یادداشتی بر فیلم «ببر و برف» به کارگردانی روبرتو بنینی
محصول: 2005 ایتالیا
زبان: ایتالیایی، انگلیسی، عربی
مدت نمایش: 114 دقیقه
هزینه: 35 میلیون دلار
تهیه کننده: نیکولتا براسکی
موسیقی: نیکولا پیووانی
فیلمبردار: فابیو چانکتی
بازیگران: روبرتو بنینی (آتیلیو)، نیکولتا براسکی (ویتوریا)، ژان رنو (فواد)، تام ویتس (تام ویتس)
جوایز: جایزهی بهترین فیلمنامه دست اول (روبرتو بنینی) و بهترین موسیقی متن (نیکولا پیووانی) از انجمن روزنامه نگاران سینمایی ایتالیا
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان میخرم بلایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد درِ سرایی را
سعدی، غزلیات
آیا شعر زبان است یا احساس؟ آیا شعر شخصی است یا عمومی؟ به نظر میرسد که در ببر و برف، این بنینی شاعر است که در کنکاش برای پاسخ به این سوالها و به کندوکاو مفهومی به نام شعر، داستان دیگری را بهانه میکند تا باز روایتی تازه از عشق ساز کند. حکایتی که در تمام آثارش تکرار میشود و با این که این بار از یک زبان شنیده میشود، اما به قول شاعر همچنان نامکرر است. کار شاعر از جنبهی احساسی، به زعم بنینی، دریافت زیبایی شناسانه از تمامی ابژههاست. از سپیدی پرندهای کوچک نشسته بر شانهی شاعر گرفته تا سیاهی جنگ و کشتار. اما بنینی از جنبهی زبانی شعر نیز تعریفی دارد. تعریفی که به قول علما، جامع است و مانع؛ شعر هنر گزینش و چیدمان واژگان است، به نحوی که احساس را در ذهن خواننده آنچنان زنده سازد و تصویر کند که در ذهن شاعر است.
آتیلیو شاعر سرشناس ایتالیایی است که با دو دختر نوجوانش زندگی میکند و دل در گرو عشقی یک طرفه به ویتوریا دارد. ویتوریا در پی نوشتن زندگینامهای از شاعر تبعیدی عراقی، فواد (با بازی ژان رنو) راهی بغداد میشود. چند روزی بیشتر از حملهی امریکا و متحدانش به عراق نگذشته است و ویتوریا در اثر حادثهای دچار خونریزی داخلی میشود و به کما میرود. آتیلیو به محض شنیدن خبر، کار و دکان و پیشه را میسوزد و به بغداد جنگ زده میرود و در زیر باران گلوله و آتش، میکوشد تا معشوق را از چنگال مرگ بازستاند. در این میان خرده روایتی رازآلود نیز گنجانیده شده که زیر سایهی سنگین روایت اصلی فیلم به پیش میرود و همانا شرح آخرین روزهای زندگی فواد است.
فیلم با رویای شاعر آغاز میشود که با زیرشلواری و عرقگیر به مراسم عروسی خودش میرود. در فضایی باشکوه و در حضور عدهای زن و مرد و کودک که به تماشا نشستهاند. خوانندهی مراسم نیز «تام ویتس» مشهور است که پشت پیانویی نشسته و ترانهی معروفش، «نمیتوانی بهار را از آمدن بازداری» را میخواند. جدای از مشکلی که شاعر با لباسش دارد، افسر پلیسی هم مراسم را مختل میکند و از آتیلیو میخواهد تا ماشینش را جابجا کند. این رویایی است که جابجا میهمان خوابهای شاعر در طول فیلم است. خوابی که به خوبی موقعیتی را که وی در زندگی خود دارد تصویر میکند. افسر پلیسی که نمایندهی مشکلات حقوقی نامشخص آتیلیو است، که دست آخر هم به بازداشت کوتاه مدتش در فرودگاه میانجامد و از خلال تماسهای تلفنی وکیلش در جریان بخشی از آن قرار میگیریم. تصویری که از خویشتن دارد، به مثابه عاشقی که انبانش تهی است و هیچ به کف اندر ندارد برای ارائه به معشوق و در ناخودآگاه خویش نیز – شاید به دلیل خطایی که در گذشته مرتکب شده – خود را آماده به چنین وصلی نمیداند. و دست آخر جملات عاشقانه و شاعرانهای است که آرزو دارد تا از زبان محبوب خویش بشنود. در گفتگویی که آتیلیو با یکی از دوستانش که در خودرویش نشسته دارد، دوست شاعر او را با تفسیر فرویدی رویا آشنا میسازد. این که هر چیزی که در رویا و خواب دیده میشود، معجونی از بازتاب زندگانی فعلی شخص و آرزویی است که در سر دارد. این که اگر جملات عاشقانهای از زبان معشوق در خواب میشنود، نه امیدی به گشایش و بهبود امور در آینده، بلکه تصویر رویایی ایدهآل آتیلیوست. یعنی آن چیزی که شاعر میخواهد که آنگونه باشد. سپس از نمادگرایی در رویا سخن میراند، که هر آن چیزی که انسان در خواب میبیند، از حیوانی و شیئی گرفته، تا موسیقی و چشماندازی که در برابر دیدگان دارد، نمادی و نشانهای است قابل تفسیر و تاویل که ریشه در ناخودآگاه فردی و جمعی بشریت دارد.
این که نظریهی ناخودآگاه فروید و تفسیر رویایش پس از این همه سال و با مشاهده و آزمایش متخصصان و تجربهی بشر تا حد زیادی اثبات شده است و این که دانشمندان علم شیمیکشف کردهاند که «عاشق شدن» چیزی نیست جز ترشح بیش از حد هورمونهای تستسترون، استروژن، دوپامین، نورفینفرین، سروتونین، اکسی توسین و وازوپرسین، اعتباری از دید شاعرِ عاشق ندارد! درست به مانند زنبوری که سالهاست مهندسان هوافضا اثبات کردهاند که با آن جثه و با آن ابعاد بالها، زنبور قاعدتا نباید قادر به پرواز باشد. زنبور پرواز میکند و شاعر عاشق میشود و رویاها و خوابهایش را هم دلیلی بر آیندهی روشن این عشق میگیرد. این نگاه رومانتیسمی، نگاه غالب بنینی در فیلمهایش از ابتدا تا اکنون است. نگاه شاعرانه، احساسی و زیبایی شناختی به انواع رخدادها در بطن یک داستان عاشقانه، المانهایی است که آثار بنینی را در ردهی آثار رومانتیسمی سینما قرار میدهد. این که فیلمهای بنینی، با وجود داستانهای سرراست عاشقانه، پایانبندی خوش و یا دستکم تلخ و شیرین، صحنهها و جملات تکان دهندهی احساسی، در دام «چیک فلیک» نمیلغزد، صرفا ریشه در دغدغههای پررنگ سیاسی و اجتماعی کارگردان دارد که در فیلمهای متاخرش، و یا مشخصا در «زندگی زیباست» و «ببر و برف» منعکس شده است. در فیلمهای متقدم نیز، کمدی خاص و خوب بنینی است که فیلمهایش را متمایز میسازد. اگر «پینوکیو» را به زعم اکثریت منتقدان و به دلایل مشهود، از فهرست آثار مورد بحث بنینی خارج کنیم، میتوان دریافت که با وجود عناصر مشترک در تمامی فیلمها، نگاه کارگردان پله پله دچار تغییر شده است.
این تغییر تدریجی را میتوان در کمرنگ شدن جنبهی کمدی اثر و تلخ تر شدن نگاه فیلمساز جست. میتوان در تایید این دیدگاه، به مقایسهی کارکرد عناصر مشترک فیلمهای بنینی، در «ببر و برف» نسبت به فیلمهای پیشینش پرداخت. یکی از این عناصر را میتوان «همزمانی» و یا «اتفاق» نامید. کارکرد کمدی این عنصر در فیلمهای بنینی رفته رفته رو به کاهش گذاشته است. از موارد جزئی استفاده از این عنصر در «ببر و برف» میتوان به باز شدن در شامپانی در خانهی آتیلیو هنگام آوردن نامش اشاره کرد و مورد عمدهی آن نیز در یکی از سکانسهای پایانی است که ببری که از آتش سوزی باغ وحش گریخته است، در برابر ویتوریا ظاهر میشود، در حالی که رقص دانههای سپید صنوبر تداعیگر بارش برف است. عنصر اتفاق در فیلمهای بنینی همواره در جهت مثبت و به نفع قهرمان داستان رخ میدهد. ویتوریا در سکانسی از فیلم، احتمال وصال آن دو را همردهی احتمال دیدن ببری در زیر برف، در رُم میشمارد. و رخدادن این امر محال، در تصویر شاعرانهی ببری زیبا در زیر بارش دانههای صنوبر، کلید سعادت آتیلیو و گشایندهی قلب معشوق است. راهنمایی خفاش برای خروج از پنجرهی اتاق و رد شدن ویتوریا نشسته در تاکسی از کنار خودروی آتیلیو – هنگامیکه از وی سخن میگوید – از موارد دیگر استفاده از عنصری است که کارگردان در کارنامهی فیلمسازیاش، علاقهی زیادی به استفاده از آن نشان داده است.
عنصر مشترک دیگر را میتوان «زمینهچینی» نامید. این بار نیز بنینی وقعی به بزرگی و کوچکی رخداد و اهمیت آن در پیشبرد سیر داستان فیلمنامه نمیدهد. در «ببر و برف» سوار شتر شدن آتیلیو در یکی از سکانسهای نخستین فیلم را میتوان یکی از موارد زمینهچینی برشمرد. زمینهچینی برای شترسواری قهرمان داستان در نزدیکی بغداد، که البته چندان به کارش نمیآید، که شاید دلیل دیگری بر کمرنگ شدن و یا استحالهی کارکرد عناصر مشترک فیلمهای بنینی است. به عنوان نمونه میتوان به کارکرد قدرتمند کمدی همین عنصر در فیلم «هیولا» اشاره کرد، که یکی از نمونههای بارزش، سکانس حملهی قهرمان داستان با ساتور به پیرزن است، که با نشان دادن بلند بودن پاخور در ورودی آشپزخانه، پیش از آن زمینهچینی شده است. البته از حضور پررنگ این عنصر، که کارکردی کاملا متفاوت نسبت به موارد پیشین یافته است، به مورد گردنبند نیز میتوان اشاره کرد. گردنبندی که با نوازش صورت ویتوریا، پرده از راز هویت منجی اسرارآمیزش در بغداد برمیدارد.
اما عنصر «سوءتفاهم» تنها عنصرمشترک فیلمهای بنینی است که هنوز کارکرد خود را به عنوان یاری رساننده به جنبهی کمدی اثر حفظ کرده است. هرچند که حضورش و تاثیرش نسبت به فیلمهای پیشین کمرنگ شده است. از پررنگترین کارکردهای این عنصر میتوان در «شیطان کوچک» و «جانی خلال دندونی» سراغ گرفت. در «ببر و برف» نیز کارکرد این عنصر در سکانسی که آتیلیو در راه فرار از مرد کفاش قدم به میدان مین میگذارد، رخ مینماید. در حالی که تعقیبکنندگان آتیلیو با حرارت دربارهی میدان مین به او هشدار میدهند، او گمان میکند که آنها در پی پس گرفتن کفشهاست که چنین بیتاب شده اند. درست همانطور که قهرمان فیلم «جانی خلال دندونی» گمان میکند که تنها بخاطر دزدیدن یک موز است که تمامی شهر اینچنین قصد جانش را کردهاند! به نظر میرسد که این عناصر مشترک، در بادی امر یاریرسان کارگردان در بالا بردن جنبهی طنز فیلمها بوده است. ولی رفته رفته دچار استحاله شدهاند و هماکنون تنها میتوان از آن به عنوان عناصر مشترک فیلمهای روبرتو بنینی یاد کرد.
گفتگومحور بودن یکی دیگر از مشخصههای آثار بنینی است. در بیشتر جملاتی که از نقش اول فیلمهای بنینی (که همیشه خودش است) میشنویم، انگار خود کارگردان است که پشت شخصیتها سنگر گرفته است و افکار و اندیشههایش را به صورت مستقیم و کلامی با تماشاگر در میان میگذارد. از این جنبه بنینی و وودی آلن راهکار مشترکی را در پیش گرفتهاند. به زعمی همین «خود» بودن نقش اول فیلم است که آنان را سزاوار آن ساخته تا خود ایفایش کنند و نه هیچکس دیگری. از سویی، در میان فیلمهای بنینی «ببر و برف» را میتوان شخصیترین فیلم کارگردان دانست. چرا که این بار بنینی شاعر و ترانه سراست که فرصت آن را یافته است تا در فیلمی از بنینی کارگردان بداههسرایی کند. یکی از زیباترین این بداههسراییها را میتوانیم در سکانس خانهی داروساز پیر عراقی – الجمیلی – ببینیم. آنجا که آتیلیو عشق خود را چنان توصیف میکند که در عین کوبنده بودن، سهل و ممتنع است. انگار که آتیلیو پس از تعریف تئوری شعر در اوایل فیلم برای دختران نوجوانش، هماکنون همان تعریف را به صورت عملی نشان میدهد و احساس واقعی خود را هم به کاراکترهای دیگر فیلم (با وجود اختلاف زبان) و هم به تماشاگر، چنان منتقل میسازد که خود در دل دارد. جالب اینجاست که منجی آتیلیو، یعنی داروساز پیر عراقی، در عاشقپیشگی همتای آتیلیو در مشرقزمین است. سند عاشقپیشگی پیرمرد، حکایتی کوتاه ولی تکاندهنده است. حکایتی که در مشرقزمین مشابه فراوان دارد و میتوان سراغ آن را در تذکرهها و شرح حالهای قرون گذشته جست. مرد، هنگامی که برایش خبر میآورند که همسرش به سبب آبله، زیبایی صورتش را از دست داده است، خود را به مدت دوازده سال تا مرگ همسرش به کوری میزند. شاید شبیهترین حکایت به داستان عشق پیرمرد، حکایت حاتم اصم باشد که به قلم عطار نیشابوری در تذکرهالاولیا ثبت شده است. حاتمی که به رعایت آبروی پیرزنی، خود را برای پانزده سال به کری میزند و از این روی «اصم» لقب میگیرد.
خطابهی آتیلیو در کلاس درس را میتوان بیانیهی کارگردان در ساخت اثر دانست. آنجا که رنج کشیدن را زیبا میخواند، اشارهای مکرر است به نگاه زیباییشناختی شاعر به پدیدههای اطراف، که این بار رنج و درد است. بنینی با این خطابه، روشن میسازد که همان نگاهی را پی خواهد گرفت که در «زندگی زیباست» برای نخستین بار عرضه کرده است. «ببر و برف» نه تنها در نوع نگاه فیلمساز، بلکه در ساختار فیلمنامه نیز تشابهات بسیاری با فیلم برندهی اسکار بنینی دارد. تغییر کامل فضا و به عبارتی دو پاره شدن اثر از میانهی فیلم، یکی از این تشابهات است، و همچنین سایهی سنگین جنگ که بر نیمهی دوم هر دو فیلم مستولی شده است. فواد از شخصیتهایی است که با این که نقش بسیار زیادی در پیشبرد داستان در بخش بغداد دارد، اما خود چندان به تماشاگر شناسانده نمیشود. این عدم شناخت میتواند تاویلی دوگانه و شاید متضاد داشته باشد. از سویی میتوان آن را به ضعف فیلمنامه نسبت داد و از طرفی هم تماشاگر میتواند شریک تقصیر آتیلیو باشد که آنچنان دربند نجات زندگی معشوق خویش است که فرصتی برای درک بحرانیترین روزهای فواد نمییابد. جنازهی فواد، آویخته بر درختی پر از شکوفه در روزهای اول بهار، شاید تصویر خوبی باشد برای ترانهای که تام ویتس در اول فیلم زمزمه میکند. «هرگز نمیتوانی بهار را از آمدن باز داری، حتا اگر راهت را گم کرده باشی. پس چشمانت را ببند و قلبت را بگشای، و به هر آن چیزی بیندیش که بهار به ارمغان خواهد آورد. هرگز نمیتوانی بهار را از آمدن باز داری.»
روبرتو بنینی پس از ساخت پینوکیو، این بار با الهام از داستان زیبای خفته، داستان عاشقانهای را روایت میکند که در کنار شباهتها، تفاوتهایی نیز هم با آثار پیشین خودش و هم با دیگر نمونههای فیلمهای عاشقانه دارد. این بار قهرمان داستان میکوشد تا به لطایف الحیل، قلب معشوق را برباید. در حالی که میداند که معشوق نه تنها در این احساس با وی شریک نیست، بلکه به دلایلی نامعلوم (که البته در انتها با کشف این که ویتوریا همسر سابق آتیلیوست، تا حدی معلوم میشود) در پی آزار وی است. آتیلیو پس از آگاه شدن از نظریات فروید دربارهی رویا، در خواب حیوان قدرت خویش را میبیند که یک کانگوروست. حیوانی که نمادی از توازن، تعادل، وفق یافتن با شرایط جدید، استقامت و پایمردی است. مشخصههایی که شاعر را به سرمنزل مقصود رهنمون میشود که همانا وصال معشوق است. فیلم با وجود پایان خوشش، حاوی نگاه تلخی است که در آثار بنینی تازگی دارد. آتیلیو بارها در طول فیلم مستاصل میشود، در عین حال که امید خویش را از کف نمیدهد. هرچند که این بار نه از کورههای آدمسوزی خبری هست و نه از اتاقهای گاز، نه از اردوگاههای مرگ و نه از کشتارهای دسته جمعی، اما استیصال شاعر شاید از آن روست که جهان امروز برای امثال او آنقدر تنگ شده است که اگر استیصال را لحظهای مجال دهد، خود را آویخته بر درختی پر از شکوفه در اوایل بهار خواهد یافت.
مسعود حقیقت ثابت