بایگانیِ مِی, 2013

thetigerandthesnow

یادداشتی بر فیلم «ببر و برف» به کارگردانی روبرتو بنینی

محصول: 2005 ایتالیا

زبان: ایتالیایی، انگلیسی، عربی

مدت نمایش: 114 دقیقه

هزینه: 35 میلیون دلار

تهیه کننده: نیکولتا براسکی

موسیقی: نیکولا پیووانی

فیلمبردار: فابیو چانکتی

بازیگران: روبرتو بنینی (آتیلیو)، نیکولتا براسکی (ویتوریا)، ژان رنو (فواد)، تام ویتس (تام ویتس)

جوایز: جایزه‌ی بهترین فیلمنامه دست اول (روبرتو بنینی) و بهترین موسیقی متن (نیکولا پیووانی) از انجمن روزنامه نگاران سینمایی ایتالیا

همه سلامت نفس آرزو کند مردم

خلاف من که به جان می‌خرم بلایی را

حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

به سر نکوفته باشد درِ سرایی را

سعدی، غزلیات

آ​یا شعر زبان است یا احساس؟​ آیا شعر شخصی است یا عمومی؟ به نظر می‌رسد که در ببر و برف، این بنینی شاعر است که در کنکاش برای پاسخ به این سوال‌ها و به کندوکاو مفهومی به نام شعر، داستان دیگری را بهانه می‌کند تا باز روایتی تازه از عشق ساز کند. حکایتی که در تمام آثارش تکرار می‌شود و با این که این بار از یک زبان شنیده می‌شود، اما به قول شاعر همچنان نامکرر است. کار شاعر از جنبه‌ی احساسی، به زعم بنینی، دریافت زیبایی شناسانه از تمامی ابژه‌هاست. از سپیدی پرنده‌ای کوچک نشسته بر شانه‌ی شاعر گرفته تا سیاهی جنگ و کشتار. اما بنینی از جنبه‌ی زبانی شعر نیز تعریفی دارد. تعریفی که به قول علما، جامع است و مانع؛ شعر هنر گزینش و چیدمان واژگان است، به نحوی که احساس را در ذهن خواننده آنچنان زنده سازد و تصویر کند که در ذهن شاعر است.

آتیلیو شاعر سرشناس ایتالیایی است که با دو دختر نوجوانش زندگی می‌کند و دل در گرو عشقی یک طرفه به ویتوریا دارد. ویتوریا در پی نوشتن زندگینامه‌ای از شاعر تبعیدی عراقی، فواد (با بازی ژان رنو) راهی بغداد می‌شود. چند روزی بیشتر از حمله‌ی امریکا و متحدانش به عراق نگذشته است و ویتوریا در اثر حادثه‌ای دچار خونریزی داخلی می‌شود و به کما می‌رود. آتیلیو به محض شنیدن خبر، کار و دکان و پیشه را می‌سوزد و به بغداد جنگ زده می‌رود و در زیر باران گلوله و آتش، می‌کوشد تا معشوق را از چنگال مرگ بازستاند. در این میان خرده روایتی رازآلود نیز گنجانیده شده که زیر سایه‌ی سنگین روایت اصلی فیلم به پیش می‌رود و همانا شرح آخرین روزهای زندگی فواد است.

فیلم با رویای شاعر آغاز می‌شود که با زیرشلواری و عرقگیر به مراسم عروسی خودش می‌رود. در فضایی باشکوه و در حضور عده‌ای زن و مرد و کودک که به تماشا نشسته‌اند. خواننده‌ی مراسم نیز «تام ویتس» مشهور است که پشت پیانویی نشسته و ترانه‌ی معروفش، «نمی‌توانی بهار را از آمدن بازداری» را می‌خواند. جدای از مشکلی که شاعر با لباسش دارد، افسر پلیسی هم مراسم را مختل می‌کند و از آتیلیو می‌خواهد تا ماشینش را جابجا کند. این رویایی است که جابجا میهمان خواب‌های شاعر در طول فیلم است. خوابی که به خوبی موقعیتی را که وی در زندگی خود دارد تصویر می‌کند. افسر پلیسی که نماینده‌ی مشکلات حقوقی نامشخص آتیلیو است، که دست آخر هم به بازداشت کوتاه مدتش در فرودگاه می‌انجامد و از خلال تماس‌های تلفنی وکیلش در جریان بخشی از آن قرار می‌گیریم. تصویری که از خویشتن دارد، به مثابه عاشقی که انبانش تهی است و هیچ به کف اندر ندارد برای ارائه به معشوق و در ناخودآگاه خویش نیز – شاید به دلیل خطایی که در گذشته مرتکب شده – خود را آماده به چنین وصلی نمی‌داند. و دست آخر جملات عاشقانه و شاعرانه‌ای است که آرزو دارد تا از زبان محبوب خویش بشنود. در گفتگویی که آتیلیو با یکی از دوستانش که در خودرویش نشسته دارد، دوست شاعر او را با تفسیر فرویدی رویا آشنا می‌سازد. این که هر چیزی که در رویا و خواب دیده می‌شود، معجونی از بازتاب زندگانی فعلی شخص و آرزویی است که در سر دارد. این که اگر جملات عاشقانه‌ای از زبان معشوق در خواب می‌شنود، نه امیدی به گشایش و بهبود امور در آینده، بلکه تصویر رویایی ایده‌آل آتیلیوست. یعنی آن چیزی که شاعر می‌خواهد که آن‌گونه باشد. سپس از نمادگرایی در رویا سخن می‌راند، که هر آن چیزی که انسان در خواب می‌بیند، از حیوانی و شیئی گرفته، تا موسیقی و چشم‌اندازی که در برابر دیدگان دارد، نمادی و نشانه‌ای است قابل تفسیر و تاویل که ریشه در ناخودآگاه فردی و جمعی بشریت دارد.

این که نظریه‌ی ناخودآگاه فروید و تفسیر رویایش پس از این همه سال و با مشاهده و آزمایش متخصصان و تجربه‌ی بشر تا حد زیادی اثبات شده است و این که دانشمندان علم شیمی‌کشف کرده‌اند که «عاشق شدن» چیزی نیست جز ترشح بیش از حد هورمون‌های تستسترون، استروژن، دوپامین، نورفینفرین، سروتونین، اکسی توسین و وازوپرسین، اعتباری از دید شاعرِ عاشق ندارد! درست به مانند زنبوری که سال‌هاست مهندسان هوافضا اثبات کرده‌اند که با آن جثه و با آن ابعاد بال‌ها، زنبور قاعدتا نباید قادر به پرواز باشد. زنبور پرواز می‌کند و شاعر عاشق می‌شود و رویاها و خواب‌هایش را هم دلیلی بر آینده‌ی روشن این عشق می‌گیرد. این نگاه رومانتیسمی، نگاه غالب بنینی در فیلم‌هایش از ابتدا تا اکنون است. نگاه شاعرانه، احساسی و زیبایی شناختی به انواع رخدادها در بطن یک داستان عاشقانه، المان‌هایی است که آثار بنینی را در رده‌ی آثار رومانتیسمی سینما قرار می‌دهد. این که فیلم‌های بنینی، با وجود داستان‌های سرراست عاشقانه، پایان‌بندی خوش و یا دستکم تلخ و شیرین، صحنه‌ها و جملات تکان دهنده‌ی احساسی، در دام «چیک فلیک» نمی‌لغزد، صرفا ریشه در دغدغه‌های پررنگ سیاسی و اجتماعی کارگردان دارد که در فیلم‌های متاخرش، و یا مشخصا در «زندگی زیباست» و «ببر و برف» منعکس شده است. در فیلم‌های متقدم نیز، کمدی خاص و خوب بنینی است که فیلم‌هایش را متمایز می‌سازد. اگر «پینوکیو» را به زعم اکثریت منتقدان و به دلایل مشهود، از فهرست آثار مورد بحث بنینی خارج کنیم، می‌توان دریافت که با وجود عناصر مشترک در تمامی فیلم‌ها، نگاه کارگردان پله پله دچار تغییر شده است.

این تغییر تدریجی را می‌توان در کمرنگ شدن جنبه‌ی کمدی اثر و تلخ تر شدن نگاه فیلمساز جست. می‌توان در تایید این دیدگاه، به مقایسه‌ی کارکرد عناصر مشترک فیلم‌های بنینی، در «ببر و برف» نسبت به فیلم‌های پیشینش پرداخت. یکی از این عناصر را می‌توان «همزمانی» و یا «اتفاق» نامید. کارکرد کمدی این عنصر در فیلم‌های بنینی رفته رفته رو به کاهش گذاشته است. از موارد جزئی استفاده از این عنصر در «ببر و برف» می‌توان به باز شدن در شامپانی در خانه‌ی آتیلیو هنگام آوردن نامش اشاره کرد و مورد عمده‌ی آن نیز در یکی از سکانس‌های پایانی است که ببری که از آتش سوزی باغ وحش گریخته است، در برابر ویتوریا ظاهر می‌شود، در حالی که رقص دانه‌های سپید صنوبر تداعی‌گر بارش برف است. عنصر اتفاق در فیلم‌های بنینی همواره در جهت مثبت و به نفع قهرمان داستان رخ می‌دهد. ویتوریا در سکانسی از فیلم، احتمال وصال آن دو را همرده‌ی احتمال دیدن ببری در زیر برف، در رُم می‌شمارد. و رخدادن این امر محال، در تصویر شاعرانه‌ی ببری زیبا در زیر بارش دانه‌های صنوبر، کلید سعادت آتیلیو و گشاینده‌ی قلب معشوق است. راهنمایی خفاش برای خروج از پنجره‌ی اتاق و رد شدن ویتوریا نشسته در تاکسی از کنار خودروی آتیلیو – هنگامی‌که از وی سخن می‌گوید – از موارد دیگر استفاده از عنصری است که کارگردان در کارنامه‌ی فیلمسازی‌اش، علاقه‌ی زیادی به استفاده از آن نشان داده است.

عنصر مشترک دیگر را می‌توان «زمینه‌چینی» نامید. این بار نیز بنینی وقعی به بزرگی و کوچکی رخداد و اهمیت آن در پیشبرد سیر داستان فیلمنامه نمی‌دهد. در «ببر و برف» سوار شتر شدن آتیلیو در یکی از سکانس‌های نخستین فیلم را می‌توان یکی از موارد زمینه‌چینی برشمرد. زمینه‌چینی برای شترسواری قهرمان داستان در نزدیکی بغداد، که البته چندان به کارش نمی‌آید، که شاید دلیل دیگری بر کمرنگ شدن و یا استحاله‌ی کارکرد عناصر مشترک فیلم‌های بنینی است. به عنوان نمونه می‌توان به کارکرد قدرتمند کمدی همین عنصر در فیلم «هیولا» اشاره کرد، که یکی از نمونه‌های بارزش، سکانس حمله‌ی قهرمان داستان با ساتور به پیرزن است، که با نشان دادن بلند بودن پاخور در ورودی آشپزخانه، پیش از آن زمینه‌چینی شده است. البته از حضور پررنگ این عنصر، که کارکردی کاملا متفاوت نسبت به موارد پیشین یافته است، به مورد گردنبند نیز می‌توان اشاره کرد. گردنبندی که با نوازش صورت ویتوریا، پرده از راز هویت منجی اسرارآمیزش در بغداد برمی‌دارد.

اما عنصر «سوء‌تفاهم» تنها عنصرمشترک فیلم‌های بنینی است که هنوز کارکرد خود را به عنوان یاری رساننده به جنبه‌ی کمدی اثر حفظ کرده است. هرچند که حضورش و تاثیرش نسبت به فیلم‌های پیشین کمرنگ شده است. از پررنگ‌ترین کارکردهای این عنصر می‌توان در «شیطان کوچک» و «جانی خلال دندونی» سراغ گرفت. در «ببر و برف» نیز کارکرد این عنصر در سکانسی که آتیلیو در راه فرار از مرد کفاش قدم به میدان مین می‌گذارد، رخ می‌نماید. در حالی که تعقیب‌کنندگان آتیلیو با حرارت درباره‌ی میدان مین به او هشدار می‌دهند، او گمان می‌کند که آن‌ها در پی پس گرفتن کفش‌هاست که چنین بی‌تاب شده اند. درست همان‌طور که قهرمان فیلم «جانی خلال دندونی» گمان می‌کند که تنها بخاطر دزدیدن یک موز است که تمامی شهر اینچنین قصد جانش را کرده‌اند! به نظر می‌رسد که این عناصر مشترک، در بادی امر یاری‌رسان کارگردان در بالا بردن جنبه‌ی طنز فیلم‌ها بوده است. ولی رفته رفته دچار استحاله شده‌اند و هم‌اکنون تنها می‌توان از آن به عنوان عناصر مشترک فیلم‌های روبرتو بنینی یاد کرد.

گفتگومحور بودن یکی دیگر از مشخصه‌های آثار بنینی است. در بیشتر جملاتی که از نقش اول فیلم‌های بنینی (که همیشه خودش است) می‌شنویم، انگار خود کارگردان است که پشت شخصیت‌ها سنگر گرفته است و افکار و اندیشه‌هایش را به صورت مستقیم و کلامی با تماشاگر در میان می‌گذارد. از این جنبه بنینی و وودی آلن راهکار مشترکی را در پیش گرفته‌اند. به زعمی همین «خود» بودن نقش اول فیلم است که آنان را سزاوار آن ساخته تا خود ایفایش کنند و نه هیچکس دیگری. از سویی، در میان فیلم‌های بنینی «ببر و برف» را می‌توان شخصی‌ترین فیلم کارگردان دانست. چرا که این بار بنینی شاعر و ترانه سراست که فرصت آن را یافته است تا در فیلمی از بنینی کارگردان بداهه‌سرایی کند. یکی از زیباترین این بداهه‌سرایی‌ها را می‌توانیم در سکانس خانه‌ی داروساز پیر عراقی – الجمیلی – ببینیم. آنجا که آتیلیو عشق خود را چنان توصیف می‌کند که در عین کوبنده بودن، سهل و ممتنع است. انگار که آتیلیو پس از تعریف تئوری شعر در اوایل فیلم برای دختران نوجوانش، هم‌اکنون همان تعریف را به صورت عملی نشان می‌دهد و احساس واقعی خود را هم به کاراکترهای دیگر فیلم (با وجود اختلاف زبان) و هم به تماشاگر، چنان منتقل می‌سازد که خود در دل دارد. جالب اینجاست که منجی آتیلیو، یعنی داروساز پیر عراقی، در عاشق‌پیشگی همتای آتیلیو در مشرق‌زمین است. سند عاشق‌پیشگی پیرمرد، حکایتی کوتاه ولی تکان‌دهنده است. حکایتی که در مشرق‌زمین مشابه فراوان دارد و می‌توان سراغ آن را در تذکره‌ها و شرح حال‌های قرون گذشته جست. مرد، هنگامی که برایش خبر می‌آورند که همسرش به سبب آبله، زیبایی صورتش را از دست داده است، خود را به مدت دوازده سال تا مرگ همسرش به کوری می‌زند. شاید شبیه‌ترین حکایت به داستان عشق پیرمرد، حکایت حاتم اصم باشد که به قلم عطار نیشابوری در تذکره‌الاولیا ثبت شده است. حاتمی که به رعایت آبروی پیرزنی، خود را برای پانزده سال به کری می‌زند و از این روی «اصم» لقب می‌گیرد.

خطابه‌ی آتیلیو در کلاس درس را می‌توان بیانیه‌ی کارگردان در ساخت اثر دانست. آنجا که رنج کشیدن را زیبا می‌خواند، اشاره‌ای مکرر است به نگاه زیبایی‌شناختی شاعر به پدیده‌های اطراف، که این بار رنج و درد است. بنینی با این خطابه، روشن می‌سازد که همان نگاهی را پی خواهد گرفت که در «زندگی زیباست» برای نخستین بار عرضه کرده است. «ببر و برف» نه تنها در نوع نگاه فیلمساز، بلکه در ساختار فیلمنامه نیز تشابهات بسیاری با فیلم برنده‌ی اسکار بنینی دارد. تغییر کامل فضا و به عبارتی دو پاره شدن اثر از میانه‌ی فیلم، یکی از این تشابهات است، و همچنین سایه‌ی سنگین جنگ که بر نیمه‌ی دوم هر دو فیلم مستولی شده است. فواد از شخصیت‌هایی است که با این که نقش بسیار زیادی در پیشبرد داستان در بخش بغداد دارد، اما خود چندان به تماشاگر شناسانده نمی‌شود. این عدم شناخت می‌تواند تاویلی دوگانه و شاید متضاد داشته باشد. از سویی می‌توان آن را به ضعف فیلمنامه نسبت داد و از طرفی هم تماشاگر می‌تواند شریک تقصیر آتیلیو باشد که آنچنان دربند نجات زندگی معشوق خویش است که فرصتی برای درک بحرانی‌ترین روزهای فواد نمی‌یابد. جنازه‌ی فواد، آویخته بر درختی پر از شکوفه در روزهای اول بهار، شاید تصویر خوبی باشد برای ترانه‌ای که تام ویتس در اول فیلم زمزمه می‌کند. «هرگز نمی‌توانی بهار را از آمدن باز داری، حتا اگر راهت را گم کرده باشی. پس چشمانت را ببند و قلبت را بگشای، و به هر آن چیزی بیندیش که بهار به ارمغان خواهد آورد. هرگز نمی‌توانی بهار را از آمدن باز داری.»

روبرتو بنینی پس از ساخت پینوکیو، این بار با الهام از داستان زیبای خفته، داستان عاشقانه‌ای را روایت می‌کند که در کنار شباهت‌ها، تفاوت‌هایی نیز هم با آثار پیشین خودش و هم با دیگر نمونه‌های فیلم‌های عاشقانه دارد. این بار قهرمان داستان می‌کوشد تا به لطایف الحیل، قلب معشوق را برباید. در حالی که می‌داند که معشوق نه تنها در این احساس با وی شریک نیست، بلکه به دلایلی نامعلوم (که البته در انتها با کشف این که ویتوریا همسر سابق آتیلیوست، تا حدی معلوم می‌شود) در پی آزار وی است. آتیلیو پس از آگاه شدن از نظریات فروید درباره‌ی رویا، در خواب حیوان قدرت خویش را می‌بیند که یک کانگوروست. حیوانی که نمادی از توازن، تعادل، وفق یافتن با شرایط جدید، استقامت و پایمردی است. مشخصه‌هایی که شاعر را به سرمنزل مقصود رهنمون می‌شود که همانا وصال معشوق است. فیلم با وجود پایان خوشش، حاوی نگاه تلخی است که در آثار بنینی تازگی دارد. آتیلیو بارها در طول فیلم مستاصل می‌شود، در عین حال که امید خویش را از کف نمی‌دهد. هرچند که این بار نه از کوره‌های آدمسوزی خبری هست و نه از اتاق‌های گاز، نه از اردوگاه‌های مرگ و نه از کشتارهای دسته جمعی، اما استیصال شاعر شاید از آن روست که جهان امروز برای امثال او آنقدر تنگ شده است که اگر استیصال را لحظه‌ای مجال دهد، خود را آویخته بر درختی پر از شکوفه در اوایل بهار خواهد یافت.

مسعود حقیقت ثابت

carver

داستانی از ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

بیل و آرلن میلر زوج خوشبختی بودند. ولی گاهی به دلیل مشغله‌ی زیادشان، احساس تنهایی می‌کردند. بیل کتابدار بود و آرلن هم در اداره‌ای منشی‌گری می‌کرد. گاهی اوقات درباره‌ی همین احساس با هم صحبت می‌کردند و بیشتر خودشان را با همسایه‌هایشان، هریت و جیم استون مقایسه می‌کردند. این طور به نظر میلرها می‌رسید که استون‌ها زندگی پربارتر و شادتری دارند. استون‌ها همیشه برای شام بیرون می‌رفتند، توی خانه‌شان بساط خوشگذرانی راه می‌انداختند، یا به خاطر کار جیم به این طرف و آن طرف کشور سفر می‌کردند.

آپارتمان استون‌ها در همان طبقه‌ی آپارتمان میلرها، آن سوی راهرو بود. جیم فروشنده بود و برای یک شرکت تولیدی قطعات خودرو کار می‌کرد و همیشه یک طوری سفرهای کاری و تفریحی‌اش را با هم یکی می‌کرد. این بار آن‌ها به یک سفر ده روزه می‌رفتند. اول به چاین (مرکز ایالت وایومینگ–م) و بعدش هم سنت لوئیس برای دیدار با بستگان. در غیابشان، میلرها قرار بود مراقب آپارتمانشان باشند. غذای گربه را بدهند و  و گل‌هاشان را هم آب بدهند.

بیل و جیم کنار ماشین با هم دست دادند. هریت و آرلن بازوی هم را گرفته بودند و روبوسی می‌کردند.

بیل به هریت گفت: «خوش بگذره.»

هریت گفت: «حتمن. به شما هم همین طور.»

آرلن سر تکان داد.

جیم چشمکی به او زد و گفت: «خداحافظ آرلن. مراقب پیرمرد باش.»

آرلن گفت: «حتمن.»

بیل گفت: «خوش بگذره.»

جیم آرام به بازوی بیل زد و گفت: «حتمن. و بازم ممنونیم.»

ماشین استون‌ها که دور می‌شد، برای همدیگر دست تکان دادند.

بیل گفت: «ایکاش جای اونا بودیم.»

آرلن گفت: «خدا رو چه دیدی؟ شاید ما هم یه تعطیلاتی رفتیم.» بعد بازوی بیل را گرفت و دور کمرش حلقه کرد و با هم از پله‌ها بالا رفتند.

بعد از شام، آرلن گفت: «یادت نره. گربه امشب غذای جگر می‌خوره.» در درگاهی آشپزخانه ایستاده بود و داشت رومیزی‌ای را که هریت پارسال برایش از سانتافه آورده بود، تا می‌کرد.

بیل، وارد آپارتمان استون‌ها که شد، نفس عمیقی کشید. هوای توی خانه سنگین بود و یک جورهایی بوی شیرینی می‌داد. ساعت بالای تلویزیون هشت و نیم را نشان می‌داد. زمانی را به یاد آورد که هریت همین ساعت را خریده بود، و آورده بودش خانه‌شان که نشان آرلن بدهد. جعبه‌اش را توی دستش گرفته بود و همان‌طور که می‌آمد، با آن حرف می‌زد. انگار که یک بچه‌ی کوچک را بغل کرده باشد.

گربه صورتش را به دمپایی مرد مالید و بعد خودش را به پایش چسباند، ولی همین که بیل راه افتاد سمت آشپزخانه، از جایش پرید. بیل از توی قفسه‌ی کابینت یک قوطی غذای گربه درآورد و باز کرد و جلوی حیوان گذاشت. گربه که مشغول خوردن شد، بیل رفت سمت دستشویی. توی آینه به خودش نگاه کرد. چشم‌هایش را یک بار بست و باز کرد. بعد کابینت داروها را باز کرد و یکی از جعبه‌های دارو را بیرون آورد و رویش را خواند: هریت استون، روزی یک عدد مطابق دستور پزشک. جعبه را گذاشت توی جیبش. به آشپزخانه برگشت، تنگ آب را برداشت و باز برگشت توی اتاق پذیرایی. به گل‌ها که آب داد، تنگ را گذاشت روی قالی. بعد کابینت مشروب‌ها را باز کرد. از ته کابینت یک بطری شیوازریگال برداشت. دو جرعه از بطری نوشید، دهانش را با آستینش پاک کرد و بطری را گذاشت سر جایش.

گربه روی کاناپه خوابیده بود. بیل چراغ را خاموش کرد و آهسته در را پشت سرش بست. حس می‌کرد چیزی را جا گذاشته است.

آرلن گفت: «چرا اینقدر طولش دادی؟» دو زانو روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می‌کرد.

بیل گفت: «هیچی. داشتم با گربه بازی می‌کردم.» بعد رفت سمت آرلن و سینه‌هایش را مالید. «بیا بریم بخوابیم عزیزم.»

فردای آن روز، بیل فقط ده دقیقه از بیست دقیقه وقت ناهارش را استفاده کرد و در عوض یک ربع قبل از پنج زد بیرون. در همان لحظه که ماشین را پارک می‌کرد، آرلن هم از اتوبوس پیاده شد. بیل صبر کرد تا آرلن وارد ساختمان شد. بعد پله‌ها را بالا دوید تا دم آسانسور غافلگیرش کند.

«اوه! بیل! ترسوندی منو. زود اومدی!»

بیل شانه بالا انداخت. «کارم تموم شده بود.»

زن کلید را به بیل داد تا در آپارتمان را باز کند. بیل قبل از وارد شدن، نگاهی به در آپارتمان روبرویی انداخت.

گفت: «بریم رو تخت.»

آرلن خندید: «الان؟ تو چت شده؟»

بیل به شکل نامعمولی زن را در آغوش گرفت و گفت: «هیچی! لباساتو دربیار.»

«آروم باش. بیل!»

مرد کمربندش را باز کرد.

کمی بعد غذای چینی سفارش دادند. غذا که رسید، بدون این که حرفی بزنند، با نوای موسیقی با اشتهای تمام خوردند.

زن گفت: «یادت باشه به گربه غذا بدیم.»

مرد گفت: «همین الان داشتم به همین فکر می‌کردم. الان می‌رم سروقتش.»

یک قوطی غذای گربه با طعم ماهی برداشت و بعد تنگ آب را پر کرد. وقتی به آشپزخانه برگشت، گربه داشت به دیواره‌های جعبه‌اش چنگ می‌کشید. گربه برای چند لحظه به بیل خیره ماند و بعد رفت سراغ جعبه‌ی خاکش. بیل درِ همه‌ی کابینت‌ها را یکی یکی باز کرد و غذاهای کنسروی، غذاهای بسته‌بندی، گیلاس‌های شراب، ظروف چینی، و ظرف و ظروف دیگر را از نظر گذراند. درِ یخچال را باز کرد. یک تکه کاهو برداشت و به دهان گذاشت و ناخنکی هم به پنیر زد. بعد یک سیب برداشت و گاززنان راهی اتاق خواب شد. اتاق خواب خیلی بزرگ بود، با یک روتختی پرِ سفید که تا لبه‌هایش تا کف اتاق رسیده بود. درِ کشوی کنار تخت را باز کرد و یک پاکت نیمه خالی سیگار دید. برداشت و گذاشتش توی جیبش. بعد رفت سمت کشوهای لباس. در همین موقع یک نفر در ورودی را زد.

بیل سمت در که می‌رفت، دم دستشویی ایستاد و سیفون را کشید.

آرلن گفت: «چرا اینقدر معطلش کردی؟ یک ساعت بیشتره اونجایی.»

«جدی؟»

«آره.»

مرد گفت: «دستشویی بودم.»

زن گفت: «ما که خونه‌مون دستشویی داریم.»

مرد گفت: «خیلی فوری بود.»

آن شب باز هم عشقبازی کردند.

صبح بیل از آرلن خواست تا با محل کارش تماس بگیرد و بهانه‌ای بیاورد برای نرفتنش. بعد دوش گرفت، لباس پوشید و یک صبحانه‌ی سبک خورد. سعی کرد خواندن کتابی را شروع کند. بعد برای قدم زدن بیرون رفت و اندکی حالش بهتر شد. ولی بعد از مدتی به خانه برگشت. دم در آپارتمان استون‌ها گوش ایستاد تا شاید صدایی از گربه بشنود. بعد به آشپزخانه رفت و کلید استون‌ها را برداشت و وارد خانه‌شان شد.

خانه‌ی استون به نظرش خنک‌تر از خانه‌ی خودش آمد. کمی تاریک‌تر هم بود. پیش خودش فکر کرد که شاید خنکی به خاطر وجود گل و گیاه باشد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. بعد اتاق به اتاق را با دقت و آرامش یکی یکی گشت و تمام وسایل را با تیزبینی وارسی کرد. از زیرسیگاری‌ها تا اسباب و اثاثیه‌ی مبلمان و لوازم آشپزخانه و ساعت دیواری و خلاصه همه چیز. دست آخر هم وارد اتاق خواب شد. بالاخره گربه هم پیدایش شد. با پایش گربه را هل داد توی دستشویی و در را بست.

روی تخت دراز کشید و به سقف زل زد. بعد برای مدتی چشم‌هایش را بست. بعد دست‌هایش را سر داد زیر کمربندش. سعی کرد به خاطر بیاورد که آن روز چه روزی است. بعد کوشید یادش بیاید که استون‌ها قرار است کی برگردند. بعد پیش خودش فکر کرد که اصلن استون‌ها قرار است که برگردند یا نه. چهره‌ی استون‌ها خاطرش نمی‌آمد. یا طرز حرف زدن و لباس پوشیدنشان. آهی کشید و با زحمت خودش را توی تخت جابجا کرد و به خودش توی آینه نگاهی انداخت.

کمد لباس را باز کرد و یک پیراهن هاوائی برداشت. بعدش هم دست برد سمت یک شلوارک که با دقت تا شده بود و روی یک شلوار مجلسی گذاشته شده بود. لباس‌هایش را درآورد و شلوارک و پیراهن را پوشید. باز برگشت و توی آینه به خودش نگاه کرد. به اتاق پذیرایی رفت. برای خودش یک لیوان نوشیدنی ریخت و لیوان به دست به اتاق خواب برگشت. این بار یک پیراهن آبی، یک دست کت و شلوار مشکی، یک کراوات سفید و آبی و یک جفش کفش مردانه‌ی مشکی پوشید. نوشیدنی‌اش تمام شد و رفت تا پُرش کند.

باز به اتاق خواب برگشت و روی صندلی نشست. پا روی پا انداخت، لبخند زد و خودش را توی آینه برانداز کرد. تلفن دوبار زنگ زد و صدایش قطع شد. نوشیدنی را تمام کرد و کت و شلوار را درآورد. دستی توی قفسه‌های بالایی چرخاند و یک شورت زنانه و سوتین پیدا کرد. شورت را پا کرد و سوتین را بست دور سینه‌اش. بعد رفت سراغ لباس‌های زنانه‌ی توی کمد. یک دامن شطرنجی سیاه و سفید را برداشت و آن را هم تنش کرد. بعد یک پیراهن آستین حلقه‌ای برداشت که دکمه‌هایش از جلو بسته می‌شد. نگاهی به کفش‌های زنانه انداخت. می‌دانست که هیچکدام به پایش نخواهد رفت. برای مدتی طولانی از پنجره‌ی اتاق پذیرایی، از پس پرده‌ها به بیرون خیره شد. بعد به اتاق خواب برگشت و همه‌ی لباس‌ها را درآورد.

بیل گرسنه‌اش نبود. آرلن هم زیاد اهل غذا خوردن نبود. نگاهی به هم انداختند و لبخندی زدند. زن از پشت میز بلند شد و نگاهی به کلید بالای قفسه انداخت و بعد سریع میز را جمع کرد.

مرد همان‌طور که در درگاهی آشپزخانه ایستاده بود وسیگار می‌کشید، زن را دید که کلید را برداشت.

آرلن گفت: «تو یکم استراحت کن تا من برم یه سر اون طرف و بیام.» کلید را توی دستش مشت کرد و ادامه داد: « بشین روزنامه‌ای چیزی بخون. به نظر خسته میای.»

مرد تلاش کرد تا حواسش را روی اخبار متمرکز کند. کمی روزنامه خواند و بعد تلویزیون را روشن کرد. بالاخره طاقت نیاورد و رفت سمت واحد استون‌ها. در قفل بود.

«عزیزم! منم! هنوز اون تویی؟»

بعد از چند لحظه، در باز شد. زن بیرون آمد و در را پشت سرش بست. گفت: «خیلی وقت اون تو بودم؟»

مرد جواب داد: «خب، آره.»

زن گفت: «جدی؟ فکر کنم مشغول بازی با گربه شدم.»

مرد به چشم‌های زن نگاهی کرد، ولی زن نگاهش را دزدید. دست زن هنوز روی دستگیره‌ی در بود. گفت: «یه جورایی عجیبه! نه؟ این که این طوری بری خونه کسی.»

مرد سر تکان داد. بعد دست زن را از روی دستگیره برداشت و هدایتش کرد سمت خانه‌ی خودشان.

مرد گفت: «آره. عجیبه.»  بعد چشمش به تکه پرِ کوچکی افتاد که پشت پیراهن زن چسبیده بود و گونه‌های زن که از شهوت گل انداخته بود. مرد پشت گردن و بعد موهای زن را بوسید. زن هم برگشت و بوسیدش.

زن ناگهان کوبید پشت دستش و گفت: «ای وای! دیدی چی شد؟ پاک یادم رفت واسه چی رفته بودم اون ور. نه به گربه غذا دادم نه گلا رو آب دادم.» بعد به مرد نگاه کرد: «خیلی خنگم. نه؟»

مرد گفت: «نه عزیزم. یه دقیقه صبر کن. بذار سیگارمو وردارم، منم باهات میام.»

زن صبر کرد تا مرد در را بست و قفل کرد. بعد بازوی مرد را بغل کرد و گفت: «فکر می‌کنم بهتره بهت بگم. چند تا عکس پیدا کردم.» بعد به مرد نگاهی کرد و ادامه داد: «می‌دم ببینی‌شون.»

مرد نیشش باز شد. «شوخی می‌کنی! کجا؟»

زن گفت: «توی یه کشو.»

«شوخی می‌کنی!»

زن گفت: «شاید اصلن برنگردن.»

مرد گفت: «ممکنه. هر چیزی ممکنه.»

«یا شایدم برگردن. برگردن و …» حرفش را نیمه تمام رها کرد.

دست در دست هم به سمت آن سوی راهرو رفتند. زن اینقدر هیجان زده بود که حرف‌های مرد را نمی‌شنید.

مرد گفت: «کلید عزیزم. بده بهم.»

زن زل زد به در و گفت: «چی؟»

«کلید. کلید دست توئه.»

«خدای من! کلیدا رو جا گذاشتم اون تو.»

مرد دستگیره‌ی در را چرخاند. قفل بود. زن هم امتحان کرد. باز نشد. دهان زن نیمه‌باز مانده بود و نفس‌نفس می‌زد. مرد زن را در آغوش گرفت. «نگران نباش. بی‌خیال. چیزی نشده.»

همدیگر را بغل کردند و همانجا ایستادند. بعد همان‌طور به در تکیه دادند. انگار که در برابر تندبادی پناه گرفته باشند.

دریافت نسخه پی دی اف: همسایه ها

what-we-tess-and-c

ریموند کارور و تس گالاگر

داستانی از: ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

جک ساعت سه کارش تمام شد. آن‌وقت سوار ماشینش شد و رفت سمت کفش‌فروشی نزدیک آپارتمانش. پایش را گذاشت روی چهارپایه تا فروشنده بند کفش ساقدارش را باز کند. گفت: «یه چیز راحت می‌خوام. برای پوشیدن هر روزه.»

فروشنده گفت: «یه چیزی براتون دارم.»

فروشنده سه جفت کفش آورد و جک گفت که آن جفت کفشِ خردلی کمرنگ را می‌پسندد، که هم راحت است و هم این که به آدم حس و حال راه رفتن می‌دهد. با فروشنده حساب کرد و کفش‌های ساقدارش را گذاشت توی جعبه و زدش زیر بغل. راه که می‌رفت به کفش‌های نواش نگاه می‌کرد. به سمت خانه که می‌راند، حس می‌کرد پاهایش روی پدال‌ها تر و فرزتر شده‌اند.

مری گفت: «کفش نو خریدی؟ بذار ببینم.»

جک گفت: «خوشت میاد ازشون؟»

«از رنگشون خوشم نمیاد. ولی مطمئنم که خیلی راحتن. بهشون احتیاج داشتی.»

جک دوباره به کفش‌هایش نگاه کرد. گفت: «باید یه حموم برم.»

مری گفت: «امشب زود شام می‌خوریم. هلن و کارل شب دعوتمون کردن. هلن برای تولد کارل براش یه قلیون خریده و حالا هیجان دارن که زود امتحانش کنن.» به جک نگاه کرد و ادامه داد: «اشکالی که نداره از نظر تو؟»

«ساعت چند؟»

«حدود هفت.»

جک گفت: «خوبه.»

مری باز نگاهی به کفش‌های نوی جک انداخت و لُپ‌هایش را مکید. گفت: «تو برو حموم.»

جک شیر آب را باز کرد و کفش‌ها و لباس‌هایش را درآورد. چند دقیقه‌ای توی وان دراز کشید و بعد برس را برداشت تا زیر ناخن‌هایش را تمیز کند. دست‌هایش را پایین انداخت و بعد باز بالایشان آورد و نگاهشان کرد.

زن در حمام را باز کرد. گفت: «برات آبجو آوردم.» بخارِ حمام پیکر زن را درنوردید و راهی اتاق پذیرایی شد.

مرد گفت: «یه دقیقه دیگه میام بیرون.» کمی از آبجویش را سرکشید.

زن روی لبه‌ی وان نشست و دستش را روی زانوی مرد گذاشت. گفت: «مثل بازگشت سربازان خسته از نبرد»[1]. مرد گفت: «مثل بازگشت سربازان خسته از نبرد.»

زن دستش را روی ران مرد سُراند. بعد ناگهان دست‌هایش را به هم زد و گفت: «راستی یه خبری بهت بدم! امروز مصاحبه داشتم، و فکر می‌کنم که توی فیربانک استخدامم می‌کنن.»

مرد گفت: «تو آلاسکا؟»

زن سر تکان داد. «خب نظرت چیه؟»

«من همیشه دوست داشتم تو آلاسکا زندگی کنم. حالا قطعیه؟»

زن باز سر تکان داد. «ازم خوششون اومد. گفتن هفته‌ی دیگه باهام تماس می‌گیرن.»

«عالیه. حوله رو بهم می‌دی لطفن؟ می‌خوام بیام بیرون.»

زن گفت: «من می‌رم میز شامو بچینم.»

نوک انگشتان دست و پای مرد چروکیده و رنگ پریده شده بود. خودش را به آرامی خشک کرد و لباس‌های تمیزش را پوشید و کفش‌های نواش را هم پا کرد. شانه‌ای هم به موهایش زد و به آشپزخانه رفت. قبل از این که زن شام را روی میز بیاورد، یک لیوان آبجوی دیگر سرکشید.

زن گفت: «بهتره یه سودا و یکمی هم چیپس و پفک بخریم. باید یه سر مغازه بریم.»

مرد گفت: «سودا با چیپس و پفک؟ باشه.»

بعد از شام، مرد کمک کرد تا میز را جمع کردند. بعد هم سوار ماشین شدند و به مغازه رفتند و سودا و چند بسته پفک و پف فیل و چیپس با طعم پیازخریدند. دم صندوق، مرد یک مشت شکلات «یونو» هم برداشت.

زن شکلات‌ها را که دید، گفت: «آخ جون!»

به خانه برگشتند و ماشین را پارک کردند. بعد پیاده به سمت خانه‌ی هلن و کارل راه افتادند.

هلن در را باز کرد. جک کیسه‌ی خرید را گذاشت روی میز اتاق پذیرایی. مری روی صندلی راک نشست و نفس عمیقی کشید. گفت: «دیر کردیم جک. بدون ما شروع کردن.»

هلن خندید. «کارل که رسید خونه، یه دونه زدیم. هنوز قلیونو راه ننداختیم. منتظر شما بودیم.» بعد همان طور با نیش باز وسط اتاق ایستاد و نگاهشان کرد. «خب. بذار ببینیم چی آوردین. اوه! من می‌خوام یکی از چیپسا رو همین الان بخورم. شمام می‌خواین؟»

جک گفت: «ما تازه شام خوردیم. ولی بعدن حتمن می‌خوریم.» صدای آب حمام قطع شد و جک صدای کارل را شنید که توی حمام سوت می‌زد.

هلن گفت: «چند تا بستنی یخی و یکم اسمارتیز داریم.» کنار میز ایستاده بود و دستش را تا آرنج توی بسته‌ی چیپس فرو کرده بود. «اگه کارل رضایت بده و بالاخره از حموم دربیاد، می‌دم قلیونو ردیف کنه.» یک بسته‌ی پفک را باز کرد و شروع به خوردن کرد. «اینا واقعن خوشمزه‌ن.»

مری گفت: «فکرشو بکن، اگه الان امیلی پست[2] می‌دیدت، چی می‌گفت؟»

هلن خندید و سرش را تکان داد.

کارل از حمام بیرون آمد. با لبخندی گفت: «سلام به همگی. سلام جک. به چی می‌خندیدین؟ صداتون تو حموم می‌اومد.»

مری گفت: «داشتیم به هلن می‌خندیدیم.»

جک گفت: «البته آخرش هلن داشت می‌خندید.»

کارل گفت: «هلن دختر بامزه‌ایه. اوه! چیپس و پفکا رو ببین. تا شما یه لیوان سودا بزنین، منم قلیونو راه می‌ندازم.»

مری گفت: «من یه لیوان می‌خورم. تو چطور جک؟»

جک گفت: «منم همین‌طور.»

مری گفت: «جک همچین زیاد سرحال نیست امشب.»

جک گفت: «واسه چی این حرفو می‌زنی؟ اصلن همین حرفت باعث می‌شه که سرحال نباشم.»

مری گفت: «شوخی کردم.» بعد آمد روی مبل کنار جک نشست و ادامه داد: «داشتم شوخی می‌کردم عزیزم.»

کارل گفت: «حالت گرفته نباشه جک. بذار بهت نشون بدم واسه تولدم چی گرفتم. هلن! یه بطری سودا باز کن تا من این قلیونو ردیفش می‌کنم. گلوم خشک شده.»

هلن بسته‌های چیپس و پفک را روی میز آشپرخانه گذاشت. بعد چهار لیوان سودا ریخت.

مری گفت: «مثل این که بساط روبراهه.»

هلن گفت: «من اگر تمام روز به خودم گشنگی نمی‌دادم، هفته‌ای پنج کیلو وزن اضافه می‌کردم.»

مری گفت: «می‌فهمم چی می‌گی.»

کارل با قلیان از اتاق خواب بیرون آمد. رو به جک گفت: «خب نظرت درباره‌ی این چیه؟» بعد گذاشتش رو میز آشپزخانه.

جک برش داشت و نگاهی بهش انداخت: «خوب چیزیه.»

هلن گفت: «اونجایی که خریدمش بهش می‌گفت شیشه. این یه کوچیکشه. ولی کار ما رو راه می‌ندازه.» بعد خندید.

مری گفت: «کجا خریدیش؟»

هلن گفت: «چی؟ آهان، همون مغازه کوچولوئه تو خیابون چهارم. می‌دونی کجاست؟»

مری گفت: «آره. می‌دونم. باید یه روز یه سر برم.» بعد دست به سینه ایستاد و کارل را تماشا کرد.

جک گفت: «چطوری کار می‌کنه؟»

کارل گفت: «قضیه رو می‌ذاری این تو، بعد آتیش می زنی و بعد از سر این لوله پک می زنی. دود از توی آب رد می شه و میاد بالا. طعم خوبی داره. حسابی هم می‌گیره آدمو.»

مری گفت: «واسه کریسمس یه دونه برای جک می‌گیرم.» بعد با لبخند نگاهی به جک انداخت و بازویش را نوازش کرد.

جک گفت: «بدم نمیاد یکی داشته باشم.» بعد کمی پاهایش را بالا آورد و زیر نور به کفش‌هایش نگاهی انداخت.

کارل دود باریکی از دهانش بیرون داد و لوله را گرفت سمت جک و گفت: «بیا بگیر. ببین چی ساخته‌م.»

جک لوله را گرفت. پکی عمیق زد و دود را نگهداشت و لوله را دست هلن داد.

هلن گفت: «بده به مری. من بعد از مری می‌کشم.»

مری گفت: «موافقم.» بعد سر لوله را به دهانش گذاشت و دو پک پشت سر هم زد. جک به قل قل آب درون قلیان خیره شده بود.

مری گفت: «واقعن چیز خوبیه.» بعد دادش دست هلن.

هلن گفت: «دیشب افتتاحش کردیم.» بعد با صدای بلند خندید.

کارل گفت: «امروز صبح که بیدار شد هنوز نشئه بود.» بعد خندید و چشم دوخت به هلن که لوله‌ی قلیان را دستش گرفته بود.

مری پرسید: «راستی بچه‌ها چطورن؟»

کارل گفت: «بچه‌ها هم خوبن.» بعد لوله را گرفت و به دهن گذاشت. جک یک جرعه از سودا نوشید و باز به قل‌قل آب خیره شد. یاد حباب‌هایی افتاد که از لوله‌ی درون دهان غواص خارج می‌شود. دریاچه‌ای را تصور کرد با دسته‌هایی بزرگ از ماهی‌های رنگارنگ.

کارل لوله را دست جک داد.

جک از روی صندلی بلند شد و کش و قوسی به خودش داد.

مری پرسید: «کجا می‌ری عزیزم؟»

جک گفت: «هیچ‌جا.» بعد سری تکان داد و نشست و با نیشخندی گفت: «ای خدا!»

هلن خندید.

جک بعد از زمانی تقریبن طولانی گفت: «به چی می‌خندی؟»

هلن گفت: «راستش، نمی‌دونم.» بعد چشم‌هایش را پاک کرد و باز خندید. بعد مری و کارل هم زدند زیر خنده.

بعد از مدتی کارل لوله‌ی بالای قلیان را باز کرد و داخلش فوت کرد. «گاهی وقتا گیر پیدا می‌کنه.»

جک به مری گفت: «منظورت چی بود از این که گفتی امشب زیاد سرحال نیستم؟»

مری گفت: «چی؟»

جک به مری خیره شد و پلک زد. «تو گفتی که من امشب زیاد سرحال نیستم. چی باعث شد این حرفو بزنی؟»

مری گفت: «راستش الان یادم نمیاد. ولی وقتی که حالت گرفته‌ست، من می‌فهمم. ولی خواهشن فاز منفی نده.»

جک گفت: «باشه. من فقط می‌گم که نمی‌دونم چرا این حرفو زدی. اگرم قبلش حالم گرفته نبود، تو با این حرف باعث شدی که حالم گرفته بشه.»

مری گفت: «اگه کفشه اندازه بشه.» بعد روی دسته‌ی مبل نشست و زد زیر خنده. آنقدر که اشک از چشم‌هایش سرازیر شد.

کارل گفت: «چی گفت؟!» بعد به جک و بعدش به مری نگاه کرد و گفت: «این یکی رو نگرفتم.»

هلن گفت: «باید یه سُس واسه این چیپسا درست می‌کردم.»

کارل گفت: «یادمه یه بطری دیگه سودا داشتیم.»

جک گفت: «ما دو تا بطری آوردیم.»

کارل گفت: «یعنی دو تا شو خوردیم؟»

هلن گفت: «اصلن ما کی سودا خوردیم؟» بعد زد زیر خنده. باز ادامه داد: «نه. من فقط یکی شو باز کردم. یعنی فکر می کنم که یکی شو باز کردم. یادم نمیاد بیشتر از یکی باز کرده باشم.» بعد باز زد زیر خنده.

جک قلیان را داد دست مری. مری دست جک را گرفت و سر لوله را هدایت کرد سمت دهانش. جک به جریان دود دور لب‌های مری خیره ماند.

کارل گفت: «خب، نظرتون درباره‌ی سودا چیه؟» مری و هلن خندیدند.

مری گفت: «نظرمون باید چی باشه؟»

کارل گفت: «خب، من فکر کردم که قراره یه بطری دیگه باز کنیم.» بعد نگاهی به مری کرد و نیشش باز شد.

مری و هلن باز خندیدند.

کارل گفت: «به چی می‌خندین؟» به هلن نگاه کرد و بعد به مری. بعد سرش را تکان داد و گفت: «من یکی که حال شما رو نمی‌فهمم.»

جک گفت: «ما احتمالن می‌ریم آلاسکا.»

کارل گفت: «آلاسکا؟ آلاسکا چه خبره؟ اونجا می‌خواین برین چیکار؟»

هلن گفت: «ایکاش ما هم یه جایی می‌رفتیم.»

کارل گفت: «مگه اینجا چشه؟ خب حالا می‌رین آلاسکا چیکار؟ جدی می‌گم. می‌خوام بدونم.»

جک یک تکه چیپس در دهانش گذاشت و یک جرعه از سودایش سرکشید. «نمی‌دونم. چی گفتی؟»

کارل بعد از مدتی جواب داد: «تو آلاسکا چه خبره؟»

جک گفت: «نمی‌دونم. از مری بپرس. مری می‌دونه. مری! ما قراره بریم اونجا چیکار کنیم؟ شاید من از اون کلم‌های گنده پرورش بدم. از همونایی که اون دفعه برام خوندی.»

هلن گفت: «یا کدو حلوایی. کدو حلوایی پرورش بده.»

کارل گفت: «بعد واسه هالووین با کشتی بفرستشون اینجا. من می‌شم توزیع‌کننده‌ت.»

هلن گفت: «کارل می‌شه توزیع‌کننده‌ت.»

کارل گفت: «درسته. کارمون می‌گیره.»

مری گفت: «پولدار می‌شیم.»

کارل برای چند لحظه بلند شد و سرپا ایستاد. گفت: «من می‌دونم حالا چی می‌چسبه. یکمی سودا.»

مری و هلن خندیدند.

کارل با لبخند گفت: «شما بخندین و خوش باشین. خب، کی می‌خواد؟»

مری گفت: «کی چی می‌خواد؟»

کارل گفت: «سودا دیگه.»

مری گفت: «جوری بلند شدی از جات، گفتم الانه که برامون سخنرانی کنی.»

کارل گفت: «بهش فکر نکرده بودم. بعد سری تکان داد و خندید و نشست. گفت: «خوب چیزی بود.»

هلن گفت: «بازم باید ازش بگیریم.»

مری گفت: «ازش چی بگیریم؟»

کارل گفت: «پول بگیریم ازش.»

جک گفت: «نه. پول نه.»

هلن گفت: «یادمه شکلات دیدم توی کیسه‌تون.»

جک گفت: «من خریدم. آخرین لحظه دیدمشون.»

مری گفت: «خامه‌ای‌ان. تو دهنت آب می‌شن.»

کارل گفت: «ما هم بستنی یخی و اسمارتیز داریم، اگر کسی می‌خواد.»

مری گفت: «من بستنی یخی می‌خوام. می‌ری آشپزخونه؟»

کارل گفت: «آره. سودا هم میارم با خودم. الان یادم افتاد. شمام می‌خواین؟»

هلن گفت: «بطری رو بیارش. بعد تصمیم می‌گیریم. اسمارتیزارم بیار با خودت.»

کارل گفت: «اصلن چطوره آشپزخونه رو با خودم بیارم اینجا؟»

مری گفت: «اون زمونا که مرکز شهر زندگی می‌کردیم، مردم می‌گفتن که اگه دم صبح به آشپزخونه‌ی یه خونه نگاه کنی، می‌فهمی که دیشب بساط داشتن یا نه. ما اون موقع آشپزخونه مون خیلی کوچیک بود.»

جک گفت: «ما هم آشپزخونه‌مون خیلی کوچیک بود.»

کارل گفت: «من می‌رم ببینم چی می‌تونم پیدا کنم.»

مری گفت: «منم باهات میام.»

جک با نگاهش تا آشپزخانه دنبالشان کرد. بعد لم داد روی مبل و باز نگاهشان کرد. بعد رو به جلو خم شد. چشم‌هایش را تنگ کرد. کارل را دید که دستش را دراز کرد سمت قفسه‌های بالایی کابینت. مری را دید که از پشت به کارل نزدیک شد و بازوهایش را دور کمرش حلقه کرد.

هلن گفت: «شما جدی گفتین؟»

جک گفت: «کاملن جدی.»

هلن: «منظورم آلاسکاست.»

جک به هلن خیره شد.

هلن گفت: «فکر کردم چیزی گفتی.»

کارل و مری برگشتند. کارل یک بسته‌ی اسمارتیز و یک بطری سودا در دست داشت. مری هم داشت یک بستنی یخی را می‌لیسید.

هلن گفت: «کسی ساندویچ می‌خوره؟ مواد واسه ساندویچ داریم.»

مری گفت: «با مزه‌ست. ما اول از دسر شروع کردیم و حالا می‌خوایم بریم سراغ غذای اصلی.»

جک گفت: «آره. بامزه‌ست.»

مری گفت: «کنایه می‌زنی عزیزم؟»

کارل گفت: «کی سودا می‌خواد؟ یه دور واسه همه می‌ریزم.»

جک لیوانش را بالا نگهداشت تا کارل پرش کرد. جک لیوان را روی میز عسلی گذاشت، ولی وقتی می‌خواست دوباره برش دارد، لیوان را کله‌پا کرد و سودا ریخت روی کفشش.

جک گفت: «اه، لعنتی. خیالتون راحت شد؟ ریختم رو کفشم.»

کارل گفت: «هلن حوله داریم؟ یه حوله بده به جک.»

مری گفت: «کفشاش نوان. امروز خریده شون.»

بعد از چند دقیقه، هلن حوله‌ای به جک داد و گفت: «به نظر خیلی راحت میان.»

مری گفت: «منم بهش همینو گفتم.»

جک کفشش را درآورد و با حوله شروع به پاک کردنش کرد.

گفت: «این دیگه کفش‌بشو نیست. جای سودا هیچ‌وقت پاک نمی‌شه.»

مری و کارل و هلن خندیدند.

هلن گفت: «یاد یه مطلبی افتادم که تو روزنامه خوندم.» با انگشت روی بینی‌اش را فشار داد و چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت: «الان یادم نمیاد چی بود.»

جک دوباره کفشش را پوشید. بعد پاهایش را جفت کرد و زیر نور به هر دوتایشان نگاه کرد.

کارل گفت: «چی خوندی؟»

هلن گفت: «چی؟»

کارل گفت: «گفتی یه چیزی خوندی تو روزنامه.»

هلن خندید. «داشتم به آلاسکا فکر می‌کردم. یادم اومد که یه مرد، مال دوره‌ی ماقبل تاریخ رو توی یه قالب یخ پیدا کرده بودن.»

کارل گفت: «اون آلاسکا نبود.»

هلن گفت: «شایدم نبود. ولی به هر حال منو یاد اونجا انداخت.»

کارل گفت: «خب از آلاسکا برامون بگین.»

جک گفت: «تو آلاسکا هیچی نیست.»

مری گفت: «این تو فاز ضدحاله.»

کارل گفت: «شما می‌خواین تو آلاسکا چیکار کنین؟»

جک گفت: «تو آلاسکا هیچ کاری نیست که بکنی.» بعد پاهایش را سُر داد زیر میز عسلی. بعد دوباره آوردشان بیرون زیر نور. گفت: «کی یه جفت کفش نو می‌خواد؟»

هلن گفت: «این صدا مال چیه؟»

گوش دادند. انگار کسی روی در پنجه می‌کشید.»

کارل گفت: «فکر کنم سیندی باشه. بهتره بذارم بیاد تو.»

هلن گفت: «حالا که بلند شدی برام یه بستنی یخی بیار.» بعد سرش را عقب برد و خندید.

مری گفت: «منم یکی دیگه می‌خوام عزیزم.» بعد گفت: «اوه ببخشید، منظورم کارل بود. ببخشید یه لحظه فکر کردم دارم با جک حرف می‌زنم.»

کارل گفت: «بستنی یخی برای همه. تو هم می‌خوای جک؟»

«چی؟»

«یه بستنی یخی پرتقالی می‌خوای؟»

جک گفت: «یه دونه پرتقالی.»

بعد از چند دقیقه برگشت و به هر کدامشان یک بستنی داد. بعد از این که نشست، باز هم صدای خراشیدن به گوش رسید.

کارل گفت: «گفتم یه چیزی یادم رفته‌ها.» بعد بلند شد و در ورودی را باز کرد.

گفت: «خدای من! اینجا رو. فکر می‌کنم امشب سیندی واسه شام رفته  بود بیرون. اینجا رو نگاه کنین.»

گربه، در حالی که یک موش را به نیش کشیده بود وارد اتاق پذیرایی شد، لحظه‌ای ایستاد و نگاهشان کرد. بعد دوباره به راهش ادامه داد سمت راهروی بین اتاق‌ها.

مری گفت: «شمام اون چیزی رو که من دیدم دیدین؟»

کارل چراغ راهرو را روشن کرد. گربه با موش در دهانش وارد دستشویی شد.

کارل گفت: «این داره واقعن این موش رو می‌خوره.»

هلن گفت: «فکر نمی‌کنم خوشم بیاد که یه گربه تو دستشویی من یه موش بخوره. بیرونش کن از اونجا. وسایل بچه‌ها اونجاست.»

کارل گفت: «بیرون نمی‌ره.»

مری گفت: «موشو از کجا آورده؟»

کارل گفت: «حالا هر چی. اگه قرار باشه بریم آلاسکا، سیندی باید شکار کردن یاد بگیره.»

هلن گفت: «آلاسکا؟ این قضیه‌ی آلاسکا چیه بالاخره؟»

کارل گفت: «از من نپرس.» همان طور دم در دستشویی ایستاده بود و گربه را تماشا می‌کرد. «مری و جک گفتن که دارن می‌رن آلاسکا. سیندی هم باید یاد بگیره که شکار کنه.»

مری دست‌ها را ستون چانه‌اش کرد و زل زد سمت راهرو.

کارل گفت: «داره موشه رو می‌خوره.»

هلن آخرین دانه‌ی بسته‌ی پف فیل را هم خورد. گفت: «بهش گفتم نمی‌خوام سیندی تو دستشویی خونه‌ی من موش بخوره‌ها. کارل؟»

«بله؟»

هلن گفت: «گفتم از دستشویی بیرونش کن.»

کارل گفت: «ای بابا.»

مری گفت: «اونجا رو. عُق! گربه‌ی لعنتی داره میاد این طرفی.»

جک گفت: «چیکار می‌کنه؟»

گربه موش را کشید زیر میز عسلی. بعد همانجا گذاشتش زمین و شروع کرد به لیسیدنش. موش را زیر پنجه‌اش گرفته بود و به آرامی از سر تا تهش را لیس می‌زد.

کارل گفت: «گربهه نشئه‌ست.»

مری گفت: «آدم چندشش می‌شه.»

کارل گفت: «اینم یه بخشی از طبیعته.»

مری گفت: «چشماشو نگاه کنین. ببینین چجوری ما رو نگاه می‌کنه. من دیگه مطمئن شدم که نشئه‌ست.»

کارل آمد سمت مبل و کنار مری نشست. مری خودش را کشید سمت جک تا برای کارل جا باز شود. بعد دستش را گذاشت روی زانوی جک. همان طور گربه را تماشا کردند که داشت موش را می‌خورد.

مری به هلن گفت: «تو به این گربه غذا نمی‌دی؟»

هلن خندید.

کارل گفت: «آماده این یه دود دیگه بزنیم؟»

جک گفت: «باید بریم.»

کارل گفت: «عجله واسه چیه؟»

هلن گفت: «یکم دیگه بمونین. حالا حتمن باید الان برین؟»

جک به مری نگاه کرد، که او هم داشت به کارل نگاه می‌کرد. کارل به چیزی پیش پایش، روی قالی خیره شده بود. هلن یک دانه از بسته‌ی اسمارتیزی که در دست داشت برداشت. گفت: «من سبزاشو از همه بیشتر دوست دارم.»

جک گفت: «صبح باید برم سر کار.»

مری گفت: «عجب ضدحالیه این. می‌خواین یه ضدحال مجسم رو ببینید؟ ایناهاش!»

جک گفت: «میای تو هم؟»

کارل گفت: «کسی یه لیوان شیر می‌خواد؟ یکم شیر تو یخچال هست.»

مری گفت: «من الان تا خرخره پر از سودام.»

کارل گفت: «از سودا چیزی باقی نمونده.»

هلن خندید. چشم‌هایش را بست. بعد دوباره بازشان کرد و باز خندید.

جک گفت: «باید بریم خونه.» بعد از چند لحظه از جایش بلند شد و گفت: «ما کُت تنمون بود؟ یادم نمیاد کت تنمون بوده باشه.»

مری گفت: «چی؟ من فکر نمی‌کنم کت تنمون بود.» و همان‌طور نشسته ماند.

جک گفت: «بهتره بریم.»

هلن گفت: «باید برن.»

جک دستش را زد زیر بغل مری و بلندش کرد.

مری گفت: «خداحافظ بچه‌ها.» بعد خودش را انداخت روی جک. «اینقدر سنگینم که نمی‌تونم رو پام بند بشم.»

هلن خندید.

کارل لبخندی زد و گفت: «هلنم همیشه دنبال یه سوژه واسه خنده می‌گرده. به چی می‌خندی هلن؟»

هلن گفت: «نمی‌دونم. به چیزی که مری گفت.»

مری گفت: «من چی گفتم؟»

هلن گفت: «یادم نمیاد.»

جک گفت: «باید بریم.»

کارل گفت: «تا زود. مراقب خودتون باشین.»

مری سعی کرد بخندد.

جک گفت: «بریم.»

کارل گفت: «شب همگی بخیر.» بعد جک شنید که کارل خیلی خیلی آرام گفت: «شب بخیر، جک.»

بیرون، مری سرش را پایین انداخته بود و خودش را به جک آویزان کرده بود. توی پیاده‌رو آهسته راه می‌رفتند. زن به صدای تق تق کفش‌هایش گوش کرد. صدای پارس سگ‌ها را به وضوح می‌شنید. از دوردست هم صدای خفیف رفت و آمد ماشین‌ها می‌آمد.

سرش را بالا گرفت. «وقتی رسیدیم خونه، جک، میخوام منو بکنی، باهام حرف بزنی، یا یه جوری مشغولم کنی. حواسمو پرت کن جک. امشب یکی باید حواسمو پرت کنه.» بعد خودش را محکم‌تر به بازوی جک فشرد.

مرد، نمِ توی کفشش را حس می‌کرد. در را باز کرد و چراغ را روشن کرد.

زن گفت: «بیا تو تخت.»

مرد گفت: «الان میام.»

مرد به آشپزخانه رفت و دو لیوان آب نوشید. بعد چراغ اتاق پذیرایی را خاموش کرد و دستش را به دیوار گرفت و کورمال کورمال خودش را به اتاق خواب رساند.

زن فریاد زد: «جک! جک!»

مرد گفت: «ساکت باش. منم. دارم دنبال چراغ می‌گردم.» چراغ را پیدا کرد. مری بلند شد روی تخت نشست. چشم‌هایش برق می‌زد. مرد ساعت را کوک کرد و شروع به درآوردن لباس‌هایش کرد. زانوهایش می‌لرزید.

زن گفت: «چیز دیگه‌ای نیست که دود کنیم؟»

مرد گفت: «چیزی نداریم.»

زن گفت: «پس یه نوشیدنی برام ردیف کن. مطمئنم مشروب داریم. نگو که اونم نداریم.»

مرد گفت: «فقط یکم آبجو هست.»

به هم خیره شدند.

«یه آبجو بهم بده.»

«واقعن می‌خوای آبجو بخوری؟»

زن آرام سر تکان داد و لب‌هایش را جوید.

مرد با آبجو برگشت. زن همان‌طور نشسته بود و یک بالش گذاشته بود روی پاهایش. مرد قوطی آبجو را داد دستش و بعد خزید کنارش روی تخت و لحاف را کشید بالا.

زن گفت: «یادم رفت قرصامو بخورم.»

«چی؟»

«قرصام یادم رفت.»

مرداز تخت پایین آمد و قرص‌های زن را آورد. زن چشم‌هایش را باز کرد و مرد یک قرص گذاشت روی زبان زن که بیرون آورده بود. قرص را با جرعه‌ای آبجو پایین داد و باز دراز کشید.

«اینو از دستم بگیر. نمی‌تونم چشمامو باز نگهدارم.»

مرد قوطی آبجو را روی زمین کنار تخت گذاشت و بعد به تاریکی توی راهرو خیره ماند. چند لحظه بعد زن داشت خروپف می‌کرد.

چراغ را که خواست خاموش کند، فکر کرد چیزی توی راهرو دیده است. دوباره خیره شد و فکر کرد که باز دیدش. یک جفت چشم کوچک. قلبش تند می‌زد. پلک زد و باز نگاه کرد. به جلو خم شد و دنبال چیزی گشت تا پرت کند. یکی از کفش‌هایش را برداشت. روی تخت نشست و کفش را با دو دستش گرفت. دندان قروچه هم به صدای خروپف زن اضافه شده بود. مرد صبر کرد. صبر کرد تا آن چیز کوچک‌ترین تکانی بخورد. یا کوچک‌ترین صدایی تولید کند.


[1] بخشی از یک شعر حماسی

[2]  Emily Post نویسنده‌ی امریکایی (1960-1872). نام وی با رعایت سفت و سخت آداب اجتماعی و حسن رفتار گره خورده است.

نسخه پی دی اف: تو آلاسکا چه خبره؟

Image:

داستانی از: ریموند کارور

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

با ریتا در خانه‌اش نشسته‌ایم و قهوه و سیگار می‌زنیم و صحبت می‌کنیم.

داستانی که برایش می‌گویم از این قرار است.

آخر وقت یه روز چهارشنبه‌ی طولانی و خسته‌کننده‌ست، که یهو یه مرد چاق میاد می‌شینه پشت یکی از میزایی که سرویس منه.

این مرد چاق‌ترین آدمیه که به عمرم دیده‌م. البته لباسای تروتمیز و مرتبی پوشیده. همه چیزش گنده‌ست. ولی بیشتر انگشتاشه که یادم مونده. وقتی رفتم سر وقت میز بغلیش تا سفارش یه زن و شوهر پیرو بگیرم، توجهم به انگشتاش جلب می‌شه. انگشتاش سه برابر انگشتای یه آدم عادیه. دراز و کلفت و پف کرده.

یه نگاهی به بقیه‌ی میزا می‌ندازم. رو یه میز چهار تا کت و شلواری پرتوقع نشسته‌ن، چهار نفر دیگه‌م روی یه میز دیگه، سه تا مرد با یه زن، و دست آخرم همین زن و شوهر پیر. «لئاندر» قبلن یه لیوان آب با منو رو واسه مرد چاق آورده. منم حسابی بهش وقت می‌دم تا انتخاب کنه و سفارش بده.

می‌گم: عصر بخیر. می‌گم: می‌شه سفارش‌تونو بگیرم؟

ریتا! این مرد واقعن چاق بود. خیلی چاق.

می‌گه: عصر بخیر. می‌گه: سلام. بله. می‌گه: فکر می‌کنم آماده‌ایم که سفارش بدیم.

یه جور خاصی حرف می‌زنه. یه جور عجیبی. می‌دونی؟ بین هر چند تا جمله‌شم یه صدای پوف از خودش در‌می‌کنه.

می‌گه: فکر می‌کنم با یه سالاد سزار شروع می‌کنیم. بعدشم یه کاسه سوپ با نون اضافه و کره، اگر امکانش هست. می‌گه: استیک گوشت گوسفند، و سیب‌زمینی کبابی با خامه‌ی ترش. بعدش درباره‌ی دسر تصمیم می‌گیریم. خیلی ممنونم، و بعدش منو رو می‌ده دستم.

وای ریتا، نمی دونی چه انگشتایی داشت!

می‌رم تو آشپزخونه و سفارشو تحویل «رودی» می‌دم، یه نگاه چپ چپی بهم می‌کنه. رودی رو که می‌شناسی. سر کار همیشه همین طوره.

از آشپرخونه که دارم میام بیرون، مارگو – از مارگو برات گفته‌م؟ – همون دختره که با رودی لاس می‌زنه! مارگو بهم می‌گه: اون رفیق چاقت کیه؟ واقعن گت و گنده‌ست.

حالا تازه اولشه. این واقعن تازه اولشه.

سالاد سزار رو همون روی میزش درست می‌کنم. به تک تک حرکاتم با دقت نگاه می‌کنه، در همون حالم هم روی نونا کره می‌ماله و می‌ذاردشون کنار. تمام وقتم با دهنش یه صدایی درمیاره شبیه صدای چکه کردن آب. نمی‌دونم دستپاچه می‌شم یا چی، که می‌زنم لیوان آبشو کله‌پا می‌کنم.

می‌گم: خیلی متاسفم. می‌گم: همیشه وقتی عجله می‌کنم همین می‌شه. واقعن متاسفم. می‌گم: شما که چیزی‌تون نشد؟ همین الان پسره رو می‌فرستم تمیزش کنه.

می‌گه: چیزی نیست. می‌گه: اشکالی نداره. بعد پوف می‌کنه. می‌گه: نگران نباشین. ما مشکلی نداریم. وقتی دارم می‌رم که لئاندر رو صدا کنم، بهم لبخند می‌زنه و دست تکون می‌ده. وقتی برمی‌گردم که سالاد رو سرو کنم، می‌بینم که همه‌ی نون و کره رو خورده.

چند لحظه بعد که براش نون اضافه میارم، می‌بینم که سالاد رو تموم کرده. تو اندازه‌ی اون سالادای سزارو دیده‌ی که چقدرن؟

می‌گه: شما خیلی لطف دارین. این نونا خیلی عالی‌ان.

می‌گم: ممنونم.

می‌گه: خیلی خوبن. جدی می‌گیم. ما معمولن اینقدر از خوردن نون لذت نمی‌بریم.

ازش می‌پرسم: شما کجایی هستین؟ می‌گم: فکر نمی‌کنم قبلن شما رو اینجا دیده باشم.

ریتا پوزخندی می‌زند و می‌گوید: محاله همچین آدمی رو یادت بره.

می‌گه: دِنوِر.

با این که کنجکاو می‌شم، ولی دیگه پرس‌و‌جو نمی‌کنم.

می‌گم: سوپتون تا چند دقیقه‌ی دیگه آماده می‌شه. بعدش می‌رم سروقت میز اون چهار تا کت و شلواری پرتوقع.

وقتی سوپ رو براش میارم، می‌بینم که نون باز ناپدید شده. داره آخرین تیکه‌ی نون رو می‌ذاره دهنش.

می‌گه: باور کنید. می‌گه: ما هیچ‌وقت این طوری غذا نمی‌خوریم. بعد باز پوف می‌کنه. می‌گه: واقعن باید ما رو ببخشید.

می‌گم: لطفن اصلن حرفشم نزنید. می‌گم: خوشم میاد وقتی می‌بینم کسی از غذا خوردنش لذت می‌بره.

می‌گه: نمی‌دونم. فکر می‌کنم بشه همچین چیزی گفت. باز پوف می‌کنه. دستمالش رو مرتب می‌کنه. بعد قاشق رو برمی‌داره.

لئاندر می‌گه: واقعن خیلی چاقه.

می‌گم: حرف نزن. دست خودش که نیست.

یه سبد نون و یکم دیگه کره براش می‌برم. می‌گم: سوپ چطور بود؟

می‌گه: ممنونم. خوب بود. خیلی خوب. دهنش رو پاک می‌کنه و دستمالی هم به چونه‌ش می‌کشه. می‌گه: فکر می‌کنید اینجا گرمه یا این که فقط من گرمم شده؟

می‌گم: نه. اینجا واقعن گرمه.

می‌گه: شاید بهتر باشه کت‌مونو دربیاریم.

می‌گم: راحت باشین. می‌گم: آدم باید همیشه راحت باشه.

می‌گه: درسته. می‌گه: حرفتون خیلی خیلی درسته.

ولی یکم بعدش می‌بینم که کتش همون‌طور تنشه.

دو تا میز چهار نفره‌م خالی شده‌ن. زن و شوهر پیرم رفته‌ن. رستوران داره کم کم خالی می‌شه. وقتی استیک گوشت گوسفند و سیب زمینی تنوری رو میارم، مرد چاق تنها کسیه که باقی مونده.

یه عالمه خامه‌ی ترش می‌ریزم رو سیب زمینیش. روی خامه هم چند تیکه بیکن و پیازچه می‌ذارم. بعد بازم براش نون و کره میارم.

می‌گم: چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟

می‌گه: نه. بعد پوف می‌کنه. می‌گه: ممنونم. همه چیز عالیه. بعدش باز پوف می‌کنه.

می‌گم: از شامتون لذت ببرین. درِ شکردون رو ورمی‌دارم و نگاهی می‌ندازم. سری تکون می‌ده و همین‌طور که دارم دور می‌شم، نگاهم می‌کنه.

می‌دونم که دنبال یه چیزی بودم. اما نمی‌دونم چی.

هَریت می‌گه: آقای بشکه در چه حاله؟ داره از پا می‌ندازدتا. هریت رو که می‌شناسی؟

برای دسر، به مرد چاق می‌گم که دسر مخصوص گرین لَنترن داریم که کیک پودینگه با سس، کیک پنیر هم داریم، یا بستنی وانیلی. دسر آناناسم هست.

می‌گه: معطلتون که نمی‌کنم؟ دیر نمی‌شه؟ پوف می‌کنه و نگران بهم نگاه می‌کنه.

می‌گم: اصلن. البته که نه. می‌گم: راحت باشین. تا تصمیمتون رو بگیرین، براتون یه فنجون قهوه میارم.

می‌گه: بذارین باهاتون راحت باشیم. بعد یه تکونی به خودش می‌ده. می‌گه: می‌خوایم دسر مخصوص سفارش بدیم. ولی دوست داریم کنارش بستنی وانیلی هم باشه. با یکم سس شکلاتی اگر امکانش هست. بهتون گفته بودیم که حسابی گرسنه‌ایم.

می‌رم سمت آشپرخونه تا دسرش رو آماده کنم. رودی می‌گه: هریت می‌گه یه مرد چاق از سیرک فرار کرده و اومده اینجا! راست می‌گه؟

رودی پیشبند و کلاهشو درآورده. می‌فهمی که چی می‌گم.

می‌گم: رودی! اون چاقه. ولی این همه‌ی ماجرا نیست.

رودی فقط می‌خنده.

می‌گه: انگار یه جورایی از مردای همچین چاق و چله خوشت میادا.

«جون» همون لحظه میاد تو آشپرخونه و می‌گه: پس بهتره مراقب باشی رودی!

دسر مخصوص رو می‌ذارم روی میز برای مرد چاق. با یه کاسه‌ی بزرگ بستنی وانیلی. ظرف سس شکلاتم می‌ذارم کنارش.

می‌گه: ممنونم.

می‌گم: خواهش می‌کنم. بعدش یه احساسی بهم دست می‌ده.

می‌گه: شاید باورتون نشه، ولی همیشه این‌طوری غذا نمی‌خوریم.

می‌گم: من دائم دارم می‌خورم و وزنم اضافه نمی‌شه. می‌گم: دوست دارم وزن اضافه کنم.

می‌گه: نه. اگر دست خودمون بود، نمی‌خواستیم. ولی خب دست خودمون نیست.

بعدش قاشقش رو ورمی‌داره و شروع می‌کنه به خوردن.

ریتا سیگارم را روشن می‌کند و صندلی‌اش را کمی می‌کشد سمت میز و می‌گوید: خب بعدش چی شد؟ داستان داره جالب می‌شه.

همین بود. تموم شد. دسرشو خورد و رفت. ما هم رفتیم خونه. من و رودی.

رودی می‌گه: عجب چاقی بود. بعد کش و قوسی به خودش می‌ده و می‌ره که تلویزیون تماشا کنه.

آبو می‌ذارم که جوش بیاد و می‌رم دوش می‌گیرم. دستمو می‌زنم به کمرم و به این فکر می‌کنم که چی می‌شد اگر چند تا بچه داشتم و یکی‌شون همون قدر چاق می‌شد.

توی قوری آبجوش می‌ریزم و فنجونا و شکرپاش رو می‌ذارم توی سینی و برش می‌دارم و می‌برم سمت رودی. رودی انگار که داشته به همین مساله فکر می‌کرده، می‌گه: یه زمانی یه آدم چاقی رو می‌شناختم، راستش چند تا بودن، واقعن چاق بودن. بچه بودم. حسابی خیکی بودن. اسمشون یادم نمیاد. یکی‌شونو صداش می‌کردن چاقی. همسایه‌مون بود. یکی دیگه هم بعدش اومد. اسم اونو گذاشتن قلقلی. همه قلقلی صداش می‌کردن به جز معلما. قلقلی و چاقی. ایکاش عکسشونو داشتم.

چیزی به فکرم نمی‌رسه که بگم. چایی‌مونو می‌خوریم و بعدش بلند می‌شیم که بریم بخوابیم. رودی هم بلند می‌شه، تلویزیون رو خاموش می‌کنه، در ورودی رو قفل می کنه و شروع می‌کنه به درآوردن لباساش.

روی لبه‌ی تخت رو شکم دراز می‌کشم. ولی رودی به محض این که چراغا رو خاموش می‌کنه و میاد تو تخت، شروع می‌کنه. برمی‌گردم به پشت دراز می‌کشم و سعی می‌کنم راحت باشم، هرچند که تمایلی ندارم. وقتی که میاد روم، حس می‌کنم که چاقم.

حس می‌کنم خیلی چاقم. اونقدر چاق و گنده‌م که رودی کنار من اصلن به چشم نمیاد.

ریتا می‌گوید: عجب داستان جالبی. ولی واضح است که منظورم را از گفتن آن درک نمی‌کند.

حالم گرفته می‌شود. ولی بیشتر برایش توضیح نمی‌دهم. تا همین الانش هم زیادی حرف زده‌ام.

همان‌طور می‌نشیند و با انگشت‌های ظریف و کشیده‌اش با موهایش ور می‌رود و انگار که منتظر چیزی باشد.

منتظر چی؟ ایکاش می‌دانستم.

آگوست است. زندگی‌ام به زودی تغییر خواهد کرد. احساسش می‌کنم.

نسخه پی دی اف: چاق