نوشته های برچسب خورده با ‘ادبیات داستانی امریکا’

tumblr_mndo32rvWC1qd9a66o1_1280

آلاچیق

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

صبح روی شکمم تیچرز[1] می‌ریزد و لیسش می‌زند و بعدازظهر می‌خواهد خودش را از پنجره به بیرون پرت کند. بهش می‌گویم: «هالی[2]، این وضع نمی‌تونه ادامه پیدا کنه. تمومش کن.»

در ‌یکی از سوئیت‌های طبقه‌ی بالا روی کاناپه نشسته‌ایم. اتاق خالی زیاد بود. ولی سوئیت بیشتر به درد ما می‌خورد. جایی که آدم بتواند تویش بچرخد و صحبت کند. بنابراین صبح دفتر متل را تعطیل کردیم و آمدیم سوئیت طبقه‌ی بالا.

زن می‌گوید: «دواین[3]، این وضعیت داره منو می‌کشه.»

با هم تیچرز می‌نوشیم. با ‌یخ و آب. بین صبح و بعدازظهر، چند باری چرت کوتاهی هم زدیم. بعدش بود که ‌یکهو از تخت پایین آمد و با لباس زیر رفت لب پنجره و تهدید کرد که می‌پرد. باید می‌رفتم می‌گرفتمش. البته طبقه‌ی دوم بودیم، ولی به هر حال. زن باز می‌گوید: «دیگه به اینجام رسیده. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.»

دستش را روی گونه‌اش می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. سرش را به جلو و عقب تاب می‌دهد و صدای ممتدی از ته گلویش درمی‌آورد. این وضعیتش دارد مرا هم می‌کشد. می‌گویم: «مساله چیه؟» گرچه البته که جواب را می‌دانم.

زن می‌گوید: «یعنی باید دوباره همه‌شو برات قرقره کنم؟ دیگه کنترلمو از دست داده‌م. غرورمو از دست داده‌م.‌یه زمانی زن مغروری بودم.»

زن جذابی است که تازه سی سالگی‌اش را رد کرده. قدبلند است و موهای بلند مشکی و چشم‌های سبز دارد. تنها زن چشم سبزی است که در همه‌ی عمرم شناخته‌ام. پیشترها همیشه از چشم‌های سبزش تعریف می‌کردم. او هم عادت داشت بگوید که به خاطر همین چشم‌ها بوده که‌ یقین داشته قرار است کار مهمی در زندگی‌اش ‌انجام بدهد.

البته که می‌دانستم. نسبت به اتفاقاتی که افتاده خیلی احساس بدی دارم. صدای زنگ تلفن از طبقه‌ی پایین می‌آید. از صبح چند باری زنگ زده. حتا‌ یک بار وقتی چرت می‌زدم، صدایش را شنیدم. چشم‌هایم را باز کرده بودم و به سقف خیره شده بودم و از خودم پرسیده بودم که چه بلایی دارد سرمان می‌آید. ولی شاید بهتر بود که به کف اتاق نگاه می‌کردم.

زن می‌گوید: «من قلبم شکسته. تبدیل به ‌یه تیکه سنگ شده. دیگه به درد نمی‌خورم. این بدترین اتفاقیه که می‌تونه برای کسی بیفته. این که دیگه به درد نخوره.»

می‌گویم: «هالی،»

وقتی اولین بار به اینجا آمدیم و مدیریت متل را به عهده گرفتیم، فکر کردیم که دیگر خرمان از پل گذشته است. دیگر نه اجاره لازم بود بدهیم، نه پول آب و برق و تلفن. تازه ماهی سیصد دلار هم می‌گرفتیم. از این بهتر نمی‌شد. ‌هالی مسوولیت حساب کتاب‌های مالی را به عهده گرفت. او همیشه با اعداد خوب کنار می‌آمد. رسیدگی به اجاره‌ی بیشتر واحدها هم کار او بود. او مردم را دوست داشت. مردم هم دوستش داشتند. من هم چمن‌ها را کوتاه می‌کردم، درختان را هرس می‌کردم، استخر را تمیز نگه می‌داشتم و کارهای تعمیراتی جزئی را انجام می‌دادم.

سال اول همه چیز خوب بود. داشتیم برای آینده‌مان هم برنامه‌ریزی می‌کردیم. بعدش‌ یک روز صبح، نمی‌دانم. داشتم ‌یکی از کاشی‌های توالت‌ یکی از واحدها را جا می‌انداختم که دخترک خدمتکار مکزیکی آمد تو برای نظافت. ‌هالی استخدامش کرده بود. راستش قبل از آن چندان توجهی به او نداشتم، هرچند گهگاهی چند کلمه‌ای صحبت کرده بودیم. صدایم می‌کرد آقا. به هر حال. بعد از آن روز صبح، توجهم به او جلب شد. دخترک ریزه و خوش‌تراشی بود با دندان‌های ‌یک دست مرتب و سفید. همیشه چشمم به دهانش بود. کم‌کم شروع کرد مرا به اسم کوچکم صدا زدن.‌ یک روز صبح داشتم شیر‌ یکی از دستشویی‌ها را درست می‌کردم که دخترک وارد شد و تلویزیون را روشن کرد. این کاری است که اکثر خدمتکاران موقع نظافت انجام می‌دهند. کارم را نیمه‌کاره رها کردم و از دستشویی بیرون آمدم. از دیدنم غافلگیر شد. لبخند زد و اسمم را گفت. بردن اسم من همانا و ولو شدن دوتامان روی تخت همان.

می‌گویم: «هالی، تو هنوزم زن مغروری هستی.»

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «یه چیزی توی من مُرده. خیلی طول کشید، ولی بالاخره مُرد. تو ‌یه چیزی رو در من کشتی. با تبر تیکه‌تیکه‌ش کردی. حالا همه چیز به کثافت کشیده شده.»

نوشیدنی‌اش را تمام می‌کند. بعد می‌زند زیر گریه. سعی می‌کنم بغلش کنم، ولی فایده‌ای ندارد. لیوان‌هایمان را پر می‌کنم و از پنجره به بیرون خیره می‌شوم. دو ماشین با پلاک‌هایی که مال این ایالت نیستند، جلوی دفتر پارک کرده‌اند و راننده‌هایشان هم در دم ایستاده‌اند و گرم صحبت‌اند.‌یکی از آن‌ها، جمله‌ای به آن‌ یکی می‌گوید و نگاهی به واحدها می‌اندازد و دستی به چانه‌اش می‌کشد.‌ یک زنی هم آنجاست. صورتش را به شیشه چسبانده است و دستش را سایه‌بان کرده و درون دفتر را دید می‌زند. دستگیره‌ی در را می‌چرخاند. تلفن طبقه‌ی پایین زنگ می‌زند.

هالی می‌گوید: «حتا همین آخرین باری که با هم خوابیدیم، تو داشتی به اون فکر می‌کردی. دواین، این خیلی دردناکه.»

نوشیدنی را می‌دهم دستش. می‌گویم: «هالی.»

می‌گوید: «این عین واقعیته دواین. با من بحث نکن.» بعد لیوانش را برمی‌دارد و اتاق را بالا و پایین می‌رود. هنوز لباس زیر تنش است. می‌گوید: «تو به ازدواجمون خیانت کردی. تو اعتماد منو به خودت کشتی.»

زانو می‌زنم و شروع به التماس می‌کنم. ولی در همان حال دارم به خوانیتا[4] فکر می‌کنم. این خیلی بد است. نمی‌دانم چه بلایی دارد سر من ‌یا سر دنیای پیرامونم می‌آید. می‌گویم: «هالی، عزیزم، من عاشقتم.»

توی پارکینگ،‌ یک نفر دستش را روی بوق می‌گذارد. بعد از مدتی برمی‌دارد و باز می‌گذارد. ‌هالی چشم‌هایش را پاک می‌کند. می‌گوید: «یه نوشیدنی برام بریز. این که همه‌ش آبه. بذار هر چقدر دلشون می‌خواد بوق بزنن. دیگه اهمیتی نداره. من می‌رم نوادا.»

می‌گویم: «نوادا نرو. این حرفت دیگه دیوونگیه.»

می‌گوید: «هیچم دیوونگی نیست. هیچ چیز نوادا دیوونگی نیست. تو می‌تونی همینجا بمونی با زن نظافتچیت. من می‌رم نوادا. ‌یا می‌رم‌ یا خودمو می‌کشم.»

می‌گویم: «هالی»

می‌گوید: «هالی تموم شد.»

روی کاناپه می‌نشیند و زانوهایش را زیر چانه‌اش بغل می‌کند. می‌گوید: «یه نوشیدنی دیگه برام بریز عوضی! گُه به گور اونی که داره بوق می‌زنه. بذار کثافتشونو ببرن‌ یه جای دیگه. برن تراولاج. گویا نظافتچی مورد علاقه‌ت الان اونجا کار می‌کنه، درسته؟ ‌یه نوشیدنی برام بریز کثافت حرومزاده!»

نگاه تندی به من می‌اندازد و لب‌هایش را می‌گزد. نوشیدن کار با مزه‌ای است. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که همه‌ی تصمیم‌های مهم زندگی‌مان را زمانی گرفته‌ایم که مست بوده‌ایم. حتا تصمیمان برای کم کردن نوشیدنمان. همیشه هم با ‌یک بسته‌ی شش تایی ویسکی‌ یا پشت میز آشپزخانه نشسته بودیم و ‌یا جایی برای پیک‌نیک بساط کرده بودیم. وقتی هم که داشتیم برای آمدن به اینجا و دست گرفتن متل تصمیم می‌گرفتیم، چند شب پشت سر هم مست کردیم و در همان حال مزایا و معیاب این تصمیم‌مان را سنجیدیم.

ته بطری را هم خالی کردم توی لیوان‌ها و ‌یخ و آب هم اضافه کردم. ‌هالی از روی کاناپه بلند می‌شود و کش و قوسی می‌کند. می‌گوید: «رو همین تخت ترتیبشو دادی؟»

حرفی برای گفتن ندارم. حس می‌کنم ذهنم از هر کلمه‌ای خالی شده است. لیوان را دستش می‌دهم و روی صندلی می‌نشینم. ویسکی‌ام را می‌نوشم و به این فکر می‌کنم که دیگر هیچ چیز مثل گذشته نخواهد شد.

می‌گوید: «دواین؟»

«هالی؟»

انگار ضربان قلبم کند شده است. صبر می‌کنم. ‌هالی عشق واقعی‌ام بود. جریانم با خوانیتا پنج روز در هفته بود، بین ساعت ده تا‌ یازده. توی هر اتاقی که آن موقع مشغول نظافتش بود. من فقط می‌رفتم تو، در را پشت سرم می‌بستم. ولی بیشتر اوقات واحد ‌یازده بود. واحد ‌یازده واحد شانس ما بود. رابطه‌مان گرم بود، ولی زیاد طولش نمی‌دادیم. برای هردومان خوب بود. فکر می‌کنم ‌هالی اگر می‌خواست می‌توانست به سادگی بفهمد. فقط کافی بود کمی ‌تلاش کند. من شیفت شب را به عهده گرفته بودم. حتا ‌یک میمون هم از پس این کار برمی‌آمد. ولی همه چیز اینجا انگار در سراشیبی سقوط قرار داشت. دیگر دلمان به کارهایمان نمی‌کشید. دیگر استخر را تمیز نمی‌کردم. پر از خزه و جلبک شده بود و مهمان‌ها هم دیگر از آن استفاده نمی‌کردند. دیگر نه شیری را تعمیر می‌کردم و نه موزاییکی را جا می‌انداختم و نه هیچ دیواری را لکه‌گیری می‌کردم. خب، راستش این است که وضع هردومان خراب بود. نوشیدن وقت و انرژی زیادی از آدم می‌گیرد، اگر خودت را وقفش کنی.

هالی دیگر درست و حسابی مهمان‌ها را ثبت نمی‌کرد. از بعضی‌ها زیادی اجاره می‌گرفت و از بعضی‌ها کم. گاهی اوقات به سه نفر با هم ‌یک اتاق ‌یک تخته می‌داد.‌ یا برعکس، گاهی به‌ یک نفر اتاقی می‌داد با تخت دو نفره. راستش چند باری هم اعتراض شد و چند بار هم از مسافران حرف‌های درشتی خوردیم. راحت وسایلشان را جمع می‌کردند و می‌رفتند ‌یک جای دیگر. چیزی نگذشت که نامه‌ای از سمت صاحب متل رسید. بعدش‌ یک نامه‌ی دیگر در تایید اولی. بعدش هم تلفن‌ها شروع شد.‌ یک نفر هم قرار بود از شهر بیاید. ولی دیگر آب از سرمان گذشته بود. این عین واقعیت بود. می‌دانستیم که دیگر داریم روزهای آخرمان را اینجا می‌گذرانیم. زندگی‌مان را ضایع کرده بودیم و حالا داشتیم تقاصش را پس می‌دادیم.‌ هالی زن باهوشی است. او این را زودتر از من فهمیده بود.

بعدش‌، یک روز شنبه صبح، بعد از‌ یک شب دیگر جروبحث از خواب بیدار ‌شدیم. چشم‌هایمان را باز کردیم و به سمت هم برگشتیم. دیگر هر دومان می‌دانستیم. به آخر چیزی رسیده بودیم. باید از جای دیگری دوباره شروع می‌کردیم. بلند شدیم و لباس پوشیدیم. قهوه‌ای نوشیدیم و تصمیم گرفتیم که این مکالمه‌ی آخر را با هم داشته باشیم. همه چیز را هم تعطیل کردیم تا حواسمان پرت نشود. نه تلفن، نه مهمان. آن موقع بود که بطری ویسکی را باز کردم. دفتر را بستیم و آمدیم این بالا با دو تا لیوان و چند قالب‌ یخ. اولش کمی‌ تلویزیون رنگی تماشا کردیم و کمی‌ هم ورجه وورجه کردیم و گذاشتیم تا تلفن هرچقدر می‌خواهد زنگ بخورد. برای غذا هم رفتیم بیرون و از دستگاه چیپس پنیر برداشتیم. دیگر برایمان هیچ اهمیتی نداشت که قرار بود چه اتفاقی بیفتد.

هالی همان طور که زانوهاییش را بغل زده بود و لیوانش را در دست داشت، گفت: «بچگیامون‌ یادته؟ قبل از ازدواجمون. اون زمانی که کلی آرزو و برنامه برای زندگی‌مون داشتیم؟»

«یادمه ‌هالی.»

«می‌دونی، تو اولین دوست پسرم نبودی. اولیش ویات[5] بود. فکرشو بکن. ویات. اسم تو دواینه. ویات و دواین. کی می‌دونه که تو این چند سال چه چیزایی رو از دست دادم. تو همه چیزِ من بودی. درست مثل همون ترانه.»

می‌گویم: «تو زن فوق‌العاده‌ای هستی‌ هالی. می‌دونم که فرصت‌های زیادی داشتی.»

می‌گوید: «ولی من از اون فرصتا استفاده نکردم. منم می‌تونستم به ازدواجمون خیانت کنم.»

می‌گویم: «هالی خواهش می‌کنم. دیگه بسه عزیزم. بیا همدیگه‌رو شکنجه نکنیم. دیگه چیکار باید بکنیم؟»

می‌گوید: «گوش کن. اون روزو‌ یادت میاد که ماشینو ورداشتیم رفتیم اون مزرعه اطراف‌ یاکیما[6]؟ پشت تپه‌های تراس؟ ‌یادته همون ورا هی دوردور کردیم؟‌ یه جاده‌ی خاکی مالرو بود و هوا هم خیلی گرم بود. همون‌طور رفتیم تا رسیدیم به‌ یه خونه‌ی قدیمی. بعدش تو ازشون ‌یه لیوان آب خواستی؟ می‌تونی تصورشو بکنی که الان ما همچین کاری بکنیم؟ بریم در خونه‌ی ‌یکی رو بزنیم و ‌یه لیوان آب بخوایم؟ اون پیرمرد و پیرزنه باید تا حالا مرده باشن. تو دو تا قبر کنار همدیگه دراز کشیده‌ن. ‌یادت میاد که تعارف کردن بریم تو باهاشون کیک بخوریم؟ بعدشم اطراف خونه رو نشونمون دادن. پشت خونه‌شون ‌یه آلاچیق بود. زیر درختا. ‌یه سقف شیروونی داشت و رنگ و روشم رفته بود و از لای پله‌های چوبی‌شم علف زده بود بیرون. ‌یادته که پیرزنه می‌گفت که خیلی سال پیش،‌ یعنی خیلی خیلی سال پیش‌ها، ‌یه عده‌ای روزای‌ یکشنبه می‌اومدن اونجا و ساز می‌زدن. مردمم دور می‌نشستن و گوش می‌دادن. پیش خودم فکر کردم که ما هم وقتی پیر شدیم مثل اونا می‌شیم. با عزت و آبرو، توی خونه‌ی خودمون. مردمم میان در خونه‌مون.»

هنوز هیچ حرفی ندارم که بزنم. می‌گویم: «هالی، این جور چیزا، تو زندگی ما هم بوده. ما هم ‌یه روزی می‌گیم، اون مُتله رو ‌یادت میاد که استخرش کثافت گرفته بود؟ می‌گیری چی می‌گم‌ هالی؟»

ولی ‌هالی با لیوانش می‌رود و روی تخت می‌نشیند. اصلن حواسش به من نیست. پشت پنجره می‌روم و از پس پرده دید می‌زنم. آن پایین، ‌یک نفر دارد ‌یک چیزهایی می‌گوید و در همان حال با دستگیره‌ی در دفتر ور می‌رود. همانجا می‌مانم. امیدوارانه منتظر نشانه‌ای از سمت‌ هالی می‌مانم. صدای استارت ماشینی بلند می‌شود. بعدش‌ یکی دیگر. چراغ‌هایشان ‌یکی بعد از دیگری روشن می‌شود و نورشان پخش می‌شود روی دیوار متل. راه می‌افتند و وارد جاده می‌شوند.

هالی می‌گوید: «دواین،»

اینجا هم، حق با او بود.

دریافت نسخه‌ی PDF داستان: آلاچیق

[1] Teachers نوعی ویسکی

[2] Holly

[3] Duane

[4] Juanita

[5] Wyatt

[6] Yakima

Carver

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

من و جی. پی (J. P.) روی ایوان جلویی مرکز ترک اعتیاد به ‌الکل فرانک مارتین نشسته‌ایم. جی. پی هم، مثل بقیه‌ی ماها در مرکز بازپروری فرانک مارتین، پیش از هر چیز یک الکلی است. البته ‌او یک دودکش پاک‌کن هم هست. اولین بار است که گذارش به‌اینجا افتاده، به همین خاطر هم کمی‌ ترسیده. من پیش از این، یک بار دیگر هم اینجا بوده‌ام. بار دومم است. حالا به هر دلیلی. چه‌اهمیتی دارد؟ اسم واقعی جی. پی، جو پنی است، ولی او دلش می‌خواهد او را جی.پی صدا بزنم. حدود سی سالش است. از من جوان‌تر است. نه خیلی جوان‌تر، فقط یک کمی. دارد برایم تعریف می‌کند که چطور وارد حرفه‌اش شد. وقتی حرف می‌زند، از دست‌هایش زیاد استفاده می‌کند. دست‌هایش می ‌لرزند. می‌گوید: «قبلن این طوری نبودم.» منظورش لرزش دست‌هایش است. بهش می‌گویم که با هم همدردیم. می‌گویم که لرزش‌ها برطرف می‌شوند. و واقعن هم همین‌طور است. ولی زمان می‌برد.

فقط چند روز است که‌ اینجاییم. هنوز اول راهیم. جی. پی دست‌هایش می‌لرزد. هر از چندگاهی، یک جایی، یک عصبی – یا شاید هم عصب نباشد – جایی توی شانه‌ام تیر می‌کشد. گاهی هم یک سمت گردنم این طور می‌شود. این طور مواقع دهانم خشک می‌شود و قورت دادن آب دهان برایم سخت می‌شود. می‌دانم که ‌اتفاقی قرار است بیفتد و سعی می‌کنم از آن پیشگیری کنم. می‌خواهم از این اتفاق فرار کنم. فقط چشمانم را می‌بندم و می‌گذارم تا این حالت برطرف شود. می‌گذارم تا برود سراغ یک نفر دیگر. دیروز یک مورد تشنج داشتیم. یک مردی که تاینی (Tiny) صدایش می‌کنند. یک تکنیسین برق از سانتا روزا، که خیلی چاق و گنده ‌است. می‌گفتند که دو هفته‌ای می‌شود اینجاست و پیچ اول را رد کرده‌ است. یکی دو روز دیگر قرار بود مرخص شود و شب سال نو را می‌توانست در کنار همسرش تلویزیون تماشا کند. تاینی قصد داشت که شب سال نو کلوچه و شکلات داغ بخورد. دیروز صبح، وقتی برای صبحانه آمد پایین، حالش خوب بود. داشت صدای اردک درمی‌آورد. موهایش را آب و شانه کرده بود و از وسط فرق باز کرده بود. تازه دوش گرفته بود. یک جای صورتش را هم موقع تراشیدن ریشش بریده بود. خب که چه؟ تقریبن همه در فرانک مارتین، یکی از همین بریدگی‌ها روی صورتمان داریم. مهم چیزی بود که بعدش اتفاق افتاد. تاینی بالای میز نشسته بود و آرنجش را روی لبه‌ی میز تکیه داده بود و داشت یکی از ماجراهای عرق‌خوری‌اش را تعریف می‌کرد. بقیه که دور میز نشسته بودند می‌خندیدند و هی سر تکان می‌دادند و تخم مرغ‌های آب‌پزشان را می‌خوردند. تاینی کمی ‌تعریف می‌کرد و بعد با لبخندی دورتادور میز را رصد می‌کرد تا واکنش جمع را بسنجد. همه‌ی ما، یک وقتی از همین دیوانه‌بازی‌ها درآورده بودیم و تعجبی نداشت که به ماجراهایش بخندیم. جلوی تاینی روی میز، یک بشقاب نیمرو بود و کمی ‌هم بیسکویت و عسل. من هم سر همان میز نشسته بودم، ولی گرسنه‌ام نبود. یک فنجان قهوه هم جلویم بود. ناگهان، تاینی دیگر سر جایش نبود. با صدای مهیبی از روی صندلی‌اش پخش زمین شد. روی پشتش افتاده بود، چشم‌هایش بسته بود و داشت دست و پا می‌زد. بقیه با فریاد فرانک مارتین را صدا زدند. ولی او خودش همانجا ایستاده بود. چند نفری روی زمین کنار تاینی زانو زدند. یکی از آن‌ها انگشتانش را در دهان تاینی فرو برد و سعی کرد تا زبانش را بگیرد. فرانک مارتین داد زد: «همه عقب!» جماعتی دور تاینی رویش خم شده بودند و داشتند تماشا می‌کردند. نمی‌توانستیم چشم ازش برداریم. فرانک مارتین گفت: «بذارید بهش هوا برسه.» بعدش دوید سمت دفتر تا آمبولانس خبر کند.

تاینی امروز هم با ماست. امروز صبح فرانک مارتین با ون خودش از بیمارستان برش گرداند. وقتی تاینی برگشت، برای صبحانه دیگر دیر شده بود، اما به هر حال کمی‌ قهوه خورد و سر یکی از میزها در سالن غذاخوری نشست. یک نفر از آشپزخانه برایش نان تست آورد، ولی تاینی نخوردش. فقط نشست و زل زد به فنجان قهوه‌اش. هر از چندگاهی فنجانش را روی میز جلو و عقب می‌کرد.

می‌خواستم ازش بپرسم که قبل از این که آن اتفاق بیفتد، متوجه چیزی شده بود یا نه. می‌خواستم بدانم که ضربان قلبش تند شده بود یا این که به شماره ‌افتاده بود. می‌خواستم بدانم که پلکش پریده بود یا نه. ولی چیزی نمی‌گویم. به نظر نمی‌رسید که چندان علاقه‌ای برای صحبت در این مورد داشته باشد. به هر حال، هیچ وقت اتفاقی را که برایش افتاده بود فراموش نمی‌کردم. تاینی پیر، همان طور روی زمین ولو شده بود و دست و پا می‌زد. حالا هر وقت که ‌این عصب شروع می‌کند به تیر کشیدن، نفس عمیقی می‌کشم و هر لحظه منتظرم که روی زمین و رو به ‌آسمان ولو شوم و یک نفری انگشت کند توی دهانم.

جی. پی روی ایوان جلویی نشسته ‌است. دست‌هایش را بین ران‌هایش گذاشته‌ است. سیگاری روشن می‌کنم و زیر سیگاری‌ام هم، سطل کهنه‌ای است که با آن زغال برمی‌دارند. راه می‌روم و به جی. پی گوش می‌دهم. ساعت یازده صبح است. یک ساعت و نیمی‌ به ناهار مانده ‌است. هیچ کدام گرسنه نیستیم. ولی منتظریم تا وقت ناهار شود و برویم بنشینیم سر میز توی سالن غذاخوری. شاید آن موقع گرسنه‌مان شود.

جی. پی دارد تعریف می‌کند که چطور وقتی بچه بود، افتاده توی چاهی در مزرعه‌ای که در آن بزرگ شده بود. شانس آورده بود که چاه خشک بوده. می‌گوید: «یا شایدم بدشانسی.» نگاهی به‌اطرافش می‌کند و سری تکان می‌دهد. تعریف می‌کند که چطور بعدازظهر همان روز پیدایش کرده بودند و پدرش با یک طناب کشیده بودش بیرون. آن پایین خودش را خیس کرده بود. توی چاه وحشت‌زده شده بود. هی فریاد زده بود و کمک خواسته بود و منتظر مانده بود و باز هم فریاد زده بود. آن قدر داد زده بود که دیگر صدایش درنمی‌آمد. گفت که‌ آن اتفاق تاثیر عمیقی رویش گذاشته. ته چاه نشسته بود و به دهنه‌ی چاه در بالا نگاه کرده بود. آن بالای بالا، یک دایره‌ی کوچک از آسمان آبی را می‌دید. هر از چندگاهی ابری سفید ظاهر می‌شد و می‌گذشت. گاهی هم دسته‌ای پرنده رد می‌شد و انگار صدای بال زدنشان توی سر جی. پی می‌پیچید. توی سرش صداهای دیگری را هم می‌شنید. صداهای خش‌خشی را از بالای سرش روی دیواره‌ی چاه می‌شنید و حس می‌کرد که چیزهایی روی موهایش می‌ریزند. به حشرات فکر کرده بود. صدای باد را که‌ از دهانه‌ی چاه رد می‌شد شنیده بود و آن صدا هم رویش تاثیر عجیبی گذاشته بود. خلاصه‌ این که ته آن چاه، همه چیز زندگی برایش شکل دیگری پیدا کرده بود. ولی چیزی روی سرش نریخت و کسی هم آن دایره‌ی آبی بالای سرش را نبست. بعد پدرش با طناب رسیده بود و طولی نکشیده بود که جی. پی باز به زندگی‌اش در بیرون چاه بازگشته بود.

می‌گویم: «ادامه بده جی. پی، بعدش چی شد؟»

وقتی هجده‌ یا نوزده سالش بود و دبیرستان را تمام کرده بود و کاری در زندگی‌اش نداشت که بکند، روزی به سمت دیگر شهر رفت تا یکی از دوستانش را ببیند. دوستش در خانه‌ای زندگی می‌کرد که‌ یک شومینه داشت. جی. پی و دوستش با هم دمی‌ به خمره زدند و کمی‌ هم موسیقی گوش دادند. بعدش یکی در می‌زند. دوستش می‌رود تا در را باز کند. زن جوانی پشت در است با ادوات دودکش پاک‌کنی. کلاه سیلندری روی سرش دارد و همین هم جی. پی را حسابی متعجب می کند. زن جوان به دوست جی. پی می‌گوید که قرار دارد برای تمیز کردن دودکش شومینه. دوستش هم سری تکان می‌دهد و راهش می‌دهد داخل. زن به جی. پی هیچ توجهی نمی‌کند. بساطش را داخل شومینه پهن می‌کند. شلوار سیاه، پیراهن سیاه، جوراب و کفش سیاه به تن دارد. البته تا آن موقع کلاه سیلندری را از سرش برداشته ‌است. جی. پی می‌گوید که با دیدن زن، یک حالی شده بوده. همان طور که جی. پی و دوستش آبجو می‌خورند و موزیک گوش می‌دهند، زن هم کارش را می‌کند که همان تمیز کردن شومینه ‌است. ولی آن‌ها چشم از زن برنمی‌دارند. هم خودش، و هم کاری که می‌کند. هر از چندگاهی هم جی. پی و دوستش با پوزخند به هم نگاهی می‌اندازند و گاهی چشمک می‌زنند. وقتی زن جوان تا کمر درون دودکش می‌رود، جی. پی و دوستش ابرویی بالا می‌اندازند. جی. پی می‌گوید: «قیافه‌ی دختره همچین بد نبود.»

کار زن که تمام می‌شود، بساطش را جمع می‌کند. آن وقت چکی را از دوست جی. پی تحویل می‌گیرد. پدر و مادر دوستش چک را به نام زن جوان نوشته بودند. بعدش زن از دوستش می‌پرسد که می‌خواهد او را ببوسد یا نه. زن می‌گوید: «شانس میاره.» جی. پی حسابی گیج شده بوده. چشمان دوستش از تعجب گشاد شده بود. بعد در حالی که حسابی سرخ شده، گونه‌ی زن را می‌بوسد. در همان لحظه، جی. پی با خودش تصمیمی‌ می‌گیرد. آبجویش را زمین می‌گذارد. از روی کاناپه بلند می‌شود. به سمت زن جوان می‌رود که داشته خارج می‌شده. جی. پی به ‌او می‌گوید: «من هم!»

زن سرش را می‌چرخاند و نگاهی به‌او می‌اندازد. جی. پی می‌گوید که درآن لحظه می‌توانست ضربان قلب خودش را بشنود. معلوم می‌شود که‌ اسم زن جوان، راکسی است. راکسی می‌گوید: «حتمن. چرا که نه؟ چند تا بوس اضافه برام مونده.» بعد جی. پی را می‌بوسد. درست روی لب‌ها. بعدش برمی‌گردد و می‌رود.

به همین سادگی، به سرعت یک چشم بر هم زدن. جی. پی زن جوان را تا بیرون خانه مشایعت می‌کند. در خروج را برایش باز می‌کند و نگه می ‌دارد. بعد با او از پله ها پایین می‌رود و قدم به خیابان می‌گذارد، جایی که زن ماشینش را پارک کرده. کاملن از خود بیخود شده بوده. دیگر هیچ چیز در این دنیا برایش اهمیتی نداشته. می‌دانسته که بالاخره روزی کسی را ملاقات می‌کند که زانوهایش را به لرزش می‌اندازد. جای بوسه‌اش انگار هنوز روی لب هایش می‌سوزد. جی. پی نمی‌توانسته خودش را جمع و جور کند. از احساسات لبریز شده بوده و دنبال زن به هر سمت کشیده می‌شده. در عقب ماشین را برای زن جوان باز می‌کند. بعد کمکش می‌کند تا ابزارش را توی ماشین بگذارد. زن می‌گوید: «ممنونم.» بعد از دهنش پریده که می‌خواهد زن را دوباره ببیند. و این که آیا زن دوست دارد با او به دیدن فیلمی ‌برود؟ بالاخره فهمیده بوده که می‌خواهد با زندگی‌اش چکار کند. او می‌خواسته همان کاری را در پیش بگیرد که زن می‌کرد. می‌خواست که ‌یک دودکش پاک‌کن شود. ولی همان موقع به زن در این مورد چیزی نمی‌گوید.

جی. پی می‌گوید که زن انگشت به دهان براندازش کرد. بعدش از روی صندلی جلوی ماشینش کارت ویزیتی را برداشت و دستش داد. گفت: «امشب بعد از ساعت ده با این شماره تماس بگیر. می‌تونیم با هم صحبت کنیم. حالا باید برم.» بعد کلاه سیلندری را سرش گذاشت و سوار شد. اما قبل راه‌افتادن، یک بار دیگر به جی. پی نگاهی انداخته بود و لبخندی زده بود. انگار که ‌از او خوشش آمده بود. بعد گازش را گرفت و رفت.

می‌گویم: «بعدش چی؟ ادامه بده.»

علاقمند شده بودم. البته هر داستان دیگری هم بود، من همین طور گوش می‌دادم. حتا اگر شروع می‌کرد به تعریف داستانی درباره‌ی این که چطور روزی ناگهان تصمیم گرفت وارد کار خرید و فروش نعل اسب شود. دیشب باران باریده بود. ابرها هنوز نزدیک تپه‌های آن سوی دره متراکم بودند. جی. پی گلویی صاف می‌کند و نگاهی به تپه‌ها و بعد به ‌ابرها می‌اندازد. دستی به چانه‌اش می‌کشد و داستانش را از سر می‌گیرد.

راکسی و او با هم قرار می‌گذارند و بیرون می‌روند. بعد از چند قرار، جی. پی زن را راضی می‌کند تا او را هم وارد حرفه‌اش کند. ولی راکسی با پدر و برادرش کار می‌کرد و تعدادشان هم برای انجام کارهایشان کافی بود. آن‌ها به آدم دیگری نیاز نداشتند. به علاوه، مگر او که بود؟ جی. پی؟ جی. پی چی؟ آن‌ها به دخترک هشدار داده بودند که مواظب باشد. بنابراین جی. پی و زن جوان با هم به دیدن چند فیلم رفتند. بعدش چند بار با هم به رقص رفتند. ولی حرف‌هایشان بیشتر حول و حوش همان حرفه‌ی دودکش پاک‌کنی می‌چرخید. جی. پی می‌گوید قبل از این که به خودشان بجنبند، داشتند درباره‌ی تشکیل زندگی حرف می‌زدند و بعد از مدتی کوتاه، همین کار را هم کردند. آن‌ها با هم ازدواج کردند. پدرزن جی. پی او را هم به عنوان شریک وارد کارشان می‌کند. در کمتر از یک سال، راکسی صاحب یک بچه شد. بعدش کار دودکش پاک‌کنی را رها کرد. مدت کوتاهی بعد، صاحب فرزند دوم شد. جی. پی آن موقع در نیمه‌ی سال‌های بیست زندگی‌اش بود. ترتیب خرید یک خانه را می‌دهند. می‌گوید که ‌از زندگی‌شان راضی بودند. می‌گوید: «از اوضاع راضی بودم. هر چیزی که می‌خواستم به دست آورده بودم. زن، و بچه‌هایی که عاشقشون بودم و همین طور کاری که دوستش داشتم.» ولی بعدش به دلیلی، که معلوم نبود چه بود، شروع کرده بود به نوشیدن. برای مدتی طولانی فقط و فقط آبجو می‌نوشید. هر نوع آبجویی، فرقی نمی‌کرد. می‌گفت که می‌توانست تمام بیست و چهار ساعت شبانه روز، بی وقفه آبجو بنوشد. شب‌ها موقع تماشای تلویزیون آبجو می‌نوشید. هر از چندگاهی هم مشروب سنگین می‌نوشید. ولی این فقط زمان‌هایی بود که برای تفریح از شهر بیرون می‌رفتند، که خب زیاد پیش نمی‌آمد. یا وقت‌هایی که مهمان داشتند. بعدش زمانی رسید، که نمی‌دانست چرا، ولی شروع کرد به نوشیدن جین و تونیک به جای آبجو. بعد از شام، جلوی تلویزیون، بیشتر جین و تونیک می‌نوشید. همیشه‌ یک لیوان جین و تونیک دستش بود. می‌گفت که طعمش را دوست داشت. می‌گفت که وقتی کار روزانه‌اش تمام می‌شد، قبل از رفتن به خانه، جایی توقف می‌کرد و می‌نوشید. بعدش دیگر یک خط درمیان شام می‌خورد. گاهی اصلن خانه نمی‌رفت. یا گاهی می‌رفت، ولی هیچ میلی به غذا نداشت. توی بار هله‌هوله می‌خورد و خودش را سیر می‌کرد.

گاهی اوقات با سر توی در می‌رفت و گاهی هم به هیج دلیل خاصی، ظرف ناهارش را پرت می‌کرد توی اتاق پذیرایی. وقتی راکسی سرش داد می‌زد، باز از خانه می‌زد بیرون. حالا از بعدازظهر شروع به نوشیدن می‌کرد. حتا زمانی که قرار بود هنوز سر کار باشد. می‌گوید که دیگر تقریبن از صبح شروع به نوشیدن می‌کرد. قبل از این که مسواک صبحش را بزند، چند شاتی مشروب می‌زد. بعد یک فنجان قهوه می‌نوشید. حالا توی بقچه‌ی ناهارش، یک بطری ودکا هم بود.

جی. پی ساکت شد. صدایش درنمی‌آمد. چی شد؟ داشتم گوش می‌دادم. گوش دادن آرامم می‌کند. کمک می‌کند تا به چیزی فکر نکنم. به ‌این که کجا هستم. بعد از یک دقیقه می‌گویم: «چه مرگت شد؟ بگو دیگه جی. پی.» دستی به چانه‌اش می‌کشد و باز شروع به صحبت می‌کند.

حالا دیگر جی. پی و راکسی دائم با هم دعوا می‌کردند. دعواهای حسابی. جی. پی می‌گوید که‌ یک بار راکسی با مشت توی صورتش کوبید و بینی‌اش را شکست. می‌گوید: «ببین.» بعد یک جای بریدگی را روی پل بینی‌اش نشانم می‌دهد. «این بینی یه بار شکسته. درست اینجا.» البته ‌او هم تلافی می‌کند. یک بار طوری راکسی را می‌زند که کتفش درمی‌رود. یک بار دیگر لبش را می‌شکافد. جلوی بچه‌ها کتک کاری می‌کردند. اوضاع از کنترل خارج شده بود. ولی او همچنان به نوشیدن ادامه می‌داد. نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. هیچ چیز دیگر هم نمی‌توانست جلودارش شود. نه حتا وقتی پدر و برادر راکسی تهدیدش کردند که تا سر حد مرگ کتکش می‌زنند. آن ها به راکسی توصیه کردند که بچه ها را بردارد و از خانه برود. ولی راکسی جواب داده بود که ‌این مشکل خود اوست. خودش این مشکل را درست کرده و خودش هم حلش می‌کند.

جی. پی دوباره ساکت می‌شود. روی صندلی‌اش قوز می‌کند. زل می‌زند به ماشینی که در جاده‌ی میان آن‌ها و تپه‌ها در حال حرکت است.

می‌گویم: «می‌خوام بقیه‌ش رو بشنوم جی. پی. ادامه بده.»

شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: «راستش نمی‌دونم.»

می‌گویم: «خوبه.» و منظورم این است که تعریف کردن این ماجرا برایش خوب است. «ادامه بده جی. پی.»

جی. پی می‌گوید که یک بار راکسی با مردی دوست شد. به خیال این که مشکل این طور حل می‌شود. «نمی‌دونم چطور وقت پیدا کرده بود برای این کار. با این همه کار خونه و بچه ها.»

با تعجب نگاهش می‌کنم. مرد به‌ این گندگی هنوز نفهمیده ‌است. می‌گویم: «برای این کارا، آدم همیشه وقت پیدا می‌کنه. اگرم پیدا نکنه، می‌سازه.»

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «فکر کنم همین طور باشه.»

به هر حال، قضیه را می‌فهمد – قضیه‌ی دوست پسر راکسی را – و حسابی قاطی می‌کند. حلقه‌ی ازدواج راکسی را به زور از دستش درمی‌آورد. بعدش با یک اره‌ی آهن بر، چند تکه‌اش می‌کند. خوب شد. لذت بردم. فردا صبحش، وقتی سر کار می‌رفته، بازداشت می‌شود. به جرم رانندگی در حال مستی. گواهینامه‌اش توقیف می‌شود. دیگر نمی‌توانست با ماشین برود سر کار. از این بدتر نمی‌شد. هفته‌ی قبلش هم از روی یک سقف شیروانی افتاده و انگشت شصتش شکسته بوده. می‌گوید اگر اوضاع همان طور پیش می‌رفت، همان روزها گردنش را هم می‌شکست.

او به فرانک مارتین آمده بود تا ترک کند و همچنین فکر کند به ‌این که چطور می‌تواند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد. ولی او برخلاف میلش اینجا نبود. درست مثل خودم. ما اینجا زندانی نبودیم. هر زمان که می‌خواستیم، می‌توانستیم از اینجا برویم. ولی توصیه می‌شد که حداقل یک هفته را اینجا بگذرانیم. دو هفته تا یک ماه را هم، همان طور که خودشان می‌گفتند، «به شدت» توصیه می‌کردند.

همان طور که گفتم، این دومین بارم است که در فرانک مارتین هستم. وقتی داشتم چک پیش‌پرداخت را برای یک هفته اقامت امضا می‌کردم، فرانک مارتین گفت: «تعطیلات همیشه بَده. شاید این بار بهتر باشه ‌یکم بیشتر اینجا بمونی. مثلن برای چند هفته. می‌تونی چند هفته بمونی؟ به هر حال بهش فکر کن. الان نیازی نیست تصمیمی‌ بگیری.» آن وقت انگشتش را گوشه‌ی چک نگه داشت تا امضایش کنم. بعد هم دوست‌دخترم را تا در خروج همراهی کردم و خداحافظی کردیم. گفت: «خدانگهدار.» بعدش چرخید سمت در و رفت. نزدیک عصر بود. باران می‌بارید. از در به سمت پنجره رفتم. پرده ها را کنار زدم و دور شدنش را تماشا کردم. با ماشین من رفت. مست بود. ولی من هم مست بودم. و کاری از دستم برنمی‌آمد. به زحمت به سمت صندلی کنار رادیاتور رفتم و رویش ولو شدم. چند نفری داشتند تلویزیون تماشا می‌کردند. سری چرخاندند و نگاهی به من انداختند و بعد باز مشغول تماشای تلویزیون شدند. همان طور آنجا نشستم. هر از چندگاهی نگاهی به تلویزیون می‌انداختم.

همان روز نزدیک عصر، در ورودی محکم باز شد و دو مرد درشت هیکل، که بعد فهمیدم پدرزن و برادرزنش بودند، جی. پی را آوردند داخل. پدرزنش اسمش را وارد دفتر کرد و چکی هم به فرانک مارتین داد. بعد همان دو نفر به جی. پی کمک کردند تا از پله‌ها بالا برود. فکر می‌کنم که تا تختش همراهی‌اش کردند. بعد از چند لحظه هم برگشتند و به سمت در خروجی رفتند. انگار عجله داشتند تا هر چه زودتر از اینجا دربروند. ملامتشان نمی‌کردم. به هیچ وجه. نمی‌دانم خودم اگر جای آن‌ها بودم چکار می‌کردم.

یک روز و نیم بعد، من و جی. پی با هم روی ایوان جلویی آشنا شدیم. با هم دست دادیم و درباره‌ی وضع هوا صحبت کردیم. جی. پی دست‌هایش می‌لرزید. نشستیم و پاهایمان را روی نرده‌های ایوان گذاشتیم. بعد لم دادیم روی صندلی‌هایمان، انگار که برای تعطیلات و استراحت آنجاییم و قرار است درباره‌ی سگ خانگی‌مان با هم صحبت کنیم. آنجا بود که جی. پی داستانش را شروع کرد.

هوا بیرون سرد است. ولی نه خیلی سرد. یکمی‌سردتر از چیزی که باید باشد. فرانک مارتین بیرون می‌آید تا سیگارش را تمام کند. پولیوری تنش است و دکمه‌هایش را تا بالا بسته ‌است. فرانک مارتین کوتاه و چاق است. سر کوچکی دارد و موهایش فرفری و جوگندمی ‌است. سرش به نسبت بدنش خیلی کوچک است. فرانک مارتین سیگارش را به لب می‌گیرد و دست‌هایش را روی سینه گره می‌زند. با لب‌هایش سیگار را بالا و پایین می‌کند و به آن سوی دره چشم می‌دوزد. درست مثل کسی که ناظر یک مسابقه‌ی بوکس است. کسی که نتیجه‌ی مسابقه را می‌داند.

جی. پی دوباره ساکت می‌شود. طوری که‌ انگار نفس هم نمی‌کشد. سیگارم را توی زیرسیگاری مچاله می‌کنم و نگاه تندی به جی. پی می‌اندازم که حالا بیشتر توی صندلی‌اش فرو رفته ‌است. جی. پی یقه‌اش را بالا می‌کشد. با خودم فکر می‌کنم چه مرگش است. فرانک مارتین دست‌هایش را باز می‌کند و پکی به سیگار می‌زند. می‌گذارد دود خودش از دهانش خارج شود. بعدش چانه‌اش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «جک لندن یه خونه‌ی بزرگ اون سمت دره داشت. درست همونجا، پشت اون دره‌ی سبز روبرومون. ولی الکل باعث شد همه چیزشو از دست بده. باید ازش درس بگیرین. اون مرد خوبی بود. بهتر از همه‌ی ما. ولی نتونست از پسش بربیاد.» فرانک مارتین به ته مانده‌ی سیگارش نگاهی می‌کند. خاموش شده ‌است. پرتش می‌کند توی زیرسیگاری. می‌گوید: «اگر می‌خواین این مدتی که‌ اینجا هستید چیزی بخونین، کتاب اونو بخونین؛ آوای وحش. می‌دونید کدومه؟ ما اینجا داریمش اگر هوس کتاب خوندن کردین. درباره‌ی یه حیوونیه که نصفش سگه و نصفش گرگ. خب دیگه موعظه تمومه.» بعد شلوارش را بالا می‌کشد و لبه‌ی پولیورش را پایین می‌دهد و ادامه می‌دهد: «من می‌رم داخل. سر ناهار می‌بینمتون.»

جی. پی می‌گوید: «وقتی اون دور و برمه، حس می‌کنم یه سوسکم. وقتی نزدیکمه، بهم حس یه سوسک می‌ده.» جی. پی سرش را تکان می‌دهد. بعد می‌گوید: «جک لندن، چه ‌اسمی. دوست داشتم منم همچین اسمی‌ داشتم. به جای اسم خودم.»

اولین بار زنم مرا به‌ اینجا آورد. آن موقع هنوز با هم بودیم. تلاش می‌کردیم تا رابطه‌مان را سروسامان بدهیم. مرا به‌اینجا آورد و بعد، یکی دو ساعت همینجا ماند و خصوصی با فرانک مارتین صحبت کرد. بعدش رفت. صبح روز بعد، فرانک مارتین مرا به کناری کشید و گفت: «ما می‌تونیم کمکت کنیم. اگه خودت بخوای و به حرفامون گوش کنی.» ولی من نمی‌دانستم که آیا آن‌ها می‌توانستند کمکم کنند یا نه. بخشی از وجودم کمک می‌خواست. ولی خب بخش‌های دیگر هم بودند.

این بار دوست‌دخترم مرا به‌اینجا آورد. با ماشین خودم. باران شدیدی می‌بارید. تمام راه را شامپانی نوشیدیم. وقتی رسیدیم، هر دومان مست بودیم. قصد داشت مرا پیاده کند و دور بزند و برگردد سمت خانه. کار داشت. فردا صبح هم باید می‌رفت سر کار. منشی بود. توی یک شرکت سازنده‌ی قطعات الکترونیک. کار خوبی بود. یک پسر نوجوان دهان‌گشاد و بی ادب هم داشت. از او خواستم تا امشب در همین شهر اتاقی اجاره کند و بماند و فردا برگردد. نمی‌دانم که ‌این کار را کرد یا نه. آخرین باری که دیدمش، همان روز بود که مرا آورد اینجا و برد سمت دفتر فرانک مارتین و گفت: «حدس بزنین کی اینجاست.»

ولی من از دستش عصبانی نبودم. وقتی زنم از من خواست تا خانه را ترک کنم، او گفت که می‌توانم پیشش بمانم. اوایل هیچ نمی‌دانست که خودش را درگیر چه ماجرایی کرده ‌است. برایش تاسف می‌خوردم. دلیل این تاسف خوردنم هم این بود که ‌یک روز قبل از کریسمس، نتیجه‌ی آزمایشش آمد، و چندان رضایت بخش نبود. باید هر چه زودتر به پزشکش مراجعه می‌کرد. همان خبر کافی بود تا هر دومان دوباره شروع به نوشیدن کنیم. کاری که کردیم این بود که دو تامان تا می‌توانستیم مست کردیم. تا جایی که روز کریسمس هم مست بودیم. باید برای غذا خوردن به رستوران می‌رفتیم، حوصله‌ی غذا درست کردن نداشت. ما و پسر نوجوان دهان‌گشاد و بی ادبش، با هم هدایای کریسمس را باز کردیم. بعدش هم به رستورانی نزدیک خانه‌شان رفتیم. گرسنه نبودم. کمی ‌سوپ و یک ساندویچ کوچک خوردم. با سوپم یک بطری شراب نوشیدم. او هم کمی‌ شراب نوشید. بعد هم «بلادی مری» (نام نوعی کاکتل مشروب که با ترکیب ودکا و آب گوجه‌فرنگی ساخته می‌شود – م) سفارش دادیم. چند روز بعدش را هیچ چیز نخوردم به جز بادام‌زمینی بوداده‌ی نمکی. ولی تا جا داشت «بربن» (نوعی ویسکی- م) نوشیدم. بعد به ‌او گفتم: «عزیزم، فکر کنم بهتره وسایلمو جمع کنم. بهتره برگردم فرانک مارتین.»

سعی کرد برای پسرش توضیح دهد که مدتی نخواهد بود و خودش باید غذایش را آماده کند. ولی به محض این که خواستیم از در بیرون برویم، پسرک دهان گشاد شروع به داد و هوار کرد. داد می‌زد: «برید به جهنم. امیدوارم هیچ وقت برنگردین. امیدوارم بمیرین.» فکر کن! عجب بچه‌ای!

قبل از این که ‌از شهر خارج شویم، گفتم دم مغازه‌ای نگه دارد تا شامپانی بخریم. یک جای دیگر هم نگه داشتیم برای خرید لیوان یک بار مصرف. بعد هم یک ظرف بزرگ جوجه سوخاری خریدیم. توی آن توفان راه ‌افتادیم سمت فرانک مارتین. همان طور می‌نوشیدیم و موزیک گوش می‌دادیم. او رانندگی می‌کرد. من هم کانال‌های رادیو را بالا پایین می‌کردم و مشروب می‌ریختم. مثل یک مهمانی کوچک بود. ولی هر دومان غمگین هم بودیم. هیچکدام به جوجه سوخاری دست نزدیم.

فکر می‌کنم به سلامت به خانه رسید. در غیر این صورت حتمن خبرش به من می‌رسید. ولی هنوز با من تماسی نگرفته ‌است. من هم زنگ نزده‌ام. شاید تا الان خبرهای دیگری درباره‌ی آزمایشش دریافت کرده باشد. شاید هم هیچ خبری نشده باشد. شاید همه‌اش یک اشتباه بوده باشد. شاید آن نتیجه‌ی آزمایش یک نفر دیگر بوده باشد. ولی ماشینم دستش است. خیلی از وسایلم را هم در خانه‌اش گذاشته‌ام. می‌دانم که باز همدیگر را می‌بینیم.

با صدای یک زنگوله‌ی کهنه، وقت ناهار را اعلام می‌کنند. جی. پی و من از روی صندلی‌هایمان بلند می‌شویم و داخل می‌رویم. روی ایوان دیگر خیلی داشت سردمان می‌شد. وقتی حرف می‌زدیم، بخار از دهانمان خارج می‌شد.

صبح روز سال نو سعی کردم با همسرم تماس بگیرم. جواب نداد. اشکالی ندارد. اگر هم اشکالی داشت، چه کاری از دستم ساخته بود؟ آخرین باری که پشت تلفن با هم صحبت کردیم، چند هفته‌ی پیش، حسابی سر هم داد زدیم. چند فحشی هم نثارش کردم. او هم گفت: «مغز الکلی!» و تلفن را قطع کرد. ولی الان می‌خواستم با او حرف بزنم. باید برای وسایلم کاری می‌کردم. یک سری از وسایلم هم پیش او مانده بود.

یکی از آدم‌هایی که‌ اینجاست، خیلی اهل سفر است. دائم هم در حال سفر به ‌اروپا و جاهای دیگر است. دستکم خودش این طور می‌گوید. خودش می‌گوید سفرهایش کاری است. او همچنین می‌گوید که نوشیدنش را کاملن تحت کنترل دارد و اصلن نمی‌داند که ‌اینجا در فرانک مارتین چکار می‌کند. ولی به‌ یاد نمی‌آورد که پایش چطور به‌ اینجا رسید. البته ‌او به ‌این مساله می‌خندد. به این که فراموش کرده چطور به اینجا آمده. می‌گوید: «هر کسی حق داره ‌یه بار سیاه مست کنه. این که چیزی رو ثابت نمی‌کنه.» او به ما می‌گوید که ‌الکلی نیست و ما هم گوش می‌دهیم. می‌گوید: «این اتهام سنگینی‌یه. می‌تونه به ‌اعتبار هر مردی لطمه وارد کنه.» بعد می‌گوید که‌ اگر فقط ویسکی و آب بدون یخ می‌نوشید، این اتفاق برایش نمی‌افتاد. همه ش تقصیر یخی است که داخل مشروب می‌اندازند. از من می‌پرسد: «کسی رو تو مصر نمی‌شناسی؟ روابط اونجا بدردم می‌خوره.»

برای شب سال نو، فرانک مارتین استیک و پوره سیب‌زمینی سرو می‌کند. اشتهایم دارد برمی‌گردد. ته بشقابم را درمی‌آورم و باز هم جا دارم. نگاهی به بشقاب تاینی می‌اندازم. لعنتی دست به غذایش نزده‌ است. استیکش همان‌طور دست‌نخورده باقی مانده. تاینی دیگر همان تاینی سابق نیست. بدبخت امشب می‌خواست توی خانه‌ی خودش باشد. می‌خواست روب دوشامبر و روفرشی‌اش را پایش کند و دست در دست زنش جلوی تلویزیون بنشیند. حالا می‌ترسد برود. می‌فهمم. تشنج ممکن است باز هم برگردد. از وقتی آن اتفاق افتاده، دیگر از ماجراهای دیوانه‌بازی‌اش خبری نیست. همان طور ساکت می‌نشیند و قصه‌هایش را برای خودش نگه می‌دارد. می‌پرسم که می‌توانم استیکش را بردارم یا نه. بشقابش را به سمتم هل می‌دهد.

چندتایمان هنوز بیداریم. دور تلویزیون نشسته‌ایم و میدان تایمز را تماشا می‌کنیم. فرانک مارتین وارد می‌شود و برایمان کیک می‌آورد. کیک را می‌چرخاند و به همه‌مان نشانش می‌دهد. آماده ‌از قنادی خریده‌ است. ولی هر چه باشد، باز کیک است. یک کیک بزرگ سفید. رویش با خامه‌ی صورتی نوشته شده: سال نو مبارک.

مردی که زیاد مسافرت می‌کند می‌گوید: «من این کیک کوفتی رو نمی‌خوام. شامپانی کجاست؟» بعد می‌زند زیر خنده.

همه به سالن غذاخوری می‌رویم. فرانک مارتین کیک را می‌برد. کنار جی. پی می‌نشینم. دو تکه‌ از کیک را می‌خورد با کمی‌نوشابه. من هم یک تکه می‌خورم و یک تکه‌ی دیگر را لای دستمال می‌پیچم برای بعد. جی. پی سیگاری روشن می‌کند. دست‌هایش دیگر نمی‌لرزند. و می‌گوید که همسرش قرار است صبح بیاید اینجا، اولین روز سال نو. می‌گویم: «معرکه‌ست.» سری تکان می‌دهد. بعد همان طور که خامه را از روی انگشتانم لیس می‌زنم می‌گویم: «عجب خبر خوبی جی. پی.»

می‌گوید: «به هم معرفی‌تون می‌کنم.»

می‌گویم: «خوشحال می‌شم.»

شب بخیر می‌گوییم. سال نو را هم به هم تبریک می‌گوییم. دستم را با دستمال پاک می‌کنم و با هم دست می‌دهیم.

به سمت تلفن می‌روم و سکه‌ای داخلش می‌اندازم و شماره‌ی زنم را می‌گیرم. این بار هم کسی جواب نمی‌دهد. تصمیم می‌گیرم با دوست دخترم تماس بگیرم. شماره‌اش را که می‌گیرم، به‌این نتیجه می‌رسم که واقعن تمایلی ندارم با او صحبت کنم. او احتمالن الان خانه‌ است و همان برنامه‌ای را از تلویزیون تماشا می‌کند که ما اینجا می‌بینیم. به هر حال، نمی‌خواهم با او حرف بزنم. امیدوارم حالش خوب باشد. ولی اگر مشکلی برایش پیش آمده باشد، دوست ندارم از آن باخبر شوم.

بعد از صبحانه، من و جی. پی با هم روی ایوان قهوه می‌نوشیم. آسمان صاف است. ولی آنقدر سرد هست که پولیور و کاپشن تنمان باشد.

جی. پی می‌گوید: «ازم پرسید که بچه‌هارم بیاره یا نه. گفتم بهتره بچه ها رو بذاره خونه. می‌تونی تصور کنی؟ خدای من. من نمی‌خوام بچه‌هام پاشون به‌ همچین جایی باز بشه.»

باز سطل زغال را برمی‌داریم و زیر سیگاری‌اش می‌کنیم. به‌ آن سوی دره نگاه می‌کنیم. جایی که زمانی جک لندن زندگی می‌کرد. قهوه‌مان را می‌نوشیم که ‌یک ماشین به سمت ساختمان می‌آید و جلویش توقف می‌کند.

جی. پی می‌گوید: «خودشه.» فنجانش را کنار صندلی‌اش می‌گذارد. بلند می‌شود و به سمت در خروجی می‌رود.

زن را می‌بینم که ماشین را نگه می‌دارد و ترمز دستی را می‌کشد. جی. پی در را باز می‌کند. زن ‌از ماشین خارج می‌شود. همدیگر را در آغوش می‌گیرند. رویم را برمی‌گردانم. بعد باز نگاه می‌کنم. جی. پی بازویش را گرفته‌ است و با هم از پله‌ها بالا می‌آیند. این زن، زمانی بینی یک مرد را شکسته ‌است. دو تا بچه زاییده و آن همه دردسر را از سر گذرانده‌ است، ولی عاشق این مرد است که حالا بازوهایش را گرفته. از روی صندلی بلند می‌شوم.

جی. پی به زنش می‌گوید: «این دوستمه.» بعد رو به من می‌کند. «اینم راکسیه.»

راکسی دستم را می‌گیرد. بلند قد است. یک کلاه کاموایی به سر دارد. خوش قیافه‌ است. یک اورکت تنش است، با یک پولیور سنگین و یک شلوار پارچه‌ای هم به پا دارد. داستان دوست‌پسرش را به‌یاد می‌آورم و اره‌ی آهن‌بر را. حلقه دستش نیست. حدس می‌زنم که ‌احتمالن هر تکه‌اش باید جایی افتاده باشد. دست‌های بزرگ و مردانه‌ای دارد. این زن هر وقت بخواهد می‌تواند از مشت‌هایش استفاده کند.

می‌گویم: «تعریف‌تون رو شنیده‌م. جی. پی برام تعریف کرده که چطور آشنا شدین. قضیه‌ی دودکش.»

زن می‌گوید: «آره. یه دودکش. احتمالن خیلی چیزهای دیگر رو بهتون نگفته. شرط می‌بندم همه چیز رو بهتون نگفته.» بعد می‌خندد. بعد – دیگر تحمل ندارد – دستش را دور جی. پی حلقه می‌کند و گونه‌اش را می‌بوسد. با هم به سمت در راه می‌افتند. زن می‌گوید: «از آشنایی باهاتون خوشحال شدم. راستی جی. پی بهتون نگفت که توی این حرفه بهترینه؟»

جی. پی می‌گوید: «بی خیال راکسی.» دستش به سمت دستگیره‌ی در می‌رود.

می‌گویم: «بهم گفته که هر چی بلده از شما یاد گرفته.»

زن می‌گوید: «خب اینو راست گفته.» بعد باز می‌خندد. ولی انگار که حواسش جای دیگری است. جی. پی دستگیره‌ی در را می‌چرخاند. راکسی دستش را روی دست جی. پی می‌گذارد. «جو، می‌تونیم برای ناهار به شهر بریم؟ می‌تونم ببرمت بیرون؟»

جی. پی گلویش را صاف می‌کند. می‌گوید: «هنوز یه هفته نشده.» بعد دستش را از روی دستگیره‌ی در برمی‌دارد و به چانه‌اش می‌برد. می‌گوید: «فکر می‌کنم که بهتر باشه ‌یه مدتی بیرون نرم از اینجا. می‌تونیم همینجا با هم قهوه بخوریم.»

زن می‌گوید: «خوبه.» بعد نگاهش باز سمت من می‌چرخد و می‌گوید: «خوشحالم که جو دوست پیدا کرده. خوشحال شدم از دیدنتون.»

راه می‌افتند. می‌دانم کار احمقانه‌ای است، ولی به هر حال می‌گویم: «راکسی!» دم در می‌ایستند و به سمتم برمی‌گردند. می‌گویم: «یکم شانس لازم دارم. جدی. یه بوس ممکنه کار منم راه بندازه.»

جی. پی سرش را پایین می‌اندازد. هنوز دستگیره‌ی در توی دستش است، با این که در باز است. دستگیره را بالا و پایین می‌کند. ولی من همان طور به راکسی نگاه می‌کنم. راکسی لبخندی می‌زند. می‌گوید: «من دیگه ‌یه دودکش پاک‌کن نیستم. خیلی ساله. مگه جو بهت نگفته؟ ولی باشه، می‌بوسمت. چرا که نه؟»

به سمتم می‌آید. شانه‌هایم را می‌گیرد – من هیکل درشتی دارم – بعد بوسه‌ای روی لب‌هایم می‌گذارد. می‌گوید: «چطور بود؟»

می‌گویم: «خوب بود.»

هنوز شانه‌هایم را نگه داشته ‌است. درست توی چشم‌هایم زل زده. می‌گوید: «امیدوارم برات شانس بیاره.» و رهایم می‌کند.

جی. پی می‌گوید: «بعدن می‌بینمت رفیق.» بعد در را تا انتها باز می‌کند و می‌روند تو.

روی پله‌های ورودی می‌نشینم و سیگاری روشن می‌کنم. به دست‌هایم نگاه می‌کنم و بعد کبریت را فوت می‌کنم. دست‌هایم می‌لرزند. امروز صبح شروع شد. امروز صبح دلم می‌خواست چیزی بنوشم. ناراحت‌کننده ‌است، ولی چیزی در این باره به جی. پی نگفتم. سعی می‌کنم ذهنم را به چیز دیگری معطوف کنم. به دودکش پاک‌کن‌ها فکر می‌کنم. همه‌ی آن چیزهایی که‌ از جی. پی شنیده‌ام. بعد به خانه‌ای فکر می‌کنم که من و زنم در آن زندگی می‌کردیم. خانه‌مان دودکش نداشت. بنابراین نمی‌دانم که چطور ناگهان یاد آن افتادم. ولی خانه را به ‌یاد آوردم و این که هنوز چند هفته‌ای از اقامتمان نگذشته بود که‌یک روز صبح صدایی از بیرون شنیدم. یکشنبه صبح بود و اتاق خواب هنوز تاریک بود. ولی نور رنگ‌پریده‌ای از پنجره به درون می‌تابید. گوش دادم. انگار چیزی داشت روی دیوار بیرونی خانه پنجه می‌کشید. از تخت بیرون پریدم. زنم بلند شد روی تخت نشست و موهایش را با حرکت سر از روی صورتش کنار زد و گفت: «خدای من!» بعد خندید. «اون آقای ونتورینی‌یه. یادم رفت بهت بگم. گفت که‌ امروز میاد تا خونه رو رنگ کنه. صبح زود اومده که به گرما نخوره. پاک یادم رفته بود.» باز خندید. «برگرد تو تخت عزیزم. چیزی نیست.»

گفتم: «الان میام.» پرده‌ی پنجره را کنار زدم. بیرون، مرد مسنی با لباس کار سفید، کنار یک نردبان ایستاده بود. خورشید داشت از روی کوه‌ها طلوع می‌کرد. نگاه من و مرد به هم گره خورد. مردی که لباس کار پوشیده‌ بود، صاحبخانه‌مان‌ بود. لباسش زیادی برایش بزرگ بود. صورتش هم نیاز به‌ اصلاح داشت. کلاه لبه‌داری هم تاسی سرش را پوشانده‌ بود. لعنتی، چرا این پیرمرد اینقدر به نظرم عجیب و غریب می‌رسد. بعد انگار موجی از شادی در وجودم می‌پیچد از این فکر که چه خوب که من جای او نیستم. که من خودم هستم و اینجا توی اتاق خواب کنار زنم ایستاده‌ام. دستش را بالا می‌آورد و وانمود می‌کند که پیشانی‌اش را پاک می‌کند. لبخند می‌زند. آنجاست که متوجه می‌شوم لباس تنم نیست. به خودم نگاهی می‌اندازم. بعد هم نگاهی به ‌او و شانه بالا می‌اندازم. انتظار داشت چکار کنم؟ زنم باز خندید. «بیا. برگرد تو تخت. همین الان. همین دقیقه. برگرد توی تخت.» پرده را رها کردم. ولی همان‌طور کنار پنجره ایستادم. پیرمرد را دیدم که سری تکان داد. انگار با خودش می‌گفت: «یالا پسر کوچولو! برگرد توی تختت. اشکالی نداره.» دستی به لبه‌ی کلاهش کشید. بعد کارش را باز شروع کرد. سطلش را برداشت و از نردبان بالا رفت.

به پله‌ی پشت سرم تکیه می‌دهم. پا روی پا می‌اندازم. شاید امروز بعدازظهر باز هم زنگی به همسرم بزنم. بعد هم تماسی با دوست‌دخترم می‌گیرم تا ببینم خبری شده‌ یا نه. ولی اصلن دوست ندارم با پسر دهان‌گشادش حرف بزنم. امیدوارم وقتی زنگ می‌زنم، پسرک جایی رفته باشد بیرون پی کارش. سعی می‌کنم به‌ یاد بیاورم که‌ آیا تا الان کتابی از جک لندن خوانده‌ام یا نه. چیزی یادم نمی‌آید. ولی دبیرستان که بودم، داستانی از او خواندم. اسمش بود «افروختن آتش». یک مردی بود در یوکون (ایالتی در کانادا – م) که ‌از سرما در حال یخ زدن بود. فکرش را بکن. اگر نمی‌توانست آتشی روشن کند، واقعن یخ می‌زد و می‌مرد. با آتش می‌توانست جوراب‌ها و چیزهایش را خشک کند و گرم شود. او موفق می‌شود که‌ آتش را روشن کند، ولی بعدش اتفاقی می‌افتد. توده‌ای برف از روی شاخه درختی روی آتش می‌ریزد و خاموشش می‌کند. هوا دارد سردتر می‌شود و شب از راه می‌رسد.

از جیبم چند سکه در می‌آورم. اول به همسرم زنگ می‌زنم. اگر جواب داد، سال نو را تبریک می‌گویم. در همین حد. حرف دیگری نمی‌زنم. صدایم را بلند نمی‌کنم. حتا اگر او شروع کند. ممکن است بپرسد که‌ از کجا تماس می‌گیرم. بعد باید راستش را بگویم. چیزی درباره‌ی تصمیم‌های بزرگ سال نویی نمی‌گویم. جای شوخی نیست. بعد از این که با او حرف زدم، به دوست دخترم زنگ می‌زنم. شاید هم اول به‌ او زنگ بزنم. فقط باید امیدوار باشم که پسرش گوشی را برندارد. خودش که گوشی را که برداشت، می‌گویم: «سلام عسلم، منم.»

دریافت نسخه پی دی اف داستان: از کجا تماس مي گيرم

what-we-tess-and-c

ریموند کارور و تس گالاگر

داستانی از: ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

جک ساعت سه کارش تمام شد. آن‌وقت سوار ماشینش شد و رفت سمت کفش‌فروشی نزدیک آپارتمانش. پایش را گذاشت روی چهارپایه تا فروشنده بند کفش ساقدارش را باز کند. گفت: «یه چیز راحت می‌خوام. برای پوشیدن هر روزه.»

فروشنده گفت: «یه چیزی براتون دارم.»

فروشنده سه جفت کفش آورد و جک گفت که آن جفت کفشِ خردلی کمرنگ را می‌پسندد، که هم راحت است و هم این که به آدم حس و حال راه رفتن می‌دهد. با فروشنده حساب کرد و کفش‌های ساقدارش را گذاشت توی جعبه و زدش زیر بغل. راه که می‌رفت به کفش‌های نواش نگاه می‌کرد. به سمت خانه که می‌راند، حس می‌کرد پاهایش روی پدال‌ها تر و فرزتر شده‌اند.

مری گفت: «کفش نو خریدی؟ بذار ببینم.»

جک گفت: «خوشت میاد ازشون؟»

«از رنگشون خوشم نمیاد. ولی مطمئنم که خیلی راحتن. بهشون احتیاج داشتی.»

جک دوباره به کفش‌هایش نگاه کرد. گفت: «باید یه حموم برم.»

مری گفت: «امشب زود شام می‌خوریم. هلن و کارل شب دعوتمون کردن. هلن برای تولد کارل براش یه قلیون خریده و حالا هیجان دارن که زود امتحانش کنن.» به جک نگاه کرد و ادامه داد: «اشکالی که نداره از نظر تو؟»

«ساعت چند؟»

«حدود هفت.»

جک گفت: «خوبه.»

مری باز نگاهی به کفش‌های نوی جک انداخت و لُپ‌هایش را مکید. گفت: «تو برو حموم.»

جک شیر آب را باز کرد و کفش‌ها و لباس‌هایش را درآورد. چند دقیقه‌ای توی وان دراز کشید و بعد برس را برداشت تا زیر ناخن‌هایش را تمیز کند. دست‌هایش را پایین انداخت و بعد باز بالایشان آورد و نگاهشان کرد.

زن در حمام را باز کرد. گفت: «برات آبجو آوردم.» بخارِ حمام پیکر زن را درنوردید و راهی اتاق پذیرایی شد.

مرد گفت: «یه دقیقه دیگه میام بیرون.» کمی از آبجویش را سرکشید.

زن روی لبه‌ی وان نشست و دستش را روی زانوی مرد گذاشت. گفت: «مثل بازگشت سربازان خسته از نبرد»[1]. مرد گفت: «مثل بازگشت سربازان خسته از نبرد.»

زن دستش را روی ران مرد سُراند. بعد ناگهان دست‌هایش را به هم زد و گفت: «راستی یه خبری بهت بدم! امروز مصاحبه داشتم، و فکر می‌کنم که توی فیربانک استخدامم می‌کنن.»

مرد گفت: «تو آلاسکا؟»

زن سر تکان داد. «خب نظرت چیه؟»

«من همیشه دوست داشتم تو آلاسکا زندگی کنم. حالا قطعیه؟»

زن باز سر تکان داد. «ازم خوششون اومد. گفتن هفته‌ی دیگه باهام تماس می‌گیرن.»

«عالیه. حوله رو بهم می‌دی لطفن؟ می‌خوام بیام بیرون.»

زن گفت: «من می‌رم میز شامو بچینم.»

نوک انگشتان دست و پای مرد چروکیده و رنگ پریده شده بود. خودش را به آرامی خشک کرد و لباس‌های تمیزش را پوشید و کفش‌های نواش را هم پا کرد. شانه‌ای هم به موهایش زد و به آشپزخانه رفت. قبل از این که زن شام را روی میز بیاورد، یک لیوان آبجوی دیگر سرکشید.

زن گفت: «بهتره یه سودا و یکمی هم چیپس و پفک بخریم. باید یه سر مغازه بریم.»

مرد گفت: «سودا با چیپس و پفک؟ باشه.»

بعد از شام، مرد کمک کرد تا میز را جمع کردند. بعد هم سوار ماشین شدند و به مغازه رفتند و سودا و چند بسته پفک و پف فیل و چیپس با طعم پیازخریدند. دم صندوق، مرد یک مشت شکلات «یونو» هم برداشت.

زن شکلات‌ها را که دید، گفت: «آخ جون!»

به خانه برگشتند و ماشین را پارک کردند. بعد پیاده به سمت خانه‌ی هلن و کارل راه افتادند.

هلن در را باز کرد. جک کیسه‌ی خرید را گذاشت روی میز اتاق پذیرایی. مری روی صندلی راک نشست و نفس عمیقی کشید. گفت: «دیر کردیم جک. بدون ما شروع کردن.»

هلن خندید. «کارل که رسید خونه، یه دونه زدیم. هنوز قلیونو راه ننداختیم. منتظر شما بودیم.» بعد همان طور با نیش باز وسط اتاق ایستاد و نگاهشان کرد. «خب. بذار ببینیم چی آوردین. اوه! من می‌خوام یکی از چیپسا رو همین الان بخورم. شمام می‌خواین؟»

جک گفت: «ما تازه شام خوردیم. ولی بعدن حتمن می‌خوریم.» صدای آب حمام قطع شد و جک صدای کارل را شنید که توی حمام سوت می‌زد.

هلن گفت: «چند تا بستنی یخی و یکم اسمارتیز داریم.» کنار میز ایستاده بود و دستش را تا آرنج توی بسته‌ی چیپس فرو کرده بود. «اگه کارل رضایت بده و بالاخره از حموم دربیاد، می‌دم قلیونو ردیف کنه.» یک بسته‌ی پفک را باز کرد و شروع به خوردن کرد. «اینا واقعن خوشمزه‌ن.»

مری گفت: «فکرشو بکن، اگه الان امیلی پست[2] می‌دیدت، چی می‌گفت؟»

هلن خندید و سرش را تکان داد.

کارل از حمام بیرون آمد. با لبخندی گفت: «سلام به همگی. سلام جک. به چی می‌خندیدین؟ صداتون تو حموم می‌اومد.»

مری گفت: «داشتیم به هلن می‌خندیدیم.»

جک گفت: «البته آخرش هلن داشت می‌خندید.»

کارل گفت: «هلن دختر بامزه‌ایه. اوه! چیپس و پفکا رو ببین. تا شما یه لیوان سودا بزنین، منم قلیونو راه می‌ندازم.»

مری گفت: «من یه لیوان می‌خورم. تو چطور جک؟»

جک گفت: «منم همین‌طور.»

مری گفت: «جک همچین زیاد سرحال نیست امشب.»

جک گفت: «واسه چی این حرفو می‌زنی؟ اصلن همین حرفت باعث می‌شه که سرحال نباشم.»

مری گفت: «شوخی کردم.» بعد آمد روی مبل کنار جک نشست و ادامه داد: «داشتم شوخی می‌کردم عزیزم.»

کارل گفت: «حالت گرفته نباشه جک. بذار بهت نشون بدم واسه تولدم چی گرفتم. هلن! یه بطری سودا باز کن تا من این قلیونو ردیفش می‌کنم. گلوم خشک شده.»

هلن بسته‌های چیپس و پفک را روی میز آشپرخانه گذاشت. بعد چهار لیوان سودا ریخت.

مری گفت: «مثل این که بساط روبراهه.»

هلن گفت: «من اگر تمام روز به خودم گشنگی نمی‌دادم، هفته‌ای پنج کیلو وزن اضافه می‌کردم.»

مری گفت: «می‌فهمم چی می‌گی.»

کارل با قلیان از اتاق خواب بیرون آمد. رو به جک گفت: «خب نظرت درباره‌ی این چیه؟» بعد گذاشتش رو میز آشپزخانه.

جک برش داشت و نگاهی بهش انداخت: «خوب چیزیه.»

هلن گفت: «اونجایی که خریدمش بهش می‌گفت شیشه. این یه کوچیکشه. ولی کار ما رو راه می‌ندازه.» بعد خندید.

مری گفت: «کجا خریدیش؟»

هلن گفت: «چی؟ آهان، همون مغازه کوچولوئه تو خیابون چهارم. می‌دونی کجاست؟»

مری گفت: «آره. می‌دونم. باید یه روز یه سر برم.» بعد دست به سینه ایستاد و کارل را تماشا کرد.

جک گفت: «چطوری کار می‌کنه؟»

کارل گفت: «قضیه رو می‌ذاری این تو، بعد آتیش می زنی و بعد از سر این لوله پک می زنی. دود از توی آب رد می شه و میاد بالا. طعم خوبی داره. حسابی هم می‌گیره آدمو.»

مری گفت: «واسه کریسمس یه دونه برای جک می‌گیرم.» بعد با لبخند نگاهی به جک انداخت و بازویش را نوازش کرد.

جک گفت: «بدم نمیاد یکی داشته باشم.» بعد کمی پاهایش را بالا آورد و زیر نور به کفش‌هایش نگاهی انداخت.

کارل دود باریکی از دهانش بیرون داد و لوله را گرفت سمت جک و گفت: «بیا بگیر. ببین چی ساخته‌م.»

جک لوله را گرفت. پکی عمیق زد و دود را نگهداشت و لوله را دست هلن داد.

هلن گفت: «بده به مری. من بعد از مری می‌کشم.»

مری گفت: «موافقم.» بعد سر لوله را به دهانش گذاشت و دو پک پشت سر هم زد. جک به قل قل آب درون قلیان خیره شده بود.

مری گفت: «واقعن چیز خوبیه.» بعد دادش دست هلن.

هلن گفت: «دیشب افتتاحش کردیم.» بعد با صدای بلند خندید.

کارل گفت: «امروز صبح که بیدار شد هنوز نشئه بود.» بعد خندید و چشم دوخت به هلن که لوله‌ی قلیان را دستش گرفته بود.

مری پرسید: «راستی بچه‌ها چطورن؟»

کارل گفت: «بچه‌ها هم خوبن.» بعد لوله را گرفت و به دهن گذاشت. جک یک جرعه از سودا نوشید و باز به قل‌قل آب خیره شد. یاد حباب‌هایی افتاد که از لوله‌ی درون دهان غواص خارج می‌شود. دریاچه‌ای را تصور کرد با دسته‌هایی بزرگ از ماهی‌های رنگارنگ.

کارل لوله را دست جک داد.

جک از روی صندلی بلند شد و کش و قوسی به خودش داد.

مری پرسید: «کجا می‌ری عزیزم؟»

جک گفت: «هیچ‌جا.» بعد سری تکان داد و نشست و با نیشخندی گفت: «ای خدا!»

هلن خندید.

جک بعد از زمانی تقریبن طولانی گفت: «به چی می‌خندی؟»

هلن گفت: «راستش، نمی‌دونم.» بعد چشم‌هایش را پاک کرد و باز خندید. بعد مری و کارل هم زدند زیر خنده.

بعد از مدتی کارل لوله‌ی بالای قلیان را باز کرد و داخلش فوت کرد. «گاهی وقتا گیر پیدا می‌کنه.»

جک به مری گفت: «منظورت چی بود از این که گفتی امشب زیاد سرحال نیستم؟»

مری گفت: «چی؟»

جک به مری خیره شد و پلک زد. «تو گفتی که من امشب زیاد سرحال نیستم. چی باعث شد این حرفو بزنی؟»

مری گفت: «راستش الان یادم نمیاد. ولی وقتی که حالت گرفته‌ست، من می‌فهمم. ولی خواهشن فاز منفی نده.»

جک گفت: «باشه. من فقط می‌گم که نمی‌دونم چرا این حرفو زدی. اگرم قبلش حالم گرفته نبود، تو با این حرف باعث شدی که حالم گرفته بشه.»

مری گفت: «اگه کفشه اندازه بشه.» بعد روی دسته‌ی مبل نشست و زد زیر خنده. آنقدر که اشک از چشم‌هایش سرازیر شد.

کارل گفت: «چی گفت؟!» بعد به جک و بعدش به مری نگاه کرد و گفت: «این یکی رو نگرفتم.»

هلن گفت: «باید یه سُس واسه این چیپسا درست می‌کردم.»

کارل گفت: «یادمه یه بطری دیگه سودا داشتیم.»

جک گفت: «ما دو تا بطری آوردیم.»

کارل گفت: «یعنی دو تا شو خوردیم؟»

هلن گفت: «اصلن ما کی سودا خوردیم؟» بعد زد زیر خنده. باز ادامه داد: «نه. من فقط یکی شو باز کردم. یعنی فکر می کنم که یکی شو باز کردم. یادم نمیاد بیشتر از یکی باز کرده باشم.» بعد باز زد زیر خنده.

جک قلیان را داد دست مری. مری دست جک را گرفت و سر لوله را هدایت کرد سمت دهانش. جک به جریان دود دور لب‌های مری خیره ماند.

کارل گفت: «خب، نظرتون درباره‌ی سودا چیه؟» مری و هلن خندیدند.

مری گفت: «نظرمون باید چی باشه؟»

کارل گفت: «خب، من فکر کردم که قراره یه بطری دیگه باز کنیم.» بعد نگاهی به مری کرد و نیشش باز شد.

مری و هلن باز خندیدند.

کارل گفت: «به چی می‌خندین؟» به هلن نگاه کرد و بعد به مری. بعد سرش را تکان داد و گفت: «من یکی که حال شما رو نمی‌فهمم.»

جک گفت: «ما احتمالن می‌ریم آلاسکا.»

کارل گفت: «آلاسکا؟ آلاسکا چه خبره؟ اونجا می‌خواین برین چیکار؟»

هلن گفت: «ایکاش ما هم یه جایی می‌رفتیم.»

کارل گفت: «مگه اینجا چشه؟ خب حالا می‌رین آلاسکا چیکار؟ جدی می‌گم. می‌خوام بدونم.»

جک یک تکه چیپس در دهانش گذاشت و یک جرعه از سودایش سرکشید. «نمی‌دونم. چی گفتی؟»

کارل بعد از مدتی جواب داد: «تو آلاسکا چه خبره؟»

جک گفت: «نمی‌دونم. از مری بپرس. مری می‌دونه. مری! ما قراره بریم اونجا چیکار کنیم؟ شاید من از اون کلم‌های گنده پرورش بدم. از همونایی که اون دفعه برام خوندی.»

هلن گفت: «یا کدو حلوایی. کدو حلوایی پرورش بده.»

کارل گفت: «بعد واسه هالووین با کشتی بفرستشون اینجا. من می‌شم توزیع‌کننده‌ت.»

هلن گفت: «کارل می‌شه توزیع‌کننده‌ت.»

کارل گفت: «درسته. کارمون می‌گیره.»

مری گفت: «پولدار می‌شیم.»

کارل برای چند لحظه بلند شد و سرپا ایستاد. گفت: «من می‌دونم حالا چی می‌چسبه. یکمی سودا.»

مری و هلن خندیدند.

کارل با لبخند گفت: «شما بخندین و خوش باشین. خب، کی می‌خواد؟»

مری گفت: «کی چی می‌خواد؟»

کارل گفت: «سودا دیگه.»

مری گفت: «جوری بلند شدی از جات، گفتم الانه که برامون سخنرانی کنی.»

کارل گفت: «بهش فکر نکرده بودم. بعد سری تکان داد و خندید و نشست. گفت: «خوب چیزی بود.»

هلن گفت: «بازم باید ازش بگیریم.»

مری گفت: «ازش چی بگیریم؟»

کارل گفت: «پول بگیریم ازش.»

جک گفت: «نه. پول نه.»

هلن گفت: «یادمه شکلات دیدم توی کیسه‌تون.»

جک گفت: «من خریدم. آخرین لحظه دیدمشون.»

مری گفت: «خامه‌ای‌ان. تو دهنت آب می‌شن.»

کارل گفت: «ما هم بستنی یخی و اسمارتیز داریم، اگر کسی می‌خواد.»

مری گفت: «من بستنی یخی می‌خوام. می‌ری آشپزخونه؟»

کارل گفت: «آره. سودا هم میارم با خودم. الان یادم افتاد. شمام می‌خواین؟»

هلن گفت: «بطری رو بیارش. بعد تصمیم می‌گیریم. اسمارتیزارم بیار با خودت.»

کارل گفت: «اصلن چطوره آشپزخونه رو با خودم بیارم اینجا؟»

مری گفت: «اون زمونا که مرکز شهر زندگی می‌کردیم، مردم می‌گفتن که اگه دم صبح به آشپزخونه‌ی یه خونه نگاه کنی، می‌فهمی که دیشب بساط داشتن یا نه. ما اون موقع آشپزخونه مون خیلی کوچیک بود.»

جک گفت: «ما هم آشپزخونه‌مون خیلی کوچیک بود.»

کارل گفت: «من می‌رم ببینم چی می‌تونم پیدا کنم.»

مری گفت: «منم باهات میام.»

جک با نگاهش تا آشپزخانه دنبالشان کرد. بعد لم داد روی مبل و باز نگاهشان کرد. بعد رو به جلو خم شد. چشم‌هایش را تنگ کرد. کارل را دید که دستش را دراز کرد سمت قفسه‌های بالایی کابینت. مری را دید که از پشت به کارل نزدیک شد و بازوهایش را دور کمرش حلقه کرد.

هلن گفت: «شما جدی گفتین؟»

جک گفت: «کاملن جدی.»

هلن: «منظورم آلاسکاست.»

جک به هلن خیره شد.

هلن گفت: «فکر کردم چیزی گفتی.»

کارل و مری برگشتند. کارل یک بسته‌ی اسمارتیز و یک بطری سودا در دست داشت. مری هم داشت یک بستنی یخی را می‌لیسید.

هلن گفت: «کسی ساندویچ می‌خوره؟ مواد واسه ساندویچ داریم.»

مری گفت: «با مزه‌ست. ما اول از دسر شروع کردیم و حالا می‌خوایم بریم سراغ غذای اصلی.»

جک گفت: «آره. بامزه‌ست.»

مری گفت: «کنایه می‌زنی عزیزم؟»

کارل گفت: «کی سودا می‌خواد؟ یه دور واسه همه می‌ریزم.»

جک لیوانش را بالا نگهداشت تا کارل پرش کرد. جک لیوان را روی میز عسلی گذاشت، ولی وقتی می‌خواست دوباره برش دارد، لیوان را کله‌پا کرد و سودا ریخت روی کفشش.

جک گفت: «اه، لعنتی. خیالتون راحت شد؟ ریختم رو کفشم.»

کارل گفت: «هلن حوله داریم؟ یه حوله بده به جک.»

مری گفت: «کفشاش نوان. امروز خریده شون.»

بعد از چند دقیقه، هلن حوله‌ای به جک داد و گفت: «به نظر خیلی راحت میان.»

مری گفت: «منم بهش همینو گفتم.»

جک کفشش را درآورد و با حوله شروع به پاک کردنش کرد.

گفت: «این دیگه کفش‌بشو نیست. جای سودا هیچ‌وقت پاک نمی‌شه.»

مری و کارل و هلن خندیدند.

هلن گفت: «یاد یه مطلبی افتادم که تو روزنامه خوندم.» با انگشت روی بینی‌اش را فشار داد و چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت: «الان یادم نمیاد چی بود.»

جک دوباره کفشش را پوشید. بعد پاهایش را جفت کرد و زیر نور به هر دوتایشان نگاه کرد.

کارل گفت: «چی خوندی؟»

هلن گفت: «چی؟»

کارل گفت: «گفتی یه چیزی خوندی تو روزنامه.»

هلن خندید. «داشتم به آلاسکا فکر می‌کردم. یادم اومد که یه مرد، مال دوره‌ی ماقبل تاریخ رو توی یه قالب یخ پیدا کرده بودن.»

کارل گفت: «اون آلاسکا نبود.»

هلن گفت: «شایدم نبود. ولی به هر حال منو یاد اونجا انداخت.»

کارل گفت: «خب از آلاسکا برامون بگین.»

جک گفت: «تو آلاسکا هیچی نیست.»

مری گفت: «این تو فاز ضدحاله.»

کارل گفت: «شما می‌خواین تو آلاسکا چیکار کنین؟»

جک گفت: «تو آلاسکا هیچ کاری نیست که بکنی.» بعد پاهایش را سُر داد زیر میز عسلی. بعد دوباره آوردشان بیرون زیر نور. گفت: «کی یه جفت کفش نو می‌خواد؟»

هلن گفت: «این صدا مال چیه؟»

گوش دادند. انگار کسی روی در پنجه می‌کشید.»

کارل گفت: «فکر کنم سیندی باشه. بهتره بذارم بیاد تو.»

هلن گفت: «حالا که بلند شدی برام یه بستنی یخی بیار.» بعد سرش را عقب برد و خندید.

مری گفت: «منم یکی دیگه می‌خوام عزیزم.» بعد گفت: «اوه ببخشید، منظورم کارل بود. ببخشید یه لحظه فکر کردم دارم با جک حرف می‌زنم.»

کارل گفت: «بستنی یخی برای همه. تو هم می‌خوای جک؟»

«چی؟»

«یه بستنی یخی پرتقالی می‌خوای؟»

جک گفت: «یه دونه پرتقالی.»

بعد از چند دقیقه برگشت و به هر کدامشان یک بستنی داد. بعد از این که نشست، باز هم صدای خراشیدن به گوش رسید.

کارل گفت: «گفتم یه چیزی یادم رفته‌ها.» بعد بلند شد و در ورودی را باز کرد.

گفت: «خدای من! اینجا رو. فکر می‌کنم امشب سیندی واسه شام رفته  بود بیرون. اینجا رو نگاه کنین.»

گربه، در حالی که یک موش را به نیش کشیده بود وارد اتاق پذیرایی شد، لحظه‌ای ایستاد و نگاهشان کرد. بعد دوباره به راهش ادامه داد سمت راهروی بین اتاق‌ها.

مری گفت: «شمام اون چیزی رو که من دیدم دیدین؟»

کارل چراغ راهرو را روشن کرد. گربه با موش در دهانش وارد دستشویی شد.

کارل گفت: «این داره واقعن این موش رو می‌خوره.»

هلن گفت: «فکر نمی‌کنم خوشم بیاد که یه گربه تو دستشویی من یه موش بخوره. بیرونش کن از اونجا. وسایل بچه‌ها اونجاست.»

کارل گفت: «بیرون نمی‌ره.»

مری گفت: «موشو از کجا آورده؟»

کارل گفت: «حالا هر چی. اگه قرار باشه بریم آلاسکا، سیندی باید شکار کردن یاد بگیره.»

هلن گفت: «آلاسکا؟ این قضیه‌ی آلاسکا چیه بالاخره؟»

کارل گفت: «از من نپرس.» همان طور دم در دستشویی ایستاده بود و گربه را تماشا می‌کرد. «مری و جک گفتن که دارن می‌رن آلاسکا. سیندی هم باید یاد بگیره که شکار کنه.»

مری دست‌ها را ستون چانه‌اش کرد و زل زد سمت راهرو.

کارل گفت: «داره موشه رو می‌خوره.»

هلن آخرین دانه‌ی بسته‌ی پف فیل را هم خورد. گفت: «بهش گفتم نمی‌خوام سیندی تو دستشویی خونه‌ی من موش بخوره‌ها. کارل؟»

«بله؟»

هلن گفت: «گفتم از دستشویی بیرونش کن.»

کارل گفت: «ای بابا.»

مری گفت: «اونجا رو. عُق! گربه‌ی لعنتی داره میاد این طرفی.»

جک گفت: «چیکار می‌کنه؟»

گربه موش را کشید زیر میز عسلی. بعد همانجا گذاشتش زمین و شروع کرد به لیسیدنش. موش را زیر پنجه‌اش گرفته بود و به آرامی از سر تا تهش را لیس می‌زد.

کارل گفت: «گربهه نشئه‌ست.»

مری گفت: «آدم چندشش می‌شه.»

کارل گفت: «اینم یه بخشی از طبیعته.»

مری گفت: «چشماشو نگاه کنین. ببینین چجوری ما رو نگاه می‌کنه. من دیگه مطمئن شدم که نشئه‌ست.»

کارل آمد سمت مبل و کنار مری نشست. مری خودش را کشید سمت جک تا برای کارل جا باز شود. بعد دستش را گذاشت روی زانوی جک. همان طور گربه را تماشا کردند که داشت موش را می‌خورد.

مری به هلن گفت: «تو به این گربه غذا نمی‌دی؟»

هلن خندید.

کارل گفت: «آماده این یه دود دیگه بزنیم؟»

جک گفت: «باید بریم.»

کارل گفت: «عجله واسه چیه؟»

هلن گفت: «یکم دیگه بمونین. حالا حتمن باید الان برین؟»

جک به مری نگاه کرد، که او هم داشت به کارل نگاه می‌کرد. کارل به چیزی پیش پایش، روی قالی خیره شده بود. هلن یک دانه از بسته‌ی اسمارتیزی که در دست داشت برداشت. گفت: «من سبزاشو از همه بیشتر دوست دارم.»

جک گفت: «صبح باید برم سر کار.»

مری گفت: «عجب ضدحالیه این. می‌خواین یه ضدحال مجسم رو ببینید؟ ایناهاش!»

جک گفت: «میای تو هم؟»

کارل گفت: «کسی یه لیوان شیر می‌خواد؟ یکم شیر تو یخچال هست.»

مری گفت: «من الان تا خرخره پر از سودام.»

کارل گفت: «از سودا چیزی باقی نمونده.»

هلن خندید. چشم‌هایش را بست. بعد دوباره بازشان کرد و باز خندید.

جک گفت: «باید بریم خونه.» بعد از چند لحظه از جایش بلند شد و گفت: «ما کُت تنمون بود؟ یادم نمیاد کت تنمون بوده باشه.»

مری گفت: «چی؟ من فکر نمی‌کنم کت تنمون بود.» و همان‌طور نشسته ماند.

جک گفت: «بهتره بریم.»

هلن گفت: «باید برن.»

جک دستش را زد زیر بغل مری و بلندش کرد.

مری گفت: «خداحافظ بچه‌ها.» بعد خودش را انداخت روی جک. «اینقدر سنگینم که نمی‌تونم رو پام بند بشم.»

هلن خندید.

کارل لبخندی زد و گفت: «هلنم همیشه دنبال یه سوژه واسه خنده می‌گرده. به چی می‌خندی هلن؟»

هلن گفت: «نمی‌دونم. به چیزی که مری گفت.»

مری گفت: «من چی گفتم؟»

هلن گفت: «یادم نمیاد.»

جک گفت: «باید بریم.»

کارل گفت: «تا زود. مراقب خودتون باشین.»

مری سعی کرد بخندد.

جک گفت: «بریم.»

کارل گفت: «شب همگی بخیر.» بعد جک شنید که کارل خیلی خیلی آرام گفت: «شب بخیر، جک.»

بیرون، مری سرش را پایین انداخته بود و خودش را به جک آویزان کرده بود. توی پیاده‌رو آهسته راه می‌رفتند. زن به صدای تق تق کفش‌هایش گوش کرد. صدای پارس سگ‌ها را به وضوح می‌شنید. از دوردست هم صدای خفیف رفت و آمد ماشین‌ها می‌آمد.

سرش را بالا گرفت. «وقتی رسیدیم خونه، جک، میخوام منو بکنی، باهام حرف بزنی، یا یه جوری مشغولم کنی. حواسمو پرت کن جک. امشب یکی باید حواسمو پرت کنه.» بعد خودش را محکم‌تر به بازوی جک فشرد.

مرد، نمِ توی کفشش را حس می‌کرد. در را باز کرد و چراغ را روشن کرد.

زن گفت: «بیا تو تخت.»

مرد گفت: «الان میام.»

مرد به آشپزخانه رفت و دو لیوان آب نوشید. بعد چراغ اتاق پذیرایی را خاموش کرد و دستش را به دیوار گرفت و کورمال کورمال خودش را به اتاق خواب رساند.

زن فریاد زد: «جک! جک!»

مرد گفت: «ساکت باش. منم. دارم دنبال چراغ می‌گردم.» چراغ را پیدا کرد. مری بلند شد روی تخت نشست. چشم‌هایش برق می‌زد. مرد ساعت را کوک کرد و شروع به درآوردن لباس‌هایش کرد. زانوهایش می‌لرزید.

زن گفت: «چیز دیگه‌ای نیست که دود کنیم؟»

مرد گفت: «چیزی نداریم.»

زن گفت: «پس یه نوشیدنی برام ردیف کن. مطمئنم مشروب داریم. نگو که اونم نداریم.»

مرد گفت: «فقط یکم آبجو هست.»

به هم خیره شدند.

«یه آبجو بهم بده.»

«واقعن می‌خوای آبجو بخوری؟»

زن آرام سر تکان داد و لب‌هایش را جوید.

مرد با آبجو برگشت. زن همان‌طور نشسته بود و یک بالش گذاشته بود روی پاهایش. مرد قوطی آبجو را داد دستش و بعد خزید کنارش روی تخت و لحاف را کشید بالا.

زن گفت: «یادم رفت قرصامو بخورم.»

«چی؟»

«قرصام یادم رفت.»

مرداز تخت پایین آمد و قرص‌های زن را آورد. زن چشم‌هایش را باز کرد و مرد یک قرص گذاشت روی زبان زن که بیرون آورده بود. قرص را با جرعه‌ای آبجو پایین داد و باز دراز کشید.

«اینو از دستم بگیر. نمی‌تونم چشمامو باز نگهدارم.»

مرد قوطی آبجو را روی زمین کنار تخت گذاشت و بعد به تاریکی توی راهرو خیره ماند. چند لحظه بعد زن داشت خروپف می‌کرد.

چراغ را که خواست خاموش کند، فکر کرد چیزی توی راهرو دیده است. دوباره خیره شد و فکر کرد که باز دیدش. یک جفت چشم کوچک. قلبش تند می‌زد. پلک زد و باز نگاه کرد. به جلو خم شد و دنبال چیزی گشت تا پرت کند. یکی از کفش‌هایش را برداشت. روی تخت نشست و کفش را با دو دستش گرفت. دندان قروچه هم به صدای خروپف زن اضافه شده بود. مرد صبر کرد. صبر کرد تا آن چیز کوچک‌ترین تکانی بخورد. یا کوچک‌ترین صدایی تولید کند.


[1] بخشی از یک شعر حماسی

[2]  Emily Post نویسنده‌ی امریکایی (1960-1872). نام وی با رعایت سفت و سخت آداب اجتماعی و حسن رفتار گره خورده است.

نسخه پی دی اف: تو آلاسکا چه خبره؟

Image:

داستانی از: ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

با ریتا در خانه‌اش نشسته‌ایم و قهوه و سیگار می‌زنیم و صحبت می‌کنیم.

داستانی که برایش می‌گویم از این قرار است.

آخر وقت یه روز چهارشنبه‌ی طولانی و خسته‌کننده‌ست، که یهو یه مرد چاق میاد می‌شینه پشت یکی از میزایی که سرویس منه.

این مرد چاق‌ترین آدمیه که به عمرم دیده‌م. البته لباسای تروتمیز و مرتبی پوشیده. همه چیزش گنده‌ست. ولی بیشتر انگشتاشه که یادم مونده. وقتی رفتم سر وقت میز بغلیش تا سفارش یه زن و شوهر پیرو بگیرم، توجهم به انگشتاش جلب می‌شه. انگشتاش سه برابر انگشتای یه آدم عادیه. دراز و کلفت و پف کرده.

یه نگاهی به بقیه‌ی میزا می‌ندازم. رو یه میز چهار تا کت و شلواری پرتوقع نشسته‌ن، چهار نفر دیگه‌م روی یه میز دیگه، سه تا مرد با یه زن، و دست آخرم همین زن و شوهر پیر. «لئاندر» قبلن یه لیوان آب با منو رو واسه مرد چاق آورده. منم حسابی بهش وقت می‌دم تا انتخاب کنه و سفارش بده.

می‌گم: عصر بخیر. می‌گم: می‌شه سفارش‌تونو بگیرم؟

ریتا! این مرد واقعن چاق بود. خیلی چاق.

می‌گه: عصر بخیر. می‌گه: سلام. بله. می‌گه: فکر می‌کنم آماده‌ایم که سفارش بدیم.

یه جور خاصی حرف می‌زنه. یه جور عجیبی. می‌دونی؟ بین هر چند تا جمله‌شم یه صدای پوف از خودش در‌می‌کنه.

می‌گه: فکر می‌کنم با یه سالاد سزار شروع می‌کنیم. بعدشم یه کاسه سوپ با نون اضافه و کره، اگر امکانش هست. می‌گه: استیک گوشت گوسفند، و سیب‌زمینی کبابی با خامه‌ی ترش. بعدش درباره‌ی دسر تصمیم می‌گیریم. خیلی ممنونم، و بعدش منو رو می‌ده دستم.

وای ریتا، نمی دونی چه انگشتایی داشت!

می‌رم تو آشپزخونه و سفارشو تحویل «رودی» می‌دم، یه نگاه چپ چپی بهم می‌کنه. رودی رو که می‌شناسی. سر کار همیشه همین طوره.

از آشپرخونه که دارم میام بیرون، مارگو – از مارگو برات گفته‌م؟ – همون دختره که با رودی لاس می‌زنه! مارگو بهم می‌گه: اون رفیق چاقت کیه؟ واقعن گت و گنده‌ست.

حالا تازه اولشه. این واقعن تازه اولشه.

سالاد سزار رو همون روی میزش درست می‌کنم. به تک تک حرکاتم با دقت نگاه می‌کنه، در همون حالم هم روی نونا کره می‌ماله و می‌ذاردشون کنار. تمام وقتم با دهنش یه صدایی درمیاره شبیه صدای چکه کردن آب. نمی‌دونم دستپاچه می‌شم یا چی، که می‌زنم لیوان آبشو کله‌پا می‌کنم.

می‌گم: خیلی متاسفم. می‌گم: همیشه وقتی عجله می‌کنم همین می‌شه. واقعن متاسفم. می‌گم: شما که چیزی‌تون نشد؟ همین الان پسره رو می‌فرستم تمیزش کنه.

می‌گه: چیزی نیست. می‌گه: اشکالی نداره. بعد پوف می‌کنه. می‌گه: نگران نباشین. ما مشکلی نداریم. وقتی دارم می‌رم که لئاندر رو صدا کنم، بهم لبخند می‌زنه و دست تکون می‌ده. وقتی برمی‌گردم که سالاد رو سرو کنم، می‌بینم که همه‌ی نون و کره رو خورده.

چند لحظه بعد که براش نون اضافه میارم، می‌بینم که سالاد رو تموم کرده. تو اندازه‌ی اون سالادای سزارو دیده‌ی که چقدرن؟

می‌گه: شما خیلی لطف دارین. این نونا خیلی عالی‌ان.

می‌گم: ممنونم.

می‌گه: خیلی خوبن. جدی می‌گیم. ما معمولن اینقدر از خوردن نون لذت نمی‌بریم.

ازش می‌پرسم: شما کجایی هستین؟ می‌گم: فکر نمی‌کنم قبلن شما رو اینجا دیده باشم.

ریتا پوزخندی می‌زند و می‌گوید: محاله همچین آدمی رو یادت بره.

می‌گه: دِنوِر.

با این که کنجکاو می‌شم، ولی دیگه پرس‌و‌جو نمی‌کنم.

می‌گم: سوپتون تا چند دقیقه‌ی دیگه آماده می‌شه. بعدش می‌رم سروقت میز اون چهار تا کت و شلواری پرتوقع.

وقتی سوپ رو براش میارم، می‌بینم که نون باز ناپدید شده. داره آخرین تیکه‌ی نون رو می‌ذاره دهنش.

می‌گه: باور کنید. می‌گه: ما هیچ‌وقت این طوری غذا نمی‌خوریم. بعد باز پوف می‌کنه. می‌گه: واقعن باید ما رو ببخشید.

می‌گم: لطفن اصلن حرفشم نزنید. می‌گم: خوشم میاد وقتی می‌بینم کسی از غذا خوردنش لذت می‌بره.

می‌گه: نمی‌دونم. فکر می‌کنم بشه همچین چیزی گفت. باز پوف می‌کنه. دستمالش رو مرتب می‌کنه. بعد قاشق رو برمی‌داره.

لئاندر می‌گه: واقعن خیلی چاقه.

می‌گم: حرف نزن. دست خودش که نیست.

یه سبد نون و یکم دیگه کره براش می‌برم. می‌گم: سوپ چطور بود؟

می‌گه: ممنونم. خوب بود. خیلی خوب. دهنش رو پاک می‌کنه و دستمالی هم به چونه‌ش می‌کشه. می‌گه: فکر می‌کنید اینجا گرمه یا این که فقط من گرمم شده؟

می‌گم: نه. اینجا واقعن گرمه.

می‌گه: شاید بهتر باشه کت‌مونو دربیاریم.

می‌گم: راحت باشین. می‌گم: آدم باید همیشه راحت باشه.

می‌گه: درسته. می‌گه: حرفتون خیلی خیلی درسته.

ولی یکم بعدش می‌بینم که کتش همون‌طور تنشه.

دو تا میز چهار نفره‌م خالی شده‌ن. زن و شوهر پیرم رفته‌ن. رستوران داره کم کم خالی می‌شه. وقتی استیک گوشت گوسفند و سیب زمینی تنوری رو میارم، مرد چاق تنها کسیه که باقی مونده.

یه عالمه خامه‌ی ترش می‌ریزم رو سیب زمینیش. روی خامه هم چند تیکه بیکن و پیازچه می‌ذارم. بعد بازم براش نون و کره میارم.

می‌گم: چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟

می‌گه: نه. بعد پوف می‌کنه. می‌گه: ممنونم. همه چیز عالیه. بعدش باز پوف می‌کنه.

می‌گم: از شامتون لذت ببرین. درِ شکردون رو ورمی‌دارم و نگاهی می‌ندازم. سری تکون می‌ده و همین‌طور که دارم دور می‌شم، نگاهم می‌کنه.

می‌دونم که دنبال یه چیزی بودم. اما نمی‌دونم چی.

هَریت می‌گه: آقای بشکه در چه حاله؟ داره از پا می‌ندازدتا. هریت رو که می‌شناسی؟

برای دسر، به مرد چاق می‌گم که دسر مخصوص گرین لَنترن داریم که کیک پودینگه با سس، کیک پنیر هم داریم، یا بستنی وانیلی. دسر آناناسم هست.

می‌گه: معطلتون که نمی‌کنم؟ دیر نمی‌شه؟ پوف می‌کنه و نگران بهم نگاه می‌کنه.

می‌گم: اصلن. البته که نه. می‌گم: راحت باشین. تا تصمیمتون رو بگیرین، براتون یه فنجون قهوه میارم.

می‌گه: بذارین باهاتون راحت باشیم. بعد یه تکونی به خودش می‌ده. می‌گه: می‌خوایم دسر مخصوص سفارش بدیم. ولی دوست داریم کنارش بستنی وانیلی هم باشه. با یکم سس شکلاتی اگر امکانش هست. بهتون گفته بودیم که حسابی گرسنه‌ایم.

می‌رم سمت آشپرخونه تا دسرش رو آماده کنم. رودی می‌گه: هریت می‌گه یه مرد چاق از سیرک فرار کرده و اومده اینجا! راست می‌گه؟

رودی پیشبند و کلاهشو درآورده. می‌فهمی که چی می‌گم.

می‌گم: رودی! اون چاقه. ولی این همه‌ی ماجرا نیست.

رودی فقط می‌خنده.

می‌گه: انگار یه جورایی از مردای همچین چاق و چله خوشت میادا.

«جون» همون لحظه میاد تو آشپرخونه و می‌گه: پس بهتره مراقب باشی رودی!

دسر مخصوص رو می‌ذارم روی میز برای مرد چاق. با یه کاسه‌ی بزرگ بستنی وانیلی. ظرف سس شکلاتم می‌ذارم کنارش.

می‌گه: ممنونم.

می‌گم: خواهش می‌کنم. بعدش یه احساسی بهم دست می‌ده.

می‌گه: شاید باورتون نشه، ولی همیشه این‌طوری غذا نمی‌خوریم.

می‌گم: من دائم دارم می‌خورم و وزنم اضافه نمی‌شه. می‌گم: دوست دارم وزن اضافه کنم.

می‌گه: نه. اگر دست خودمون بود، نمی‌خواستیم. ولی خب دست خودمون نیست.

بعدش قاشقش رو ورمی‌داره و شروع می‌کنه به خوردن.

ریتا سیگارم را روشن می‌کند و صندلی‌اش را کمی می‌کشد سمت میز و می‌گوید: خب بعدش چی شد؟ داستان داره جالب می‌شه.

همین بود. تموم شد. دسرشو خورد و رفت. ما هم رفتیم خونه. من و رودی.

رودی می‌گه: عجب چاقی بود. بعد کش و قوسی به خودش می‌ده و می‌ره که تلویزیون تماشا کنه.

آبو می‌ذارم که جوش بیاد و می‌رم دوش می‌گیرم. دستمو می‌زنم به کمرم و به این فکر می‌کنم که چی می‌شد اگر چند تا بچه داشتم و یکی‌شون همون قدر چاق می‌شد.

توی قوری آبجوش می‌ریزم و فنجونا و شکرپاش رو می‌ذارم توی سینی و برش می‌دارم و می‌برم سمت رودی. رودی انگار که داشته به همین مساله فکر می‌کرده، می‌گه: یه زمانی یه آدم چاقی رو می‌شناختم، راستش چند تا بودن، واقعن چاق بودن. بچه بودم. حسابی خیکی بودن. اسمشون یادم نمیاد. یکی‌شونو صداش می‌کردن چاقی. همسایه‌مون بود. یکی دیگه هم بعدش اومد. اسم اونو گذاشتن قلقلی. همه قلقلی صداش می‌کردن به جز معلما. قلقلی و چاقی. ایکاش عکسشونو داشتم.

چیزی به فکرم نمی‌رسه که بگم. چایی‌مونو می‌خوریم و بعدش بلند می‌شیم که بریم بخوابیم. رودی هم بلند می‌شه، تلویزیون رو خاموش می‌کنه، در ورودی رو قفل می کنه و شروع می‌کنه به درآوردن لباساش.

روی لبه‌ی تخت رو شکم دراز می‌کشم. ولی رودی به محض این که چراغا رو خاموش می‌کنه و میاد تو تخت، شروع می‌کنه. برمی‌گردم به پشت دراز می‌کشم و سعی می‌کنم راحت باشم، هرچند که تمایلی ندارم. وقتی که میاد روم، حس می‌کنم که چاقم.

حس می‌کنم خیلی چاقم. اونقدر چاق و گنده‌م که رودی کنار من اصلن به چشم نمیاد.

ریتا می‌گوید: عجب داستان جالبی. ولی واضح است که منظورم را از گفتن آن درک نمی‌کند.

حالم گرفته می‌شود. ولی بیشتر برایش توضیح نمی‌دهم. تا همین الانش هم زیادی حرف زده‌ام.

همان‌طور می‌نشیند و با انگشت‌های ظریف و کشیده‌اش با موهایش ور می‌رود و انگار که منتظر چیزی باشد.

منتظر چی؟ ایکاش می‌دانستم.

آگوست است. زندگی‌ام به زودی تغییر خواهد کرد. احساسش می‌کنم.

نسخه پی دی اف: چاق