نوشته های برچسب خورده با ‘مت دیمون’

the-departed

یادداشتی بر فيلم « رفتگان »، ساخته ي مارتين اسکورسيزي

نامزد جايزه ي اسکار براي: بهترين کارگرداني(مارتين اسکورسيزي)، بهترين ويرايش(تلما شونميکر)، بهترين فيلم، بهترين بازيگر نقش مکمل مرد (مارک والبرگ)، بهترين فيلمنامه ي اقتباسي ( ويليام موناهان).

برنده ي جايزه ي گولدن گلوب براي بهترين کارگرداني

برنده ي جايزه ي اسکار براي بهترين کارگرداني

بازي: لئوناردو دي کاپريو، مت ديمون، جک نيکلسون، مارک والبرگ و …

محصول 2006

بهرام صادقي در مصاحبه اي گفته است؛ « داستان پليسي نمونه ي خالص ترين و بهترين داستان است که نه جنبه ي سياسي و اجتماعي دارد و نه اخلاقي و آموزشي. اگر نويسنده اي بتواند داستان خود را به درجه ي خلوص و يکپارچگي داستان هاي پليسي برساند، کار هنري بسيار خوبي کرده است. »

ويليام موناهان در نقش فيلمنامه نويس آخرين ساخته ي اسکورسيزي، دست به چنين کاري زده است! هرچند که البته نسخه ي نخستين فيلمنامه متعلق به موناهان نيست. بلکه فيلمنامه ي موناهان، بازنويسي سناريوي فيلمي هنگ کنگي است با نام «رخدادهاي ناخوشايند» که در سال 2002 ساخته شده و نويسنده ي آن نيز « سيو فاي مک» است. اما موناهان، با بومي سازي فيلمنامه ي اوليه، و استفاده از عناصر خاص جامعه ي امريکايي و افزودن پيرنگي تاريخي و اجتماعي و عمق بخشيدن به شخصيت ها، آنقدر مهارت داشته است تا بتواند حائز جايگاه کانديداي جايزه ي اسکار براي بهترين فيلمنامه ي اقتباسي باشد. هرچند که رفتگان، همانند بسياري از فيلم هاي ساخته شده در دهه ي گذشته، ترکيبي از ژانرهاي گوناگون است و در آن، کنش هاي دراماتيک موازي، گاه با وزن برابر روايت مي شوند، اما در اين فيلم، وجه غالب فيلمنامه، جنبه ي پليسي – جنايي آن است. محور اصلي داستان فيلم، يک داستان پليسي کامل است با پيچيدگي ها و کشمکش هاي خاص اينگونه داستان ها. طرح فيلمنامه ي موناهان، از ديدگاه چيدمان عناصر فني داستاني از قبيل اوج، فرود، نقاط عطف، و ايجاد جذابيت و کشش و انتظار، بي گمان نقش بزرگ و انکارناپذيري در موفقيت و درخشش فيلم، در کنار ساير نقاط قوت فراوان آن داشته است.

پليس بوستون، مدت هاست در پي يافتن مدرکي براي دستگيري اعضاي باندي مافيايي است که سرکردگي آن را شخصي با نام فرانک کاستلو  ( جک نيکلسون ) بر عهده دارد. کاستلو سال هاست که با ايجاد رعب و وحشت در منطقه اي از شهر، کنترل غيررسمي آن را در دست گرفته و در محدوده اش مرتکب همه گونه جرم و جنايتي مي شود. قاچاق مواد مخدر و اسلحه، قتل، سرقت، آدمربايي و … . اما در هيچيک از اين جنايت ها ردي از خود و گروهش برجاي نگذاشته است. بازرس اليور کوينان از پليس ايالتي ماساچوست، براي به دام انداختن کاستلو، يکي از ماموران جوان و تازه وارد پليس ( بيلي با بازي لئوناردو دي کاپريو ) را وامي دارد تا به اين باند مافيايي نفوذ کرده و در جريان فعاليت هايش قرار بگيرد. اما فرانک کاستلو نيز در اين ميان بيکار ننشسته است. بازرس کالين سوليوان ( مت ديمون )، از کودکي در دستان کاستلو پرورش يافته تا اکنون که مقام مهمي در اداره ي پليس به دست آورده، ياور اين باند تبهکاري در فرار از چنگال قانون باشد. تقابل اين دو نفوذي که در دستگاه هاي مقابل يکديگر رخنه کرده اند، پتانسيل هاي فراواني را براي تعريف يک داستان هيجان انگيز رقم زده است. پتانسيل هايي که مي توان گفت هيچ کدام بلااستفاده رها نشده اند.

لئوناردو دی کاپریو با ايفاي نقش بيلي در رفتگان، قابليت هاي جديدي را از خود بروز مي دهد

اسکورسيزي نخستين بار نيست که دست به يک بازسازي سينمايي مي زند. اول بار «تنگه ي وحشت»، زمينه ساز چنين تجربه اي براي اين کارگردان بود. اما دليل اسکورسيزي براي ساخت دوباره ي تنگه ي وحشت، تعهدي بود که در قبال تهيه کننده ي « آخرين وسوسه ي مسيح » بر گردن گرفته بود. تهيه کننده، که از عدم اقبال جهاني به آخرين وسوسه وحشت داشت و با توجه به جو حاکم در جهان آن روزگار، توقيف فيلم در بسياري از کشورها و رويگرداني قشر عظيم مردم مذهبي از آن را دور از ذهن نمي دانست، از کارگردانش قول گرفت که بلافاصله پس از اين فيلم، يک فيلم گيشه اي و پرفروش بسازد. قولي که به نحو احسن از سوي اسکورسيزي اجابت شد. اما ميان دو نسخه ي فيلم تنگه ي وحشت، حدود سي سال فاصله ي زماني بود. بي گمان، بازسازي يک اثر پليسي، آن هم تنها پس از گذشت چهار سال از ساخت نسخه ي اوليه، و به دست کارگرداني در سطح مارتين اسکورسيزي، انگيزه اي قوي مي طلبد. جدا از کشش هاي ذاتي داستان، که مي تواند يکي از محرک هاي اصلي اسکورسيزي در بازسازي آن باشد، وجود مولفه هاي سنتي سينماي اين کارگردان در بطن چنين داستاني را نمي توان ناديده گرفت. مولفه ها و نشانه هايي که نظير به نظير در برخي از فيلم هاي گذشته ي وي نيز، حضوري چشمگير داشته اند. يکي از اين مولفه ها، نقش باندهاي مافيايي در شهرهاي امريکا و سيطره ي پنهان آن ها بر احوال و کردار شهروندان است. گنگسترها از مردم مقيم در قلمرو خود باج مي ستانند تا امنيت را برايشان تامين کنند. امنيتي که پليس قادر به تامين آن نيست.

« رفتگان »، شباهت هاي جالب توجهي با « دار و دسته ي نيويورکي » – ديگر ساخته ي مارتين اسکورسيزي – دارد. دي کاپريو نيز در هر دو فيلم نقش مشابهي را بر عهده گرفته است. عضويت در يک گروه گنگستري، به قصد نابودي سرکرده ي آن. تنها چيزي که اين هدف را در دو فيلم از يکديگر متمايز مي کند، اين است که در « رفتگان»، اين هدف براي کاراکتري که دي کاپريو ايفاي نقش آن را بر عهده دارد، يک هدف شخصي نيست، بلکه از سوي سازمان متبوعش بر او ديکته شده است. «بيلي» در «رفتگان»، تجسم شخصيتي است که هيچ چيز براي از دست دادن ندارد و همين بي پناهي و بي ريشگي، دست يازيدن به چنين هدف سخت و خطرناکي را برايش ممکن ساخته است. اما وي در راه نيل به اين هدف، از مرزهايي که روسا برايش تعيين کرده اند، پا را فراتر مي نهد و اين هدف را به يک آرمان شخصي تبديل مي کند. تا شايد از اين رهگذر، خويشتن خويش را به ديگران، و يا شايد بيشتر به خود اثبات کند. از اين روست که حتي هنگامي که بازي براي بالادستي ها ظاهرا به اتمام رسيده، بيلي از ميدان نبرد کناره نمي گيرد. او بازي را ادامه مي دهد تا جايي که با مرگ خود، شايد بهترين راه را براي اثبات خويش مي يابد.

مارتین اسکورسیزی، لئوناردو دی کاپریو و مت دیمون در نمایی از پشت صحنه ی فیلم

در ادامه ي همکاري دي کاپريو با اسکورسيزي، وي با ايفاي نقش بيلي در رفتگان، قابليت هاي جديدي را از خود بروز مي دهد. دي کاپريو بالاخره موفق مي شود تا يک کاراکتر واقعن دوست داشتني خلق کند. به جرات می توان گفت در هيچ يک از فيلم هاي گذشته ي اين بازيگر، چنين حس همذات پنداري قدرتمندي ميان تماشاگر – چه عام و چه خاص – و نقش به وجود نيامده بود. برخي از واکنش هاي دي کاپريو در نفوذي، تماشاگر را به ياد حرکات خاص براد پيت در فيلم هايش، به خصوص در فيلم هفت ( ساخته ي ديويد فينچر ) مي اندازد. جالب اينجاست که براد پيت، يکي از تهيه کنندگان آخرين فيلم اسکورسيزي است. شايد با اين اوصاف، شباهت بازي دي کاپيرو به براد پيت نيز تصادفي نباشد. هرچند که اين امر، درخشش بي سابقه ي دي کاپريو در اين فيلم را کمرنگ نمي کند. جک نيکلسون نيز با حالت چهره ي منحصر بفردش، سال هاست که تبديل به نماد شر در سينماي هاليوود شده است! قابليتي که شايد اول بار استنلي کوبريک فقيد در فيلم «درخشش» به کشف آن نائل آمد.  از عناصر شاخصه ي فيلم هاي اسکورسيزي که در اين فيلم نيز بدان وفادار مانده است، حضور ضعيف و فرعي قهرمان زن فيلم است که تنها نقش بخشي از نمادگرايي فيلم را بر عهده گرفته است. تصاحب همسر بازرس سوليوان را مي توان قرينه اي بر غلبه ي نهايي بيلي بر کالين سوليوان و به زعمی چیرگی نهایی خير بر شر قلمداد نمود. حتي کنش عاطفي نسبتا پخته اي که قهرمان زن دار و دسته ي نيويورکي – جني – بر دوش مي کشيد، در « رفتگان » رنگ و لعاب چنداني ندارد. « مادولين» بيشتر به سايه اي مي ماند که با حضور کمرنگ و کم اثرش، با پايان فيلم، نامش نيز از لوح ذهن بيشتر تماشاگران پاک مي شود.

اما يکي ديگر از مشخصه هاي برجسته ي فيلم اسکورسيزي، توانايي اين فيلمساز در تغيير اثر نقش يک کاراکتر در ذهن بيننده است. البته نقش آفريني خيره کننده ي مارک والبرگ نيز در اين ميان به ياري کارگردان آمده است. « ديگنام » بدون اين که در طول فيلم، تغييري هرچند کوچک در منش و رفتارش ايجاد کند، رفته رفته از چهره اي با دافعه ي شديد، به شخصيتي دوست داشتني بدل مي شود. وي با شليک تير خلاص بر پيشاني کالين سوليوان، هم انتقام خون همکاران خود را بازمي ستاند، هم پاياني بايسته را بر فيلم رقم مي زند. پايان فيلم به گونه اي است که نه مي توان آن را پاياني خوش دانست و نه سرانجامي تلخ. اما فيلم به گونه اي تمام مي شود که بايد. اين، اصلي است که بر داستان هاي پليسي حکم فرماست. داستان بايد نقطه ي پايان قطعي داشته باشد و پرونده اي گشوده نماند.

در پايان فيلم، ظاهرا عدالت اجرا مي شود. اما نه به دست قانون، بلکه با اهرم قدرتمندي که گره گشاي جدال گروه هاي مافيايي است؛ اسلحه. اين جابجايي ارزش ها، مفهومي است که بر کل داستان فيلم سايه افکنده است. بيلي به پليس خدمت مي کند. خبرچيني او، ابزاري است در دست قانون. دروغي است در خدمت امنيت اجتماعي. خيانتي است که جامه ي تقدس به تن کرده. اگر پايان فيلم را در نظر نگيريم، قوه ي پيشرانه ي بيلي، تنها پول و جاه طلبي است. اما کالين سوليوان، ديني مقدس بر گردن دارد. فرانک، با همه ي بي رحمي و قساوت ذاتي اش، همچون پدري مهربان و دلسوز، کالين را از کودکي زير پر و بال خود گرفته و خود و خانواده اش را تامين نموده است. حال، بازرس ساليوان، وامدار اين مهرباني است و خود را ملزم به جبران آن مي داند. اما اين دو شخصيت در طول فيلم دچار تغيير ماهوي مي شوند. تغييري که مي تواند توجيه گر سفيدي بيلي و سياهي کالين در ذهن تماشاگر باشد. جاه طلبي کالين، باعث مي شود تا وي از وظيفه ي وجداني خود تخطي کرده و پدرخوانده ي خود را به قتل برساند. از اين هنگام، ديگر هيچ چيز قابل دفاعي براي کالين سوليوان باقي نمي ماند. از هر ديد که نگاه کنيم، وي را محکومي مي بينيم که بايد در انتظار مجازات باشد. مجازاتي به دست يک پليس اخراجي، اما به سبک و سياق تسويه حساب هاي مافيايي.

بي اعتمادي به عدالت قانوني، پيرنگي است که در بيشتر فيلم هاي اسکورسيزي ديده مي شود. به عبارتي نارسايي قانون در اجراي تمام و کمال عدالت، همواره دغدغه ي ثابت اين فيلمساز بوده است. شايد از اين روست که اسکورسيزي گاه اصول حاکم بر باندهاي مافيايي و گنگستري را مي ستايد. اصولي که بر مبناي وفاداري، رازداري و اعتماد شکل گرفته اند. هنگامي که يکي از اين اصول زير پا گذاشته مي شود، سرنوشت گروه رو به حضيض نابودي مي رود. اما قانون، پليس و عدالت دادگاهي و رسمي، با وجود ماهيت فسادپذيرشان، سايه ي مستدامي هستند بر جوامع بشري. رخنه هاي قانون، همواره گريزگاهي بوده اند براي مجرماني حقيقي که مدرکي عليه شان موجود نيست. شايد گاهي دستاني فراي قانون بايد، تا اين رخنه ها کمتر به چشم بيايد! دستاني که به زعم خود، عدالت را اجرا مي کنند و براي آنچه مي بينند، دليل و مدرک نمي طلبند.

نویسنده: مسعود حقیقت ثابت

* این مقاله در شماره ی بهار 1386 فصلنامه ی سینما و ادبیات به چاپ رسیده است.

* نقل مطالب این نوشته تنها با ذکر نام نویسنده امکان پذیر است.