بایگانیِ مِی, 2012

داستانی از ریموند کارور
ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

ارل اوبر فروشنده بود و مدتی بود دنبال کار جدیدی می‌گشت. ولی همسرش «دورین» پیشخدمت شبانه‌ی یک کافی شاپ بیست و چهارساعته در حاشیه‌ی شهر بود. شبی از شب‌ها ارل که تازه دمی به خمره زده بود، تصمیم گرفت که به کافی شاپ برود و چیزی بخورد. هم می‌خواست جایی را که دورین در آن کار می‌کرد ببیند و هم این که غذایی مجانی نصیبش شود.
روی صندلی دم پیشخوان نشست و نگاهی به لیست غذا انداخت.
دورین وقتی ارل را دید، گفت: «اینجا چیکار می کنی؟»
سفارش یکی از مشتری‌ها را به آشپز داد و ادامه داد: «چی می‌خوای سفارش بدی؟ بچه‌ها چطورن؟»
ارل جواب داد: «خوبن. من یه قهوه می‌خوام با یکی از این ساندویچای شماره‌ی دو.»
دورین روی برگه سفارش یادداشت کرد.
ارل چشمکی زد و گفت: «ببینم راه داره که…یه جورایی…اوهوم؟»
دورین جواب داد: «نه. فعلن باهام حرف نزن. سرم خیلی شلوغه.»
ارل قهوه‌اش را نوشید و منتظر ساندویچ ماند. دو مرد که شبیه تاجرها لباس پوشیده بودند، با کراوات‌های شل شده و یقه‌های باز کنار ارل دم پیشخوان نشستند و قهوه سفارش دادند. دورین با قوری قهوه در دست از کنارشان رد شد و به سمت یکی از میزها رفت. یکی از مردها به آن یکی گفت: «کونو باش!»
مرد دیگر خندید و جواب داد: «بهتر از ایناشم دیدم.»
مرد اول باز گفت: «راستش بعضیا کونای گنده رو بیشتر دوست دارن.»
«ولی من نه.»
مرد اول باز گفت: «منم همین طور. منم می‌خواستم همینو بگم.»
دورین ساندویچ را جلوی ارل گذاشت. کنار ساندویچ سیب زمینی سرخ کرده بود با کمی سالاد و ترشی.
زن گفت: «چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟ یه لیوان شیر مثلن؟»
ارل چیزی نگفت. فقظ سری تکان داد.
دورین گفت: «یکم دیگه برات قهوه میارم.»
بعد از چند لحظه برگشت و فنجان قهوه‌ی ارل را پر کرد و برای دو مرد تازه وارد هم قهوه ریخت. بعد ظرفی برداشت و به سمت یخچال پشت پیشخوان رفت تا کمی بستنی بردارد. در یخچال را باز کرد و خم شد و با قاشق چند تکه بستنی برداشت. دامن سفیدش روی باسنش کشیده شد و کمی بالا رفت. گن صورتی زن بیرون زد. پوست رانش کمی چین و چروک داشت و موهایش هم بفهمی نفهمی درآمده بود. رگ‌های درشت زن هم گهگاه از زیر پوستش توی چشم می‌زد.
دو مردی که کنار ارل نشسته بودند، نگاهی به هم انداختند. یکی از آن‌ها ابرویی بالا انداخت. دیگری نیشش تا بناگوش باز شد و از بالای فنجان قهوه‌اش همچنان به دید زدن ادامه داد. دورین داشت روی بستنی‌ها سس شکلاتی می‌ریخت. بعد ظرف خامه را برداشت و شروع کرد به تکان دادن. ارل بلند شد و به سمت در خروجی رفت. شنید که دورین چند بار صدایش کرد، ولی توجهی نکرد.
سری به بچه‌ها زد و بعد به اتاق خودشان رفت و لباس‌هایش را درآورد. لحاف را روی سرش کشید و چشم‌هایش را بست و به فکر فرو رفت. حس کرد لرزشی از صورتش شروع شد و آرام به سمت شکم و بعد پاهایش رفت. چشم‌هایش را باز کرد و سرش را چند بار روی بالش به دو طرف تکان داد. بعد به یک سمت تخت لغزید و به خواب رفت.
صبح که شد، دورین بچه‌ها را راهی مدرسه کرد و به اتاق خوابشان رفت و پرده‌ها را کنار زد. ارل چند دقیقه‌ای می شد که بیدار بود. گفت: «یه نگاه به خودت تو آینه بکن!»
زن گفت: «چطور؟ منظورت چیه؟»
مرد گفت: «فقط یه نگاه تو آینه به خودت بنداز.»
زن گفت: «چی قراره ببینم؟» بعد برگشت به سمت آینه‌ی بالای کشوی لباس‌ها و موهایش را پشت شانه‌هایش سُر داد.
مرد گفت: «خب؟»
زن گفت: «خب که چی؟»
ارل گفت: «دوست ندارم اینو بگم. ولی به نظرم بهتره هر از چند گاهی یه رژیمی بگیری. جدی می‌گم. فکر می‌کنم بهتره چند کیلویی کم کنی. از دستم ناراحت نشو.»
زن گفت: «چی داری می‌گی؟»
«همین که گفتم. فکر می‌کنم باید چند کیلویی کم کنی. فقط چند کیلو، همین.»
زن گفت: «قبلن چیزی بهم نگفته بودی.» بعد دامنش را بالا زد و توی آینه نگاهی به شکمش انداخت.
مرد در حالی که کلماتش را به دقت انتخاب می‌کرد، ادامه داد: «چون قبلن به نظرم مشکلی در کار نبود.»
زن که همچنان دامنش را بالا نگه داشته بود، چرخی زد و به پشتش در آینه نگاهی انداخت. یکی از باسن‌هایش را با دست بالا آورد و بعد رها کرد.
مرد گفت: «شایدم دارم اشتباه می‌کنم.»
زن گفت: «فکر کنم بتونم این کارو بکنم. ولی خیلی سخته.»
مرد گفت: «راست می‌گی. کار سختیه. ولی من کمکت می‌کنم.»
زن گفت: «شایدم درست فکر می کنی.» نگاهی به مرد انداخت و دامنش را درآورد.
بعد کمی درباره‌ی رژیم‌های لاغری مختلف حرف زدند. درباره‌ی رژیم پروتئین، رژیم گیاهی و رژیم گریپ فروت. ولی بعد فهمیدند که برای رژیم پروتئین گوشت لازم است و پول کافی برای خریدنش ندارند. بعد دورین گفت که میلش نمی‌کشد که همه‌ی روز فقط سبزیجات بخورد. از آنجایی که گریپ فروت را هم دوست نداشت، دید که این رژیم را هم نمی‌تواند بگیرد.
مرد گفت: «باشه. فراموشش کن.»
زن گفت: «نه. تو راست گفتی. باید یه کاری واسه‌ش بکنم.»
مرد گفت: «چطوره یکم ورزش کنی؟»
زن گفت: «اون همه کاری که اونجا می کنم خودش کلی ورزشه.»
مرد گفت: «خب پس یه مدتی کمتر غذا بخور. فقط واسه چند روز.»
«باشه. سعی می‌کنم. یه چند روزی تلاشمو می‌کنم. به نظرم حق با توئه.»
ارل اول نگاهی به موجودی حسابشان انداخت. بعد ماشین را برداشت و به مغازه دست دوم فروشی رفت و یک ترازوی خانگی خرید. وقت حساب کردن نگاهی به صندوقدار انداخت.
به خانه که رسید، دورین را واداشت تا کاملن لخت شود و روی ترازو برود. وقتی چشمش به رگ‌های آبی روی ران‌های زن افتاد، اخم‌هایش در هم رفت. انگشتش را روی یکی از آن‌ها کشید که تا بالای رانش کشیده شده بود.
زن گفت: «چیکار می‌کنی؟»
«هیچی.»
بعد نگاهی به ترازو انداخت و وزن زن را روی یک تکه کاغذ یادداشت کرد.
بعد گفت: «باشه. خوبه.»
روز بعد مرد برای یک مصاحبه‌ی کاری تمام بعداز ظهر را بیرون بود.
صاحبکار که اضافه وزن داشت، نفس‌نفس‌زنان همه جای کارگاه و ابزار لوله‌کشی را نشان ارل داد و بعد پرسید که آیا می‌تواند برای کار به سفر برود یا نه.
ارل گفت: «البته.»
مرد سری تکان داد.
ارل لبخندی زد.
به خانه که رسید صدای تلویزیون از پشت در شنیده می‌شد.از وسط اتاق پذیرایی که رد می‌شد، بچه ها به تلویزیون چشم دوخته بودند و توجهی به او نکردند. در آشپزخانه دورین که لباس کارش را پوشیده بود، داشت کمی تخم مرغ و بیکن می‌خورد.
ارل گفت: «چیکار می‌کنی؟»
زن با دهان پر به جویدن ادامه داد، ولی بعد دستمالی برداشت و همه ی غذایش را تویش تف کرد.
زن گفت: «دست خودم نبود.»
مرد گفت: «بی‌عرضه! بخور. راحت باش. یالا.»
به اتاق خواب رفت و در را پشت سرش بست و روی تخت ولو شد. هنوز صدای تلویزیون را میشنید. دست‌هایش را پشت سرش گذاشت و به سقف زل زد.
زن در را باز کرد.
گفت: «دوباره سعی می‌کنم.»
مرد گفت: «باشه.»
صبح دو روز بعد زن مرد را صدا کرد داخل دستشویی و گفت: «ببین.»
مرد عدد روی ترازو را خواند. بعد همان تکه کاغذ را برداشت و باز شماره‌ی روی ترازو را یادداشت کرد.
زن گفت: «سه چهارم پوند.»
مرد آرام به باسن زن کوبید و گفت: «بد نیست.»
مرد هر روز به اداره‌ی کاریابی می‌رفت. هر سه چهار روز یک بار هم برای مصاحبه به جایی سر می‌زد. شب‌ها هم دستمزد زن را می‌شمرد. اسکناس‌ها را جدا و سکه‌ها را جدا می‌کرد و منظم روی میز می‌چید. هر روز صبح هم زنش را روی ترازو می‌فرستاد.
طی دو هفته زن سه و نیم پوند وزن کم کرده بود.
زن گفت: «همه‌ی روز به خودم گرسنگی می‌دم و شبا به غذای پس مونده‌ی مشتریا ناخونک می‌زنم.»
یک هفته بعدش پنج پوند کم کرده بود. دو هفته‌ی بعدش هم نه و نیم پوند. لباس‌هایش به تنش گشاد شده بود. باید از پول اجاره خانه می‌زد و برای خودش یک یونیفرم جدید می‌خرید.
زن گفت: «مردم سر کارم یه چیزایی می‌گن.»
ارل گفت: «چه جور چیزایی؟»
«می‌گن رنگم پریده. که دیگه شبیه خودم نیستم. نگرانن که نکنه زیادی وزن کم کنم. »
مرد گفت: «خب کم کنی. مشکلش چیه؟ زیاد به حرفاشون توجه نکن. بگو سرشون به کار خودشون باشه. اونا شوهرت نیستن. قرار نیست با اونا زندگی کنی.»
دورین گفت: «ولی دارم باهاشون کار می‌کنم.»
ارل گفت: «درسته. ولی شوهرت که نیستن.»
هر روز صبح مرد همسرش را تا دم دستشویی تعقیب می‌کرد و می‌فرستادش روی ترازو. بعد زانو می‌زد روی زمین و عدد را روی تکه کاغذش می‌نوشت. کاغذ پر شده بود از عدد و تاریخ و ساعت. عدد روی ترازو را می‌خواند و روی کاغذ یادداشت می‌کرد. گاهی هم سری تکان می‌داد یا لب هایش را به هم می‌فشرد.
دورین حالا وقت بیشتری را در خواب می‌گذراند. بچه‌ها را که به مدرسه می‌فرستاد، باز می‌گرفت می‌خوابید. بعد از ظهرها هم قبل از این که سر کار برود، چند ساعتی چرت می‌زد. ارل در کارهای خانه کمک می‌کرد، تلویزیون تماشا می‌کرد و می‌گذاشت دورین بخوابد. تمام خریدهای خانه را ارل انجام می‌داد. هر از چند گاهی هم به مصاحبه‌ای کاری می‌رفت.
یک شب ارل بچه‌ها را خواب کرد، تلویزیون را خاموش کرد و تصمیم گرفت برود بیرون و لبی تر کند. بار که تعطیل شد، گازش را گرفت سمت کافی شاپ.
نشست پشت پیشخوان و منتظر ماند. دورین وقتی دیدش پرسید: «بچه ها حالشون خوبه؟»
ارل سری تکان داد.
زمان زیادی طول کشید تا سفارش بدهد. عوضش داشت دورین را می‌پایید که این ور و آن ور می‌رفت و پشت پیشخوان خم و راست می شد. بالاخره یک چیزبرگر سفارش داد. زن سفارش را تحویل آشپزخانه داد و رفت که به مشتری دیگری برسد.
یک پیشخدمت دیگر سر رسید و فنجان قهوه‌ی ارل را پر کرد. ارل با سر به دورین اشاره کرد و پرسید:«این رفیقت اسمش چیه؟»
پیشخدمت جواب داد: «اسمش دورینه.»
مرد گفت: «از دفعه‌ی قبلی که اینجا اومده بودم خیلی فرق کرده.»
پیشخدمت گفت: «نمی‌دونم. چی بگم!»
مرد چیزبرگر را خورد و قهوه‌اش را هم تمام کرد. مردم همین‌طور می‌آمدند و می‌رفتند. دورین هم به همه سرویس می‌داد. آن یکی پیشخدمت هم هر از چندگاهی سری به مشتری‌ها می‌زد. ارل با دقت همسرش را تماشا می‌کرد و به اطرافش گوش می‌داد. دو بار هم بلند شد و به دستشویی رفت. هر بار هم ترسید که مبادا گفتگویی را بین مشتری‌ها از دست داده باشد. بار دوم که از دستشویی برگشت، دید که فنجانش نیست و یک نفر هم روی صندلی‌اش نشسته است. رفت ته پیشخوان و روی یک صندلی پایه بلند کنار مردی میانسال با پیراهن راه‌راه نشست.
دورین وقتی باز ارل را دید، گفت:«چی می‌خوای اینجا؟ نباید الان خونه باشی؟»
مرد گفت:« یه قهوه بهم بده.»
مردی که کنار ارل نشسته بود، داشت روزنامه می‌خواند. سرش را بالا گرفت و نگاهی به دورین انداخت که برای ارل قهوه می‌ریخت. کمی هم وقت رفتن براندازش کرد و باز نگاهش را روی روزنامه برگرداند.
ارل جرعه‌ای قهوه نوشید و منتظر ماند تا مرد چیزی بگوید. از گوشه‌ی چشمش مرد را می‌پایید. مرد غذایش را تمام کرده بود و بشقابش را کنار زده بود. بعد سیگاری روشن کرد و روزنامه را تا زد و به خواندن ادامه داد.
دورین باز آمد و بشقاب مرد را برداشت و فنجان قهوه‌اش را پر کرد.
ارل رو کرد به مرد و با اشاره به دورین که دور می‌شد، گفت: «نظرت درباره‌ی این چیه؟ خوب چیزیه، نه؟»
مرد سرش را بالا گرفت. نگاهی به دورین انداخت، بعد نگاهی به ارل و باز به روزنامه خواندنش ادامه داد.
ارل باز پرسید: «خب نگفتی. پرسیدم خوشت میاد ازش یا نه. بگو.»
مرد روزنامه را تکانی داد و برش گرداند.
وقتی دورین داشت باز به پشت پیشخوان می‌رفت، ارل آرام روی شانه‌ی مرد زد و گفت: «دارم باهات حرف می‌زنم. گوش کن. یه نگاه به کونش بنداز. حالا اینو داشته باش.» بعد با صدای بلند دورین را صدا کرد: «یه بستنی شکلاتی لطفن.»
زن آمد و جلوی ارل ایستاد و آهی کشید. بعد برگشت به پشت پیشخوان و ظرفی برای بستنی برداشت و خم شد سمت فریزر و شروع به برداشتن بستنی کرد. دامن دورین که بالا رفت، ارل نگاهی به مرد کرد و چشمکی زد. ولی مرد چشمش به آن یکی پیشخدمت بود. مرد روزنامه را زد زیر بغل و دست کرد توی جیبش.
آن یکی پیشخدمت رفت سمت دورین وگفت: «این یارو دیگه کیه؟»
دورین پرسید: «کی؟» و نگاهی به دور و برش انداخت. پیشخدمت با سر اشاره ای به ارل کرد و گفت: «این آقای بامزه!»
ارل لبخند زد. بهترین لبخندی که می‌توانست بزند. و همان طور روی صورتش نگهش داشت. تا جایی که لبخندش از حالت طبیعی خارج شد.
ولی آن یکی پیشخدمت همان طور براندازش کرد و دورین هم سرش را به آرامی تکان داد. مرد راه‌راه پوش چند سکه کنار فنجانش گذاشت و بلند شد. ولی او هم منتظر جواب دورین ماند. حالا همه‌شان داشتند به ارل نگاه می‌کردند.
دورین بالاخره شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «فروشنده‌ست… شوهرمه.» بعد بستنی نیمه‌کاره را جلوی ارل گذاشت و رفت تا صورت حسابش را بیاورد.

دانلود نسخه پی دی اف داستان: آن‌ها شوهرت نیستند

زن یک دانش آموز

منتشرشده: 10 مِی 2012 در ادبیات, ترجمه, داستان

Raymond-Carver-001

نویسنده: ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

مرد داشت یکی از شعرهای ریلکه[i] – شاعر مورد علاقه‌اش – را می‌خواند که زن در حالی که سرش را روی بالش مرد گذاشته بود، خوابش برد. مرد خواندن با صدای بلند را دوست داشت.  صدای گرم و دلپذیری داشت و متناسب با حال و هوای نوشته، تن صدایش را تغییر می‌داد. گاهی آرام و یکنواخت، گاهی بلند و پرهیجان. هنگامی که می‌خواند چشم از روی صفحه کتاب برنمی‌داشت و تنها زمانی توقف می‌کرد که می‌خواست سیگاری از روی میز پاتختی بردارد. صدای مرد افسونی داشت که زن را به جهان رویاها سرازیر می‌کرد. جهان کاروان‌هایی که از شهرهای محصور در دیوارهای بلند عزیمت می‌کردند و ساربانانی با ردای بلند و ریش انبوه. زن برای دقایقی به خواندن مرد گوش داد و بعد به آرامی چشم‌هایش روی هم لغزید و به خواب رفت.

مرد به خواندن با صدای بلند ادامه داد. بچه‌ها چند ساعتی می‌شد که خواب بودند. بیرون گهگاه صدای لغزیدن چرخ ماشینی روی آسفالت خیس خیابان به گوش می‌رسید. بعد از چند لحظه، مرد کتاب را کنار گذاشت و به سمت چراغ کنار تخت خم شد. زن ناگهان چشم‌هایش را باز کرد. با نگاه وحشت‌زده ای چند بار پشت سر هم پلک زد. پلک‌های زن در نظر مرد به طرز غریبی تیره‌تر از معمول به نظر می‌رسید. مانند کرکره‌ای گوشتی که روی گوی‌های شیشه‌ای چشم زن بالا و پایین می‌لغزید. مرد به زن خیره شد و پرسید: «خواب دیدی؟»

زن سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستانش را بالا آورد و به بیگودی‌های روی سرش دستی کشید. فردا جمعه بود. نوبت او برای نگهداری از بچه‌های چهار تا هفت ساله‌شان در خانه. مرد همان‌طور که روی آرنجش تکیه داده بود به زن نگاه می‌کرد. در همان حال هم با دست آزادش لحاف روی تخت را صاف می‌کرد. پوست صورت زن صاف بود، با گونه‌هایی برآمده. گونه‌های برجسته‌ای که زن همیشه آن‌ها را به پدرش نسبت می‌داد. پدری که یک رگش از نژاد «نز پرس»[ii] بود.

زن گفت: «یه ساندویچ برام درست کن مایک. با نون و کره و کاهو و نمک.»

مرد هیچ حرفی نزد و از جایش تکان هم نخورد. می‌خواست بخوابد. وقتی برای لحظه‌ای چشم‌هایش را باز کرد، زن را دید که بیدار است و به او نگاه می‌کند.

مرد خیلی جدی گفت: «خوابت نمی‌بره؟ خیلی دیروقته.»

زن گفت: «دلم می‌خواد یه چیزی بخورم. پاهام و دستام درد می‌کنه. نمی‌دونم چرا. گشنه‌مم هست.»

مرد غرولندکنان از روی تخت بلند شد.

ساندویچی برای زن درست کرد و توی بشقابی گذاشت و به زن داد. زن که روی تخت نشسته بود، وقتی مرد وارد شد، لبخند زد. بالشی را سُر داد پشت سرش و بشقاب را گرفت. مرد فکر کرد که زن شبیه مریضی در روپوش سفید بیمارستان شده است.

«عجب خواب مسخره‌ای دیدم.»

مرد در حالی که خودش را توی تخت جابجا می‌کرد، گفت: «چه خوابی دیدی؟» سپس لحظه‌ای به میز پاتختی خیره شد و بعد آرام چشم‌هایش را بست.

زن گفت: «واقعن می‌خوای بدونی؟»

مرد گفت: «البته»

زن راحت روی بالش پشت سرش لم داد و تکه غذایی را از گوشه‌ی دهانش برداشت.

«خب. خیلی خواب طولانیی بود. از اونایی که واضح یاد آدم نمی‌مونه. پر از رابطه های عجیب و غریب و اینایی که می دونی. الان چیز زیادی ازش یادم نیست. همون لحظه ای که بیدار شدم همه چیزش یادم بود. ولی کم کم داره از ذهنم می ره. راستی یادته چند دقیقه خواب بودم مایک؟ مهم نیست به هر حال. قضیه از این قرار بود که ما شب یه جایی مونده بودیم. نمی دونم بچه ها کجا بودن. ولی فقط ما دو تا بودیم تو یه جایی شبیه هتل یا یه همچین چیزی. لب یه دریاچه ای بود که برام آشنا نبود. یه زوج دیگه هم اونجا بودن. از ما مسن تر بودن و می خواستن ما رو سوار قایق موتوری شون بکنن.» زن از یادآوری داستان خنده اش گرفت. روی تخت کمی پایین تر رفت. «چیز دیگه ای که یادم میاد اینه که ما داشتیم سوار قایق می شدیم. اما قایق فقط یه جا برای نشستن داشت. یه نیمکتی که جلوی قایق بود و فقط برای نشستن سه نفر جا داشت. یادمه که داشتیم جروبحث می کردیم که کی باید فداکاری کنه و همین طور تنگ هم عقب قایق نشسته بودیم. تو می خواستی من رو نیمکت بشینم و من اصرار داشتم که تو بری جلو. ولی من دست آخر خودمو ته قایق یه جوری جا کردم. جا خیلی تنگ بود و پام درد گرفته بود. ترسیده بودم. آب داشت از دو طرف می اومد توی قایق. بعدش بیدار شدم.»

«عجب خوابی بود». مرد خیلی خوابش می آمد ولی فکر کرد که باید چیز بیشتری بگوید. ادامه داد: «بانی تراویس رو یادت میاد؟ زن فرد تراویس. می گفت خوابای رنگی می بینه.»

زن به ساندویچی که در دست داشت نگاهی انداخت و گاز زد. لقمه را که فرو داد زبانش را زیر لبش چرخاند و بشقاب را روی پاهایش جابجا کرد. سپس برگشت و بالش پشت سرش را پف داد. بعد لبخندی زد و دوباره به بالش تکیه داد.

زن گفت: « مایک یادت میاد که با هم یه شب لب رودخونه ی تیلتون مونده بودیم؟ همون وقتی که صبحش یه ماهی بزرگ گرفته بودی. یادت هست؟»

زن با این که در چند سال گذشته به ندرت به آن شب فکر کرده بود، ولی آن خاطره جدیدن فکرش را مشغول کرده بود. آخر هفته ای یک یا دو ماه بعد از ازدواجشان بود. آن شب کنار آتش نشسته بودند. یک هندوانه را در سرمای زمستانی رودخانه انداخته بودند. زن برای شام کالباس و تخم مرغ را سرخ کرده بود و با لوبیای کنسروی مخلوط کرده بود. برای صبح فردایش هم در همان ماهیتابه ی سیاه شده ی شب پیش کالباس و تخم مرغ و کیک تابه ای درست کرده بود. هر دو بار هم ماهیتابه را سوزانده بود و دیگر برای درست کردن قهوه قابل استفاده نبود. ولی آن شب و روز بهترین شب و روزی بود که آن دو با هم در تمام این سال ها داشتند. زن یادش آمد که مرد آن شب هم برایش کتاب خوانده بود. چند شعر از الیزابت براونینگ[iii] و چند شعری هم از رباعیات خیام. یاشد آمد که آنقدر پتو رویشان کشیده بودند که به زحمت می توانستند پایشان را زیر آن همه وزن حرکت دهند. صبح روز بعد مرد ماهی قزل آلای بزرگی گرفته بود. آنقدر بزرگ که مردم برای تماشایش ماشین هایشان را بالای رودخانه کنار زده بودند.

زن روی شانه ی مرد زد و گفت: «مایک! یادت میاد یا نه؟»

مرد گفت: «یادم میاد.» مرد کمی به سمت خودش خزید و چشم هایش را باز کرد. فکر کرد که خیلی واضح آن روز را به یاد نمی آورد. چیزی که به یاد می آورد بیشتر موهای به دقت شانه زده و عقاید نیم بند درباره ی زندگی و هنر بود. چیزهایی که ترجیح می داد به خاطر نیاورد. گفت: «خیلی وقت پیش بود.»

زن گفت: «تازه دبیرستان رو تموم کرده بودیم و هنوز کالج شروع نشده بود.»

مرد کمی صبر کرد. سپس روی بازویش بلند شد و از روی شانه نگاهی به زن انداخت. «هنوز ساندویچتو تموم نکردی؟» زن هنوز روی تخت نشسته بود.

سری تکان داد و بشقاب را به دست مرد داد.

مرد گفت: «من چراغو خاموش می کنم.»

زن گفت: «باشه هر طور راحتی.»

مرد باز به تخت برگشت و پاهایش را دراز کرد و آنقدر کش داد تا به پاهای زن خورد. سپس برای لحظه ای بی حرکت ماند و بعد خودش را شل کرد.

«مایک! بیداری؟»

«آره. یه چیزی تو این مایه ها.»

«خب. پس قبل از من خوابت نبره. نمی خوام تنهایی بیدار باشم.»

مرد جوابی نداد. ولی کمی خودش را به سمت زن روی تخت جابجا کرد. زن خودش را در بغل مرد جا کرد و بازویش را روی سینه ی مرد گذاشت. مرد انگشتان زن را گرفت و به آرامی نوازش کرد. ولی بعد از مدتی مرد آهی کشید و دستش را روی تخت ولو کرد.

زن گفت: «مایک! عزیزم می شه پاهامو بمالی؟ خیلی درد می کنن.»

مرد به آرامی گفت: «ای خدا. پاک خوابم برده بودا.»

«خب. دوست دارم پاهامو بمالی و باهام حرف بزنی. شونه هامم درد می کنه. ولی پاهام بیشتر.»

مرد برگشت و شروع به مالیدن پاهای زن کرد. ولی بعد از چند لحظه در حالی که دستش روی باسن زن مانده بود، باز به خواب رفت.

«مایک؟»

«چیه؟ بگو دیگه چی می خوای؟»

«دوست دارم همه ی تنمو بمالی. دستا و پاهام هر دو درد می کنن.» سپس زانوهایش را زیر پتو بالا آورد و خیمه کرد.

مرد لحظه ای چشم هایش را باز کرد و دوباره بستشان. «درد رشده لابد!»

زن خوشحال بود از این که بالاخره خواب را از سر مرد پرانده است. «آخ آره خودشه. وقتی ده یا یازده سالم بود، به همین بزرگی بودم که الان هستم. باید می دیدی منو. اینقدر که اون موقع سریع رشد کردم همین الانشم دست و پام درد می کنه. تو چطور؟»

«من چی چطور؟»

«تو هیچ وقت درد رشد نداشتی؟»

مرد گفت: «تا جایی که یادم میاد نه.»

مرد بالاخره روی آرنجش بلند شد و کبریتی روشن کرد و نگاهی به ساعت انداخت. بعد بالشش را به سمت خنکش برگرداند و باز دراز شد.

زن گفت: «تو که خوابی مایک. دوست داشتم بیدار می موندی و حرف می زدیم.»

مرد بدون آن که تکان بخورد گفت: «باشه.»

زن گفت: «بغلم کن تا خوابم ببره. این طوری نمی تونم بخوابم.»

مرد برگشت و بازوهایش را دور زن حلقه کرد. زن پشتش را به مرد کرد و رو به دیوار خودش را در بغل مرد جا داد.

«مایک؟»

مرد با انگشتان پایش پای زن را نوازش می کرد.

زن گفت: «چرا بهم نمی گی که از چیا خوشت میاد و از چیا خوشت نمیاد؟»

مرد گفت: «الان چیزی یادم نمیاد که. خودت اگر می خوای بهم بگو.»

«اگه تو هم قول بدی که بعدش بهم بگی، باشه.»

مرد به نشانه ی تایید پای زن را با انگشت پایش لمس کرد.

زن دوباره روی پشت دراز کشید و با لبخند رضایت مندانه ای گفت: «خب. من غذای خوب دوست دارم. استیک و سیب زمینی تنوری یا یه همچین چیزایی. کتابا و مجله های خوب رو دوست دارم. مسافرت توی شب با قطار رو دوست دارم. هواپیما هم دوست دارم سوار شم.» سپس ادامه داد: «البته اینایی که گفتم به ترتیب نبودن. اگر قرار باشه به ترتیب بگم باید یکم فکر کنم. ولی دوسشون دارم. سفر با هواپیما. اون لحظه ای که از زمین کنده می شی. بعد فکر می کنی که از این به بعد هر اتفاقی بیفته مهم نیست.» پا روی پا انداخت و ادامه داد: «دوست دارم شب تا صبح بیدار بمونم و بعد صبحش بخوابم. دوست داشتم همیشه می تونستیم این کارو بکنیم. نه این که فقط هر از چند گاهی باشه. عشق بازی رو دوست دارم. دوست دارم وقتی که انتظارش رو ندارم بیای طرفم. سینما رفتن رو دوست دارم. دوست دارم بعدشم با دوستامون بریم بیرون آبجو بخوریم. دلم می خواد دوست زیاد داشته باشم. مثلن جنیس هندریکس رو خیلی دوست دارم. دوست دارم دستکم هفته ای یه بار برم رقص. دوست دارم همیشه لباسای خوب بپوشم. دوست دارم همیشه برای بچه ها لباسای خوب بخریم بدون این که مجبور باشن صبر کنن. مثلن لوری الان یه دست لباس نو لازم داره برای ایستر. دوست دارم برای گری هم یه دست کت و شلوار بخریم. دیگه اونقدری بزرگ شده. تو هم باید یه کت و شلوار نو بخری. تو الان بیشتر به یه دست کت و شلوار احتیاج داری تا گری. بعدش دوست دارم که یه خونه از خودمون داشته باشیم. دوست دارم این اساس کشی هر ساله یا یه سال درمیون تموم بشه. بیشتر از همه دوست  دارم که با همدیگه یه زندگی صادقانه داشته باشیم بدون نگرانی پول و قبض و بدهی و این جور چیزا. تو که خوابت برد.»

مرد گفت: «نه، بیدارم.»

«دیگه چیزی یادم نمیاد. حالا تو بگو. چیا دوست داری؟»

مرد نجواکنان گفت: «نمی دونم. خیلی چیزا.»

زن گفت: «خب بگو بهم. فقط داریم حرفشو می زنیم دیگه. مگه نه؟»

مرد دوباره به سمت خودش توی تخت برگشت و دستش را از لبه ی تخت آویزان کرد. «دوست داشتم الان دست از سرم برمی داشتی.»

زن هم برگشت و خودش را به پشت مرد فشرد.

«مایک؟»

مرد گفت:«ای خدا! باشه. صب کن یکم پاهامو دراز کنم، اون وقت بیدار می شم.»

بعد از مدتی باز زن گفت: «مایک! خوابی؟» شانه های مرد را به آرامی تکان داد، ولی خبری نشد. زن همانطور دراز کشید و خودش را به پشت مرد چسباند و سعی کرد بخوابد. اول سعی کرد تکان نخورد و نفس های کوتاه و کوچک بکشد. ولی باز خوابش نبرد.

زن خواست که به نفس‌های مرد توجه نکند. ولی نتوانست و همین معذبش کرد. مرد وقتی نفس می‌کشید، صدایی از بینی‌اش خارج می‌شد. زن سعی کرد ریتم نفس کشیدنش را با مرد هماهنگ کند. ولی باز فایده‌ای نداشت. صدای بینی مرد همه چیز را خراب می‌کرد. صدای خس خس مانندی هم از سینه‌ی مرد خارج می‌شد. زن برگشت و پشتش را به مرد چسباند. دست‌هایش را دراز کرد و پنجه‌هایش را آرام روی دیوار سرد گذاشت.

صدای دو نفر را شنید که از پله‌ها بالا می‌آمدند و به آپارتمان بغل دستی می‌رفتند. یکی از آن‌ها قبل از این که در را باز کنند، بلند خندید. بعد صدای کشیده شدن پایه‌ی صندلی روی کف اتاق آمد. زن دوباره غلت زد. صدای سیفون توالت همسایه آمد. دو بار. زن به پشت دراز کشید و سعی کرد که خودش را شل کند. مقاله‌ای را به یاد آورد که روزی در مجله‌ای خوانده بود. اگر تمام استخوان‌ها و ماهیچه‌ها و مفاصل در موقعیت خودشان آرام بگیرند و آزاد باشند، آدم به سادگی به خواب می‌رود. زن نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست و بی‌حرکت ماند. بازوهایش را به موازات بدن روی تخت گذاشت. سعی کرد آرام باشد. پاهاش را تصور کرد که در مایعی غلیظ و مه‌مانند شناورند. بعد باز غلت زد و دمر خوابید. چشم‌هایش را بست و دوباره باز کرد. به انگشت‌هایش فکر کرد که خمیده در برابر لب‌هایش قرار گرفته بود. یکی از انگشت‌هایش را بلند کرد و دوباره پایین آورد. حلقه‌ی ازدواجش را با انگشت شستش لمس کرد. دوباره به سمت خودش غلت زد و به پشت دراز کشید. بعد ناگهان ترس برش داشت و از شدت کلافکی دعا کرد که خوابش ببرد.

«خدایا! بذار بخوابم.»

باز سعی کرد به خواب برود. زمزمه کرد: «مایک.»

جوابی در کار نبود.

صدای کوبیده شدن چیزی را به دیوار اتاق بغلی شنید. یکی از بچه‌ها توی تختش غلت زده بود و به دیوار خورده بود. زن گوش داد. هیچ صدای دیگری نشنید. دستش را زیر سینه‌ی چپش گذاشت و ضربان قلبش را با انگشتانش حس کرد. برگشت روی شکمش و آن وقت بود که اشکش سرازیر شد. صورتش را چسبانده بود به لحاف روی تخت و گریه می کرد. از تخت پایین آمد.

رفت به دستشویی و آبی به دست و صورتش زد. دندان‌هایش را هم مسواک زد. همین‌طور که مسواک می‌زد، صورت خودش را توی آینه تماشا می‌کرد. برگشت توی هال و درجه‌ی شوفاژ را زیاد کرد. بعد روی صندلی آشپزخانه نشست و باز آرام گریه سر داد. سیگاری از روی میز آشپزخانه برداشت و گیراند. بعد از چند دقیقه به اتاق خواب برگشت و روپوشش را تنش کرد.

به بچه‌ها سر زد. پتو را که از سر پسرش افتاده بود، باز رویش کشید. برگشت به هال و روی صندلی بزرگ نشست. مجله‌ای را برداشت و ورق زد و سعی کرد کمی بخواند. هر از چند گاهی ماشینی از توی خیابان می‌گذشت و زن از صدایش سرش را بالا می‌گرفت. هر ماشینی که می‌گذشت، چند لحظه‌ای گوش می‌ایستاد. بعد دوباره نگاهش را به مجله برمی‌گرداند. یک دسته مجله روی میز کوچک کنار صندلی بزرگ تلنبار شده بود. زن همه را یکی یکی برداشت و ورق زد.

هوای بیرون رفته رفته رو به روشنی می‌رفت که زن از روی صندلی بلند شد. به سمت پنجره رفت. آسمان صاف بالای تپه‌ها رو به روشنی می‌رفت. درخت‌ها و ردیف ساختمان‌های دوطبقه‌ی آن سوی خیابان در روشنی صبحگاه سر و شکل می‌گرفتند. آسمان روشن‌تر می‌شد و روشنی روز خودش را از پشت تپه‌ها روی شهر پخش می‌کرد. به جز سحرگاه‌هایی که به خاطر بچه‌ها بیدار مانده بود (که تعدادشان را درست یادش نبود، چرا که هیچ وقت از پنجره به بیرون نگاه نکرده بود و دائم در حال دویدن بین اتاق خواب و آشپزخانه بود) خیلی کم یادش می‌آمد که طلوع خورشید را تماشا کرده باشد، که همان چند بار هم به دوران کودکی‌اش برمی‌گشت. زن فقط می‌دانست که هیچکدام از آن‌ها مثل این یکی که امروز می‌دید نبودند. نه در هیچ تابلویی دیده بود و نه در هیچ کتابی خوانده بود که طلوع خورشیدی تا به این حد وحشت آور بوده باشد.

زن برای چند دقیقه ایستاد و بعد به سمت در ورودی رفت. قفل در را باز کرد و پا روی ایوان خانه گذاشت. دکمه‌ی یقه‌ی روپوشش را بست. هوا مرطوب و سرد بود. رفته رفته همه چیز واضح تر دیده می‌شد. روی همه چیز چشم چرخاند و آخرسر نگاهش روی چراغ چشمک زن بالای برج رادیوی روی تپه ماند.

باز به درون آپارتمان نیمه تاریک برگشت و راهی اتاق خواب شد. مرد وسط تخت خواب مچاله شده بود. سرش تا نصفه زیر بالش بود و همه‌ی پتو روی شانه‌هایش جمع شده بود. قیافه‌ی مرد در خواب ترحم‌انگیز بود. دست‌هایش از دو طرف دراز شده بود و دندان‌هایش را به هم فشرده بود. زن همان‌طور که نگاه می‌کرد، اتاق رفته رفته روشن‌تر می‌شد و لحاف‌ها سفیدی خودشان را بازمی‌یافتند.

زن زبانش را روی لب‌هایش کشید و زانو زد. دست‌هایش را به هم قلاب کرد و روی تخت گذاشت.

«خدایا. ازت می‌خوام کمکمون کنی. خدایا!»


  1. [i] Rainer Maria Rilke- شاعر مشهور اتریشی که یکی از تاثیرگذارترین شاعران تاریخ زبان آلمانی شناخته شده است. (1875 – 1926)

  1. [ii] Nez Perce – نژادی از بومی های امریکای شمالی که هم اکنون در کرانه ی اقیانوس آرام در شمال غربی ایالات متحده زندگی می کنند.

  1. [iii] Elizabeth Barret Browning – شاعر انگلیسی. (1806 – 1861)

نسخه پی دی اف: زن یک دانش‌آموز