: «هالی خواهش می‌کنم. دیگه بسه عزیزم. بیا همدیگه‌رو شکنجه نکنیم. دیگه چیکار باید بکنیم؟»

می‌گوید: «گوش کن. اون روزو‌ یادت میاد که ماشینو ورداشتیم رفتیم اون مزرعه اطراف‌ یاکیما[6]؟ پشت تپه‌های تراس؟ ‌یادته همون ورا هی دوردور کردیم؟‌ یه جاده‌ی خاکی مالرو بود و هوا هم خیلی گرم بود. همون‌طور رفتیم تا رسیدیم به‌ یه خونه‌ی قدیمی. بعدش تو ازشون ‌یه لیوان آب خواستی؟ می‌تونی تصورشو بکنی که الان ما همچین کاری بکنیم؟ بریم در خونه‌ی ‌یکی رو بزنیم و ‌یه لیوان آب بخوایم؟ اون پیرمرد و پیرزنه باید تا حالا مرده باشن. تو دو تا قبر کنار همدیگه دراز کشیده‌ن. ‌یادت میاد که تعارف کردن بریم تو باهاشون کیک بخوریم؟ بعدشم اطراف خونه رو نشونمون دادن. پشت خونه‌شون ‌یه آلاچیق بود. زیر درختا. ‌یه سقف شیروونی داشت و رنگ و روشم رفته بود و از لای پله‌های چوبی‌شم علف زده بود بیرون. ‌یادته که پیرزنه می‌گفت که خیلی سال پیش،‌ یعنی خیلی خیلی سال پیش‌ها، ‌یه عده‌ای روزای‌ یکشنبه می‌اومدن اونجا و ساز می‌زدن. مردمم دور می‌نشستن و گوش می‌دادن. پیش خودم فکر کردم که ما هم وقتی پیر شدیم مثل اونا می‌شیم. با عزت و آبرو، توی خونه‌ی خودمون. مردمم میان در خونه‌مون.»

هنوز هیچ حرفی ندارم که بزنم. می‌گویم: «هالی، این جور چیزا، تو زندگی ما هم بوده. ما هم ‌یه روزی می‌گیم، اون مُتله رو ‌یادت میاد که استخرش کثافت گرفته بود؟ می‌گیری چی می‌گم‌ هالی؟»

ولی ‌هالی با لیوانش می‌رود و روی تخت می‌نشیند. اصلن حواسش به من نیست. پشت پنجره می‌روم و از پس پرده دید می‌زنم. آن پایین، ‌یک نفر دارد ‌یک چیزهایی می‌گوید و در همان حال با دستگیره‌ی در دفتر ور می‌رود. همانجا می‌مانم. امیدوارانه منتظر نشانه‌ای از سمت‌ هالی می‌مانم. صدای استارت ماشینی بلند می‌شود. بعدش‌ یکی دیگر. چراغ‌هایشان ‌یکی بعد از دیگری روشن می‌شود و نورشان پخش می‌شود روی دیوار متل. راه می‌افتند و وارد جاده می‌شوند.

هالی می‌گوید: «دواین،»

اینجا هم، حق با او بود.

دریافت نسخه‌ی PDF داستان: آلاچیق

[1] Teachers نوعی ویسکی

[2] Holly

[3] Duane

[4] Juanita

[5] Wyatt

[6] Yakima

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

دو روزی می شد که «ایوان همیلتون» سیگار را ترک کرده بود، و به نظرش می رسید که هر کاری در این دو روز کرده است و هر حرفی که زده است، یک جورهایی سیگار می طلبیده. زیر نور چراغ آشپزخانه به دست هایش نگاه کرد. سرانگشت هایش را بو کشید.

گفت: «هنوز بوش رو حس می کنم.»

«ان همیلتون» گفت: «می دونم. هنوز عرقت بوی سیگار می ده.» همین طور که داشت بشقاب های شام را روی میز می چید، ادامه داد: «من بعد از سه روز که ترک کرده بودم، هنوز بو می دادم. حتا وقتی از حموم در می اومدم. حال به هم زن بود.» بازوی مرد را نوازش کرد و ادامه داد: «متاسفم عزیزم. می دونم الان چه حالی داری. ولی محض دلداری هم که شده، باید بگم روز دوم همیشه سخت ترین روزه. البته روز سوم هم سخته، ولی بعدش دیگه راحت تر می شه. به هر حال خوشحالم که جدی هستی. خب حالا بهتره «راجر» رو صدا کنی که شام بخوریم.»

همیلتون در را باز کرد و پا توی خیابان گذاشت. هوا تاریک شده بود. اوایل نوامبر بود و روزها کوتاه تر و سردتر شده بودند. یک پسر نوجوان را توی خیابان دید که روی دوچرخه ای کوچک ولی مجهز نشسته بود. تا حالا ندیده بودش. پسر به جلو قوز کرده بود و نوک پاهایش را روی زمین گذاشته بود.

پسر گفت: «شما آقای همیلتون هستین؟»

همیلتون گفت: «آره. خودمم. راجر، تویی؟»

پسر در حالی که فرمان دوچرخه را محکم می فشرد، گفت: «راجر خونه ی ماست، داره با مادرم حرف می زنه. «کیپ» هم اونجاست با این پسره «گری برمن». درباره ی دوچرخه ی برادرمه. مطمئن نیستم. ولی مامانم گفت که بیام شما رو صدا کنم. گفت برم سراغ پدر یا مادر راجر.»

همیلتون گفت: «ولی حالش که خوبه. باشه الان باهات میام.»

بعد رفت داخل و کفش هایش را پوشید.

ان همیلتون گفت: «پیداش کردی؟»

همیلتون پاسخ داد: «فکر کنم یه جورایی واسه خودش دردسر درست کرده. سر یه دوچرخه. این پسره – که اسمشو نپرسیدم – دم در بهم گفت. می خواد یکی از ما باهاش بریم خونه شون.»

ان همیلتون پیشبندش را باز کرد و گفت: «حالش که خوبه؟»

همیلتون سری تکان داد و گفت: «البته. حالش خوبه. باید یه دعوای بچگونه باشه که مادر پسره هم خودشو قاطی ماجرا کرده.»

ان همیلتون پرسید: «می خوای من برم؟»

همیلتون لحظه ای فکر کرد و گفت: «آره، شاید بهتر بود تو می رفتی، ولی خودم می رم. زیاد طول نمی کشه. وقتی برگشتیم شام می خوریم.»

ان همیلتون گفت: «دوست ندارم بعد تاریک شدن هوا بیرون باشه. دوست ندارم.»

حالا پسر روی دوچرخه نشسته بود و داشت با دسته ی ترمز ورمی رفت.

راه که افتادند، همیلتون پرسید: «چقدر راهه؟»

پسر جواب داد: «اون ور تو محله ی آرباکل.» همیلتون نگاهش کرد و پسرک ادامه داد: «زیاد دور نیست. همه ش دو تا بلوک از اینجا فاصله داره.»

همیلتون پرسید: «قضیه چیه؟»

«مطمئن نیستم. راستش سردرنمیارم. راجر و کیپ با این پسره گری برمن، گویا وقتی که ما تعطیلات بودیم، از دوچرخه ی داداشم استفاده کردن و یه چیزی شو خراب کردن. عمدن. ولی نمی دونم. به هر حال، دارن درباره ی همین صحبت می کنن. برادرم دوچرخه ش رو پیدا نمی کنه و آخرین بارم دست راجر و کیپ دیده بودش. حالا مامان می خواد بفهمه دوچرخه کجاست.»

همیلتون گفت: «کیپ رو می شناسم. اون یکی پسره کیه؟»

«گری برمن. فکر کنم تازه اومدن تو محل. بابای اونم قراره بیاد امشب.»

سر یک خیابان پیچیدند. پسر کمی جلوتر می رفت. از کنار باغ میوه ای گذشتند و بعد توی یک خیابان بن بست پیچیدند. همیلتون قبلن این خیابان را ندیده بود و هیچکدام از اهالی اش را هم نمی شناخت. نگاهی به خانه های ناآشنای دور و برش انداخت و فکر کرد که پسرش چه جاهایی رفت و آمد می کند. پسرک جلوی خانه ای ایستاد، از دوچرخه اش پیاده شد و تکیه اش داد به دیوار. وقتی در را باز کرد، همیلتون هم دنبالش رفت و از اتاق نشیمن رد شد و به آشپزخانه رسید. پسرش را دید که دور میز با کیپ هالیستر و آن یکی پسرک نشسته بودند. همیلتون نگاهی دقیق به راجر انداخت و بعد متوجه زن درشت اندامی شد که آن ور میز نشسته بود.

زن گفت: «شما پدر راجر هستین؟»

«بله، بنده ایوان همیلتون هستم. خوش وقتم.»

زن گفت: «من خانم میلر هستم. مادر گیلبرت. می بخشید که تا اینجا کشوندمتون. ولی این مساله باید حل بشه.»

همیلتون روی صندلی آن سوی میز نشست و نگاهی به اطراف انداخت. یک پسربچه ی حدودن نه یا ده ساله، احتمالن همانی که دوچرخه اش گم شده بود، کنار زن نشسته بود. یک پسربچه ی دیگر حدودن چهارده ساله روی پیشخوان آشپزخانه نشسته بود و پاهایش را تاب می داد و یکی دیگر هم داشت با تلفن حرف می زد. نیشش باز بود، انگار که چیز جالبی از آن ور خط شنیده باشد. دستش را به سمت سینک ظرفشویی دراز کرد و خاک سیگارش را تکاند. پسری که همیلتون را با خودش آورده بود، دسه به سینه به یخچال تکیه داده بود.

زن به پسرک گفت: «پدر و مادر کیپ رو پیدا کردی؟»

«خواهرش گفت رفتن خرید. بابای گری برمن چند دقیقه دیگه میاد. آدرسو بهش دادم.»

زن گفت: «آقای همیلتون! حالا بهتون می گم چه اتفاقی افتاده. ما ماه پیش رفته بودیم تعطیلات. کیپ خواسته بود دوچرخه ی گیلبرت رو امانت بگیره تا کیپ و راجر بتونن باهاش روزنامه پخش کنن. فکر می کنم دوچرخه ی راجر پنچر شده بود یا یه همچین چیزی. خب، این طور که به نظر میاد…»

راجر گفت: «پدر، گری داشت خفه م می کرد.»

همیلتون با دقت به پسرش نگاه کرد و گفت: «چی؟»

راجر یقه اش را پایین کشید و گفت: «داشت خفه م می کرد. جاشم مونده. ایناهاش.»

زن گفت: «اونا بیرون توی گاراژ بودن.» بعد ادامه داد: «نمی دونستم دارن چیکار می کنن. تا این که پسر بزرگم رفت بیرون و دیدشون.»

گری برمن به همیلتون گفت: «خودش اول شروع کرد.» بعد در حالی که به در ورودی نگاه می کرد، ادامه داد: «بهم گفت عوضی.»

پسری که اسمش گیلبرت بود، گفت: «فک می کنم دوچرخه م یه شصت دلاری قیمتش بود بچه ها. شما می تونید پولشو بهم بدید.»

زن به گیلبرت گفت: «تو فعلن دخالت نکن گیلبرت.»

همیلتون نفسی تازه کرد و گفت: «ادامه بدید.»

«خب، این طور که به نظر میاد، کیپ و راجر دوچرخه ی گیلبرت رو ورداشتن تا روزنامه پخش کنن، بعدش دو تاشون با گری نوبتی ولش می دادن.»

همیلتون گفت: «منظورتون چیه؟ ولش می دادن!»

زن گفت: «ولش می دادن. یعنی این که تو سرپایینی هلش می دادن تا جایی که خودش اینقدر بره تا بخوره زمین. لازمه اضافه کنم که – همون طور که خودشون چند دقیقه پیش اعتراف کردن- کیپ و راجر دوچرخه رو با خودشون می بردن مدرسه و تو زمین فوتبال سمت دروازه ولش می دادن.»

همیلتون رو کرد به پسرش و گفت: «درسته راجر؟»

راجر که سرش را پایین انداخته بود و انگشت هایش را روی میز می سابید، گفت: «تا یه جاهاییش آره. ولی ما فقط یه بار ولش دادیم. اول کیپ این کارو کرد. بعد گری، بعدشم من.»

همیلتون گفت: «حتا یه بارم زیاده. تازه تو یه نوبت چند بار کردین این کارو راجر. ازت ناامید شدم. از تو هم همین طور کیپ.»

زن گفت: «ولی می دونید؟ یه نفر اینجا داره دروغ می گه. یا این که همه چیزو نمی گه. چون که دوچرخه هنوز پیدا نشده.»

بچه های بزرگتر زن، سر به سر آن یکی می گذاشتند که داشت هنوز با تلفن حرف می زد.

خانم میلر گفت: «ما هنوز نمی دونیم دوچرخه کجاست.» پسری که اسمش کیپ بود، گفت: «ما قبلن بهتون گفتیم. آخرین باری که دیدیمش، وقتی بود که من و راجر بعد این که از مدرسه برگشتیم، بردیمش خونه مون. یعنی اون آخرین آخرین بار نبود. آخرین آخرین بار وقتی بود که من دوچرخه رو آوردم اینجا و گذاشتمش پشت خونه تون.» بعد سرش را تکان داد و ادامه داد: «بخدا ما نمی دونیم کجاست.»

باز پسری که اسمش گیلبرت بود، به آن یکی که اسمش کیپ بود، گفت: «شصت دلار. می تونید به جاش هفته ای پنج دلار بهم بدید.»

زن گفت: «گیلبرت! بسه دیگه.» با اخم ادامه داد: «خودت که می بینی. این طور که این بچه ها می گن، دوچرخه همینجا گم شده، از پشت همین خونه. ولی نمی دونم چطور باید حرفشونو باور کنیم. چون که امشب زیاد راستگو نبودن.»

راجر گفت: «ما راستشو گفتیم.»

گیلبرت نشست روی صندلی و سرش را به سمت پسر همیلتون تکان داد.

زنگ در صدا خورد و پسری که روی پیشخوان نشسته بود، پرید پایین و رفت سمت اتاق نشیمن. مردی با هیکل شق و رق، موهای خیلی کوتاه و چشم های نافذ خاکستری، بدون هیچ حرفی وارد آشپزخانه شد. نگاهی گذرا به زن انداخت و رفت پشت صندلی گری برمن صاف ایستاد.

زن گفت: «شما باید آقای برمن باشید. از دیدنتون خوشحالم. من مادر گیلبرت هستم. و ایشون آقای همیلتون، پدر راجر هستن.»

مرد سرش را کمی سمت همیلتون چرخاند، ولی دستش را دراز نکرد.

برمن رو به پسرش گفت: «اینجا چه خبره؟»

همه ی پسرهای دور میز با هم شروع به حرف زدن کردند.

برمن گفت: «ساکت! دارم از گری می پرسم. نوبت شما هم می رسه.»

پسرک شروع کرد. پدرش گوش می داد و هر از گاهی هم با چشم های شکاک به بقیه ی پسرها نگاه می کرد.

وقتی حرف های گری برمن تمام شد، زن گفت: «بذارید اصل مطلب رو بگم. من اینجا کسی رو متهم نمی کنم. امیدوارم متوجه باشید آقای همیلتون، آقای برمن» بعد نگاهی به راجر و کیپ انداخت که به گری برمن نگاه می کردند و سر تکان می دادند.

راجر گفت: «راستشو نگفتی، گری.»

گری برمن گفت: «پدر، می تونم باهات خصوصی حرف بزنم؟»

مرد گفت: «بریم.» و دوتایی راهی اتاق نشیمن شدند.

همیلتون نگاهشان می کرد. حس کرد که باید جلوشان را می گرفت. این مخفی کاری ها یعنی چه! کف دستش عرق کرده بود. دستش ناخودآگاه رفته بود سمت جیب پیراهنش برای برداشتن سیگار. بعد نفس عمیقی کشید، پشت دستش را زیر بینی گرفت و گفت: «راجر! به جز این چیزایی که گفتی، بازم حرفی مونده؟ می دونی دوچرخه ی گیلبرت کجاست؟»

پسر گفت: «نه بخدا نمی دونم.»

همیلتون گفت: «آخرین باری که دوچرخه رو دیدی کی بود؟»

«وقتی از مدرسه برگشتیم و گذاشتیمش خونه ی کیپ.»

همیلتون گفت: «کیپ، تو می دونی الان دوچرخه ی گیلبرت کجاست؟»

پسر جواب داد: «بخدا منم نمی دونم. از مدرسه که برگشتیم، من فردا صبحش دوچرخه رو آوردم گذاشتمش پشت گاراژ.»

زن سریع گفت: «ولی من فکر می کنم اول گفتی گذاشتیش پشت خونه

پسرک گفت: «منم منظورم همون خونه بود.»

زن به جلو خم شد و پرسید: «بعدش دیگه برنگشتی تا ورش داری سوارش بشی؟»

کیپ پاسخ داد: «نه، برنگشتم.»

زن باز گفت: «کیپ؟»

پسرک فریاد زد: «نه، برنگشتم. نمی دونم کجاست.»

زن شانه بالا انداخت و رو به همیلتون گفت: «از کجا می شه فهمید کدومشون راست می گن؟ الان تنها چیزی که من می دونم اینه دوچرخه ی گیلبرت گم شده.»

گری برمن و پدرش به آشپزخانه برگشتند.

گری برمن گفت: «اول راجر گفت ولش بدیم.»

راجر بلند شد و گفت: «اول خودت گفتی. فکر خودت بود. تازه بعدشم می خواستی ببریش تو باغ و تیکه تیکه ش کنی.»

برمن رو به راجر گفت: «ساکت شو. هر وقت ازت سوالی شد، اون وقت می تونی حرف بزنی مرد جوون. گری! خودم درستش می کنم. این وقت شبی به خاطر چند تا بچه ی کله شق از کار و زندگی افتادم.» آن وقت نگاهی اول به کیپ و بعد به راجر انداخت و ادامه داد: «حالا هرکدومتون، اگه می دونید دوچرخه کجاست، بهتره حرف بزنید.»

همیلتون گفت: «فکر می کنم دیگه دارین زیادی تند می رین.»

برمن پیشانی اش سرخ شد و گفت: «چی؟ منم فکر می کنم شما بهتره تو کاری که بهتون ربطی نداره، دخالت نکنین.»

همیلتون بلند شد و گفت: «پاشو بریم راجر. کیپ! می تونی باهامون بیای یا همینجا بمونی.» رو به زن کرد و ادامه داد: «امشب دیگه کاری از دستمون برنمیاد. درباره ی دوچرخه هم حالا که راجر قبول کرده که خوب ازش نگهداری نکرده، اگر لازم بشه، یک سوم قیمتش رو من پرداخت می کنم.»

زن جواب داد: «نمی دونم چی بگم.» آن وقت دنبال همیلتون به سمت نشیمن راه افتاد. «من با پدر گیلبرت صحبت می کنم. الان خارج شهره. ببینیم چی می شه. بالاخره یکی شون راستشو می گه دیگه. من به هر حال با پدرش حرف می زنم.»

همیلتون خودش را کنار کشید تا دو پسربچه جلو بیفتند. پشت سرش صدای گری برمن را شنید که می گفت: «پدر، اون بهم گفت عوضی.»

آن وقت صدای برمن را شنید که گفت: «اون گفت؟ اون خودش عوضیه. قیافه شم مث عوضیاست.»

همیلتون برگشت و گفت: «فکر می کنم شما دیگه دارید از حد خودتون رد می شید آقای برمن. بهتره جلوی خودتون رو بگیرید.»

برمن گفت: «و من همون طور که گفتم، شما بهتره دخالت نکنید.»

همیلتون لب هایش را لیسید و گفت: «راجر تو برو خونه. گفتم برو. همین الان.» راجر و کیپ راه افتادند. همیلتون توی درگاهی ایستاد و زل زد به برمن که با پسرش وارد اتاق نشیمن می شد.

زن با نگرانی گفت: «آقای همیلتون!» ولی حرفش را تمام نکرد.

برمن گفت: «چی می خوای؟ از سر راهم برو کنار.» آن وقت همیلتون را هل داد و همیلتون عقب عقب رفت لای شمشادهای کنار پیاده رو. باورش نمی شد. از لای شمشادها بیرون آمد و حمله کرد سمت مرد که توی پیاده رو ایستاده بود. با هم افتادند روی چمن ها و غلت زدند. همیلتون برمن را به پشت خواباند و زانوهایش را محکم روی بازوهای برمن گذاشت. آن وقت یقه اش را گرفت و سرش را چند بار روی چمن ها کوبید. زن فریاد زد: «خدای من. یکی اینا رو جداشون کنه. به خاطر خدا یه نفر زنگ بزنه پلیس.»

همیلتون بی حرکت ماند.

برمن نگاهش کرد و گفت: «ولم کن.»

زن به مردها که حالا جدا شده بودند، گفت: «حالتون خوبه؟ به خاطر خدا.» نگاهشان کرد که حالا چند قدمی از هم فاصله گرفته بودند. پشت به هم ایستاده بودند و نفس نفس می زدند. پسرهای بزرگتر توی پیاده رو جمع شده بودند و تماشا می کردند؛ دیگر تمام شده بود، همان طور منتظر ایستاده بودند و مردها را نگاه می کردند. اما آن ها دوباره به جان هم افتادند و این بار نه چندان جدی با مشت به بازو و پهلوی همدیگر می زدند.

زن گفت: «برگردین تو خونه بچه ها. هیچ فکرشو نمی کردم کار به اینجا بکشه.» آن وقت دست به سینه همانجا ایستاد.

همیلتون عرق می ریخت و نفس عمیق که می کشید، سینه اش می سوخت. انگار چیزی توی گلویش گیر کرده بود و نمی توانست قورتش بدهد. با پسرش و آن یکی که اسمش کیپ بود، راه افتادند. صدای بسته شدن در و استارت ماشینی را پشت سرش شنید. نور بالای چراغ های ماشین پخش شد روی هیکلش. راجر آرام گریه می کرد. همیلتون دستش را دور شانه پسرش گذاشت.

کیپ گفت: «من بهتره برم خونه.» و گریه را سر داد. «بابام حتمن الان داره دنبالم می گرده.» و دوید.

همیلتون گفت: «متاسفم.» و رو به پسرش ادامه داد: «متاسفم که مجبور شدی همچین چیزی رو ببینی.»

وقتی به بلوک خودشان رسیدند، همیلتون دستش را پس کشید.

«بابا اگه اون چاقو می کشید چی؟ یا چماق؟»

همیلتون گفت: «اون هیچوقت همچین کاری نمی کرد.»

پسرش گفت: «ولی اگه می کرد چی؟»

همیلتون گفت: «وقتی مردم عصبانی می شن، سخت می شه گفت که ممکنه چیکارا بکنن.»

آن وقت به سمت خانه شان راه افتادند. همیلتون وقتی پنجره های روشن خانه را دید، انگار قلبش تکان خورد.

پسرش گفت: «بابا بذار بازوهاتو ببینم.»

همیلتون گفت: «حالا نه. تو برو تو. شامتو بخور و بعدشم زود بگیر بخواب. به مامانتم بگو من حالم خوبه. می خوام یه چند دقیقه ای همینجا تو پیاده رو بشینم.»

پسر کمی این پا و آن پا کرد و نگاهی به پدرش انداخت، بعد رفت توی خانه و صدا زد: «مامان! مامان!»

همیلتون روی زمین نشست و تکیه داد به دیوار گاراژ و پاهایش را دراز کرد. عرق روی پیشانی اش خشک شده بود و لباس هایش به تنش چسبیده بود.

یک بار پدرش را – که مردی رنگ پریده و آرام و سر به زیر بود – حین دعوا دیده بود. دعوای بدی بود و هر دو نفر صدمه دیده بودند. توی یک کافه درگیر شده بودند. آن یکی مرد کشاورز بود. همیلتون عاشق پدرش بود و خاطرات زیادی از او داشت. ولی حالا فقط خاطره ی یک بار دعوای پدرش را به یاد آورده بود.

هنوز روی زمین نشسته بود که زنش از خانه بیرون آمد.

گفت: «خدای من». و سر مرد را بین دست هایش گرفت. «بیا تو. یه دوش بگیر و شامتو بخور و بعد بهم بگو چی شده. غذا هنوز گرمه. راجر هم رفته بخوابه.»

ولی مرد شنید که پسرش صدایش کرد.

زن گفت: «هنوز بیداره.»

همیلتون گفت: «یه دقیقه دیگه میام تو. بعد شاید بهتره بشینیم با هم یه مشروبی بزنیم.»

زن سرش را تکان داد. «من هنوز کل این ماجرا باورم نمی شه.»

همیلتون رفت به اتاق پسرش و روی لبه ی تخت نشست.

گفت: «دیروقته و تو هنوز نخوابیدی. پس بهتره دیگه بگیم شب بخیر.»

پسر که دست هایش را پشت گردنش گذاشته بود و آرنج هایش را از جلو به هم چسبانده بود، گفت: «شب بخیر.»

پسرک لباس خواب تنش بود و بوی تازگی می داد. همیلتون نفس عمیقی کشید و پسرش را از روی پتو نوازش کرد.

گفت: «زیاد سخت نگیر. دیگه هم بهتره اون طرفا آفتابی نشی. در ضمن دیگه م نشنوم که دوچرخه ی کسی رو خراب کردی یا همچین چیزی. روشن شد؟»

پسرک سر تکان داد و دست هایش را از پشت گردنش برداشت و گذاشت روی تخت.

همیلتون گفت: «خب پس. حالا دیگه شب بخیر.»

سرش را پیش برد تا پسرش را ببوسد، اما پسر گفت: «بابا! بابابزرگم مث تو قوی بود؟ یعنی وقتی هم سن تو بود، یعنی، می دونی…»

همیلتون گفت: «منظورت وقتیه که من نه سالم بود و همسن تو بودم؟ آره، گمون کنم بود.»

پسر گفت: «راستش خوب یادم نمیاد بابابزرگو. نمی خوام فراموشش کنم، می دونی؟ می دونی چی می گم بابا؟»

وقتی همیلتون جواب نداد، پسرک ادامه داد.

«وقتی تو هم کوچولو بودی، با بابات همین طوری بودی که ما هستیم؟ همینقد اندازه ی من دوسش داشتی؟ یا بیشتر؟» آن وقت پاهایش را زیر پتو جمع کرد و رویش را برگرداند. همیلتون هنوز ساکت بود. پسر باز گفت: «بابابزرگ سیگار می کشید؟ یادمه پیپ می کشید یا یه همچین چیزی.»

همیلتون گفت: «آره. چند وقت قبل مردنش شروع کرد به پیپ کشیدن. قبلش سیگار می کشید. بعدش یه اتفاقی افتاد و ترک کرد. ولی دوباره با پیپ شروع کرد. بذار یه چیزی نشونت بدم. پشت دستمو بو کن.»

پسرک دست پدرش را در دست هایش گرفت، بوکشید و گفت: «ولی این که بویی نمی ده بابا. یعنی چی؟»

همیلتون دست و انگشت هایش را بوکشید و گفت: «راستش منم الان بویی حس نمی کنم. چند ساعت پیش بود، ولی الان نیست.» پیش خودش فکر کرد شاید بویش از ترس پریده باشد. ادامه داد: «می خواستم یه چیزی نشونت بدم. خب حالا دیروقته. بهتره بگیری بخوابی.»

پسرک رو به پدرش برگشت و نگاهش کرد وقتی که از اتاق بیرون می رفت و دستش را روی کلید برق کشید. بعد گفت: «بابا؟ شاید بگی دیوونه شدم، ولی می خوام بدونم وقتی کوچیک بودی چجوری بودی. یعنی وقتی همسن من بودی. نمی دونم چجوری بگم. بعضی وقتا که بهش فکر می کنم، انگار که تو دیگه نیستی. مسخره ست، مگه نه؟ می شه درو باز بذاری؟»

همیلتون در را باز گذاشت. آن وقت کمی مکث کرد و بعد در را تا نیمه بست.

نسخه پی دی اف: دوچرخه‌ها، بازوها، سیگارها