بایگانیِ اکتبر, 2014

carver460

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

این داستان درباره‌ی من نیست. درباره‌ی یک زوج جوان و سه تا بچه‌شان است که اوایل تابستان گذشته به خانه‌ای نقل مکان کردند که در مسیر رفت و آمد هر روزه‌ی من است. یکشنبه‌ی گذشته، روزنامه را می‌خواندم که‌ یادشان افتادم. روزنامه عکس مردی را چاپ کرده بود که در سانفرانسیسکو به دلیل قتل زن و دوست‌پسر زنش با چوب بیسبال دستگیر شده بود. البته مرد، همان مرد داستان ما نبود. ولی یک شباهت‌هایی هم با او داشت که فکر می‌کنم به خاطر مدل ریشش بود. همین شباهت‌ها باعث شد که من یاد آن‌ها بیفتم.

اسم من هنری رابینسون است. پستچی هستم، کارمند اداره‌ی پستی ایالتی از سال 1947. تمام عمرم را در غرب امریکا زندگی کرده‌ام، به جز سه سال دوره‌ی خدمتم در ارتش در زمان جنگ. بیست سال است از همسرم جدا شده‌ام، دو بچه دارم که تقریبن از همان زمان ندیده‌ام‌شان. آدم سبکسری نیستم. البته به نظرم آدم جدی‌ای هم به حساب نمی‌آیم. به نظرم آدم امروزه باید ترکیبی از این دو تا باشد. همچنین اعتقاد دارم که ارزش آدمی‌ به کار و تلاش است. بیکاری باعث می‌شود که مرد بیش از حد به خودش و مشکلاتش فکر کند.

فکر می‌کنم مشکل اصلی، مرد جوان خانواده بود که بیکار بود. ولی این را هم از چشم زنش می‌دیدم. انگار که مرد را به بیکاری تشویق می‌کرد. اگر می‌دیدی‌شان حتمن پیش خودت می‌گفتی که باید از این دارودسته‌ی کلبی مسلکی‌ها باشند. مرد، یک ریش نوک تیز قهوه‌ای رنگ روی چانه‌اش داشت و انگار که همین حالا می‌خواست بنشیند یک شام درست حسابی بزند و بعدش هم سیگاری روشن کند. زن چهره‌ی جذابی داشت. با موهای بلند سیاه و رنگ پوست روشنش. در اینش هیچ شکی نیست. ولی حتمن حق می‌دهید اگر بگویم که همسر و مادر خوبی نبود. نقاش بود. مرد هم هرچند مطمئن نیستم، ولی احتمالن یک کاری می‌کرد در همان مایه‌ها. هردوشان بیکار بودند، ولی اجاره‌شان را سر وقت پرداخت می‌کردند و زندگی شان را می‌گذراندند. دستکم طی آن تابستان که‌این طور بود.

اولین باری که دیدمشان، یک صبحِ شنبه، ساعت حدود یازده ‌یا یازده و ربع بود. حدود دو سوم مسیر هر روزه‌ام را طی کرده بودم که پیچیدم داخل بلوکشان و متوجه‌ یک سواری فورد مدل 56 با یدک‌کش پشتش شدم که توی حیاطشان پارک شده بود. بلوک «کاج» فقط سه خانه داشت، که‌ این یکی آخری‌اش بود. دو تای دیگر، یکی مال مرچیسون‌ها بود که حدود کم‌تر از یک سال بود که به آرکاتا (شهری در ایالت کالیفرنیای امریکا – م) آمده بودند، و آن یکی هم متعلق به گرانت‌ها بود که دو سالی می‌شد اینجا زندگی می‌کردند. مرچیسون در کارخانه‌ی چوب‌بری سیمپسون ردوود کار می‌کرد و جین گرانت هم آشپز شیفت صبح رستوران دنی بود. بعد از این دو خانه، یک زمین بایر بود و بعد هم آخرین خانه‌ی بلوک که زمانی متعلق به خانواده‌ی کول بود.

مرد جوان توی حیاط، پشت یدک‌کش ایستاده بود و زن تازه داشت از در ورودی ساختمان بیرون می‌آمد و سیگاری هم روی لبش بود. جین سفید تنگی پایش بود و یک زیرپیراهن مردانه‌ی سفید هم تنش کرده بود. وقتی مرا دید، ایستاد و همان طور با نگاه تعقیبم کرد تا نزدیک‌تر شدم. نزدیک اسباب و اثاثیه‌شان که رسیدم، قدم‌هایم را آهسته کردم و برایش سری تکان دادم.

پرسیدم: «دارین جاگیر می‌شین دیگه؟»

زن جواب داد: «یکم زمان می‌بره.» بعد دسته‌ای مو را از روی پیشانی‌اش کنار زد و پکی به سیگارش زد.

گفتم: «خوبه. به آرکاتا خوش اومدین.»

بعد از گفتن این حرف، انگار معذب شدم. نمی‌دانم چرا، ولی همان چند باری که دور و بر این زن بودم، همین طور معذب می‌شدم. این حس یکی از چیزهایی بود که از همان اول مرا نسبت به او بدبین کرد.

لبخند کمرنگی تحویلم داد. راهم را کشیدم که بروم، که مرد جوان، که نامش مارتسون بود، از پشت یدک‌کش با یک کارتن پر از اسباب‌بازی سروکله‌اش شد. آرکاتا شهری است که نه خیلی بزرگ است و نه خیلی کوچک. البته بیشتر می‌توان گفت که کوچک است. بیشتر کسانی که ‌اینجا زندگی می‌کنند، یا در کارخانه‌های چوب‌بری کار می‌کنند و یا یک جورهایی با ماهیگیری سروکار دارند. بعضی‌ها هم در سوپرمارکت‌های پایین شهر مشغولند. اهالی اینجا به دیدن مردهای ریشدار زیاد عادت ندارند. همین‌طور به دیدن مردهایی که کار نمی‌کنند.

گفتم: «سلام.» دستم را به سمتش دراز کردم. جعبه‌ی اسباب‌بازی‌ها را روی گلگیر ماشین گذاشت. «هنری رابینسون هستم. شما تازه اومدین اینجا؟»

گفت: «دیروز.»

زن از روی ایوان بلند گفت: «عجب سفری هم داشتیم. فقط چهارده ساعت طول کشید تا از سانفرانسیسکو برسیم اینجا. با این یدک‌کش کوفتی پشت سرمون.»

سری تکان دادم و گفتم: «اوه اوه. سانفرانسیسکو؟ من تازگی اونجا بودم. بذار ببینم، همین آوریل یا مارس گذشته بود.»

زن گفت: «جدی؟ تو سانفرانسیسکو چیکار می‌کردین؟»

«راستش کار خاصی نداشتم. سالی یکی دو بار می‌رم اونجا. می‌رم بازی جاینتس (یکی از تیم‌های معروف فوتبال امریکایی – م) رو می‌بینم. همین.»

بعد چند لحظه‌ای در سکوت گذشت. مارستون با انگشت پایش به چیزی توی چمن‌ها ور می‌رفت. راهم را کشیدم که بروم. همان موقع سر و کله‌ی بچه‌ها با سروصدای زیاد از توی راهروی ورودی پیدا شد. وقتی درِ توری را با شدت باز کردند، حس کردم که مارستون را کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. ولی زن همان‌طور آنجا ایستاده بود. به خونسردی خیار، دست‌هایش را روی سینه گره زده بود و حتا زحمت چشم چرخاندن هم به خودش نداد. مرد انگار حالش چندان مساعد نبود. حرکات بدنش خشک و ناگهانی بود. چشم‌هایش، یک لحظه به تو خیره می‌شدند، بعد دور و اطراف می‌چرخیدند و باز برمی‌گشتند روی صورتت.

سه تا بچه داشتند. دو دختربچه حدود چهار یا پنج ساله با موهای فرفری، که‌یک پسربچه‌ی کوچک‌تر هم دنبالشان می‌دوید.

گفتم: «چه بچه‌های بانمکی. خب دیگه بهتره زحمتو کم کنم. شاید بد نباشه اسم روی صندوق پستی رو هم عوض کنین.»

مرد گفت: «حتمن. حتمن تو همین یکی دو روزه ترتیبشو می‌دم. به هر حال تا مدتی فکر نمی‌کنم برامون نامه بیاد اینجا.»

گفتم: «کسی چه می‌دونه؟ شاید یکی براتون رسید. بد نیست اگه آدم همیشه‌اماده باشه.»

بعد راه افتادم که بروم. دم در گفتم: «راستی اگه دنبال کار می‌گردین، می‌تونم راهنمایی‌تون کنم که سراغ کی برین. یکی از رفقام تو رِدوود سرکارگره. شاید بتونه براتون یه کاری دست و پا کنه.» از نگاهشان می‌شد فهمید که ‌این مطلب چندان برایشان جذابیتی ندارد.

مرد گفت: «نه، ممنون.»

زن افزود: «دنبال کار نیست.»

«باشه پس. خدانگهدار.»

مارستون گفت: «خداحافظ.»

زن دیگری چیزی نگفت.

همان طور که گفتم، فکر می‌کنم یک روز شنبه‌ای بود، یک روز قبل از روز یادبود. بعدش دوشنبه را هم تعطیل کرده بودم و ندیدمشان تا سه‌شنبه. یدک‌کش هنوز توی حیاط بود. اما قسمت عجیبش این بود که هنوز خالی نشده بود. حدود یک چهارم وسایل را روی ایوان خالی کرده بودند. یکی دو تا صندلی آشپزخانه و یک جعبه‌ی بزرگ لباس که از همان رو برداشته بودند. یک چهارمش را هم انگار برده بودند توی خانه. بقیه، همان‌طور توی یدک‌کش مانده بود. بچه‌ها دور و بر یدک‌کش می‌دویدند و با تکه چوب‌هایی که داشتند، به ‌این طرف و آن طرفش می‌زدند. خبری از پدر و مادرشان نبود.

پنجشنبه، مرد را دوباره توی حیاط دیدم و یادآوری کردم که اسم روی صندوق را عوض کند. گفت: «بالاخره همین روزا درستش می‌کنم.»

گفتم: «وقت می‌بره. وقتی آدم اساس‌کشی می‌کنه‌ یه جای جدید، کلی کار هست که باید انجام بده. خانواده‌ی کول که قبل شما اینجا بودن، دو روز قبل از این که شما برسین از اینجا رفتن. آقای کول توی شرکت یوریکا کار پیدا کرده بود. توی بخش ماهی و سرگرمی.»

مارستون دستی به ریشش کشید و نگاهش را برگرداند و انگار حواسش به من نبود. گفتم: «می‌بینمتون.»

گفت: «تا بعد.»

خب، سرتان را درد نیاورم. هیچ وقت اسم روی صندوق پستی را عوض نکردند. بعد از مدتی، یکی دو نامه‌ای برایشان به آن نشانی بردم. نامه را گرفته بود و گفته بود: «مارستون؟ خودمونیم خب. یکی از همین روزا باید اسم روی این صندوق رو عوض کنم. می‌رم یه قوطی رنگ می‌خرم و ترتیبشو می‌دم. این اسم کول رو باید پاک کنم از روش.» وقتی این‌ها را می‌گفت، چشم‌هایش این ور و آن ور می‌پلکید. هر دفعه همین کار را کرده بود. بعد دستی به چانه‌اش کشیده بود و رفته بود. هیچ وقت هم اسم روی صندوق را عوض نمی‌کرد. بعد از یکی دو بار دیگر از خیرش گذشتم. نامه را تحویل می‌دادم و شانه‌ای بالا می‌انداختم و رد می‌شدم.

گاهی اوقات آدم شایعاتی می‌شنود. شنیده بودم که طرف سابقه‌دار است و عفو مشروط خورده است و حالا آمده است مدتی توی آرکاتا بماند تا از محیط خراب سانفرانسیسکو دور باشد. بر اساس همین شایعه، آن زن همسرش بود، ولی هیچ‌کدام از بچه‌ها مال خودش نبودند. شایعه‌ی دیگری می‌گفت که او جنایتی مرتکب شده بود و یک جورهایی اینجا آمده بود برای مخفی شدن تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. ولی کسی زیاد به‌ این شایعه بهایی نمی‌داد. به مرد نمی‌آمد که ‌این کاره باشد. داستانی که خیلی‌ها باورش کرده بودند و دهان به دهان می‌چرخید، از این یکی وحشتناک‌تر بود. می‌گفتند زن معتاد هروئینی است و آمده‌اند اینجا تا ترکش بدهند. شاهدش هم گویا سالی ویلسون بود و همه هم از او نقل می‌کردند. سالی ویلسون در کارخانه‌ی وِلکام واگن کار می‌کرد. یک روز بعد از ظهر رفته بود خانه‌شان و بعدش، این داستان درآمده بود. از حق نگذریم، داستانش یک جورهایی بامزه بود. مخصوصن آن قسمت که درباره‌ی رفتارهای زن بود. می‌گفت که زن یک دقیقه نشسته بود و داشت با دقت به حرف‌های سالی گوش می‌داد و یک دقیقه بعد ناگهان بلند می‌شد و می‌رفت سراغ تابلوی نقاشی‌اش و انگار نه انگار که سالی آنجا نشسته و هنوز دارد حرف می‌زند. می‌گفت که ‌یک دقیقه قربان صدقه‌ی بچه‌ها می‌رفت و بغلشان می‌کرد و می‌بوسید و یک دقیقه‌ی دیگر داشت سرشان داد می‌کشید و فحش‌شان می‌داد. سالی می‌گفت که می‌توانستی مشکل را توی چشم‌های زن ببینی، اگر از نزدیک نگاه می‌کردی. ولی سالی نیلسون سال‌ها بود که به اسم کارخانه‌ی ولکام واگن، توی خانه و زندگی خصوصی مردم سرک می‌کشید.

وقتی کسی جلویم از این داستان‌ها می‌گفت، می‌گفتم: «ازکجا می‌دونی؟ کی خبر داره؟ ممکنه همین الان رفته باشن سر کار.»

هر طور حساب می‌کردم، می‌دیدم که اگر یک جای کارشان می‌لنگید، یک سرش به سانفرانسیسکو ربط پیدا می‌کرد. حالا هر مشکلی که در میان بود. و آمده بودند اینجا برای فرار از قضیه‌ای که پیش آمده بود. ولی این که چرا آرکاتا را برای ماندن انتخاب کرده بودند معلوم نبود. هر دلیلی که داشت حتمن برای پیدا کردن کار نیامده بودند.

چند هفته‌ی اول هیچ نامه‌ی خاصی برایشان نرسیده بود. فقط یک سری برگه‌های تبلیغاتی و از همین قبیل چیزها. بعدش چند نامه رسید. شاید هفته‌ای یکی دو تا نامه می‌رسید. گاهی که نامه را می‌رساندم، یکی یا هر دویشان توی حیاط بودند. گاهی هم از هیچ‌کدام‌شان خبری نبود. ولی بچه‌ها همیشه توی حیاط ولو بودند. می‌دویدند و جست‌وخیز می‌کردند و گاهی هم توی زمین بایر کنار خانه‌شان دنبال هم می‌گذاشتند. بعد از مدتی که از اقامت‌شان گذشت، چمن حیاط کم‌کم رو به زردی گذاشت و خشک شد. اصلن منظره‌ی دلچسبی نبود. یکی دو باری یکی از همسایه‌ها آمد در خانه‌شان و خواهش کرد تا چمن‌ها را آب بدهند، ولی آن‌ها ادعا کردند که پول خریدن شیلنگ را ندارند. پس برایشان یک شیلنگ خرید. ولی چند روز بعد دیدم که بچه‌هایشان داشتند با شیلنگ بازی می‌کردند. و همین هم آخر ماجرای چمن‌ها بود. دو بار یک ماشین اسپورت سفید را دیدم که جلوی خانه‌شان پارک کرده بود. ماشین مال این حوالی نبود.

یک بار پیش آمد که کاری با زن داشتم. یک نامه برایشان رسیده بود که تمبر کافی نداشت و باید هزینه‌اش را ازشان می‌گرفتم. رفتم در خانه‌شان و دختر کوچولوی‌شان در را برایم باز کرد و رفت مادرش را صدا کند. خانه پر از اساسیه‌ی کهنه بود و لباس‌های‌شان هم همه جای خانه پخش بود. ولی نمی‌شد گفت خانه‌شان کثیف است. البته نامرتب بود. ولی کثیف، نه. یک کاناپه و یک صندلی کهنه توی اتاق پذیرایی بود. زیر پنجره، با آجر و تخته ‌یک قفسه‌ی کتاب درست کرده بودند. قفسه انباشه از کتاب و دسته‌های کاغذ بود. گوشه‌ی اتاق، تابلوهای نقاشی را رو به دیوار تکیه داده بودند. یک گوشه‌ی دیگر هم یک بوم نقاشی روی سه پایه بود، ولی رویش را پوشانده بودند. کیفم را به سمت جلو چرخاندم و منتظر ایستادم. کم کم داشتم به‌ این نتیجه می‌رسیدم که ‌ای کاش اضافه‌بها را خودم پرداخت کرده بودم. همین‌طور که منتظر بودم، چشمم به بوم روی سه پایه بود. چیزی نمانده بود که رویش را کنار بزنم و دزدکی نگاهی بیندازم که صدای پا آمد.

زن گفت: «چکار می‌تونم براتون بکنم؟» قیافه‌اش به هیچ وجه دوستانه نبود. دستی به لبه‌ی کلاهم کشیدم و گفتم: «یه نامه براتون دارم که تمبرش کمه. اگه زحمتی نداره براتون …»

«بدین ببینم. از طرف کیه؟ این که از طرف جری‌یه. دیوانه، برامون نامه‌ی بدون تمبر فرستاده.» داد زد: «از جری نامه اومده.» مارستون هم وارد شد. چندان خوشحال به نظر نمی‌رسید. همین طور پا به پا می‌کردم و منتظر ایستاده بودم.

زن گفت: «پول‌شو می‌دم. هر چی باشه از طرف جری پیره‌ست. بفرمایید. حالا خدانگهدار.»

طرز برخوردشان با همه به همین سبک و سیاق بود. نمی‌شد گفت که مردم محل به‌ این طرز برخورد عادت کرده بودند. در کل، رفتارشان طوری نبود که بشود به آن عادت کرد. ولی بعد از مدتی دیگر کسی زیاد بهشان توجهی نمی‌کرد. شاید هر از چندگاهی، وقتی مرد سبد خرید را توی پیاده‌رو می‌کشید، نگاهی به سر و ریخت و ریشش می‌انداختند، ولی در همین حد بود. دیگر از داستان جدیدی هم خبری نشد.

یک روز ناگهان ناپدید شدند. در دو جهت مختلف. فهمیدم که زن یک هفته قبل از مرد رفته است. گویا با یک مردی رفته بود. بعد از چند روز هم مرد، دست بچه‌ها را گرفته بود و برده بود خانه‌ی مادر خودش در رِدینگ. نامه‌شان حدود شش روز ، از پنجشنبه تا چهارشنبه‌ی بعدش توی صندوق ماند. حفاظ جلوی پنجره‌ها بسته بود و هیچ‌کس به درستی نمی‌دانست که‌ آیا برمی‌گردند یا برای همیشه رفته‌اند. ولی چهارشنبه، باز همان فورد را دیدم که جلوی خانه‌شان نگه داشته بود. حفاظ‌ها هنوز بسته بودند، ولی نامه برداشته شده بود.

از فردای همان روز، مرد هر روز دمِ در، کنار صندوق می‌ایستاد تا نامه‌اش را تحویل بگیرد. گاهی اوقات هم روی پله‌های ایوان منتظر می‌نشست و سیگار می‌کشید. وقتی مرا از دور می‌دید، بلند می‌شد و پشت شلوارش را با دست می‌تکاند و راه می‌افتاد به سمت صندوق. اگر دست بر قضا نامه‌ای برایش داشتم، حتا قبل از این که تحویلش بگیرد، زیرچشمی‌ آدرس فرستنده را نگاه می‌کرد. به ندرت کلمه‌ای ردوبدل می‌شد. اگر هم نگاهمان به هم برمی‌خورد، سری برای هم تکان می‌دادیم. که البته خیلی پیش نمی‌آمد. البته او به وضوح از این وضعیت معذب بود و این را راحت می‌شد تشخیص داد. من هم اگر از دستم برمی‌آمد، دلم می‌خواست کمکش کنم. ولی نمی‌دانستم که دقیقن باید چه بگویم.

یک روز صبح، حدود یک هفته بعد از بازگشتش بود که دیدم دارد به سمت صندوق می‌آید. دست‌هایش توی جیب‌هایش بودند. تصمیمم را گرفتم که‌این بار چیزی بگویم. چی؟ هنوز نمی‌دانستم. ولی حتمن می‌خواستم یک چیزی بگویم. به سمتش که می‌رفتم، پشتش به من بود. نزدیکش که رسیدم، ناگهان برگشت و نگاهم کرد. نگاهی توی چهره‌اش بود که کلمات در دهانم خشک شدند. نامه‌اش را درآوردم و منتظر ایستادم. چند قدمی ‌به سمتم آمد و نامه را بدون هیچ حرفی تحویلش دادم. طوری به نامه نگاه می‌کرد که انگار چیز خیلی عجیبی دیده است.

یک برگه‌ی تبلیغاتی بود مربوط به خدمات بیمه‌ای یک بیمارستان. آن روز صبح، دستکم هفتاد و پنج تا از آن‌ها را توزیع کرده بودم. کاغذ را تا کرد و برگشت داخل خانه.

فردایش هم مثل روزهای قبل منتظر بود. با همان نگاه همیشگی، البته ‌این بار انگار کمی‌آرام‌تر. حسی داشتم که می‌گفت نامه‌ای که برایش می‌بردم، همانی است که منتظرش بوده است. امروز صبح، وقتی داشتم نامه‌ها را دسته می‌کردم، دیده بودمش. پاکتی بود ساده و سفید. آدرس با حروف درشت، تمام پشت پاکت را پوشانده بود و انگار دست خط یک زن بود. مهر اداره‌ی پست پورتلند رویش بود و نشانه‌ی فرستنده هم خیابانی بود در پورتلند و نام گیرنده هم با حروف اختصاری جی. دی. نوشته شده بود.

نامه را که می‌دادم دستش، گفتم: «صبح بخیر.»

بدون هیچ حرفی، نامه را گرفت و ناگهان رنگش پرید. کمی ‌مِن و مِن کرد و بعد راه افتاد سمت در ورودی. نامه را بالا رو به نور گرفته بود. بلند گفتم: «اون زن خوبی نیست رفیق! اینو همون اولین باری که دیدمش فهمیدم. چرا فراموشش نمی‌کنی؟ چرا نمی‌ری سر کار تا فراموشش کنی؟ چه مشکلی با کار کردن داری؟ زمان جنگ با کار شبانه‌روزی سرمو گرم می‌کردم و یادم می‌رفت که دور و برم چه خبره. اون وقتا…»

منتظر تمام شدن حرفم نماند و رفت تو. بعد از آن، فقط پنج روز دیگر آنجا ماند. باز هم منتظر نامه بود، ولی دیگر از پشت پنجره نگاه می‌کرد. تا نمی‌رفتم، از خانه بیرون نمی‌آمد. از دور صدای باز شدن در را می‌شنیدم. گاهی سری برمی‌گرداندم و می‌دیدم که بدون هیچ عجله‌ای به سمت صندوق می‌رود.

آخرین باری که دیدمش، پشت پنجره‌ ایستاده بود و نگاهی خونسرد و آرام داشت. پرده‌ها بسته بودند. ولی حفاظ‌های پنجره‌ها را بالا داده بود. فهمیدم که تصمیمش را گرفته است تا باروبندیلش را جمع کند و از آنجا برود. انگار این بار دیگر نگاهم نمی‌کرد. چشم‌هایش به من بود، ولی داشت به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. از ورای بام‌ها و درخت‌ها انگار به جنوب خیره شده بود. همین‌طور نگاه کرد تا از جلوی خانه‌شان رد شدم. نگاهی به پشت سرم انداختم. همان طور پشت پنجره ‌ایستاده بود. طوری خیره نگاه می‌کرد که برگشتم و جهت نگاهش را تعقیب کردم. هیچ چیز نبود جز درودیوار چوبی کهنه‌ی خانه‌ها و کوه‌ها و بعدش هم آسمان.

روز بعدش رفته بود. هیچ نشانی هم از خودش جا نگذاشته بود. هر از چندگاهی نامه‌ای به نشانی‌شان می‌رسد. گاهی اوقات خطاب به مرد است و گاهی به زن. گاهی هم هر دویشان گیرنده‌ی نامه‌اند. اگر سفارشی باشد، یک روز نگهش می‌داریم و بعد برش می‌گردانیم به فرستنده. خیلی نیستند. و برایم مهم هم نیست. بخشی از کارم است. هر طور نگاه می‌کنم، همیشه از شغلم راضی بوده‌ام.

 نسخه‌ی پی دی اف داستان: در سانفرانسیسکو چکار می کنی

le-samourai

مروری بر عناصر روایی و سبک شناسی آثار ژان پی یر ملویل

صدا، تصویر، حرکت؛ سه مولفه ی اساسی هنر سینما برای ایجاد و حفظ ارتباط با مخاطب. همان طور که نمی توان صدا را از موسیقی و حرکت را از رقص و کلمه را از ادبیات حذف کرد، تصویر متحرک،  نه به عنوان جزئی از سینما، بلکه خودِ سینماست که بدون آن ها یا با کم توجهی به آن ها، اصل وجودی این رسانه زیر سوال می رود. مکالمه ای تلفنی را در نظر بگیرید، که در آن سوی خط، صاحب فضل و دانشی با کمال نشسته است و میل آن دارد تا هر آنچه از هستی دریافته است با شما در میان بگذارد. حال اگر صاحب خط تلفنی بی کیفیت باشید، و یا هجوم پارازیت ها، واژگان پرمایه ی دانشمند را یکی در میان به گوش شما برساند، گفتار فضیلانه نه تنها هیچ به کار شما نخواهد آمد و هیچ از آن درنخواهید یافت، بلکه در همان اوان گفتگو، عطایش را به لقایش (صدایش) خواهید بخشید و به قطع این ارتباط مغشوش رای خواهید داد و بر شما حرجی نیز نخواهد بود. کیفیت روایت سینمایی، یعنی چگونگی استثمار تصاویر متحرک، به مثابه لایه ی نخست ارتباط با مخاطب، تعیین کننده اصلی سرنوشت لایه های دیگر خواهد بود. به عبارت دیگر، در صورت عدم ارتباط، یا ارتباط نامناسب مخاطب با لایه ی اول، لایه های دیگر روایت هرز خواهند رفت.

ژان پیر ملویل در مصاحبه ای[1] گفته است: «مراقبم که هیچگاه واقعگرا نباشم. کاری که من می کنم، غیرواقعگرایی است.» از نمونه های مشخص این «غیرواقعگرایی» می توان فیلم مشهور «ارتش سایه ها» را مثال زد. ملویل، خود از اعضای جنبش زیرزمینی مقاومت فرانسه بوده است و برای مدتی نیز برای در امان بودن از ماموران امنیتی آلمان نازی در لندن به سر برده است. بنابراین می توان پردازش شخصیت اصلی ارتش سایه ها را تا حد زیادی تحت تاثیر زندگی واقعی خود کارگردان دانست. با این حال، این فیلم با عناصری غیرواقعگرایانه درگیر است، که باور کلیت اثر را برای مخاطب دشوار می سازد. این غیرواقعگرایی، نه تنها کارکردی در جهت وجه ساختارشکنی کارگردان نداشته است، بلکه تماشاگر را متقاعد می سازد که فیلمساز، نه تنها تجربه ی شخصی حضور در زندان های آلمان نازی را نداشته، بلکه از کم و کیف آنچه که در آن ها می گذشته نیز کاملا بی اطلاع بوده است. در تصویری که ملویل از زندان و اردوگاه های کار اجباری مخالفان سیاسی نمایش می دهد، لباس ها اتوکشیده، موها آب و شانه کرده، و همه چیز مرتب است و وضعیت ظاهری زندانی ها، کم شباهت به ساکنان یک هتل پنج ستاره نیست. همه ی این ها را بگذارید در کنار سکانس فرار فیلیپ از جوخه ی مرگ، تا مجموعه ی غیرواقعگرایانه ی کارگردان تکمیل شود! سکانس فراری دادن فیلیپ، تماشاگر را ناگهان برای چند دقیقه به میانه ی فیلم های جیمز باند و ماموریت غیرممکن پرتاب می کند.

حال اگر نگاهی به فیلم «سامورائی» بیندازیم، شاهد جنس دیگری از عدم واقعگرایی ملویلی خواهیم بود. جف کاستلو (با بازی آلن دلون) در نقش آدمکشی مزدور و تنها، کاراکتری محبوب در دوران «آنتوان روکانتن» و «مورسو» است. یکی از دلایل عمده ی محبوبیت فیلم نیز (در کنار بازی آلن دلون) واقع شدن در دوران اوج بحث های پر آب و تاب اگزیستانسیالیسم و فردیت و پوچگرایی در اروپا و محبوبیت بی حدوحصر فیلم های گانگستری  و فیلم نوار در امریکاست. کاستلوی تنها، در خانه ای تقریبا خالی از اساس زندگی می کند و تنها همدمش پرنده ای است در قفس که در میانه ی اتاق می گذاردش. کارگردان تمام تلاشش را به کار می گیرد تا از کاستلو قهرمانی بسازد که قواعد مرسوم جامعه اش را وقعی نمی نهد. یعنی خصوصیتی که یکی از ابزار لازم محبوبیت در میانه ی قرن بیستم است و همچنین هرآنچه که شبه روشنفکران آن دوران نیاز داشتند برای ایجاد (توهم) حس همذات پنداری. جف کاستلو با قواعد خود بازی می کند و چندان تاثیری از محیط نمی پذیرد. اما چنین کاراکتری برای تکمیل شدن نیاز به ابزار بسیار مهم دیگری نیز دارد. او باید زیرک و باهوش هم باشد، آنقدر که پلیس و بدخواهانش را کلافه کند. حالا آن چیزی که به یاری این زیرکی آمده، همان عدم واقعگرایی ملویلی است. بگذارید برای شرح بیشتر، اشاره ی مستقیم به سکانس هایی از خود فیلم داشته باشیم. بازرس پلیس برای به دام انداختن کاستلو، کسانی را مامور می سازد تا در خانه اش میکروفون کار بگذارند. کاستلو وقتی به خانه می رسد، با دیدن ظرف پر از غذای پرنده اش، به فراست درمی یابد که میکروفونی در اتاقش جاسازی شده است! قهرمان داستان در این سکانس چندان وقت خودش و تماشاگر را نمی گیرد، مستقیم و بدون هیچ جستجویی به سراغ میکروفون می رود که پشت پرده پنهان شده است. پرده را کنار می زند و انگار که از اول می دانسته آنجاست، نگاه پیروزمندانه ای بدان می اندازد. در این میان، پایه ی کنش دراماتیک اصلی فیلمنامه، یعنی بازی موش و گربه و جدال میان بازرس پلیس و جف کاستلو نیز محل ابهام است. جف کاستلو از میان ده ها مظنونی که پس از جنایت دستگیر می شوند، مورد توجه خاص بازرس قرار می گیرد، بدون این که هیچ دلیل منطقی به تماشاگر ارائه شود که تفاوت وی با سایر مظنونان در چیست، که این گونه بازرس را به جنایتکاری اش اطمینان افتاده است. درباره ی سامورائی سخن بسیار می توان گفت. می توان سراغ سکانس شناسایی کاستلو از میان مردان بارانی پوش رفت و یا فلسفه ی منطقی سکانس پایانی فیلم را زیر سوال برد و از تضادش با شخصیت پردازی کاستلو و کلیت داستان گفت. اما به جای این همه، می توان مروری بر سایر فیلم های ملویل داشت.

فیلمسازان مولف، در طی عمر بیش از صد ساله ی سینما، تلاش بسیاری در شکستن ساختار مالوف روایت سینمایی داشته اند. روایت مالوف، یا به عبارتی همان سینمای قصه گو، تابع قواعدی است که در درجه ی نخست، ضامن نشاندن تماشاگر در پای فیلم تا دقیقه ی آخر است. شاید شسته رفته ترین این قواعد را بتوان در کتاب اصول فیلمنامه نویسی سید فیلد جست که البته سال ها پس از ملویل گردآوری شده است. کاری که «فیلد» در این کتاب انجام داده، ابداع روشی تازه برای روایت سینمایی نیست. نویسنده در این کتاب، با یک کار پژوهشی، درصدد فرموله کردن کارهای موفق پیشتازان سینما بوده است. به عبارتی دیگر، سید فیلد تلاش داشته است تا زیبایی شناسی سینمایی را فرموله کند. وی چهارچوبی ارائه می دهد که انعطاف لازم برای پذیرفتن هر نوع مضمونی را داراست. نه در هم کنشی با فرم دارد و نه محدودیتی برای محتوا قائل است. ملویل نیز همگام با بیشتر سینماگران هم نسل خود، و به نحوی در راستای پیدایش و گسترش مفهوم سینمای مستقل (یا همان موج نو)، تلاش زیادی در جهت شکستن ساختار مالوف روایت سینمای دارد. وی از این رهگذر دست به آزمون و خطاهایی می زند که با در نظر گرفتن مجموعه ی آثارش، چندان موفق نمی نماید. نحوه ی تعریف و سپس چیدمان اجزای روایت فیلمنامه، که به نظر می رسد ساختارشکنی در تدوین نیز در این زمینه بی تاثیر نبوده است، تعقیب داستان را گاه به چالشی سخت برای مخاطب تبدیل می سازد. اینجا بحث روایت های خطی و غیرخطی و بازی با عنصر زمان و مکان در میان نیست، بلکه گاه داستان در فیلم های ملویل، مانند پازلی است که فاقد چندین قطعه است. قطعه هایی که برای پیشبرد داستان اساسی اند و این گونه نیست که بتوان با کمک گرفتن از قرینه های لفظی یا معنوی، به کشف آن ها نائل شد. علاوه بر این، از قبل این ساختارشکنی، گاه با مشکل وزن بندی نادرست خرده روایت ها نیز مواجه می شویم. فیلم «یک پلیس» نمونه ی خوبی از این توزیع نامناسب است. تا جایی که تماشاگر را در تشخیص روایت اصلی فیلم سردرگم می سازد. فیلم مدت زمان زیادی را به موضوع سرقت از بانک می پردازد و  بیننده را متقاعد می سازد که در حال تماشای روایت اصلی است. در حالی که این تصور از نیمه ی فیلم رنگ می بازد.

«خاموشی دریا» به عنوان نخستین اثر سینمایی بلند ملویل، بر اساس داستان کوتاهی به همین نام ساخته شده است. تقریبا تمام فیلم با نریشن پیش می رود و این، چندان شیوه ی نامتداولی برای برگردان سینمایی یک اثر ادبی نیست. اما نریشن در این فیلم به حدی است که مجالی برای تصویر باقی نمی گذارد. در بسیاری از نماهای این فیلم، صحنه ای را می بینیم و صدای نریتور را در حال توصیف همان صحنه می شنویم. مثلا در صحنه ای سه اسب سوار از راه می رسند و صدای نریتور را می شنویم که به مانند یک گزارشگر فوتبال اعلام می کند که آن روز سه اسب سوار وارد ده شدند! این کم کارآمدی و گاه حتی ناکارآمدی نریشن روی فیلم را می توان در «بچه های بد» نیز دید. به نظر می رسد که با حذف صدای راوی، فیلم چیز زیادی را از دست نخواهد داد. همین گونه است کارکرد زیرنویس در فیلم های ملویل. در این مورد می توان باز «سامورائی» را مثال زد. کارگردان در نیمه نخست، زمان رخداد داستان را به صورت زیرنویس بر صفحه حک می کند. در حالی که تماشاگر هنوز به دنبال پاسخ این سوال است که دانستن روز و ساعت چه کارکردی در این روایت دارد، به ناگاه در میانه ی فیلم زیرنویس قطع می شود و دیگر تا انتها اثری از اعلام دائم زمان نمی بینیم.

عدم معرفی مناسب شخصیت ها را می توان یکی از عناصر سبکی ژان پی یر ملویل دانست که همانا نتیجه ی اصرار بر شکستن ساختار مالوف روایی است. وی اصرار دارد تا شخصیت ها در طی فیلم به تماشاگر شناسانده شوند و این اصرار، گاه تماشاگر را در همان بادی امر، چنان سردرگم می سازد که رشته ی داستان را به دلیل عدم وزن بندی درست کاراکترها از دست می دهد. از نمونه های این ادعا می توان به «خبرچین» اشاره کرد. اگر هدف کارگردان از این تمهید، واداشتن تماشاگر به تماشای دوباره ی فیلم بوده، می توان گفت که به این هدف رسیده است. با این حال، «خبرچین» در مقایسه با دیگر فیلم های ملویل، دارای ساختار منسجم تری است. فیلمنامه دارای ساختاری خطی است که البته نتیجه ی اقتباس مستقیم از رمان است. در خبرچین، برخلاف فیلم های مطرح ملویل، از جمله «یک پلیس»، «سامورائی»، و «ارتش سایه ها» با فیلمنامه ی پردیالوگی مواجه هستیم. می توان از رهگذر مرور بر این فیلم، نگاهی به عناصر فرمالیستی آثار ملویل نیز انداخت. ملویل با تمام مستقل بودنش، تاثیرپذیری از سینمای جنائی-کلاسیک امریکا را نه پنهان می کند و نه انکار. این تاثیرپذیری بیشتر از این که دلایل هنری و سینمایی داشته باشد، ریشه در تجارب سیاسی فیلمساز دارد. نگاه ملویل به امریکا، به مانند بسیاری از همنسلانش، نگاه به یک منجی است که فرانسه را از چنگال رایش سوم رهانیده است. شاید دیگر نیاز به تکرار نباشد که «ملویل» نام اصلی فیلمساز نیست و آن را از نام نویسنده ی معروف امریکایی، هرمان ملویل، خالق «موبی دیک» وام گرفته است. فیلم های جنائی سیاه و سفید دهه ی 1930 امریکا حاوی عناصری هستند که می توان همه ی آن ها را یکجا در بیشتر فیلم های ملویل یافت. از پررنگ ترین آن ها می توان به لباس کاراکترهای مرد اشاره کرد. بارانی و کلاه شاپو جزء جدایی ناپذیر مردهای ملویل اند. ماشین های امریکایی، هر چند که برای خیابان های فرانسه بسیار بزرگ به نظر می رسند نیز از علائق ویژه ی فیلمسازند. سیگار، زنان اغواگر، اسلحه، پلیس فاسد، کافه های پُردود، خیانت، پنهان ساختن چهره ی کاراکترها در سایه و بیرون آمدن از این سایه به عنوان ابزاری برای گره افکنی و گره گشایی، و موارد دیگر، همگی را می توان وامدار سینمای گنگستری امریکا در آن دوران دانست که همگی جابجا در فیلم های ملویل و یکجا در «خبرچین» گرد هم آمده اند. شاید همین شیفتگی است که ملویل را به عنوان واردکننده ی ژانر فیلم نوار از امریکا به اروپا مطرح می سازد.

یکی دیگر از علائق ملویل، استفاده از موسیقی سر صحنه است، که در خبرچین بیشتر از سایر فیلم هایش به کار رفته است. برای نمونه می توان به سکانس حمله ی «سیلیان» به «ترز» اشاره کرد که موسیقی با تمام تناسبش با فضا، از رادیویی در حال پخش است. و یا سکانس گره گشایی اواخر فیلم که سیلیان در کافه ای در حال رمزگشایی از اتفاقات رخ داده است و تماشاگر ممکن است بدون دیدن مرد نوازنده، چندان آگاهی حاصل نکند که موسیقی جاز در حال پخش، سر صحنه نواخته می شود.

استفاده از نشانه ها در خبرچین، به نظر می رسد که تجربه ای جدید در کار ملویل باشد. نام اصلی فیلم، «دولوس» در ادبیات خیابانی فرانسه به معنی کلاه است. و بیشتر به کلاه شاپویی با لبه ی باریک اطلاق می شود. همین لغت در میان باندهای خلافکار فرانسوی اشاره ای تلویحی است به خبرچین پلیس. در یکی از نماهای فیلم، سیلیان وارد کلوپ «نوتچیو» می شود و کلاهش را روی میز تحویلدار لباس می گذارد. تحویلدار شماره ی 13 را در نمایی گل درشت و کلوزآپی بیش از حد اغراق شده، روی کلاه می گذارد. به عبارت دیگر، فیلمساز اطمینان حاصل می کند که تماشاگر فهمیده است که سیلیان در این داستان عاقبت به خیر نخواهد شد! و نمایی از همان کلاه را داریم در نمای پایانی فیلم که پس از کشته شدن و زمین خوردن سیلیان روی زمین می افتد و تاکیدی دیگربار دارد بر پیش بینی شماره ی 13 و البته خبرچین بود سیلیان، با استفاده از استعاره ی معنایی دولوس.

فیلم های ملویل را می توان به دو دسته ی عمده تقسیم کرد؛ فیلم های مرتبط با جنگ جهانی دوم، که به نحوی برخاسته از تجربه ی شخصی کارگردان است، و دیگری فیلم های گنگستری که نتیجه ی شیفتگی ملویل به این ژانر در فیلم های امریکایی است. ملویل در زمانی می زیسته که هرگونه سرکشی و طغیان در برابر گفتمان غالب و اتوریته ی معطوف به آن، فارغ از سمت گیری این سرکشی، به عنوان ارزش مورد تحسین قرار می گرفته. این عدم التفات به سمت گیری، در بسیاری موارد، کار را به تحسین عناصر ضداجتماع نیز کشانیده است. این مهم نیست که جف کاستلو، آدمکشی مزدبگیر است و حتی مقتولانش را نمی شناسد، او صرفا به خاطر سرکشی در برابر اتوریته و انزواگزینی و سبک زندگی سالکانه، تبدیل به قهرمانی می شود، که تنها به یک نسل تعلق دارد.

مسعود حقیقت ثابت

[1] David L.Overby, “Dirty Money”, Sight and Sound, 43.4, (Autumn 1974) p.246

Carver

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

من و جی. پی (J. P.) روی ایوان جلویی مرکز ترک اعتیاد به ‌الکل فرانک مارتین نشسته‌ایم. جی. پی هم، مثل بقیه‌ی ماها در مرکز بازپروری فرانک مارتین، پیش از هر چیز یک الکلی است. البته ‌او یک دودکش پاک‌کن هم هست. اولین بار است که گذارش به‌اینجا افتاده، به همین خاطر هم کمی‌ ترسیده. من پیش از این، یک بار دیگر هم اینجا بوده‌ام. بار دومم است. حالا به هر دلیلی. چه‌اهمیتی دارد؟ اسم واقعی جی. پی، جو پنی است، ولی او دلش می‌خواهد او را جی.پی صدا بزنم. حدود سی سالش است. از من جوان‌تر است. نه خیلی جوان‌تر، فقط یک کمی. دارد برایم تعریف می‌کند که چطور وارد حرفه‌اش شد. وقتی حرف می‌زند، از دست‌هایش زیاد استفاده می‌کند. دست‌هایش می ‌لرزند. می‌گوید: «قبلن این طوری نبودم.» منظورش لرزش دست‌هایش است. بهش می‌گویم که با هم همدردیم. می‌گویم که لرزش‌ها برطرف می‌شوند. و واقعن هم همین‌طور است. ولی زمان می‌برد.

فقط چند روز است که‌ اینجاییم. هنوز اول راهیم. جی. پی دست‌هایش می‌لرزد. هر از چندگاهی، یک جایی، یک عصبی – یا شاید هم عصب نباشد – جایی توی شانه‌ام تیر می‌کشد. گاهی هم یک سمت گردنم این طور می‌شود. این طور مواقع دهانم خشک می‌شود و قورت دادن آب دهان برایم سخت می‌شود. می‌دانم که ‌اتفاقی قرار است بیفتد و سعی می‌کنم از آن پیشگیری کنم. می‌خواهم از این اتفاق فرار کنم. فقط چشمانم را می‌بندم و می‌گذارم تا این حالت برطرف شود. می‌گذارم تا برود سراغ یک نفر دیگر. دیروز یک مورد تشنج داشتیم. یک مردی که تاینی (Tiny) صدایش می‌کنند. یک تکنیسین برق از سانتا روزا، که خیلی چاق و گنده ‌است. می‌گفتند که دو هفته‌ای می‌شود اینجاست و پیچ اول را رد کرده‌ است. یکی دو روز دیگر قرار بود مرخص شود و شب سال نو را می‌توانست در کنار همسرش تلویزیون تماشا کند. تاینی قصد داشت که شب سال نو کلوچه و شکلات داغ بخورد. دیروز صبح، وقتی برای صبحانه آمد پایین، حالش خوب بود. داشت صدای اردک درمی‌آورد. موهایش را آب و شانه کرده بود و از وسط فرق باز کرده بود. تازه دوش گرفته بود. یک جای صورتش را هم موقع تراشیدن ریشش بریده بود. خب که چه؟ تقریبن همه در فرانک مارتین، یکی از همین بریدگی‌ها روی صورتمان داریم. مهم چیزی بود که بعدش اتفاق افتاد. تاینی بالای میز نشسته بود و آرنجش را روی لبه‌ی میز تکیه داده بود و داشت یکی از ماجراهای عرق‌خوری‌اش را تعریف می‌کرد. بقیه که دور میز نشسته بودند می‌خندیدند و هی سر تکان می‌دادند و تخم مرغ‌های آب‌پزشان را می‌خوردند. تاینی کمی ‌تعریف می‌کرد و بعد با لبخندی دورتادور میز را رصد می‌کرد تا واکنش جمع را بسنجد. همه‌ی ما، یک وقتی از همین دیوانه‌بازی‌ها درآورده بودیم و تعجبی نداشت که به ماجراهایش بخندیم. جلوی تاینی روی میز، یک بشقاب نیمرو بود و کمی ‌هم بیسکویت و عسل. من هم سر همان میز نشسته بودم، ولی گرسنه‌ام نبود. یک فنجان قهوه هم جلویم بود. ناگهان، تاینی دیگر سر جایش نبود. با صدای مهیبی از روی صندلی‌اش پخش زمین شد. روی پشتش افتاده بود، چشم‌هایش بسته بود و داشت دست و پا می‌زد. بقیه با فریاد فرانک مارتین را صدا زدند. ولی او خودش همانجا ایستاده بود. چند نفری روی زمین کنار تاینی زانو زدند. یکی از آن‌ها انگشتانش را در دهان تاینی فرو برد و سعی کرد تا زبانش را بگیرد. فرانک مارتین داد زد: «همه عقب!» جماعتی دور تاینی رویش خم شده بودند و داشتند تماشا می‌کردند. نمی‌توانستیم چشم ازش برداریم. فرانک مارتین گفت: «بذارید بهش هوا برسه.» بعدش دوید سمت دفتر تا آمبولانس خبر کند.

تاینی امروز هم با ماست. امروز صبح فرانک مارتین با ون خودش از بیمارستان برش گرداند. وقتی تاینی برگشت، برای صبحانه دیگر دیر شده بود، اما به هر حال کمی‌ قهوه خورد و سر یکی از میزها در سالن غذاخوری نشست. یک نفر از آشپزخانه برایش نان تست آورد، ولی تاینی نخوردش. فقط نشست و زل زد به فنجان قهوه‌اش. هر از چندگاهی فنجانش را روی میز جلو و عقب می‌کرد.

می‌خواستم ازش بپرسم که قبل از این که آن اتفاق بیفتد، متوجه چیزی شده بود یا نه. می‌خواستم بدانم که ضربان قلبش تند شده بود یا این که به شماره ‌افتاده بود. می‌خواستم بدانم که پلکش پریده بود یا نه. ولی چیزی نمی‌گویم. به نظر نمی‌رسید که چندان علاقه‌ای برای صحبت در این مورد داشته باشد. به هر حال، هیچ وقت اتفاقی را که برایش افتاده بود فراموش نمی‌کردم. تاینی پیر، همان طور روی زمین ولو شده بود و دست و پا می‌زد. حالا هر وقت که ‌این عصب شروع می‌کند به تیر کشیدن، نفس عمیقی می‌کشم و هر لحظه منتظرم که روی زمین و رو به ‌آسمان ولو شوم و یک نفری انگشت کند توی دهانم.

جی. پی روی ایوان جلویی نشسته ‌است. دست‌هایش را بین ران‌هایش گذاشته‌ است. سیگاری روشن می‌کنم و زیر سیگاری‌ام هم، سطل کهنه‌ای است که با آن زغال برمی‌دارند. راه می‌روم و به جی. پی گوش می‌دهم. ساعت یازده صبح است. یک ساعت و نیمی‌ به ناهار مانده ‌است. هیچ کدام گرسنه نیستیم. ولی منتظریم تا وقت ناهار شود و برویم بنشینیم سر میز توی سالن غذاخوری. شاید آن موقع گرسنه‌مان شود.

جی. پی دارد تعریف می‌کند که چطور وقتی بچه بود، افتاده توی چاهی در مزرعه‌ای که در آن بزرگ شده بود. شانس آورده بود که چاه خشک بوده. می‌گوید: «یا شایدم بدشانسی.» نگاهی به‌اطرافش می‌کند و سری تکان می‌دهد. تعریف می‌کند که چطور بعدازظهر همان روز پیدایش کرده بودند و پدرش با یک طناب کشیده بودش بیرون. آن پایین خودش را خیس کرده بود. توی چاه وحشت‌زده شده بود. هی فریاد زده بود و کمک خواسته بود و منتظر مانده بود و باز هم فریاد زده بود. آن قدر داد زده بود که دیگر صدایش درنمی‌آمد. گفت که‌ آن اتفاق تاثیر عمیقی رویش گذاشته. ته چاه نشسته بود و به دهنه‌ی چاه در بالا نگاه کرده بود. آن بالای بالا، یک دایره‌ی کوچک از آسمان آبی را می‌دید. هر از چندگاهی ابری سفید ظاهر می‌شد و می‌گذشت. گاهی هم دسته‌ای پرنده رد می‌شد و انگار صدای بال زدنشان توی سر جی. پی می‌پیچید. توی سرش صداهای دیگری را هم می‌شنید. صداهای خش‌خشی را از بالای سرش روی دیواره‌ی چاه می‌شنید و حس می‌کرد که چیزهایی روی موهایش می‌ریزند. به حشرات فکر کرده بود. صدای باد را که‌ از دهانه‌ی چاه رد می‌شد شنیده بود و آن صدا هم رویش تاثیر عجیبی گذاشته بود. خلاصه‌ این که ته آن چاه، همه چیز زندگی برایش شکل دیگری پیدا کرده بود. ولی چیزی روی سرش نریخت و کسی هم آن دایره‌ی آبی بالای سرش را نبست. بعد پدرش با طناب رسیده بود و طولی نکشیده بود که جی. پی باز به زندگی‌اش در بیرون چاه بازگشته بود.

می‌گویم: «ادامه بده جی. پی، بعدش چی شد؟»

وقتی هجده‌ یا نوزده سالش بود و دبیرستان را تمام کرده بود و کاری در زندگی‌اش نداشت که بکند، روزی به سمت دیگر شهر رفت تا یکی از دوستانش را ببیند. دوستش در خانه‌ای زندگی می‌کرد که‌ یک شومینه داشت. جی. پی و دوستش با هم دمی‌ به خمره زدند و کمی‌ هم موسیقی گوش دادند. بعدش یکی در می‌زند. دوستش می‌رود تا در را باز کند. زن جوانی پشت در است با ادوات دودکش پاک‌کنی. کلاه سیلندری روی سرش دارد و همین هم جی. پی را حسابی متعجب می کند. زن جوان به دوست جی. پی می‌گوید که قرار دارد برای تمیز کردن دودکش شومینه. دوستش هم سری تکان می‌دهد و راهش می‌دهد داخل. زن به جی. پی هیچ توجهی نمی‌کند. بساطش را داخل شومینه پهن می‌کند. شلوار سیاه، پیراهن سیاه، جوراب و کفش سیاه به تن دارد. البته تا آن موقع کلاه سیلندری را از سرش برداشته ‌است. جی. پی می‌گوید که با دیدن زن، یک حالی شده بوده. همان طور که جی. پی و دوستش آبجو می‌خورند و موزیک گوش می‌دهند، زن هم کارش را می‌کند که همان تمیز کردن شومینه ‌است. ولی آن‌ها چشم از زن برنمی‌دارند. هم خودش، و هم کاری که می‌کند. هر از چندگاهی هم جی. پی و دوستش با پوزخند به هم نگاهی می‌اندازند و گاهی چشمک می‌زنند. وقتی زن جوان تا کمر درون دودکش می‌رود، جی. پی و دوستش ابرویی بالا می‌اندازند. جی. پی می‌گوید: «قیافه‌ی دختره همچین بد نبود.»

کار زن که تمام می‌شود، بساطش را جمع می‌کند. آن وقت چکی را از دوست جی. پی تحویل می‌گیرد. پدر و مادر دوستش چک را به نام زن جوان نوشته بودند. بعدش زن از دوستش می‌پرسد که می‌خواهد او را ببوسد یا نه. زن می‌گوید: «شانس میاره.» جی. پی حسابی گیج شده بوده. چشمان دوستش از تعجب گشاد شده بود. بعد در حالی که حسابی سرخ شده، گونه‌ی زن را می‌بوسد. در همان لحظه، جی. پی با خودش تصمیمی‌ می‌گیرد. آبجویش را زمین می‌گذارد. از روی کاناپه بلند می‌شود. به سمت زن جوان می‌رود که داشته خارج می‌شده. جی. پی به ‌او می‌گوید: «من هم!»

زن سرش را می‌چرخاند و نگاهی به‌او می‌اندازد. جی. پی می‌گوید که درآن لحظه می‌توانست ضربان قلب خودش را بشنود. معلوم می‌شود که‌ اسم زن جوان، راکسی است. راکسی می‌گوید: «حتمن. چرا که نه؟ چند تا بوس اضافه برام مونده.» بعد جی. پی را می‌بوسد. درست روی لب‌ها. بعدش برمی‌گردد و می‌رود.

به همین سادگی، به سرعت یک چشم بر هم زدن. جی. پی زن جوان را تا بیرون خانه مشایعت می‌کند. در خروج را برایش باز می‌کند و نگه می ‌دارد. بعد با او از پله ها پایین می‌رود و قدم به خیابان می‌گذارد، جایی که زن ماشینش را پارک کرده. کاملن از خود بیخود شده بوده. دیگر هیچ چیز در این دنیا برایش اهمیتی نداشته. می‌دانسته که بالاخره روزی کسی را ملاقات می‌کند که زانوهایش را به لرزش می‌اندازد. جای بوسه‌اش انگار هنوز روی لب هایش می‌سوزد. جی. پی نمی‌توانسته خودش را جمع و جور کند. از احساسات لبریز شده بوده و دنبال زن به هر سمت کشیده می‌شده. در عقب ماشین را برای زن جوان باز می‌کند. بعد کمکش می‌کند تا ابزارش را توی ماشین بگذارد. زن می‌گوید: «ممنونم.» بعد از دهنش پریده که می‌خواهد زن را دوباره ببیند. و این که آیا زن دوست دارد با او به دیدن فیلمی ‌برود؟ بالاخره فهمیده بوده که می‌خواهد با زندگی‌اش چکار کند. او می‌خواسته همان کاری را در پیش بگیرد که زن می‌کرد. می‌خواست که ‌یک دودکش پاک‌کن شود. ولی همان موقع به زن در این مورد چیزی نمی‌گوید.

جی. پی می‌گوید که زن انگشت به دهان براندازش کرد. بعدش از روی صندلی جلوی ماشینش کارت ویزیتی را برداشت و دستش داد. گفت: «امشب بعد از ساعت ده با این شماره تماس بگیر. می‌تونیم با هم صحبت کنیم. حالا باید برم.» بعد کلاه سیلندری را سرش گذاشت و سوار شد. اما قبل راه‌افتادن، یک بار دیگر به جی. پی نگاهی انداخته بود و لبخندی زده بود. انگار که ‌از او خوشش آمده بود. بعد گازش را گرفت و رفت.

می‌گویم: «بعدش چی؟ ادامه بده.»

علاقمند شده بودم. البته هر داستان دیگری هم بود، من همین طور گوش می‌دادم. حتا اگر شروع می‌کرد به تعریف داستانی درباره‌ی این که چطور روزی ناگهان تصمیم گرفت وارد کار خرید و فروش نعل اسب شود. دیشب باران باریده بود. ابرها هنوز نزدیک تپه‌های آن سوی دره متراکم بودند. جی. پی گلویی صاف می‌کند و نگاهی به تپه‌ها و بعد به ‌ابرها می‌اندازد. دستی به چانه‌اش می‌کشد و داستانش را از سر می‌گیرد.

راکسی و او با هم قرار می‌گذارند و بیرون می‌روند. بعد از چند قرار، جی. پی زن را راضی می‌کند تا او را هم وارد حرفه‌اش کند. ولی راکسی با پدر و برادرش کار می‌کرد و تعدادشان هم برای انجام کارهایشان کافی بود. آن‌ها به آدم دیگری نیاز نداشتند. به علاوه، مگر او که بود؟ جی. پی؟ جی. پی چی؟ آن‌ها به دخترک هشدار داده بودند که مواظب باشد. بنابراین جی. پی و زن جوان با هم به دیدن چند فیلم رفتند. بعدش چند بار با هم به رقص رفتند. ولی حرف‌هایشان بیشتر حول و حوش همان حرفه‌ی دودکش پاک‌کنی می‌چرخید. جی. پی می‌گوید قبل از این که به خودشان بجنبند، داشتند درباره‌ی تشکیل زندگی حرف می‌زدند و بعد از مدتی کوتاه، همین کار را هم کردند. آن‌ها با هم ازدواج کردند. پدرزن جی. پی او را هم به عنوان شریک وارد کارشان می‌کند. در کمتر از یک سال، راکسی صاحب یک بچه شد. بعدش کار دودکش پاک‌کنی را رها کرد. مدت کوتاهی بعد، صاحب فرزند دوم شد. جی. پی آن موقع در نیمه‌ی سال‌های بیست زندگی‌اش بود. ترتیب خرید یک خانه را می‌دهند. می‌گوید که ‌از زندگی‌شان راضی بودند. می‌گوید: «از اوضاع راضی بودم. هر چیزی که می‌خواستم به دست آورده بودم. زن، و بچه‌هایی که عاشقشون بودم و همین طور کاری که دوستش داشتم.» ولی بعدش به دلیلی، که معلوم نبود چه بود، شروع کرده بود به نوشیدن. برای مدتی طولانی فقط و فقط آبجو می‌نوشید. هر نوع آبجویی، فرقی نمی‌کرد. می‌گفت که می‌توانست تمام بیست و چهار ساعت شبانه روز، بی وقفه آبجو بنوشد. شب‌ها موقع تماشای تلویزیون آبجو می‌نوشید. هر از چندگاهی هم مشروب سنگین می‌نوشید. ولی این فقط زمان‌هایی بود که برای تفریح از شهر بیرون می‌رفتند، که خب زیاد پیش نمی‌آمد. یا وقت‌هایی که مهمان داشتند. بعدش زمانی رسید، که نمی‌دانست چرا، ولی شروع کرد به نوشیدن جین و تونیک به جای آبجو. بعد از شام، جلوی تلویزیون، بیشتر جین و تونیک می‌نوشید. همیشه‌ یک لیوان جین و تونیک دستش بود. می‌گفت که طعمش را دوست داشت. می‌گفت که وقتی کار روزانه‌اش تمام می‌شد، قبل از رفتن به خانه، جایی توقف می‌کرد و می‌نوشید. بعدش دیگر یک خط درمیان شام می‌خورد. گاهی اصلن خانه نمی‌رفت. یا گاهی می‌رفت، ولی هیچ میلی به غذا نداشت. توی بار هله‌هوله می‌خورد و خودش را سیر می‌کرد.

گاهی اوقات با سر توی در می‌رفت و گاهی هم به هیج دلیل خاصی، ظرف ناهارش را پرت می‌کرد توی اتاق پذیرایی. وقتی راکسی سرش داد می‌زد، باز از خانه می‌زد بیرون. حالا از بعدازظهر شروع به نوشیدن می‌کرد. حتا زمانی که قرار بود هنوز سر کار باشد. می‌گوید که دیگر تقریبن از صبح شروع به نوشیدن می‌کرد. قبل از این که مسواک صبحش را بزند، چند شاتی مشروب می‌زد. بعد یک فنجان قهوه می‌نوشید. حالا توی بقچه‌ی ناهارش، یک بطری ودکا هم بود.

جی. پی ساکت شد. صدایش درنمی‌آمد. چی شد؟ داشتم گوش می‌دادم. گوش دادن آرامم می‌کند. کمک می‌کند تا به چیزی فکر نکنم. به ‌این که کجا هستم. بعد از یک دقیقه می‌گویم: «چه مرگت شد؟ بگو دیگه جی. پی.» دستی به چانه‌اش می‌کشد و باز شروع به صحبت می‌کند.

حالا دیگر جی. پی و راکسی دائم با هم دعوا می‌کردند. دعواهای حسابی. جی. پی می‌گوید که‌ یک بار راکسی با مشت توی صورتش کوبید و بینی‌اش را شکست. می‌گوید: «ببین.» بعد یک جای بریدگی را روی پل بینی‌اش نشانم می‌دهد. «این بینی یه بار شکسته. درست اینجا.» البته ‌او هم تلافی می‌کند. یک بار طوری راکسی را می‌زند که کتفش درمی‌رود. یک بار دیگر لبش را می‌شکافد. جلوی بچه‌ها کتک کاری می‌کردند. اوضاع از کنترل خارج شده بود. ولی او همچنان به نوشیدن ادامه می‌داد. نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. هیچ چیز دیگر هم نمی‌توانست جلودارش شود. نه حتا وقتی پدر و برادر راکسی تهدیدش کردند که تا سر حد مرگ کتکش می‌زنند. آن ها به راکسی توصیه کردند که بچه ها را بردارد و از خانه برود. ولی راکسی جواب داده بود که ‌این مشکل خود اوست. خودش این مشکل را درست کرده و خودش هم حلش می‌کند.

جی. پی دوباره ساکت می‌شود. روی صندلی‌اش قوز می‌کند. زل می‌زند به ماشینی که در جاده‌ی میان آن‌ها و تپه‌ها در حال حرکت است.

می‌گویم: «می‌خوام بقیه‌ش رو بشنوم جی. پی. ادامه بده.»

شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: «راستش نمی‌دونم.»

می‌گویم: «خوبه.» و منظورم این است که تعریف کردن این ماجرا برایش خوب است. «ادامه بده جی. پی.»

جی. پی می‌گوید که یک بار راکسی با مردی دوست شد. به خیال این که مشکل این طور حل می‌شود. «نمی‌دونم چطور وقت پیدا کرده بود برای این کار. با این همه کار خونه و بچه ها.»

با تعجب نگاهش می‌کنم. مرد به‌ این گندگی هنوز نفهمیده ‌است. می‌گویم: «برای این کارا، آدم همیشه وقت پیدا می‌کنه. اگرم پیدا نکنه، می‌سازه.»

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «فکر کنم همین طور باشه.»

به هر حال، قضیه را می‌فهمد – قضیه‌ی دوست پسر راکسی را – و حسابی قاطی می‌کند. حلقه‌ی ازدواج راکسی را به زور از دستش درمی‌آورد. بعدش با یک اره‌ی آهن بر، چند تکه‌اش می‌کند. خوب شد. لذت بردم. فردا صبحش، وقتی سر کار می‌رفته، بازداشت می‌شود. به جرم رانندگی در حال مستی. گواهینامه‌اش توقیف می‌شود. دیگر نمی‌توانست با ماشین برود سر کار. از این بدتر نمی‌شد. هفته‌ی قبلش هم از روی یک سقف شیروانی افتاده و انگشت شصتش شکسته بوده. می‌گوید اگر اوضاع همان طور پیش می‌رفت، همان روزها گردنش را هم می‌شکست.

او به فرانک مارتین آمده بود تا ترک کند و همچنین فکر کند به ‌این که چطور می‌تواند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد. ولی او برخلاف میلش اینجا نبود. درست مثل خودم. ما اینجا زندانی نبودیم. هر زمان که می‌خواستیم، می‌توانستیم از اینجا برویم. ولی توصیه می‌شد که حداقل یک هفته را اینجا بگذرانیم. دو هفته تا یک ماه را هم، همان طور که خودشان می‌گفتند، «به شدت» توصیه می‌کردند.

همان طور که گفتم، این دومین بارم است که در فرانک مارتین هستم. وقتی داشتم چک پیش‌پرداخت را برای یک هفته اقامت امضا می‌کردم، فرانک مارتین گفت: «تعطیلات همیشه بَده. شاید این بار بهتر باشه ‌یکم بیشتر اینجا بمونی. مثلن برای چند هفته. می‌تونی چند هفته بمونی؟ به هر حال بهش فکر کن. الان نیازی نیست تصمیمی‌ بگیری.» آن وقت انگشتش را گوشه‌ی چک نگه داشت تا امضایش کنم. بعد هم دوست‌دخترم را تا در خروج همراهی کردم و خداحافظی کردیم. گفت: «خدانگهدار.» بعدش چرخید سمت در و رفت. نزدیک عصر بود. باران می‌بارید. از در به سمت پنجره رفتم. پرده ها را کنار زدم و دور شدنش را تماشا کردم. با ماشین من رفت. مست بود. ولی من هم مست بودم. و کاری از دستم برنمی‌آمد. به زحمت به سمت صندلی کنار رادیاتور رفتم و رویش ولو شدم. چند نفری داشتند تلویزیون تماشا می‌کردند. سری چرخاندند و نگاهی به من انداختند و بعد باز مشغول تماشای تلویزیون شدند. همان طور آنجا نشستم. هر از چندگاهی نگاهی به تلویزیون می‌انداختم.

همان روز نزدیک عصر، در ورودی محکم باز شد و دو مرد درشت هیکل، که بعد فهمیدم پدرزن و برادرزنش بودند، جی. پی را آوردند داخل. پدرزنش اسمش را وارد دفتر کرد و چکی هم به فرانک مارتین داد. بعد همان دو نفر به جی. پی کمک کردند تا از پله‌ها بالا برود. فکر می‌کنم که تا تختش همراهی‌اش کردند. بعد از چند لحظه هم برگشتند و به سمت در خروجی رفتند. انگار عجله داشتند تا هر چه زودتر از اینجا دربروند. ملامتشان نمی‌کردم. به هیچ وجه. نمی‌دانم خودم اگر جای آن‌ها بودم چکار می‌کردم.

یک روز و نیم بعد، من و جی. پی با هم روی ایوان جلویی آشنا شدیم. با هم دست دادیم و درباره‌ی وضع هوا صحبت کردیم. جی. پی دست‌هایش می‌لرزید. نشستیم و پاهایمان را روی نرده‌های ایوان گذاشتیم. بعد لم دادیم روی صندلی‌هایمان، انگار که برای تعطیلات و استراحت آنجاییم و قرار است درباره‌ی سگ خانگی‌مان با هم صحبت کنیم. آنجا بود که جی. پی داستانش را شروع کرد.

هوا بیرون سرد است. ولی نه خیلی سرد. یکمی‌سردتر از چیزی که باید باشد. فرانک مارتین بیرون می‌آید تا سیگارش را تمام کند. پولیوری تنش است و دکمه‌هایش را تا بالا بسته ‌است. فرانک مارتین کوتاه و چاق است. سر کوچکی دارد و موهایش فرفری و جوگندمی ‌است. سرش به نسبت بدنش خیلی کوچک است. فرانک مارتین سیگارش را به لب می‌گیرد و دست‌هایش را روی سینه گره می‌زند. با لب‌هایش سیگار را بالا و پایین می‌کند و به آن سوی دره چشم می‌دوزد. درست مثل کسی که ناظر یک مسابقه‌ی بوکس است. کسی که نتیجه‌ی مسابقه را می‌داند.

جی. پی دوباره ساکت می‌شود. طوری که‌ انگار نفس هم نمی‌کشد. سیگارم را توی زیرسیگاری مچاله می‌کنم و نگاه تندی به جی. پی می‌اندازم که حالا بیشتر توی صندلی‌اش فرو رفته ‌است. جی. پی یقه‌اش را بالا می‌کشد. با خودم فکر می‌کنم چه مرگش است. فرانک مارتین دست‌هایش را باز می‌کند و پکی به سیگار می‌زند. می‌گذارد دود خودش از دهانش خارج شود. بعدش چانه‌اش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «جک لندن یه خونه‌ی بزرگ اون سمت دره داشت. درست همونجا، پشت اون دره‌ی سبز روبرومون. ولی الکل باعث شد همه چیزشو از دست بده. باید ازش درس بگیرین. اون مرد خوبی بود. بهتر از همه‌ی ما. ولی نتونست از پسش بربیاد.» فرانک مارتین به ته مانده‌ی سیگارش نگاهی می‌کند. خاموش شده ‌است. پرتش می‌کند توی زیرسیگاری. می‌گوید: «اگر می‌خواین این مدتی که‌ اینجا هستید چیزی بخونین، کتاب اونو بخونین؛ آوای وحش. می‌دونید کدومه؟ ما اینجا داریمش اگر هوس کتاب خوندن کردین. درباره‌ی یه حیوونیه که نصفش سگه و نصفش گرگ. خب دیگه موعظه تمومه.» بعد شلوارش را بالا می‌کشد و لبه‌ی پولیورش را پایین می‌دهد و ادامه می‌دهد: «من می‌رم داخل. سر ناهار می‌بینمتون.»

جی. پی می‌گوید: «وقتی اون دور و برمه، حس می‌کنم یه سوسکم. وقتی نزدیکمه، بهم حس یه سوسک می‌ده.» جی. پی سرش را تکان می‌دهد. بعد می‌گوید: «جک لندن، چه ‌اسمی. دوست داشتم منم همچین اسمی‌ داشتم. به جای اسم خودم.»

اولین بار زنم مرا به‌ اینجا آورد. آن موقع هنوز با هم بودیم. تلاش می‌کردیم تا رابطه‌مان را سروسامان بدهیم. مرا به‌اینجا آورد و بعد، یکی دو ساعت همینجا ماند و خصوصی با فرانک مارتین صحبت کرد. بعدش رفت. صبح روز بعد، فرانک مارتین مرا به کناری کشید و گفت: «ما می‌تونیم کمکت کنیم. اگه خودت بخوای و به حرفامون گوش کنی.» ولی من نمی‌دانستم که آیا آن‌ها می‌توانستند کمکم کنند یا نه. بخشی از وجودم کمک می‌خواست. ولی خب بخش‌های دیگر هم بودند.

این بار دوست‌دخترم مرا به‌اینجا آورد. با ماشین خودم. باران شدیدی می‌بارید. تمام راه را شامپانی نوشیدیم. وقتی رسیدیم، هر دومان مست بودیم. قصد داشت مرا پیاده کند و دور بزند و برگردد سمت خانه. کار داشت. فردا صبح هم باید می‌رفت سر کار. منشی بود. توی یک شرکت سازنده‌ی قطعات الکترونیک. کار خوبی بود. یک پسر نوجوان دهان‌گشاد و بی ادب هم داشت. از او خواستم تا امشب در همین شهر اتاقی اجاره کند و بماند و فردا برگردد. نمی‌دانم که ‌این کار را کرد یا نه. آخرین باری که دیدمش، همان روز بود که مرا آورد اینجا و برد سمت دفتر فرانک مارتین و گفت: «حدس بزنین کی اینجاست.»

ولی من از دستش عصبانی نبودم. وقتی زنم از من خواست تا خانه را ترک کنم، او گفت که می‌توانم پیشش بمانم. اوایل هیچ نمی‌دانست که خودش را درگیر چه ماجرایی کرده ‌است. برایش تاسف می‌خوردم. دلیل این تاسف خوردنم هم این بود که ‌یک روز قبل از کریسمس، نتیجه‌ی آزمایشش آمد، و چندان رضایت بخش نبود. باید هر چه زودتر به پزشکش مراجعه می‌کرد. همان خبر کافی بود تا هر دومان دوباره شروع به نوشیدن کنیم. کاری که کردیم این بود که دو تامان تا می‌توانستیم مست کردیم. تا جایی که روز کریسمس هم مست بودیم. باید برای غذا خوردن به رستوران می‌رفتیم، حوصله‌ی غذا درست کردن نداشت. ما و پسر نوجوان دهان‌گشاد و بی ادبش، با هم هدایای کریسمس را باز کردیم. بعدش هم به رستورانی نزدیک خانه‌شان رفتیم. گرسنه نبودم. کمی ‌سوپ و یک ساندویچ کوچک خوردم. با سوپم یک بطری شراب نوشیدم. او هم کمی‌ شراب نوشید. بعد هم «بلادی مری» (نام نوعی کاکتل مشروب که با ترکیب ودکا و آب گوجه‌فرنگی ساخته می‌شود – م) سفارش دادیم. چند روز بعدش را هیچ چیز نخوردم به جز بادام‌زمینی بوداده‌ی نمکی. ولی تا جا داشت «بربن» (نوعی ویسکی- م) نوشیدم. بعد به ‌او گفتم: «عزیزم، فکر کنم بهتره وسایلمو جمع کنم. بهتره برگردم فرانک مارتین.»

سعی کرد برای پسرش توضیح دهد که مدتی نخواهد بود و خودش باید غذایش را آماده کند. ولی به محض این که خواستیم از در بیرون برویم، پسرک دهان گشاد شروع به داد و هوار کرد. داد می‌زد: «برید به جهنم. امیدوارم هیچ وقت برنگردین. امیدوارم بمیرین.» فکر کن! عجب بچه‌ای!

قبل از این که ‌از شهر خارج شویم، گفتم دم مغازه‌ای نگه دارد تا شامپانی بخریم. یک جای دیگر هم نگه داشتیم برای خرید لیوان یک بار مصرف. بعد هم یک ظرف بزرگ جوجه سوخاری خریدیم. توی آن توفان راه ‌افتادیم سمت فرانک مارتین. همان طور می‌نوشیدیم و موزیک گوش می‌دادیم. او رانندگی می‌کرد. من هم کانال‌های رادیو را بالا پایین می‌کردم و مشروب می‌ریختم. مثل یک مهمانی کوچک بود. ولی هر دومان غمگین هم بودیم. هیچکدام به جوجه سوخاری دست نزدیم.

فکر می‌کنم به سلامت به خانه رسید. در غیر این صورت حتمن خبرش به من می‌رسید. ولی هنوز با من تماسی نگرفته ‌است. من هم زنگ نزده‌ام. شاید تا الان خبرهای دیگری درباره‌ی آزمایشش دریافت کرده باشد. شاید هم هیچ خبری نشده باشد. شاید همه‌اش یک اشتباه بوده باشد. شاید آن نتیجه‌ی آزمایش یک نفر دیگر بوده باشد. ولی ماشینم دستش است. خیلی از وسایلم را هم در خانه‌اش گذاشته‌ام. می‌دانم که باز همدیگر را می‌بینیم.

با صدای یک زنگوله‌ی کهنه، وقت ناهار را اعلام می‌کنند. جی. پی و من از روی صندلی‌هایمان بلند می‌شویم و داخل می‌رویم. روی ایوان دیگر خیلی داشت سردمان می‌شد. وقتی حرف می‌زدیم، بخار از دهانمان خارج می‌شد.

صبح روز سال نو سعی کردم با همسرم تماس بگیرم. جواب نداد. اشکالی ندارد. اگر هم اشکالی داشت، چه کاری از دستم ساخته بود؟ آخرین باری که پشت تلفن با هم صحبت کردیم، چند هفته‌ی پیش، حسابی سر هم داد زدیم. چند فحشی هم نثارش کردم. او هم گفت: «مغز الکلی!» و تلفن را قطع کرد. ولی الان می‌خواستم با او حرف بزنم. باید برای وسایلم کاری می‌کردم. یک سری از وسایلم هم پیش او مانده بود.

یکی از آدم‌هایی که‌ اینجاست، خیلی اهل سفر است. دائم هم در حال سفر به ‌اروپا و جاهای دیگر است. دستکم خودش این طور می‌گوید. خودش می‌گوید سفرهایش کاری است. او همچنین می‌گوید که نوشیدنش را کاملن تحت کنترل دارد و اصلن نمی‌داند که ‌اینجا در فرانک مارتین چکار می‌کند. ولی به‌ یاد نمی‌آورد که پایش چطور به‌ اینجا رسید. البته ‌او به ‌این مساله می‌خندد. به این که فراموش کرده چطور به اینجا آمده. می‌گوید: «هر کسی حق داره ‌یه بار سیاه مست کنه. این که چیزی رو ثابت نمی‌کنه.» او به ما می‌گوید که ‌الکلی نیست و ما هم گوش می‌دهیم. می‌گوید: «این اتهام سنگینی‌یه. می‌تونه به ‌اعتبار هر مردی لطمه وارد کنه.» بعد می‌گوید که‌ اگر فقط ویسکی و آب بدون یخ می‌نوشید، این اتفاق برایش نمی‌افتاد. همه ش تقصیر یخی است که داخل مشروب می‌اندازند. از من می‌پرسد: «کسی رو تو مصر نمی‌شناسی؟ روابط اونجا بدردم می‌خوره.»

برای شب سال نو، فرانک مارتین استیک و پوره سیب‌زمینی سرو می‌کند. اشتهایم دارد برمی‌گردد. ته بشقابم را درمی‌آورم و باز هم جا دارم. نگاهی به بشقاب تاینی می‌اندازم. لعنتی دست به غذایش نزده‌ است. استیکش همان‌طور دست‌نخورده باقی مانده. تاینی دیگر همان تاینی سابق نیست. بدبخت امشب می‌خواست توی خانه‌ی خودش باشد. می‌خواست روب دوشامبر و روفرشی‌اش را پایش کند و دست در دست زنش جلوی تلویزیون بنشیند. حالا می‌ترسد برود. می‌فهمم. تشنج ممکن است باز هم برگردد. از وقتی آن اتفاق افتاده، دیگر از ماجراهای دیوانه‌بازی‌اش خبری نیست. همان طور ساکت می‌نشیند و قصه‌هایش را برای خودش نگه می‌دارد. می‌پرسم که می‌توانم استیکش را بردارم یا نه. بشقابش را به سمتم هل می‌دهد.

چندتایمان هنوز بیداریم. دور تلویزیون نشسته‌ایم و میدان تایمز را تماشا می‌کنیم. فرانک مارتین وارد می‌شود و برایمان کیک می‌آورد. کیک را می‌چرخاند و به همه‌مان نشانش می‌دهد. آماده ‌از قنادی خریده‌ است. ولی هر چه باشد، باز کیک است. یک کیک بزرگ سفید. رویش با خامه‌ی صورتی نوشته شده: سال نو مبارک.

مردی که زیاد مسافرت می‌کند می‌گوید: «من این کیک کوفتی رو نمی‌خوام. شامپانی کجاست؟» بعد می‌زند زیر خنده.

همه به سالن غذاخوری می‌رویم. فرانک مارتین کیک را می‌برد. کنار جی. پی می‌نشینم. دو تکه‌ از کیک را می‌خورد با کمی‌نوشابه. من هم یک تکه می‌خورم و یک تکه‌ی دیگر را لای دستمال می‌پیچم برای بعد. جی. پی سیگاری روشن می‌کند. دست‌هایش دیگر نمی‌لرزند. و می‌گوید که همسرش قرار است صبح بیاید اینجا، اولین روز سال نو. می‌گویم: «معرکه‌ست.» سری تکان می‌دهد. بعد همان طور که خامه را از روی انگشتانم لیس می‌زنم می‌گویم: «عجب خبر خوبی جی. پی.»

می‌گوید: «به هم معرفی‌تون می‌کنم.»

می‌گویم: «خوشحال می‌شم.»

شب بخیر می‌گوییم. سال نو را هم به هم تبریک می‌گوییم. دستم را با دستمال پاک می‌کنم و با هم دست می‌دهیم.

به سمت تلفن می‌روم و سکه‌ای داخلش می‌اندازم و شماره‌ی زنم را می‌گیرم. این بار هم کسی جواب نمی‌دهد. تصمیم می‌گیرم با دوست دخترم تماس بگیرم. شماره‌اش را که می‌گیرم، به‌این نتیجه می‌رسم که واقعن تمایلی ندارم با او صحبت کنم. او احتمالن الان خانه‌ است و همان برنامه‌ای را از تلویزیون تماشا می‌کند که ما اینجا می‌بینیم. به هر حال، نمی‌خواهم با او حرف بزنم. امیدوارم حالش خوب باشد. ولی اگر مشکلی برایش پیش آمده باشد، دوست ندارم از آن باخبر شوم.

بعد از صبحانه، من و جی. پی با هم روی ایوان قهوه می‌نوشیم. آسمان صاف است. ولی آنقدر سرد هست که پولیور و کاپشن تنمان باشد.

جی. پی می‌گوید: «ازم پرسید که بچه‌هارم بیاره یا نه. گفتم بهتره بچه ها رو بذاره خونه. می‌تونی تصور کنی؟ خدای من. من نمی‌خوام بچه‌هام پاشون به‌ همچین جایی باز بشه.»

باز سطل زغال را برمی‌داریم و زیر سیگاری‌اش می‌کنیم. به‌ آن سوی دره نگاه می‌کنیم. جایی که زمانی جک لندن زندگی می‌کرد. قهوه‌مان را می‌نوشیم که ‌یک ماشین به سمت ساختمان می‌آید و جلویش توقف می‌کند.

جی. پی می‌گوید: «خودشه.» فنجانش را کنار صندلی‌اش می‌گذارد. بلند می‌شود و به سمت در خروجی می‌رود.

زن را می‌بینم که ماشین را نگه می‌دارد و ترمز دستی را می‌کشد. جی. پی در را باز می‌کند. زن ‌از ماشین خارج می‌شود. همدیگر را در آغوش می‌گیرند. رویم را برمی‌گردانم. بعد باز نگاه می‌کنم. جی. پی بازویش را گرفته‌ است و با هم از پله‌ها بالا می‌آیند. این زن، زمانی بینی یک مرد را شکسته ‌است. دو تا بچه زاییده و آن همه دردسر را از سر گذرانده‌ است، ولی عاشق این مرد است که حالا بازوهایش را گرفته. از روی صندلی بلند می‌شوم.

جی. پی به زنش می‌گوید: «این دوستمه.» بعد رو به من می‌کند. «اینم راکسیه.»

راکسی دستم را می‌گیرد. بلند قد است. یک کلاه کاموایی به سر دارد. خوش قیافه‌ است. یک اورکت تنش است، با یک پولیور سنگین و یک شلوار پارچه‌ای هم به پا دارد. داستان دوست‌پسرش را به‌یاد می‌آورم و اره‌ی آهن‌بر را. حلقه دستش نیست. حدس می‌زنم که ‌احتمالن هر تکه‌اش باید جایی افتاده باشد. دست‌های بزرگ و مردانه‌ای دارد. این زن هر وقت بخواهد می‌تواند از مشت‌هایش استفاده کند.

می‌گویم: «تعریف‌تون رو شنیده‌م. جی. پی برام تعریف کرده که چطور آشنا شدین. قضیه‌ی دودکش.»

زن می‌گوید: «آره. یه دودکش. احتمالن خیلی چیزهای دیگر رو بهتون نگفته. شرط می‌بندم همه چیز رو بهتون نگفته.» بعد می‌خندد. بعد – دیگر تحمل ندارد – دستش را دور جی. پی حلقه می‌کند و گونه‌اش را می‌بوسد. با هم به سمت در راه می‌افتند. زن می‌گوید: «از آشنایی باهاتون خوشحال شدم. راستی جی. پی بهتون نگفت که توی این حرفه بهترینه؟»

جی. پی می‌گوید: «بی خیال راکسی.» دستش به سمت دستگیره‌ی در می‌رود.

می‌گویم: «بهم گفته که هر چی بلده از شما یاد گرفته.»

زن می‌گوید: «خب اینو راست گفته.» بعد باز می‌خندد. ولی انگار که حواسش جای دیگری است. جی. پی دستگیره‌ی در را می‌چرخاند. راکسی دستش را روی دست جی. پی می‌گذارد. «جو، می‌تونیم برای ناهار به شهر بریم؟ می‌تونم ببرمت بیرون؟»

جی. پی گلویش را صاف می‌کند. می‌گوید: «هنوز یه هفته نشده.» بعد دستش را از روی دستگیره‌ی در برمی‌دارد و به چانه‌اش می‌برد. می‌گوید: «فکر می‌کنم که بهتر باشه ‌یه مدتی بیرون نرم از اینجا. می‌تونیم همینجا با هم قهوه بخوریم.»

زن می‌گوید: «خوبه.» بعد نگاهش باز سمت من می‌چرخد و می‌گوید: «خوشحالم که جو دوست پیدا کرده. خوشحال شدم از دیدنتون.»

راه می‌افتند. می‌دانم کار احمقانه‌ای است، ولی به هر حال می‌گویم: «راکسی!» دم در می‌ایستند و به سمتم برمی‌گردند. می‌گویم: «یکم شانس لازم دارم. جدی. یه بوس ممکنه کار منم راه بندازه.»

جی. پی سرش را پایین می‌اندازد. هنوز دستگیره‌ی در توی دستش است، با این که در باز است. دستگیره را بالا و پایین می‌کند. ولی من همان طور به راکسی نگاه می‌کنم. راکسی لبخندی می‌زند. می‌گوید: «من دیگه ‌یه دودکش پاک‌کن نیستم. خیلی ساله. مگه جو بهت نگفته؟ ولی باشه، می‌بوسمت. چرا که نه؟»

به سمتم می‌آید. شانه‌هایم را می‌گیرد – من هیکل درشتی دارم – بعد بوسه‌ای روی لب‌هایم می‌گذارد. می‌گوید: «چطور بود؟»

می‌گویم: «خوب بود.»

هنوز شانه‌هایم را نگه داشته ‌است. درست توی چشم‌هایم زل زده. می‌گوید: «امیدوارم برات شانس بیاره.» و رهایم می‌کند.

جی. پی می‌گوید: «بعدن می‌بینمت رفیق.» بعد در را تا انتها باز می‌کند و می‌روند تو.

روی پله‌های ورودی می‌نشینم و سیگاری روشن می‌کنم. به دست‌هایم نگاه می‌کنم و بعد کبریت را فوت می‌کنم. دست‌هایم می‌لرزند. امروز صبح شروع شد. امروز صبح دلم می‌خواست چیزی بنوشم. ناراحت‌کننده ‌است، ولی چیزی در این باره به جی. پی نگفتم. سعی می‌کنم ذهنم را به چیز دیگری معطوف کنم. به دودکش پاک‌کن‌ها فکر می‌کنم. همه‌ی آن چیزهایی که‌ از جی. پی شنیده‌ام. بعد به خانه‌ای فکر می‌کنم که من و زنم در آن زندگی می‌کردیم. خانه‌مان دودکش نداشت. بنابراین نمی‌دانم که چطور ناگهان یاد آن افتادم. ولی خانه را به ‌یاد آوردم و این که هنوز چند هفته‌ای از اقامتمان نگذشته بود که‌یک روز صبح صدایی از بیرون شنیدم. یکشنبه صبح بود و اتاق خواب هنوز تاریک بود. ولی نور رنگ‌پریده‌ای از پنجره به درون می‌تابید. گوش دادم. انگار چیزی داشت روی دیوار بیرونی خانه پنجه می‌کشید. از تخت بیرون پریدم. زنم بلند شد روی تخت نشست و موهایش را با حرکت سر از روی صورتش کنار زد و گفت: «خدای من!» بعد خندید. «اون آقای ونتورینی‌یه. یادم رفت بهت بگم. گفت که‌ امروز میاد تا خونه رو رنگ کنه. صبح زود اومده که به گرما نخوره. پاک یادم رفته بود.» باز خندید. «برگرد تو تخت عزیزم. چیزی نیست.»

گفتم: «الان میام.» پرده‌ی پنجره را کنار زدم. بیرون، مرد مسنی با لباس کار سفید، کنار یک نردبان ایستاده بود. خورشید داشت از روی کوه‌ها طلوع می‌کرد. نگاه من و مرد به هم گره خورد. مردی که لباس کار پوشیده‌ بود، صاحبخانه‌مان‌ بود. لباسش زیادی برایش بزرگ بود. صورتش هم نیاز به‌ اصلاح داشت. کلاه لبه‌داری هم تاسی سرش را پوشانده‌ بود. لعنتی، چرا این پیرمرد اینقدر به نظرم عجیب و غریب می‌رسد. بعد انگار موجی از شادی در وجودم می‌پیچد از این فکر که چه خوب که من جای او نیستم. که من خودم هستم و اینجا توی اتاق خواب کنار زنم ایستاده‌ام. دستش را بالا می‌آورد و وانمود می‌کند که پیشانی‌اش را پاک می‌کند. لبخند می‌زند. آنجاست که متوجه می‌شوم لباس تنم نیست. به خودم نگاهی می‌اندازم. بعد هم نگاهی به ‌او و شانه بالا می‌اندازم. انتظار داشت چکار کنم؟ زنم باز خندید. «بیا. برگرد تو تخت. همین الان. همین دقیقه. برگرد توی تخت.» پرده را رها کردم. ولی همان‌طور کنار پنجره ایستادم. پیرمرد را دیدم که سری تکان داد. انگار با خودش می‌گفت: «یالا پسر کوچولو! برگرد توی تختت. اشکالی نداره.» دستی به لبه‌ی کلاهش کشید. بعد کارش را باز شروع کرد. سطلش را برداشت و از نردبان بالا رفت.

به پله‌ی پشت سرم تکیه می‌دهم. پا روی پا می‌اندازم. شاید امروز بعدازظهر باز هم زنگی به همسرم بزنم. بعد هم تماسی با دوست‌دخترم می‌گیرم تا ببینم خبری شده‌ یا نه. ولی اصلن دوست ندارم با پسر دهان‌گشادش حرف بزنم. امیدوارم وقتی زنگ می‌زنم، پسرک جایی رفته باشد بیرون پی کارش. سعی می‌کنم به‌ یاد بیاورم که‌ آیا تا الان کتابی از جک لندن خوانده‌ام یا نه. چیزی یادم نمی‌آید. ولی دبیرستان که بودم، داستانی از او خواندم. اسمش بود «افروختن آتش». یک مردی بود در یوکون (ایالتی در کانادا – م) که ‌از سرما در حال یخ زدن بود. فکرش را بکن. اگر نمی‌توانست آتشی روشن کند، واقعن یخ می‌زد و می‌مرد. با آتش می‌توانست جوراب‌ها و چیزهایش را خشک کند و گرم شود. او موفق می‌شود که‌ آتش را روشن کند، ولی بعدش اتفاقی می‌افتد. توده‌ای برف از روی شاخه درختی روی آتش می‌ریزد و خاموشش می‌کند. هوا دارد سردتر می‌شود و شب از راه می‌رسد.

از جیبم چند سکه در می‌آورم. اول به همسرم زنگ می‌زنم. اگر جواب داد، سال نو را تبریک می‌گویم. در همین حد. حرف دیگری نمی‌زنم. صدایم را بلند نمی‌کنم. حتا اگر او شروع کند. ممکن است بپرسد که‌ از کجا تماس می‌گیرم. بعد باید راستش را بگویم. چیزی درباره‌ی تصمیم‌های بزرگ سال نویی نمی‌گویم. جای شوخی نیست. بعد از این که با او حرف زدم، به دوست دخترم زنگ می‌زنم. شاید هم اول به‌ او زنگ بزنم. فقط باید امیدوار باشم که پسرش گوشی را برندارد. خودش که گوشی را که برداشت، می‌گویم: «سلام عسلم، منم.»

دریافت نسخه پی دی اف داستان: از کجا تماس مي گيرم