بایگانیِ فوریه, 2015

OUT16829363

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

مدتی بود بیکار بودم. ولی هر روز منتظر بودم تا خبری از سمت شمال برسد. روی کاناپه دراز می‌کشیدم و به رادیو گوش می‌دادم. هر از چندگاهی هم بلند می‌شدم و پرده را کنار می‌زدم تا ببینم از پستچی خبری هست‌ یا نه. هیچ کس در خیابان نبود. حتا ‌یک نفر.

هنوز پنج دقیقه نشده بود که باز دراز کشیده بودم که صدای پای کسی را روی ایوان خانه شنیدم، کمی‌ مکث کرد و بعد در زد. از جایم تکان نخورم. می‌دانستم که پستچی نیست. صدای قدم‌هایش را می‌شناختم. وقتی سر کار نمی‌روی و هر لحظه ممکن است نامه‌ای برایت برسد و‌ یا این که پاکتی را از زیر در سُر بدهند تو، باید همیشه حواست جمع باشد. گاهی اوقات هم می‌آیند تا حضوری صحبت کنند. به خصوص وقتی که تلفن هم نداشته باشی.

باز صدای در بلند شد. این بار بلندتر. نشانه‌ی خوبی نبود. سرک کشیدم تا ببینم از پشت پنجره می‌شود چیزی دید ‌یا نه. اما هر که بود، حتمن دقیقن جلوی در ایستاده بود. این هم ‌یک نشانه‌ی بد دیگر بود. می‌دانستم که کف اتاق صدا می‌دهد، بنابراین راهی نبود که پاورچین به اتاق بغلی بروم و از پنجره نگاهی بیندازم.

باز هم صدای در. گفتم: «کیه؟»

صدای مردی آمد: «من اوبری بل[1] هستم. شما آقای اسلیتر[2] هستید؟»

از همان روی کاناپه بلند گفتم: «چی می‌خواین؟»

«یه چیزی برای خانم اسلیتر آوردم. ایشون برنده شدن. خانم اسلیتر خونه هستن؟»

گفتم: «خانم اسلیتر اینجا زندگی نمی‌کنه.»

مرد گفت: «خب، پس، شما آقای اسلیتر هستین؟ خانم اسلیتر…» مرد عطسه‌ای کرد.

از روی کاناپه بلند شدم. چفت را برداشتم و کمی لای در را باز کردم. مرد مسنی بود. کمی ‌هم چاق و گت و گنده بود و بارانی به تن داشت. قطرات باران از روی بارانی‌اش می‌لغزید و روی چمدان عجیبی می‌ریخت که در دست داشت. لبخندی زد و چمدانش را زمین گذاشت. دستش را دراز کرد. گفت: «اوبری بل.»

گفتم: «به جا نمیارم.»

گفت: «خانم اسلیتر، خانم اسلیتر ‌یه فرم پر کردن.» از جیب بغل کتش دسته‌ای کارت درآورد و زیرورویشان کرد. خواند: «خانم اسلیتر، دویست و پنجاه و پنج جنوبی، ششم شرقی؟ خانم اسلیتر برنده شدن.»

کلاهش را از سر برداشت، با جدیت سری تکان داد و بعد کلاه را طوری روی سینه‌اش گذاشت که انگار همه چیز همین‌جا پایان می‌پذیرفت. انگار سفرش پایان گرفته بود و بالاخره به مقصد رسیده بود. صبر کرد.

«گفتم که، خانم اسلیتر اینجا زندگی نمی‌کنه. حالا چی برده؟»

گفت: «باید نشونتون بدم، می‌تونم بیام تو؟»

گفتم: «نمی‌دونم. اگه زیاد وقت نمی‌گیره. سرم خیلی شلوغه.»

گفت: «باشه. اول بذارین این بارونی رو دربیارم. و همین‌طور این چکمه‌ها رو. نمی‌خوام فرشتون کثیف بشه. می‌بینم که کف اتاقتون فرش دارید، آقای …»

فرش را که دید چشمانش برقی زدند. برقی که زود خاموش شد. شانه بالا انداخت. بعد بارانی‌اش را درآورد. تکانش داد و روی گیره‌ی رخت‌آویز کنار در ورودی آویزانش کرد. گفت: «اینجا جاش خوبه. عجب هوای گندیه.» بعد خم شد تا چکمه‌هایش را دربیاورد. چمدانش را توی اتاق گذاشت. داخل چکمه‌های لاستیکی‌اش، ‌یک جفت روفرشی به پا داشت و با همان‌ها هم وارد اتاق پذیرایی شد.

در را بستم. دید که به روفرشی‌ها خیره شده‌ام. گفت: «دابلیو ایچ اودن[3] وقتی برای اولین بار به چین رفت، تمام طول سفر روفرشی به پا داشت. هرگز هم درشون نیاورد.»

شانه بالا انداختم. به امید دیدن پستچی نگاهی به انتهای خیابان انداختم، و باز در را بستم.

اوبری بل به فرش زل زده بود. لب‌هایش را تو داد و بعد خندید. می‌خندید و سرش را تکان می‌داد. گفتم: «به چی می‌خندین؟»

گفت: «هیچی، ای خدا!» باز هم خندید. «فکر کنم دارم عقلمو از دست می‌دم. فکر کنم تب دارم. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. موهایش روی سرش تخت شده بود و دور سرش، جایی که کلاه قرار داشت، رد قرمزی به جا مانده بود. گفت: «به نظرتون قیافه‌م برافروخته‌ست؟ نمی‌دونم، حس می‌کنم تب دارم.» هنوز چشمش به فرش بود. «شما آسپیرین دارین؟»

گفتم: «حالتون خوب نیست؟ امیدوارم گردن من نیفتین. کلی کار دارم که باید انجام بدم.»

سری تکان داد. بعد روی کاناپه نشست. با نوک روفرشی‌اش به قالی ور می‌رفت.

به آشپزخانه رفتم.‌ یک لیوان آب برداشتم با دو تا آسپیرین. گفتم: «بگیرید. بعدش فکر کنم بهتره برید.»

با صدای آهسته‌ای گفت: «شما نماینده‌ی خانم اسلیتر هستین؟ نه، نه، اصلن فراموش کنین چی گفتم، فراموش کنین.» دستی به صورتش کشید. آسپیرین را قورت داد. چشمانش دور اتاق خالی می‌چرخید. بعدش به زحمت رو به جلو خم شد و قفل چمدانش را باز کرد. در چمدان بالا پرید. تویش پر بود از‌ یک سری شیلنگ و برس و لوله‌های فلزی براق و‌ یک چیز آبی رنگ که روی چرخ‌های کوچکی سوار بود و به نظر سنگین می‌رسید. طوری به محتویات چمدان نگاه می‌کرد که انگار تعجب کرده است. به آرامی، با صدایی که شبیه پچ‌پچ بود، گفت: «شما می‌دونین این چیه؟»

جلوتر رفتم. گفتم: «به گمونم که جاروبرقی باشه. من مشتریش نیستم. اصلن جاروبرقی رد کارم نیست.»

گفت: «می‌خوام ‌یه چیزی نشونتون بدم.» کارتی از توی جیب جلیقه‌اش درآورد. گفت: «اینجا رو ببینین.» کارت را داد دستم. «کسی نگفت که شما قراره جارو رو بخرین. ‌یه نگاه به امضا بکنین. این امضای خانم اسلیتر هست ‌یا نه؟»

به کارت نگاه کردم. بالا رو به نور گرفتمش. برش گرداندم، ولی پشتش سفید بود. گفتم: «خب که چی؟»

«کارت خانم اسلیتر، از توی ‌یه سبد پر از کارت به قید قرعه دراومده. از بین صدها کارت مثل این. ایشون برنده‌ی ‌یک دستگاه جاروبرقی و‌ یک شیشه شامپوی فرش شدن. خانم اسلیتر برنده هستن. هیچ پولی هم پرداخت نمی‌کنن. من حتا می‌خوام قالی‌تونم براتون جارو بکشم، آقای … باورتون نمی‌شه اگر بهتون بگم که در طی چند ماه، ‌یا حتا چند سال چقدر آت و آشغال ممکنه توی قالی‌تون جمع بشه. هر روز و هر شب از زندگی‌مون، ما ذرات ریزی از خودمون پخش می‌کنیم، هر چیزی که فکرشو بکنین. خب اینا کجا می‌رن؟ این تیکه‌هایی که از ما ریزش می‌کنن؟ درست می‌رن توی ملافه‌ها و قالی‌های زیر پامون. همینجا. تو بالشام همین‌طور. اونم مثل همیناست.»

در حین حرف زدن، داشت لوله‌های فلزی را از چمدان درمی‌آورد و سر هم می‌کرد. بعد لوله‌ها را به سر شیلنگ وصل کرد. روی زمین زانو زده بود.‌ یک چیز قاشقی شکلی را به ته شلینگ وصل کرد و بعدش آن چیز آبی‌رنگ چرخدار را بلند کرد. فیلتر را قبل از این که کار بگذارد، داد دستم تا براندازش کنم. پرسید: «شما ماشین دارین؟»

گفتم: «نه، ماشین ندارم. اگه داشتم شما رو تا ‌یه جایی می‌رسوندم.»

گفت: «خیلی بد شد. این جاروبرقی کوچولو‌، یه سیم شصت فوتی‌ یدکی هم داره. اگه ماشین داشتین، می‌تونستین این جارو رو تا دم ماشین ببرین بیرون و کف ماشین و رویه‌ی صندلی‌ها رو حسابی جارو بکشین. باورتون نمی‌شه که توی اون صندلیا چقدر از خودمون رو جا می‌ذاریم. چقدر از چیزایی که ازمون می‌ریزه توشون جمع می‌شه. توی همون صندلیای تروتمیز و شیک ماشین، بعد اون همه سال.»

گفتم: «آقای بل، فکر می‌کنم بهتر باشه که وسایلتون رو جمع کنین و تشریف ببرین. اینو بدون هیچ منظور بدی می‌گم.»

ولی او داشت دور اتاق دنبال پریز برق می‌گشت. پشت کاناپه ‌یکی پیدا کرد. جارو طوری صدا داد که انگان سنگی تویش بالا و پایین می‌جهد،‌ یا به هر حال ‌یک چیزی داخلش ول است. بعد از مدتی صدا خوابید و تبدیل به صدای زمزمه‌مانند ‌یکنواختی شد.

مرد با صدای بلند که بالاتر از صدای جاروبرقی شنیده شود، گفت: «ریلکه، همه‌ی عمرش از این قلعه به اون قلعه می‌رفت. به ندرت سوار ماشین می‌شد. همیشه قطار رو ترجیح می‌داد. حالا‌ یه نگاه به ولتر[4] بندازید. که تو قلعه‌ی سیری[5] با مادام شاتله[6] زندگی می‌کرد. با اون ماسک مرگش[7]. چه آرامشی توی صورتش هست.» دستش را بالا آورد، انگار که قرار بود با او مخالفت کنم. «نه، نه، درست نیست، مگه نه؟ نگید این حرفو. ولی کی می‌دونه؟» در همین حال جارو را چرخاند و رفت سمت اتاق خواب.

یک تخت بود و‌ یک پنجره. پتوها روی زمین کپه شده بودند.‌ یک بالش روی تخت بود و‌یک ملافه هم روی تشک کشیده شده بود. بالش را از روبالشی درآورد و بعد سریع ملافه‌ی روی تشک را پس کشید. نگاهی به تشک انداخت و بعد گوشه‌ی چشمی ‌هم به من انداخت. در چهارچوب در چمباتمه زدم و تماشایش کردم. اول، مکش جارو را با کف دستش امتحان کرد. بعد خم شد و‌ یک پیچ را روی جاروبرقی چرخاند. «باید برای همچین کاری درجه‌ش رو تا ته زیاد کنین.» دوباره مکش را امتحان کرد. بعد شیلنگ را به سمت بالای تخت کشید و شروع کرد به جارو کشیدن تشک از بالا به پایین. دهانه‌ی جارو رویه‌ی تشک را می‌مکید. دسته‌ای را فشار داد و درِ بالای جارو باز شد. فیلتر را بیرون کشید. «این فیلتر آزمایشیه. موقع استفاده‌ی عادی، همه‌ی این، می‌ره داخل کیسه.» توده‌ی تفاله مانندی را که از فیلتر جدا کرده بود نشانم داد. اندازه‌ی ‌یک فنجان بود. قیافه‌ی پیروزمندانه‌ای به خودش گرفت.

گفتم: «این تشک من نیست.» جلو رفتم و تظاهر کردم که با علاقه نگاه می‌کنم. گفت: «خب، حالا بالش.» فیلتر استفاده شده را باز توی جارو کار گذاشت و‌ یک دقیقه ای به بیرون پنجره خیره ماند. بعد برگشت. گفت: «می‌خوام این سمت بالش رو نگه داری.»

بلند شدم و دو گوشه‌ی بالش را گرفتم. انگار که گوش‌های کسی را گرفته باشم. گفتم: «این طوری؟» سر تکان داد. رفت به اتاق پذیرایی و با‌ یک فیلتر نو برگشت. گفتم: «این فیلترا هر کدوم چند درمیاد؟»

گفت: «تقریبن هیچی. فقط‌ یه تیکه کاغذ و پلاستیکن. قیمتش زیاد نمی‌شه.»

با پا جاروبرقی را روشن کرد و من محکم دو طرف بالش را گرفتم که داشت به داخل جارو مکیده می‌شد. سر جارو را از بالا تا پایین بالش کشید. ‌یک بار، دو بار و سه بار. جاروبرقی را خاموش کرد، فیلتر را درآورد و بدون هیچ حرفی بالا نگهش داشت. بعد گذاشتش روی تاقچه، کنار آن ‌یکی فیلتر. بعد درِ کمد لباس را باز کرد. نگاهی به درونش انداخت. ولی آنجا فقط‌ یک جعبه‌ی اسباب‌بازی بود.

از بیرون خانه صدای پایی شنیدم. دریچه‌ی پستی باز و بسته شد. به هم نگاهی انداختیم. جارو را از برق کشید و من دنبالش به اتاق پذیرایی وارد شدم. نگاهی به نامه انداختیم که به پشت روی قالی جلوی در افتاده بود. رفتم که نامه را بردارم. سربرگرداندم و گفتم: «خب دیگه چی؟ داره دیر می‌شه. این قالی ارزش جارو کشیدن نداره. این فقط‌ یه قالی کتونی دوازده در پونزدهه که تو فروشگاه راگ سیتی ریخته. ارزش وقت تلف کردن نداره.»

گفت: «یه زیرسیگاری پُر دارین؟‌ یا ‌یه گل و گیاهی، چیزی؟ ‌یه کپه خاک و خل باشه کفایت می‌کنه.»

زیرسیگاری را پیدا کردم. گرفتش. محتویاتش را روی فرش خالی کرد. با روفرشی‌اش حسابی خاکستر و سیگارها را روی فرش فشار داد. بعد باز زانو زد و فیلتر دیگری در جارو کار گذاشت. جلیقه‌اش را درآورد و روی کاناپه انداخت. زیربغلش عرق کرده بود و شکمش از روی کمربندش آویزان بود. سر قاشقی جارو را درآورد و ‌یکی دیگر را رویش بند کرد. بعد درجه‌ی جارو را میزان کرد. با پا دکمه را فشار داد و شروع کرد جارو کشیدن روی قالی تکه پاره. دو بار سعی کردم نامه را بردارم، ولی هر بار انگار که پیش‌بینی کرده باشد، راهم را با جارو کشیدن و جلو و عقب شدن سد کرد.

صندلی را به آشپزخانه برگرداندم. همانجا نشستم و نگاهش کردم. بعد از چند دقیقه جارو را خاموش کرد و درش را باز کرد. بعد بدون هیچ حرفی فیلتر را برایم آورد. پر بود از گرد و غبار و مو و‌ یک سری آت و آشغال ریز و درشت. به فیلتر نگاهی انداختم. بعد بلند شدم و انداختمش توی سطل آشغال.

حالا دیگر سر خود مشغول کار بود. دیگر حرفی نمی‌زد. با ‌یک بطری از مایعی سبزرنگ وارد آشپزخانه شد. بطری را زیر شیر گرفت و پُرش کرد.

گفتم: «ببین، من پولی بهت نمی‌تونم بدما. ‌یعنی حتا‌ یه دلارم ندارم بهت بدم. حتا اگه پای مرگ و زندگی وسط باشه. حسابی ناامیدت می‌کنم. داری وقتتو اینجا تلف می‌کنی. خواستم هیچ ابهامی ‌در بین نباشد و بعدش سوء‌تفاهمی ‌پیش نیاد.»

باز کارش را از سر گرفت. سَری جاروبرقی را عوض کرد و‌ یک طوری که به نظر کار پیچیده‌ای می‌آمد، بطری را به سَری جدید وصل کرد. بعد شروع کرد آرام روی قالی را کشیدن. هر از چند گاهی، بخاری سبزرنگ از سر شیلنگ بیرون می‌زد. سری جاروبرقی، بُرسی داشت که همان‌طور که روی فرش کشیده می‌شد، کف تولید می‌کرد.

من دیگر حرف‌هایم را زده بودم. روی صندلی آشپزخانه راحت لم دادم و تماشایش کردم. هر از چندی هم از پنجره به بیرون نگاهی می‌انداختم. باران می‌آمد. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. جاروبرقی را خاموش کرد. حالا گوشه‌ی اتاق، نزدیک در خروجی ایستاده بود.

گفتم: «قهوه می‌خوای؟»

نفس نفس می‌زد. سر و صورتش را با دستمال پاک کرد.

کتری را آب کردم و روی اجاق گذاشتم. در همان حین که آب جوش می‌آمد و من قهوه را آماده می‌کردم و فنجان‌ها را داخل سینی می‌گذاشتم، او هم قطعات جارو را باز از هم جدا کرد و داخل جعبه‌اش گذاشت. بعد نامه را از جلوی در برداشت. اسم روی نامه را خواند و با دقت به نشانی روی نامه نگاهی انداخت. نامه را از وسط تا کرد و توی جیبش گذاشت. همان‌طور نگاهش می‌کردم. فقط همین. قهوه داشت سرد می‌شد.

گفت: «نامه برای آقای اسلیتره. خودم بهش رسیدگی می‌کنم. شاید بهتر باشه قهوه رو بی خیال شم. بهتره که از روی فرش رد نشم. تازه شامپو بهش زدم.»

گفتم: «درسته.» بعدش گفتم: «مطمئنی که نامه به اسم آقای اسلیتره؟»

رفت سمت کاناپه تا جلیقه‌اش را بردارد. پوشیدش و در را باز کرد. هنوز باران می‌بارید. چکمه‌هایش را به پا کرد. بندهایشان را سفت کرد، بعد بارانی را هم تنش کرد و برگشت و باز به داخل خانه نگاهی انداخت.

گفت: «می‌خواید ببینیدش؟ حرفمو باور ندارین؟»

گفتم: «فقط به نظرم عجیب میاد، همین.»

گفت: «خب بهتره من برم.» ولی همان‌طور همانجا ایستاد. «بالاخره جاروبرقی رو می‌خواید ‌یا نه؟»

نگاهی به جعبه‌ی بزرگ جارو انداختم. همه چیز را سر جایش چیده بود و آماده‌ی بردن بود.

گفتم: «نه، فکر نمی‌کنم. به زودی از اینجا می‌رم. فقط بارمو سنگین می‌کنه.»

گفت: «باشه، و در را بست.»

نسخه‌ی پی دی اف داستان: جمع کننده ها

[1] Aubrey Bell

[2] Slater

[3] W.H. Auden شاعر انگلیسی – امریکایی (1907-1973) که به عقیده‌ی بسیار از منتقدان ‌یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان قرن بیستم بوده است.

[4] Voltaire شاعر، مورخ و فیلسوف نامی‌فرانسوی (1694-1778) در عصر روشنگری. وی از پیشتازان آزادی عقیده، آزادی بیان و جدایی دین از سیاست بود.

[5] Château de Cirey محل اقامت ولتر و مادام شاتله

[6] Madame Châtelet ریاضیدان، فیزیکدان و نویسنده‌ی فرانسوی (1706-1749) در دوران روشنگری

[7] Death Mask  ماسکی که بعد از مرگ از روی صورت مردگان می‌سازند

خودت را جای من بگذار

منتشرشده: 27 فوریه 2015 در ادبیات, ترجمه, داستان
Tess Gallagher with Raymond Carver, Syracuse, New York. (1984)

ریموند کارور و تس گالاگر، 1984، نیویورک

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

داشت جاروبرقی می‌کشید که تلفن زنگ زد. همه‌ی خانه را جارو کشیده بود و حالا رسیده بود به اتاق پذیرایی. سر نازک جارو را وصل کرده بود تا موهای گربه را از لای کوسن‌ها تمیز کند. ‌یک لحظه ایستاد و گوش تیز کرد. بعد جارو را خاموش کرد و رفت تا تلفن را بردارد.

گفت: «سلام. مایرز[1] صحبت می‌کنه.»

زن گفت: «مایرز. چطوری؟ چیکار می‌کنی؟»

مرد گفت: «هیچی. سلام پائولا.»

زن گفت: «امروز بعد از ظهر همکارا مهمونی گرفتن. تو هم دعوتی. دیک دعوتت کرده.»

مایرز گفت: «فکر نکنم بتونم بیام.»

«دیک همین چند دقیقه پیش گفت شماره‌ی این پیرمردو بگیر. بگو بیاد اینجا با هم‌ یه نوشیدنی بزنیم. از توی اون برج عاجش بکشش بیرون و برای‌ یه مدتی هم که شده بیارش تو دنیای واقعی. دیک وقتی سرش گرم می‌شه بانمک می‌شه. مایرز؟»

مایرز گفت: «گوشم با توئه.»

مایرز قبلن برای دیک کار می‌کرد. دیک همیشه می‌گفت که می‌خواهد ‌یک روز به پاریس برود و آنجا ‌یک رمان بنویسد. بعد وقتی که مایرز کارش را برای نوشتن ‌یک رمان ول کرد، دیک گفت که امیدوار است روزی رمان مایرز را توی لیست پرفروش‌ها ببیند.

مایرز گفت: «الان نمی‌تونم بیام.»

پائولا انگار که جمله‌ی مایرز را نشنیده گرفته باشد، ادامه داد: «امروز صبح خبرای خیلی بدی شنیدیم. لری گودیناس[2] رو‌ یادت میاد؟ اوایل که اینجا کار می‌کردی، اونم بود. ‌یه مدتی با بخش کتابای علمی‌ تخیلی کار می‌کرد. بعد از ‌یه مدتی هم اخراجش کردن. امروز صبح شنیدیم خودکشی کرده. اسلحه رو گذاشته دهنش و ماشه رو کشیده. می‌تونی فکرشو بکنی؟ مایرز؟»

مایرز گفت: «گوشم با توئه.» سعی کرد لری گودیناس را به خاطر بیاورد؛ مردی قدبلند که موهای جلوی سرش ریخته بود و موقع راه رفتن، سر و گردنش را جلو می‌داد، با عینکی با قاب سیمی ‌و کراوات رنگ روشن. سعی کرد لحظه‌ی شلیک را تصور کند. گفت: «خدای من! خیلی از شنیدنش ناراحت شدم.»

پائولا گفت: «امروز بیا دفتر عزیزم، باشه؟ همه اینجا می‌خوان شب کریسمس دور هم باشن و صحبت کنن و موزیکی گوش بدن و مشروبی بزنن. حتمن بیا.»

مایرز گفت: «دوست ندارم بیام. پائولا؟» سر چرخاند و بارش برف را پشت پنجره تماشا کرد. انگشتش را روی بخار شیشه کشید و بعد همان طور که منتظر جوابی از پائولا بود، شروع کرد به نوشتن اسمش روی بخار پنجره.

پائولا گفت: «چی؟ چرا؟… خب باشه. خب پس بیا وویلز[3]، بشینیم و ‌یه نوشیدنی بزنیم. مایرز؟»

مایرز گفت: «باشه. وویلز خوبه.»

زن گفت: «اینجا همه ناراحت می‌شن اگه بفهمن نمیای. به خصوص دیک. دیک همیشه تحسینت می‌کنه. همیشه. چند بار بهم گفته. همیشه شجاعتت رو تحسین کرده. می‌گه اگه اونم شجاعت تو رو داشت چند سال پیش کارشو ول می‌کرد. می‌گه کاری که تو کردی دل و جرات می‌خواد.»

مایرز گفت: «من همینجام. فکر کنم بتونم ماشینو استارت بزنم. اگه استارت نخورد بهت زنگ می‌زنم.»

زن گفت: «باشه. تو وویلز می‌بینمت. پنج دقیقه دیگه از اینجا راه می‌افتم.»

مایرز گفت: «سلام منو به دیک برسون.»

پائولا گفت: «حتمن. همیشه ازت می‌پرسه.»

مایرز جاروبرقی را جمع کرد. بعد رفت بیرون تا ماشین را روشن کند. ماشینش ته پارکینگ بود و کلی برف رویش نشسته بود. سوار شد. چند بار پدال را فشار داد و استارت زد. روشن شد. کلاچ را همان طور پایین نگه داشت.

در حین رانندگی مردم را تماشا می‌کرد. توی پیاده‌روها با عجله راه می‌رفتند و دستشان پر از بسته‌های خرید بود. نگاهی به آسمان خاکستری انداخت که هنوز می‌بارید. نگاهی هم به ساختمان‌های بلند انداخت که برف روی تاقچه‌ی پنجره‌هاشان نشسته بود. سعی کرد همه چیز را دقیق تماشا کند تا بعدن بتواند به خاطر بیاورد. تازه‌ یک داستان را تمام کرده بود و می‌خواست‌ یکی دیگر را شروع کند و انگار که دنبال شکار سوژه بود. وویلز را پیدا کرد.‌ یک کافه‌ی کوچک در‌ یک کنج خلوت، که بغل دست‌ یک فروشگاه لباس مردانه بود. ماشینش را پشت کافه پارک کرد و وارد شد. اول دم پیشخوان نشست و بعد که مشروبش را تحویل گرفت، رفت پشت ‌یک میز کوچک کنار در.

پائولا که وارد شد، گفت: «کریسمس مبارک.» مایرز بلند شد و گونه‌اش را بوسید. بعد صندلی را برایش نگه داشت.

گفت: «ویسکی؟»

زن گفت: «ویسکی خوبه.» بعد رو به زن پیشخدمت که برای گرفتن سفارش آمده بود، تکرار کرد: «ویسکی با ‌یخ.»

پائولا مشروبش را برداشت و سرکشید. مایرز به دخترک پیشخدمت گفت: «یکی دیگه برای من.» بعد از این که دخترک دور شد، گفت: «من اینجا رو دوست ندارم.»

پائولا گفت: «اینجا چشه؟ ما همیشه میایم اینجا.»

مرد گفت: «خوشم نمیاد ازش. بیا‌ یه مشروب دیگه بزنیم و بریم ‌یه جای دیگه.»

زن گفت: «هر چی تو بخوای.»

دخترک با دو پیک مشروب برگشت. مایرز پولش را داد. بعد پیک‌هایشان را به هم زدند. مایرز به صورت زن خیره شد. زن گفت: «دیک سلام رسوند.» مایرز سری تکان داد.

پائولا جرعه ای از مشروبش را نوشید و گفت: «خب روزت چطور بود؟»

مایرز شانه بالا انداخت. زن گفت: «چیکارا کردی؟»

مرد گفت: «هیچی. خونه رو جاروبرقی کشیدم.»

زن دستش را روی دست مرد گذاشت. «همه بهت سلام رسوندن.»

هر دو مشروبشان را تمام کردند. پائولا گفت: «من‌ یه فکری دارم. بریم ‌یه چند دقیقه، ‌یه سر به مورگانا[4] بزنیم. چند ماهه که برگشتن و هنوز ندیدیمشون.‌ یه سر می‌ریم و‌ یه سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم و خودمونو معرفی می‌کنیم. تازه اونا قبلن برامون کارت فرستادن و خواستن تا واسه تعطیلات سری بهشون بزنیم. دعوتمون کردن. من دلم نمی‌خواد برم خونه.» این را گفت و دست کرد توی کیفش تا سیگاری دربیاورد.

مایرز ‌یک لحظه فکر کرد تا‌ یادش بیاید که لامپ‌های خانه را خاموش کرده است‌ یا نه.‌ یادش آمد که شومینه را هم تمیز کرده. ‌یک لحظه خودش را تصور کرد که پشت پنجره‌ی خانه‌اش نشسته و بارش برف را تماشا می‌کند.

گفت: «پس قضیه‌ی اون نامه‌ی توهین‌آمیز چی بود که برامون فرستادن؟ همون که نوشته بودن شنیدن ما تو خونه‌مون گربه نگه می‌داریم.»

زن گفت: «تا حالا ‌یادشون رفته. چیز مهمی‌ نبود به هر حال. بیا بریم مایرز. بریم ‌یه سری بهشون بزنیم.»

مایرز گفت: «بهتره قبلش‌ یه زنگی بهشون بزنیم.»

زن گفت: «نه. لذتش به همینه. زنگ نباید بزنیم. سرزده می‌ریم و زنگ خونه‌شونو می‌زنیم و می‌گیم سلام، ما قبلن اینجا زندگی می‌کردیم. باشه؟ مایرز؟»

مرد گفت: «فکر می‌کنم بهتره قبلش زنگ بزنیم.»

زن بلند شد و گفت: «وسط تعطیلاتیم. پاشو عزیزم.»

زن بازوی مرد را گرفت و با هم زیر بارش برف بیرون رفتند. زن پیشنهاد کرد که با ماشین او بروند و بعدش بیایند و ماشین مایرز را بردارند. مرد درِ سمت راننده را باز کرد و نگه داشت تا زن سوار شود. بعد خودش رفت و از آن ‌یکی در سوار شد.

مرد‌ وقتی که نگاهش به پنجره‌های روشن خانه‌ها و برف روی پشت بام‌ها افتاد، یک حالی شد. پرده‌های خانه‌ها باز بود و پشت پنجره‌ها درخت‌های تزیین‌شده‌ی کریسمس گذاشته بودند.

از ماشین پیاده شدند. مرد بازوی زن را نگهداشت و با هم از روی ‌یک توده برف رد شدند و به سمت ورودی خانه به راه افتادند. هنوز چند قدمی‌ نرفته بودند که‌ یکهو، ‌یک سگ پشمالو از سمت گاراژ به سرعت به سمت‌شان دوید. مرد قوز کرد و عقب رفت. دست‌هایش را جلو رویش گرفت و گفت: «اوه، خدای من!» بعد ناگهان روی پیاده‌روی پربرف سُر خورد و روی چمن‌های ‌یخ‌زده نقش زمین شد و منتظر بود هر لحظه، سگ سربرسد و خرخره‌اش را به نیش بکشد. سگ غرغری کردی و بعد شروع به بوکشیدن کت مایرز کرد. پائولا ‌یک گلوله‌ی برفی درست کرد و پرت کرد سمت سگ. چراغ ایوان خانه روشن شد، در باز شد، و صدای مردی آمد: «بازی[5]!» مایرز بلند شد و شلوارش را تکاند. مرد دم در باز گفت: «چه خبره اینجا؟ بازی، پسر، بدو بیا اینجا. ‌یالا!»

پائولا گفت: «ما مایرزها هستیم. اومدیم تا کریسمس رو بهتون تبریک بگیم.»

مردی که دم در ایستاده بود، گفت: «مایرزها؟ بدو بازی. برو توی گاراژ.‌ یالا ‌یالا.» بعد به زنی که پشت سرش ایستاده بود و بیرون را دید می‌زد گفت: «مایرزها هستن.»

زن گفت: «مایرزها؟ خب دعوتشون کن تو. دعوتشون کن!» بعد بیرون آمد و گفت: «بفرمایید تو خواهش می‌کنم. خیلی سرده. من هیلدا مورگان هستم و اینم اِدگاره. خیلی از دیدنتون خوشحالیم. لطفن بفرمایید تو.»

روی ایوان با هم دست دادند. مایرز و پائولا وارد شدند و ادگار مورگان، در را پشت سرشان بست.

ادگار مورگان گفت: «بذارید کت‌تون رو بگیرم. کُت‌تون رو دربیارید.» بعد رو به مایرز گفت: «شما خوبین؟» بعد سر تا پای مایرز را برانداز کرد و مایرز سر تکان داد. «می‌دونستم سگه دیوونه‌ست، ولی تا حالا همچین کاری نکرده بود. من دیدمش. داشتم از پنجره نگاش می‌کردم.»

حرف ادگار به نظر مایرز عجیب می‌آمد. نگاهی به مرد انداخت. ادگار مورگان چهل و خرده‌ای سن داشت و تقریبن تاس بود. شلوار پارچه‌ای و پولیوری به تن داشت و‌ یک جفت روفرشی چرمی‌ هم به پا داشت. هیلدا مورگان قیافه‌اش در هم رفت و گفت: «اسمش بازیه. سگ ادگاره. من خوشم نمیاد حیوون تو خونه باشه. ولی ادگار این سگه رو خرید و قول داد که بیرون نگهش می‌داره.»

ادگار مورگان گفت: «توی گاراژ می‌خوابه.» نیشخندی زد و ادامه داد: «التماس می‌کنه راهش بدیم تو خونه، ولی اجازه نمی‌دیم. بفرمایید بشینید. بشینید. البته اگه تو این خونه‌ی به هم ریخته ‌یه جا واسه نشستن پیدا بشه. هیلدا عزیزم، اون چیزمیزا رو از روی کاناپه وردار تا آقا و خانم مایرز بتونن بشینن.»

هیلدا مورگان بسته‌ها و کاغذ کادو و قیچی و‌ یک جعبه پر از روبان و پاپیون را از روی کاناپه جمع کرد و همه را گذاشت کف اتاق. مایرز متوجه شد که مورگان باز هم به او خیره شده است، ولی این بار لبخند نمی‌زد.

پائولا گفت: «مایرز عزیزم، ‌یه چیزی توی موهاته.»

مایرز دستش رو لای موهای پشت سرش فرو برد و‌ یک تکه شاخه‌ی کوچک درآورد و گذاشتش توی جیبش.

مورگان باز هم خندید و گفت: «از دست این سگه. ما تازه می‌خواستیم‌ یه نوشیدنی داغ بزنیم و‌ یه سری جعبه رو کادو کنیم. خب حالا به سلامتی تعطیلات‌ یه نوشیدنی با هم می‌زنیم. شما چی میل دارین؟»

پائولا گفت: «فرقی نمی‌کنه.»

مایرز گفت: «واسه منم فرقی نداره. دوست نداشتیم مزاحمتون بشیم.»

مورگان گفت: «نگین این حرفو. راستش ما … خیلی درباره‌ی شما کنجکاو بودیم. نوشیدنی گرم میل دارین؟»

مایرز گفت: «خوبه.»

مورگان گفت: «و شما خانم مایرز؟»

پائولا سر تکان داد.

مورگان گفت: «پس دو تا نوشیدنی داغ. عزیزم فکر می‌کنم ما هم دیگه کاری نداریم. مناسبت خوبیم هست.» بعد فنجانش را برداشت و به آشپزخانه رفت. مایرز صدای به هم خوردن محکم در کابینت را شنید و بعد صدای مورگان که انگار زیر لب فحش می‌داد. مایرز پلک زد. به لیندا مورگان نگاه کرد که روی ‌یک صندلی کنار کاناپه نشسته بود.

هیلدا مورگان گفت: «بفرمایید اینجا بشینید.» بعد روی دسته‌ی کاناپه زد. «همینجا کنار آتیش. آقای مورگان الان برمی‌گرده و باز راهش می‌ندازه.» نشستند. هیلدا مورگان، دست‌هایش را روی زانوهایش به هم قلاب کرد و کمی‌ رو به جلو خم شد و صورت مایرزها را زیر نظر گرفت.

اتاق پذیرایی همان طور بود که به خاطر می‌آورد. به جز این که پشت سر هیلدا مورگان سه تابلوی کوچک قاب شده روی دیوار بود. در‌ یکی از تابلوها، مردی که جلیقه و فراک پوشیده بود، داشت به احترام دو بانویی که چتر آفتابگیر به دست داشتند، کلاه از سر برمی‌داشت. صحنه‌ی تابلو هم ‌یک محوطه‌ی باز بود با اسب‌ها و کالسکه‌ها در پس‌زمینه.»

پائولا گفت: «خب، آلمان چطور بود؟» روی لبه‌ی ‌یک کوسن نشسته بود و کیفش را روی پاهایش گذاشته بود.

ادگار مورگان در حالی که با ‌یک سینی و چهار فنجان بزرگ از آشپزخانه بیرون می‌آمد، گفت: «آلمان عالی بود. عاشقش شدیم.» مایرز فنجان‌ها را شناخت.

مورگان پرسید: «شما هیچ‌وقت آلمان بودین خانوم مایرز؟»

پائولا گفت: «دوست داریم بریم. مگه نه مایرز؟ شاید سال دیگه، تابستون. شایدم سال بعدش. به محض این که پولشو داشته باشیم. شایدم به محض این که مایرز‌ یکی از کتاباشو بفروشه. مایرز نویسنده‌ست.»

ادگار مورگان گفت: «فکر می‌کنم ‌یه سفر به اروپا خیلی می‌تونه برای ‌یه نویسنده مفید باشه.» بعد فنجان‌ها را روی زیرفنجانی‌ها گذاشت. «بفرمایید.» بعد روی ‌یک صندلی روبروی زنش نشست و باز به مایرزها خیره شد. «توی نامه‌تون نوشته بودید که به خاطر نوشتن، کارتون رو ول کردین.»

مایرز گفت: «درسته.» و جرعه‌ای از فنجانش نوشید.

پائولا گفت: «تقریبن هر روز ‌یه چیزی می‌نویسه.»

مورگان گفت: «جدن؟ خیلی عالیه. می‌تونم بپرسم امروز چی نوشتین؟»

مایرز گفت: «هیچی.»

پائولا گفت: «الان تو تعطیلاتیم.»

هیلدا مورگان گفت: «شما باید بهشون افتخار کنین خانم مایرز.»

گائولا گفت: «همین طورم هست.»

هیلدا مورگان گفت: «براتون خوشحالم.»

ادگار مورگان گفت: «چند روز پیش، ‌یه چیزی شنیدم که شاید براتون جالب باشه.» بعد بسته‌ی تنباکویش را درآورد و پیپش را چاق کرد. مایرز سیگاری روشن کرد و به دنبال ‌یک زیرسیگاری چشم چرخاند، بعد کبریت را انداخت پشت کاناپه.

مورگان پیپش را آتش زد و گفت: «واقعن داستان وحشتناکیه. ولی شاید به درد شما بخوره آقای مایرز. ماده‌ی خام برای داستان،‌ یا یه همچین چیزی.» مورگان این را گفت و خندید و کبریت را تکاند تا خاموش شود.

«یه مردی بود، حدودن هم سن و سال خودم. چند سالم با هم همکار بودیم. ‌یکمی ‌می‌شناختیم همدیگرو. چندتایی دوست مشترک هم داشتیم. بعدش رفت. ‌یه شغل بهش پیشنهاد شده بود از طرف دانشگاه. خب، می‌دونین دیگه این جور جاها چه اتفاقاتی ممکنه بیفته، ‌یارو با ‌یکی از دانشجوهاش سروسِر پیدا کرد.

خانم مورگان سری تکان داد و نچ نچ کرد. بعد دستش را دراز کرد و ‌یک بسته‌ی کادوپیچ شده‌ی سبزرنگ را از روی زمین برداشت و شروع کرد به چسباندن ‌یک روبان قرمز روی جعبه.

مورگان ادامه داد: «اون طور که همه می‌گن، رابطه‌شون خیلی هم گرم و عاشقانه بوده و چند ماهی هم طول کشیده. یعنی تا همین چند وقت پیش. دقیق‌تر بخوام بگم تا ‌یه هفته پیش. اون روز، یعنی عصرِ اون روز، به زنش گفت که، زنی که بیست سال باهاش زندگی کرده بوده، گفت به زنش که می‌خواد ازش جدا بشه. می‌تونید تصور کنید که واکنش زنه چی بوده. این طوری ناگهانی، گفتن همچین چیزی. خلاصه بساطی به پا شد. همه‌ی خانواده درگیرش شدن. زنه همون موقع از خونه بیرونش کرد. از خونه که داشته می‌رفته بیرون، پسرش‌ یه قوطی کنسرو سوپ گوجه‌فرنگی پرت می‌کنه سمتش و درست می‌خوره تو پیشونیش. مَرده بیهوش می‌شه و می‌برنش بیمارستان. الانم می‌گن وضعیتش بحرانیه.»

مورگان پکی به پیپش زد و به مایرزها خیره شد. خانم مورگان گفت: «تو عمرم همچین داستانی نشنیده بودم. این نفرت‌انگیزه ادگار.»

پائولا گفت: «وحشتناکه.»

مایرز نیشخندی زد. مورگان متوجه نیشخند مایرز شد و چشم باریک کرد و گفت: «حالا این شما و این داستان، آقای مایرز. فکر کن چه داستانی می‌تونستی ازش دربیاری اگه می‌دونستی تو سر مَرده چه می‌گذره.»

خانم مورگان گفت: «یا تو سر زنش. از اون طرفش می‌شه بهش نگاه کرد. که این طوری بعد از بیست سال بهت خیانت بشه. فکر کن چه حالی بهش دست داده.»

پائولا گفت: «ولی فکرشو بکن که الان پسره چه حالی داره. این که ممکنه پدرش رو کشته باشه.»

مورگان گفت: «آره. درسته. ولی ‌یه چیزی هم هست که فکر نمی‌کنم به ذهن هیچ کدومتون رسیده باشه. ‌یه لحظه درباره‌ش فکر کنید. آقای مایرز گوشتون با منه؟ می‌خوام نظرتونو راجع به این بدونم. ‌یه لحظه خودتونو بذارید جای اون دخترک دانشجوی هجده ساله، که عاشق‌ یه مرد متاهل شده. ‌یه لحظه بهش فکر کنید. بعدش کلی سوژه برای داستان گیرتون میاد.»

مورگان سری تکان داد و با قیافه‌ای رضایتمند به پشتی صندلی تکیه داد.

خانم مورگان گفت: «متاسفم بگم که اصلن باهاش احساس همدردی نمی‌کنم. می‌تونم تصور کنم که از اون جور دختراست. همه‌مون می‌دونیم چجوری‌ان. همونایی که همیشه دنبال شکار مردای سن دارن. برای مَرده هم دلم اصلن نمی‌سوزه. تنها کسایی که اینجا باهاشون همدردی می‌کنم زنشه و پسرش.»

مورگان گفت: «همچین داستانی رو فقط‌ یکی مثل تولستوی می‌تونه بنویسه. کمتر از تولستوی نمی‌تونه. آقای مایرز، نوشیدنی بازم هست.»

مایرز گفت: «بهتره بریم.» بلند شد و ته سیگارش را توی آتش شومینه انداخت.

خانم مورگان گفت: «بمونید. هنوز با هم آشنا نشدیم. نمی‌دونید که چقدر … درباره‌تون صحبت کردیم. حالا بالاخره نشستیم کنار هم. ‌یکم دیگه بمونید. واقعن غافلگیرمون کردید.»

پائولا گفت: «بابت کارت و ‌یادداشت ازتون ممنونیم.»

خانم مورگان گفت: «کارت؟»

مایرز نشست. پائولا گفت: «ما امسال تصمیم گرفتیم برای کسی کارت نفرستیم. راستش اون موقعی که باید، به فکرش نبودیم و آماده کردن اون همه کارت تو دقیقه‌ی نودم به نظر بی‌معنی می‌اومد.»

مورگان بلند شد، روبروی پائولا ایستاد و فنجانش را برداشت. گفت: «شاید شوهرتون از شما ‌یاد بگیره.»

پائولا گفت: «خوب بود. آدمو گرم می‌کنه.»

مورگان گفت: «درسته. گرمت می‌کنه. کاملن درسته. عزیزم، شنیدی خانم مایرز چی گفت؟ گرمت می‌کنه. این خیلی خوبه. آقای مایرز؟» مورگان کمی‌ صبر کرد و ادامه داد: «شما ما رو همراهی نمی‌کنید؟»

مایرز گذاشت تا مورگان فنجانش را بردارد و گفت: «باشه.»

سگ شروع کرد به نالیدن و پنجه کشیدن به در.

مورگان گفت: «از دست این سگ. نمی‌دونم چش شده.» به آشپزخانه رفت و این بار مایرز به وضوح شنید که مورگان زیر لب بدوبیراه می‌گفت و کتری را کوبید روی اجاق.

خانم مورگان زیر لب آوازی را زمزمه می‌کرد. ‌یک بسته‌ی نیمه کادو شده را برداشت و‌ یک تکه نوارچسب برید و شروع کرد به کادوپیچ کردن. مایرز ‌یک نخ سیگار روشن کرد. زن گفت: «مطمئنم که صدای آواز می‌شنوم.» گوش داد. از روی صندلی اش بلند شد و سمت پنجره رفت. داد زد: «ادگار، دارن آواز می‌خونن.»

مایرز و پائولا سمت پنجره رفتند. خانم مورگان گفت: «چند سالی می‌شه سرود کریسمس نشنیدم.»

مورگان با سینی و فنجان‌ها از آشپزخانه برگشت و گفت: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»

خانم مورگان گفت: «چیزی نشده عزیزم. اون ور خیابون، ‌یه گروه موسیقی دارن سرود کریسمس می‌خونن.»

مورگان سینی را سمت مایرزها گرفت و تعارف کرد.

پائولا گفت: «ممنون.»

مایرز گفت: «موچاس گراسیاس[6]

مورگان سینی را زمین گذاشت و با فنجانش سمت پنجره رفت. دسته‌ای جوان، دختر و پسر، آن سمت خیابان جمع شده بودند، با مرد جوانی که کمی‌ سنش بالاتر می‌زد و قدبلندتر هم بود و اورکت بلند پوشیده بود و شالی هم به گردن داشت. مایرزها آن سوی خیابان، پشت پنجره‌ی‌ یکی از خانه‌ها، چند صورت را شناختند. آردری‌ها[7] بودند. وقتی که سرود تمام شد، جک آردری بیرون آمد و چیزی به پسر بزرگ‌تر داد. گروه جوانان، چراغ‌های چشمک‌زنشان را تکان می‌دادند و راهشان را در پیاده‌رو ادامه دادند و روبروی ‌یک خانه‌ی دیگر ایستادند.

خانم مورگان بعد از مدتی گفت: «اونا اینجا نمیان.»

مورگان سمت زنش برگشت و گفت: «چی؟ چرا نباید این‌وری بیان؟ چه حرف مزخرف احمقانه‌ای! چرا نباید این سمتی بیان؟»

خانم مورگان گفت: «خب، می‌دونم که نمیان.»

مورگان گفت: «و من می‌گم که میان. خانم مایرز؟ به نظر شما اون گروه سرود این سمت میان ‌یا نه؟ شما چی فکر می‌کنین؟ برمی‌گردن تا به این خونه هم برکت بدن؟ اصلن تصمیم به عهده‌ی شما.»

پائولا بیشتر خودش را به پنجره فشرد. ولی گروه سرود دیگر خیلی دور شده بودند. جوابی نداد.

مورگان گفت: «خب، نمایش هیجان‌انگیزمون تموم شد.» و برگشت سمت صندلی‌اش. نشست، اخم‌هایش در هم رفت و شروع کرد به چاق کردن پیپش. مایرز و پائولا هم به سمت کاناپه برگشتند. خانم مورگان هم بالاخره از پنجره فاصله گرفت و نشست. زن لبخند می‌زد و به فنجانش خیره شده بود. بعدش فنجان را روی میز گذاشت و زد زیر گریه.

مورگان دستمالش را داد دست زنش. به مایرزها نگاه کرد. مورگان حالا روی دسته‌ی صندلی‌اش ضرب گرفته بود. مایرز پاهایش را جابجا کرد. پائولا توی کیفش دنبال ‌یک نخ سیگار می‌گشت. مورگان به قسمتی از فرش، کنار کفش مایرز خیره شد و گفت: «می‌بینی چیکار کردی؟»

مایرز ‌یک لحظه قصد کرد بلند شود.

خانم مورگان همان طور که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «ادگار،‌ یه نوشیدنی دیگه براشون بیار.»

بعد با دستمال بینی‌اش را گرفت. «می‌خوام داستان آتنبارو[8] رو بشنون. آقای مایرز نویسنده‌ست. فکر کنم از این خوشش بیاد. صبر می‌کنیم تا از آشپزخونه برگردی، بعد داستان رو تعریف می‌کنم.» مورگان فنجان‌ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. مایرز صدای به هم خوردن ظرف‌ها را شنید. بعد صدای به هم خوردن در کابینت. خانم مورگان به مایرز نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد.

مایرز گفت: «ما باید بریم. باید بریم پائولا. کتت رو وردار.»

خانم مورگان گفت: «نه، نه، اصرار دارم بمونید. می‌خوایم داستان خانم آتنبارو رو بشنوید. خانم آتنباروی بیچاره. شما هم شاید از این خوشتون بیاد خانم مایرز. فرصت این رو پیدا می‌کنید تا ببینید چطوری ذهن شوهرتون مواد خام رو به داستان تبدیل می‌کنه.»

مورگان برگشت و نوشیدنی‌های داغ را پخش کرد. بعد سریع نشست.

خانم مورگان گفت: «عزیزم، داستان خانم آتنبارو رو براشون تعریف کن.»

مایرز گفت: «سگ داشت پامو از بیخ می‌کند.» بعد انگار خودش از جمله‌ای که گفته بود تعجب کرد. فنجانش را گذاشت روی میز.

مورگان گفت: «بی‌خیال. اونقدرا هم بد نبود. من داشتم نگاه می‌کردم.»

خانم مورگان به پائولا گفت: «نویسنده‌ن دیگه. دوست دارن اغراق کنن.»

مورگان گفت: «به این می‌گن قدرت قلم،‌ یا یه همچین چیزی.»

خانم مورگان گفت: «خودشه. قلمتون رو غلاف کنین آقای مایرز.»

مورگان، در حالی که سعی می‌کرد مایرز را، که حالا ایستاده بود، ندیده بگیرد، گفت: «بذارید خانم مورگان داستان خانم آتنبارو رو برامون تعریف کنه. خانم مورگان از نزدیک شاهد ماجرا بوده. داستان مردی رو که ‌یه قوطی سوپ گوجه‌فرنگی خورد تو پیشونیش، من براتون تعریف کردیم. حالا بیاید این ‌یکی رو از خانم مورگان بشنویم.» خندید.

خانم مورگان گفت: «تو تعریف کن عزیزم. و آقا و خانم مایرز، با دقت گوش کنین.»

مایرز گفت: «باید بریم. پائولا، پاشو بریم.»

خانم مورگان گفت: «می‌خوایم از صداقت صحبت کنیم.»

مایرز گفت: «باشه، صحبت کنیم.» بعد گفت: «پائولا، میای ‌یا نه؟»

مورگان صدایش را بلند کرد: «من می‌خوام این داستان رو بشنوم. این کار شما توهین به خانم مورگانه. توهین به هر دوی ماست، اگر به داستان گوش نکنین.» بعد محکم پیپش را در دست گرفت.

پائولا با صدای لرزان گفت: «مایرز، خواهش می‌کنم. من می‌خوام بشنوم. بعدش می‌ریم. مایرز؟ خواهش می‌کنم عزیزم. ‌یه دقیقه‌ی دیگه بشین.»

مایرز به زن نگاه کرد. پائولا انگشتانش را طوری تکان داد که انگار می‌خواهد علامتی به او بدهد. مرد ‌یک لحظه تردید کرد، بعد کنار پائولا نشست.

خانم مورگان شروع کرد. «یک روز بعدازظهر تو مونیخ، من و ادگار رفتیم به موزه‌ی دورتموندر. اون پاییز‌، یه نمایشگاه داشت از کارای بوهاوس[9] بود. ادگار گفت جهنم و ضرر. بیا‌ یه روز به خودمون استراحت بدیم. داشت روی پروژه‌ش کار می‌کرد اون موقع. اما گفت به جهنم، ‌یه روز استراحت کنیم. سوار ترام شدیم و رفتیم موزه، که اون سر مونیخ بود. چند ساعت همه‌ی نمایشگاه‌های موزه رو گشتیم و حتا چند تا از نمایشگاه‌های هنرمندای معروف قدیمی‌ رو که دوست داشتیم، چند بار رفتیم. درست قبل از این که از موزه خارج بشیم، من رفتم دستشویی. کیفمو اونجا جا گذاشتم. توی کیفم، چک حقوق ادگار بود که ‌یه روز قبلش اومده بود و صد و بیست دلار پول نقد که می‌خواستم با چک بذارم به حساب. کارت شناساییم هم توی کیف بود. تا دم در خونه متوجه نشدم که کیفم نیست. ادگار بلافاصله با موزه تماس گرفت. ولی همون موقع که اون داشت با تلفن صحبت می‌کرد، دیدم‌ یه تاکسی جلوی خونه نگهداشت.‌ یه خانم خوش لباس با موهای سفید از تاکسی پیاده شد. ‌یه خانم تپلی بود که دو تا کیف دستش بود. ادگارو صدا زدم و خودم رفتم سمت در. زن خودش رو خانم آتنبارو معرفی کرد و کیف رو بهم داد. و توضیح داد که خودشم همون بعدازظهر داشته موزه رو بازدید می‌کرده و وقتی رفته توی دستشویی، دیده که ‌یه کیف افتاده توی سطل زباله. طبیعتن کیف رو باز کرده تا ببینه صاحبش کیه. کارت شناساییم رو پیدا کرده و باقی چیزا که از روشون نشونی‌مون رو فهمیده. بلافاصله از موزه ‌یه تاکسی می‌گیره و میاد تا کیفم رو خودش به دستم برسونه. چک ادگار توی کیف بود، ولی پول نقد، همون صد و بیست دلار غیب شده بود. با این حال خوشحال بودم که باقی چیزا سر جاشه. ساعت حدود چهار بود و خانومه رو دعوت کردیم تا ‌یه چایی مهمونمون باشه. نشست و بعد از چند دقیقه شروع کرد به تعریف کردن از زندگی خودش. توی استرالیا به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود. خیلی جوون بود که ازدواج کرده بود و سه تا بچه داشت، همه‌شون پسر. شوهرش فوت شده بود و هنوز داشت با دو تا از پسراش تو استرالیا زندگی می‌کرد.‌ یه مزرعه‌ی پرورش گوسفند داشتن و بیست هزار جریب زمین برای چروندن گوسفندا. کلی هم چوپون و پشم‌چین داشتن، که سالی چند ماه براشون کار می‌کردن. وقتی اومد خونه‌مون توی مونیخ، سر راهش از انگلیس به استرالیا بود. انگلیس رفته بود تا پسر کوچیکش رو ببینه که اونجا وکیله. داشت برمی‌گشت استرالیا که ما دیدیمش. بین راه، چند تا کشور دیگه رو هم دیده بود. البته هنوز برنامه داشت چند تای دیگه رو هم تا استرالیا ببینه.»

مورگان گفت: «برو سر اصل مطلب عزیزم.»

«آره. چیزی که اتفاق افتاد از این قرار بود آقای مایرز. مستقیم می‌رم سر نقطه‌ی اوج داستان، به قول شما نویسنده‌ها. ‌یکهو، بعد از ‌یک ساعت گفتگوی خیلی دوستانه و دلپذیر، و بعد این که خانومه همه‌ی بالا و پایین زندگی پرماجراش رو برامون تعریف کرد، بلند شد که بره. تا اومد فنجونش رو بده دستم، دهنش کج شد و فنجون از دستش افتاد. خودشم روی کاناپه دراز به دراز افتاد و مرد. مُرد. درست توی اتاق پذیرایی‌مون. تو همه‌ی عمرمون اینقدر شوکه نشده بودیم.»

مورگان با جدیت سر تکان داد.

پائولا گفت: «خدای من!»

خانم مورگان گفت: «سرنوشت فرستاده بودش تا روی کاناپه‌ی اتاق پذیرایی ما تو مونیخ بمیره.»

مایرز زد زیر خنده و همان‌طور گفت: «سرنوشت … فرستادش …تا … توی … اتاق … پذیرایی‌تون … بمیره؟»

مورگان گفت: «به نظر شما خنده داره آقا؟ داستان به نظرتون با مزه بود؟»

مایرز سر تکان داد. همان‌طور می‌خندید. اشکش را با آستینش پاک کرد. گفت: «واقعن متاسفم. نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم. این جمله‌ی «سرنوشت فرستاده بودش تو روی کاناپه‌ی اتاق پذیرایی ما تو مونیخ بمیره». متاسفم. خب بعدش چی شد؟» سعی کرد بر خودش مسلط شود. «می‌خوام بدونم بعدش چی شد.»

خانم مورگان گفت: «آقای مایرز، ما نمی‌دونستیم چیکار باید بکنیم. شوکه شده بودیم. ادگار نبضش رو گرفت. هیچ نشانه‌ای از زندگی نداشت. رنگ پوسش داشت برمی‌گشت. صورت و دست‌هاش داشتن خاکستری می‌شدن. ادگار رفت تا به ‌یکی تلفن کنه. بعدش گفت: «کیفش رو باز کن. ببین کجا زندگی می‌کنه.» در حالی که سعی می‌کردم نگاهم به صورت زن بیچاره نیفته، کیفش رو برداشتم. تصور کنید که چقدر تعجب کردم، باورتون نمی‌شه اگر بگم اولین چیزی که پیدا کردم صد و بیست دلار خودمون بود که هنوز گیره‌ش بهش بود. تو عمرم اینقدر تعجب نکرده بودم.»

مورگان گفت: «و چقدر ناامید شدیم. اینو ‌یادت نره. پاک ناامیدمون کرد.»

مایرز زیر لب خندید. مورگان در حالی که بلند می‌شد گفت: «اگر شما ‌یه نویسنده‌ی واقعی بودید، همون‌طور که خودتون ادعا می‌کنید، به این داستان نمی‌خندیدین. جرات خندیدن پیدا نمی‌کردین! سعی می‌کردین که بفهمین. سعی می‌کردین نقب بزنین به اعماق قلب اون زن بیچاره و درکش کنین. ولی شما نویسنده نیستید آقا!»

مایرز همان طور زیر لب می‌خندید.

مورگان با مشت روی میزعسلی زد و فنجان‌ها لرزیدند. گفت: «قصه‌ی واقعی همین‌جاست، توی همین خونه، توی همین اتاق پذیرایی، و الان وقتشه که گفته بشه! قصه‌ی واقعی اینجاست آقای مایرز.» مورگان همین‌طور اتاق را بالا و پایین می‌رفت. کف اتاق، ‌یک بسته‌ی کاغذ کادو، روی قالی پخش بود. ایستاد و با خشم به مایرز نگاه کرد که دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود و می‌خندید.

مورگان داد زد: «احتمال اینو در نظر بگیرید آقای مایرز! ‌یه دوست. اجازه بدید اسمش رو بذاریم آقای الف، که با … آقا و خانم ب دوسته. و همین طور با آقا و خانم جیم. و آقا و خانم ب و آقا و خانم جیم همدیگه رو نمی‌شناسن، متاسفانه. می‌گم متاسفانه به این دلیل که اگر همدیگه رو می‌شناختن، همچین داستانی دیگه وجود نداشت، چون که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتاد. حالا آقای الف، ‌یه جوری می‌فهمه که آقا و خانم ب دارن برای‌ یک سال به آلمان می‌رن و دنبال کسی می‌گردن که در نبودشون توی خونه‌شون ساکن بشه. آقا و خانم جیم دارن دنبال خونه‌ی مناسب می‌گردن، و آقای الف بهشون می‌گه اتفاقن ‌یه خوبشو سراغ داره. ولی قبل از این که آقای الف بتونه آقا و خانم ب رو با آقا و خانم جیم آشنا کنه، آقا و خانم ب می‌فهمن که باید زودتر از برنامه خونه رو ترک کنن. آقای الف حالا می‌تونه به اختیار خودش خونه رو به هر کسی که دوست داره اجاره بده. از جمله به آقا و خانم ب،‌ یعنی جیم. حالا، آقا و خانم … جیم وارد خونه می‌شن و ‌یه گربه هم با خودشون میارن که این رو آقای الف از طریق نامه به آقا و خانم ب خبر می‌ده. آقا و خانم جیم ‌یه گربه با خودشون میارن، در حالی که در شرایط اجاره‌ی خونه صراحتن قید شده بوده که آوردن گربه و‌ یا هر نوع حیوون دیگه‌ای به داخل خونه ممنوعه، به این دلیل که خانم ب آسم داره. داستان واقعی، آقای مایرز، همین چیزیه که من براتون تعریف کردم. آقا و خانم جیم …‌یعنی آقا و خانم ب به خونه‌ی آقا و خانم جیم وارد می‌شن،‌ یا اگر بخوایم واقعیت رو بگیم، خونه رو به اشغال خودشون درمیارن. خوابیدن توی تخت جیم‌ها ‌یه چیزه، ولی باز کردن کمد خصوصی جیم‌ها و استفاده از لباس‌هاشون و به هم ریختن و تخریب محتوای کمد، کاملن خلاف روح اجاره‌نامه بوده. و همین زوج،‌ یعنی جیم‌ها، جعبه‌های ظروف آشپزخونه رو که روش نوشته بوده باز نکنید باز می‌کنن، و ظروف داخلش رو می‌شکونن، در حالی که به صراحت، به صراحت، در قرارداد اجاره قید شده بوده که حق نداشتن از لوازم شخصی جیم‌ها، تاکید می‌کنم از لوازم شخصی‌شون، استفاده کنن.»

لب‌های مورگان سفید شده بود. همان‌طور روی تکه‌های پخش شده‌ی کاغذ کادو قدم می‌زد و هر از چندگاهی می‌ایستاد و به مایرز نگاهی می‌انداخت و با شدت نفسی بیرون می‌داد.

خانم مورگان گفت: «و لوازم دستشویی عزیزم، لوازم دستشویی رو فراموش نکن. استفاده از پتوها و ملافه‌های جیم‌ها به اندازه‌ی کافی بد هست، ولی وقتی که اون‌ها دست می‌کنن تو لوازم دستشویی‌شون و سرک می‌کشن تو وسایل خصوصی که توی اتاق زیر شیروونی بوده، باید کارشون ‌یه حدی داشته باشه.»

مورگان گفت: «این داستان واقعی بود آقای مایرز.» سعی کرد پیپش را پر کند. دستش می‌لرزید و تنباکو روی قالی ریخت. «این داستان واقعیه که حقشه هر چه زودتر نوشته بشه.»

خانم مورگان گفت: «و نوشتنش تولستوی لازم نداره.»

مورگان گفت: «نه، تولستوی لازم نداره.»

مایرز خندید. او و پائولا از روی کاناپه همزمان بلند شدند و به سمت در ورودی رفتند. مایرز با شعف گفت: «خدانگهدار.» مورگان پشت سرش بود. «اگر تو نویسنده‌ی واقعی بودی، آقا، همین داستان رو می‌نوشتی، نه این که دزدکی ازش در بری.»

مایرز فقط خندید. دستگیره‌ی در را گرفت.

مورگان گفت: «یه چیز دیگه. قصد نداشتم اینو مطرح کنم. ولی به خاطر رفتار امروز شما، باید بگم که مجموعه‌ی دو جلدی موسیقی جاز فیلارمونیکم گم شده. اون صفحه‌ها خیلی باارزشن. سال 1955 خریدمشون. حالا اصرار دارم که بهم بگید براشون چه اتفاقی افتاده.»

خانم مورگان همان‌طور که به پائولا کمک می‌کرد تا کتش را بپوشد، گفت: «ادگار، اگر بخوایم راستش رو بگیم، بعد از این که فهرست صفحه‌ها رو تهیه کردی، بهم گفتی که‌یادت نمیاد آخرین بار کی دیدی شون.»

مورگان گفت: «ولی حالا ‌یادم میاد و مطمئنم که قبل از رفتن دیدم‌شون. و حالا، حالا از این نویسنده می‌خوام که بهم بگه که دقیقن درباره‌شون چه اطلاعاتی داره. آقای مایرز؟»

ولی مایرز دیگر از در خارج شده بود. دست همسرش را گرفته بود و داشت با عجله به سمت ماشین می‌رفت. آن‌ها سگ را ترساندند. سگ جیغی کشید که انگار از ترس بود و از سر راه به کناری جست.

مورگان داد زد: «مطمئنم که می‌دونم. منتظرم آقا.»

مایرز پائولا را داخل ماشین نشاند و استارت زد. بعد باز نگاهی به زوج روی ایوان خانه انداخت. خانم مورگان دست تکان می‌داد. بعد زن و ادگار مورگان به داخل خانه برگشتند و در را بستند. مایرز گاز داد و راه افتاد.

پائولا گفت: «اینا دیوونه‌ن.»

مایرز دست زن را نوازش کرد. زن گفت: «ترسناک بودن.»

مرد جواب نداد. انگار صدای زن از فاصله‌ای خیلی دور می‌آمد. به رانندگی ادامه داد. برف با شدت به شیشه‌ی جلو می‌خورد. مرد ساکت بود و به جاده چشم دوخته بود. مرد، حالا به آخر داستان رسیده بود.

نسخه‌ی پی دی اف داستان: خودت را جای من بگذار

[1] Myers

[2] Larry Gudinas

[3] Voyles

[4] The Morgans

[5] Buzzy

[6] به اسپانیایی: خیلی ممنون

[7] The Ardreys

[8] Attenborough

[9] یک مدرسه ی هنری در آلمان که از سال 1919 تا 1933 فعال بود.

زندگی پشت ویترین

منتشرشده: 11 فوریه 2015 در نقد فیلم, نقد سینما, سینما

jacques-tati

نگاهی به جهان فیلم‌سازی ژاک تاتی

مسعود حقیقت ثابت

جنگجویی قرون وسطایی را تصور کنید که پس از نبردی طولانی، سوار بر مرکب خسته‌اش، به سوی معشوق خویش بازمی‌گردد. او باید برای وصال دلدار از هفت کوه و هفت دشت بگذرد. لب هر چشمه‌ای توقفی می‌کند و آبی به سر و رویش می‌زند، به هر دشتی که می‌رسد، افسار اسبش را به درختی می‌بندد و‌ یراق از خود برمی‌گیرد و لختی میان علف‌ها می‌آرامد. انگار حرکت جهان برای وی آرام گرفته و زمان برایش مفهومی‌ بی معناست. او ساعت و ثانیه نمی‌شناسد. واحد گذر زمان برای او، از روز شروع می‌شود و به هفته و ماه و سال می‌رسد. حال همین صحنه را کات می‌زنیم به شهری شلوغ در زمان حاضر. به دوران «پساوقت طلاست»! به حرکت پرشتاب آدم‌ها و ماشین‌ها و تیک تاک هراسناک کرونومترها و عقربه‌های ثانیه‌شمار. انگار که لحظه‌ای سکون و آنی غفلت از ‌این موج مدهش، بساط عالم را در هم می‌پیچد و آسمان را به زمین می‌رساند. نخستین سال‌های فیلمسازی ژاک تاتی، مقارن بود با زاده شدن‌ این توهمِ جا ماندن از زندگی که همزادی بود برای مصرفگرایی افراطی و راحت طلبی مدرن؛ مفاهیمی‌که نگاه انتقادی تاتی آن‌ها را نشانه گرفته است.

در فیلم «وقت نمایش»، محصول 1967، در‌یکی از سکانس‌های پایانی فیلم، بر سردر‌یک آژانس مسافرتی، کره‌ی پلاستیکی چرخانی نصب شده که در پیرامونش هواپیماهایی کوچک در حال گردش‌اند. حرکتی بی‌هدف و بی‌مقصد که تنها جنبه‌ی نمایشی و تبلیغی دارد. همین صحنه کات می‌خورد به گردش بی‌وقفه‌ی خودروها حول میدانی در شهر. از ‌این دست نمایش‌های‌ این همانی،‌یکی از ابزار ژاک تاتی برای نقد زندگی تکنولوژی زده‌ی امروزی است.

ایالات متحره‌ی امریکا، به عنوان‌ یکی اصلی ترین عوامل شکست آلمان و نیروهای متحد در جنگ جهانی دوم، از سوی کشورهای بلوک غرب، به خصوص کشورهای سابقا تحت اشغال نازی‌ها و در راس آن‌ها فرانسه، هدف نگاه‌هایی آمیخته با غبطه و احترام بوده است.‌ این غبطه و احترام، گاه رنگ شیفتگی به خود گرفته است و حتا در نگاه نخبگان و هنرمندان جامعه‌ی فرانسه – از جمله ژان پی‌یر ملویل – می‌توان از آن سراغ گرفت. همزمان که ملویل امریکا را به عنوان ‌یک کلیت مورد ستایش قرار می‌دهد، ژاک تاتی نگاهی انتقادی به ارزش‌های جامعه‌ی نوپای امریکایی دارد. ارزش‌هایی که به واسطه‌ی ابزار تبلیغاتی قدرتمند، راه خود را رفته‌رفته به جامعه‌ی جنگ زده‌ی اروپایی باز می‌کنند.

در فیلم روز جشن، محصول 1949، دامنه‌ی ‌این تبلیغات به روستایی آرام و سرسبز در فرانسه کشیده می‌شود. نمایشگران دوره‌گرد، فیلمی‌ را برای مردم روستا به نمایش می‌گذارند که به شکل اغراق‌گونه‌ای، آخرین پیشرفت‌های پستچیان امریکایی را نشان می‌دهد که با استفاده از پیشرفته‌ترین امکانات و به روزترین روش‌ها، در سریع‌ترین زمان ممکن، مرسوله‌های پستی را به مقصد می‌رسانند. افسون تصاویر متحرک، به عنوان کارآمدترین ابزار تبلیغاتی، مردم روستا و پستچی ساده دلشان را به شدت تحت تاثیر قرار می‌دهد. پستچی می‌کوشد تا با دوچرخه‌ی کهنه‌اش، ادای پستچی‌های مجهز توی فیلم را دربیاورد و از‌ این رهگذر، موقعیت‌های کمدی فیلم شکل می‌گیرد. از دیدگاه «قصه»، روز جشن منسجم‌ترین اثر سینمایی ژاک تاتی است.‌ این انسجام نسبی داستانی، روز جشن را تبدیل به اثری کرده، که اقبال همه قشر تماشاگری را به دست آورده است. کاراکتر پستچی با جاذبه‌ی کمدی بیشتر، می‌توانست به عنوان کاراکتر همیشگی و پای ثابت فیلم‌های تاتی، جانشین آقای هولو شود. ولی‌این اتفاق رخ نمی‌دهد. ژاک تاتی در مصاحبه‌ای در سال 1967 (برگرفته از مستند «روزی روزگاری … دائی من») می‌گوید: «می‌توانستم بعد از روز جشن دست به عصا حرکت کنم. می‌توانستم کاراکتر پستچی را مدام تکرار کنم. پستچی به وزارتخانه می‌رود، پستچی ازدواج می‌کند، پستچی به ارتش می‌پیوندد، پستچی دست به سرقت بانک می‌زند و غیره. خیلی کارم راحت می‌شد. تهیه‌کنندگان هم راضی می‌شدند. هیچ ریسک مالی هم در بین نبود. اولی موفق بود. دلیلی نداشت بقیه موفق نباشند. ولی آن وقت همه چیز سِریکاری می‌شد. درست مثل تولید انبوه ‌یک غذای کنسروی.» نگاهی به زندگی شخصی ژاک تاتی ثابت می‌کند که حرف‌های وی شعاری توخالی نیست. او از زندگی مرفه‌اش در کنار خانواده‌ای ثروتمند دست می‌کشد تا وارد دنیای هنر شود. سال‌های فعالیت حرفه‌ای‌اش، به رغم موفقیت‌های هنری، همواره دستخوش مشکلات حاد اقتصادی بوده است. تا جایی که مجبور می‌شود امتیاز فیلم‌هایش را بفروشد تا بتواند فیلمی‌جدید بسازد. سرانجام نیز در تنگدستی از دنیا می‌رود (رجوع شود به مستند بالا)

01

تاتی پس از روز جشن، کاراکتری را خلق می‌کند که در تمام فیلم‌های دیگرش حضور دارد. آقای هولو، با کلاه شاپو، بارانی بلند، جواب راه‌راه و پیپ همیشه خاموشش، وامدار شخصیت‌های برجسته‌ی سینمای صامت و در راس آن‌ها باستر کیتون است. ژاک تاتی در مصاحبه‌ای رادیویی با استادز ترکل در سال 1962 که در پاریس انجام گرفته است، زندگی مصرف‌گرایانه را متضمن ریاکاری و روزمرگی می‌داند. وی اعتقاد دارد که در روزمرگی هیچ داستانی شکل نمی‌گیرد. قصه از زمانی آغاز می‌شود که شکافی در‌این روزمرگی ‌ایجاد گردد. حالا با نگاهی به کاراکتر آقای هولو در می‌یابیم که نقش وی در فیلم‌های تاتی، ‌ایجاد همین شکاف در روزمرگی و سازوکار در هم تنیده‌ی زندگی ماشینی است. پیش از حضور هولو، همه چیز روال روزمره‌ی خود را طی می‌کند و ورود وی، آغازگر قصه‌ای جدید است. به عنوان نمونه در «دائی من»، در سکانس کارخانه‌ی شیلنگ‌سازی، هنگامی‌که هولو شیفت را تحویل می‌گیرد، آن نظم همیشگی دستگاه تولیدکننده به طرز غریبی در هم می‌ریزد. انگار که حتا حضور هولو، بدون دخالت فیزیکی کفایت می‌کند از برای شکاف روزمرگی. هولو علاوه بر‌ این، گاه برملاکننده‌ی تظاهر همزاد سیستم موجود است. در «وقت نمایش»، رستورانی در پاریس، در حالی که هنوز ساخت آن به اتمام نرسیده است، به طرز ناشیانه‌ی سرهم‌بندی می‌شود برای پذیرایی از توریست‌های امریکایی. در سالن اصلی رستوران، همه چیز در خدمت نمایشی پرزرق و برق است. در حالی که در پستو و پشت پرده، حکایت دیگری در جریان است. پیشخدمت‌ها وقتی لباسشان خراب‌ یا کثیف می‌شود، آن را با لباس پیشخدمت پشت در عوض می‌کنند. به نحوی که در انتهای کار، وی از سر تا پا لباسی مندرس به تن دارد، بدون‌ این که اتفاقی برایش افتاده باشد. دست آخر باز هم‌ این آقای هولو است که با خراب کردن دکور رستوران، ناخواسته گوشه‌ای از نقاب تظاهر را کنار می‌زند. ریاکاری از‌ این جنس در «دائی من» نیز نماینده‌ای دارد. فواره‌ی بدقواره‌ای که تنها در حضور میهمانان مهم روشن می‌شود. خرابکاری ساده‌دلانه‌ی آقای هولو در خانه‌ی خواهرش، همین فواره را نشانه می‌رود و آن را از کار می‌اندازد.

ژاک تاتی کاراکتر پستچی روز جشن را رها می‌کند، تا از سریکاری و شبیه سازی،‌ یا به تعبیر خودش کار کنسروی اجتناب کرده باشد. صندلی مشکی در وقت نمایش یکی از نمادهای همین شبیه سازی است که تاتی در زندگی شخصی و هنری‌اش آن را نشانه رفته است. درست مانند مسیرهای سیمانی در خانه‌ی مدرن خواهر آقای هولو در «دائی من»، که راه‌های رفت و آمد را در حیاط خانه مشخص کرده است و از همگان انتظار می‌رود تا تنها از ‌این مسیرها بگذرند. از دیگر نمونه‌های ‌این ‌یکسان‌سازی در عصر تکنولوژی، می‌توان به دسته‌ی توریست‌های امریکایی در وقت نمایش اشاره کرد که همگی لباس‌ها و کلاه‌های مشابهی دارند و انگار که فاقد هویت فردی‌اند و همواره در قالب جمع حضور دارند. در میانه‌ی‌ این‌ یکسان‌سازی، وقتی عنصری طبیعی اما متفاوت به  چشم می‌خورد، همچون عنصری نامتجانس، سوژه‌ی عکاسی توریست‌ها می‌شود. درست مانند زن گلفروش در میانه‌ی ساختمان‌های مدرن مرکز شهر پاریس. مهمانان خواهر آقای هولو در «دائی من»، برایش دسته گلی مصنوعی هدیه می‌برند، چرا که اعتقاد دارند دوامشان بیشتر است!

آقای هولو شبیه هیچکس نیست. در تمام فیلم‌هایی که در آن‌ها حضور دارد، ‌یک نمای کلوزآپ از او نمی‌بینیم. نه هیجان‌زده می‌شود و نه ناراحت، نه افسردگی در وی است و نه عصبانیت. شخصیتی است مطلقا فاقد هرگونه پیچیدگی. به هرجا که بخوانندش می‌رود و هر کجا تندی ببیند، می‌گذرد. انگار که واسطه‌ای است میان انسان و طبیعت. در «ترافیک» محصول 1971، آقای هولو طراح ماشین است. ماشینی که وی طراحی می‌کند برای سفر به طبیعت و پیک‌نیک‌های طولانی ساخته شده است و میانه‌ای با زندگی شهری ندارد. حال برگردیم به «دائی من»؛ خواهر و شوهرخواهر هولو در خانه‌ای زندگی می‌کنند که مجهز به پیشرفته‌ترین ابزار و لوازم خانگی است. سگ خانگی‌شان هر روز از خانه بیرون می‌رود و با سگ‌های ولگرد خیابان می‌پلکد. خواهرزاده‌ی هولو نیز علاقه‌ای به ماندن در فضای سرد و بیروح خانه ندارد و همواره دنبال بهانه‌ای است برای به گردش رفتن با دائی اش.‌ اینجا نیز شاهد ‌یک‌ این همانی دیگر در فیلم‌های تاتی هستیم. سگ و کودک، هر دو نماینده‌ی طبیعتی هستند که از آن به اجبار دور افتاده‌اند و درصدد بازگشت به آنند. غیرقابل اعتماد بودن تکنولوژی نیز‌ یکی از تم‌های رایج فیلم‌های تاتی است. در «دائی من»، خواهر هولو، به مناسبت تولد شوهرش، برای پارکینگ ماشینش دری جدید و اتوماتیک سفارش می‌دهد. دری که به دلیل نقص در کاربری، زن و شوهر را در پارکینگ زندانی می‌کند تا که پیشخدمت خانه سر می‌رسد و نجاتشان می‌دهد. نخستین مصاحبه‌ی ژاک تاتی با روزنامه‌نگار مطرح امریکایی، استادز ترکل، در سال 1958 در شیکاگو انجام شد. بعد از‌یک ساعت، وقتی مصاحبه به پایان می‌رسد، ترکل درمی‌یابد که دستگاه ضبط صدا به دلیل نقص فنی مصاحبه را ضبط نکرده است. وقتی که واقعیت را با نگرانی به تاتی می‌گوید، وی تنها می‌خندد و می‌گوید: «شاهد از غیب رسید!» و قرار مصاحبه‌ی مجددی برای روز بعد می‌گذارد.

02

فیلم‌های تاتی خط داستانی مشخصی ندارند و بیشتر تم‌محورند تا داستان‌محور. حتا خود آقای هولو هم همیشه در مرکزیت داستان واقع نمی‌شود. گاهی سکانس‌های متعددی می‌گذرد و هولو در آن‌ها حضور ندارد. تماشاگر در فیلم‌های ژاک تاتی به مانند مشاهده‌گری است که در محدوده‌ای پرسه می‌زند. مبدا و مقصد مشخصی ندارد و تنها عنصر محدودکننده‌اش زمان است. ‌این عدم وجود خط روایی تعریف شده، فیلم‌ها را از عنصر انتظار تهی ساخته است. عنصری که‌ یکی از شروط اساسی و اولیه‌ی جذاب ساختن اثر است. تاتی تلاش کرده است تا جذابیت ناشی از فقدان خط روایی را با شوخی‌هایش جبران کند. شوخی‌های فیلم‌های تاتی را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد. ‌یکی طنز حاصل از موقعیت‌های متناقض‌گونه‌ی ناشی از دغدغه‌ی‌های فیلمساز، و دیگری شوخی‌هایی که وجود منفک و مجردی دارند و در هر فیلم دیگری می‌توان از آن‌ها استفاده کرد. به عنوان نمونه از مورد دوم، می‌توان به صحنه‌ای از تعطیلات آقای هولو اشاره کرد که دو نفر از کنار هم رد می‌شود، در حالی که هر دو چمدانی در دست دارند و از هر دو چمدان دسته‌ی چتری بلند بیرون زده است. در هنگام عبور آن دو از کنار ‌یکدیگر، قلاب‌های دو چتر به هم گیر می‌کند و چترها به زمین می‌افتند.

باستر کیتون،‌یکی از اساطیر سینمای صامت، از فیلم‌های ژاک تاتی با عنوان ادامه‌دهنده‌ی سنت سینمای صامت با صدا‌ یاد کرده است (دنیای قدیم و جدید، بلوس، 1999). تنها عنصر افزوده شده به فیلم‌های تاتی نسبت به فیلم‌های صامت، افزوده شدن صدای محیط است. حتا دیالوگ‌ها نیز بخشی از صدای محیط محسوب می‌شوند و همین گونه نیز صدابرداری شده‌اند و به گوش تماشاگر می‌رسند. گفتگوهای فیلم همان است که مشاهده‌گری در هنگام پرسه در خیابان ممکن است به گوشش بخورد. صدای گفتگوها نیز در راستای همین هدف، در سطح دیگر صداهای محیط پایین آورده شده‌اند. تعبیر راجر ابرت هم البته از دیالوگ‌های فیلم‌های تاتی جالب است که آن‌ها را مانند تک جمله‌هایی توصیف می‌کند که در سکوت ‌یک کتابخانه به گوش می‌خورند (برگرفته از نقد راجر ابرت بر فیلم دائی من).

آثار ادبی و سینمایی زیادی خلق شده‌اند که تلاش کرده‌اند تا ‌آینده‌ی بشریت را به تصویر بکشند. در بسیاری از آنان، تکنولوژی به اعلا درجه‌ای پیشرفت کرده است، اما تقریبا در هیچکدام از ‌این آثار نشانی از رستگاری انسان از قِبَل ‌این پیشرفت نیست. در برخی از ‌این آثار (که در راس آن‌ها می‌توان از ادیسه‌ی فضایی کوبریک نام برد) صحبت از دغدغه‌ی سیطره‌ی تکنولوژی بر انسان است. در بسیاری دیگر، دنیای سیاهی به تصویر کشیده شده است از شهرهای فوق مدرن، با ماشین‌های پرنده و آسمان‌خراش‌های سر به فلک کشیده. و در کنار همه‌ی ‌این‌ها سیستمی‌توتالیتر و بی‌رحم، بر جان و مال انسان‌ها حاکم است و می‌کوشد تا کوچک‌ترین اندیشه‌ی متفاوتی را منکوب و سرکوب کند. در حقیقت تمامی ‌پیشرفت‌های صورت گرفته، در غایت امر در خدمت ستاندن آزادی و حریم خصوصی انسان از سوی حاکمیتی جزم اندیش درآمده‌اند. هر چند که تاتی در فیلم‌هایش مستقیما وارد ‌این وادی نمی‌شود، اما صحنه‌ی زندگی انسان‌ها در اتاق‌های شیشه‌ای در «وقت نمایش» به طرز غریبی شبیه به توصیفات کریستوفر فرانک در رمان مشهور «میرا» است. جهانی با گل‌های مصنوعی، خنده‌های مصنوعی و آدم‌هایی همسان با تفکراتی ‌یکدست در اتاق‌هایی شیشه‌ای، غرق در توهم خوشبختی.