مختصات دکارتی در «غرب»، به کارگردانی کریستین مونجیو، محصول 2002
مسعود حقیقت ثابت
«سپس، پروردگار مشتی غبار از زمین برداشت و انسان را شکل داد و از روح زندگی در حفرههای بینیاش دمید، و انسان، حیات یافت.»
کتاب پیدایش، عهد عتیق
چارلز فاستر کِین در بستر احتضار، آخرین نایش را صرف ادای واژهای میکند. آن واژه نه نیایش، نه آخرین وصیت و نه حتی نام عزیزی است. تنها یک شی است: رُزباد. سورتمهای که همشهری کین در کودکی، از روح زندگی خویش در آن دمیده و حیاتش بخشیده است. کین میمیرد، ولی رزباد در ذهن مردمان زاده میشود. مردمانی که سورتمهی برفی برایشان، دیگر نه تنها تختهای سوار بر تیری خمیده و صیقلکاری شده، بلکه پیکری است که میتواند روحی عظیم را در خود جای دهد. اما شاید خاصیت روح اشیا در این است که همچون گربهی شرودینگر، هم هست و هم نیست. نیست، از این بابت که امری کاملا ذهنی است، و هست اگر سخن دکارت را بپذیریم که هرچه در ذهن من آید، لاجرم هست! ایرادی که به برخی داستانهای عهد عتیق گرفته میشود این است که خدا در این داستانها، دارای خصوصیاتی انسانی است. خسته میشود، استراحت میکند، خشم میگیرد و انتقام میکشد. اما آیا میتوان در توانایی دمیدن روح در جسمی بیجان نیز ردپایی از خصیصهای انسانی یافت؟ یکی از مهمترین دغدغههای مونجیو در «غرب»، کنکاش مسالهی جسم و جان است.
مونجیو در نخستین نمای غرب، تصویری از الگوی روایی فیلم به دست میدهد؛ دو ریل قطاری که یکدیگر را در نقطهای قطع کردهاند. فُرم تقاطع، نمونههای موفقی در سینمای یکی دو دههی اخیر دارد که از شاخصترین آنان میتوان «عشق سگی» ایناریتو و «مگنولیا»ی توماس اندرسون را نام برد. اما در غرب، مونجیو یک داستان را سه بار، و هر بار از زاویهای متفاوت روایت میکند و با هر تکرار یکی از خردهروایتها پررنگتر میشود. روایت نخست، داستان لوچی و سوریناست. زوج جوانی که در آستانهی ازدواج، درگیر مشکلات وخیم مالیاند. آنها پس از این که صاحبخانه به دلیل عقب افتادن اجاره وسایلشان را در خیابان رها میکند، به سراغ پدر سورینا میروند که لحظاتی بعد درمییابیم درگذشته است و سورینا بر سنگ قبری در گورستان، چشم به راه راهنمایی و نشانهای و الهامی از جانب روح پدر است. و در همین قبرستان است که نخستین تقاطع روایت شکل میگیرد. عروسی سراسیمه در نمای متوسط از میان درختان میگذرد و جیپی سرخرنگ از راه میرسد و بطریای از آسمان بر فرق لوچی فرود میآید! بدین ترتیب، غرب در همان ابتدای داستان، به قرینهی قبرستان و پدر درگذشتهی سورینا، با مسالهی «روح» درگیر میشود. اما روح در قاموس «غرب»، بیشتر معطوف به معناست تا علت. روح در ذهن مونجیو، تنها علت کردار انسان نیست، بلکه معنای همه چیز است، از انسان و نبات و جماد گرفته تا حتی چیزی که فاقد جسمیت است: نیکو، پسرخالهی لوچی. سورینا در گورستان در پی نشانهای از سوی پدر است. نشانهای که معنایی از آن دریافت کند و گشایشی در زندگیاش حاصل شود. اما برای لوچی، کارکرد روح پدیدهای مکانیکی و معطوف به دریافت قشری از روح و معنویت است. برای او روح همچنان در بند روابط علی و معلولی است. او ابتدا باید سوالی از روح درگذشته بپرسد و پرواز پرندگان را نشانهای بر پاسخ مثبت روح بگیرد. «غرب» صحنهی نزاعی میان این دو دیدگاه و به تبع آن سبک زندگی است.
در نخستین گفتگوی فیلم، درمییابیم که لوچی بیکار است و سورینا به واسطهی خانم مدیر شیرخوارگاه – که محبوبیت خاصی میان مردان صاحبمنصب شهر دارد! – مصاحبهای کاری برایش دست و پا کرده است. عنوان شغل، مسوول تبلیغات است، که لوچی با آن آشنایی چندانی ندارد. وقت مصاحبه که میرسد، مدیر شرکت تبلیغاتی خطابهای کوتاه ایراد میکند تا لوچی را با کارش آشنا کند: «نه تنها مردم، بلکه اشیا نیز روح دارند. تو باید یاد بگیری که به اشیا جان بدهی. اگر اشیا جان بگیرند، مردم آنها را بیشتر دوست خواهند داشت و اگر مردم بیشتر دوستشان داشته باشند، بیشتر خرید میکنند.» لوچی وظیفه دارد در پوستین یک بطری نوشیدنی، در خیابان برگههای تبلیغاتی میان مردم توزیع کند. تم محوری فیلم مونجیو در همین خطابهی کوتاه کارفرمای لوچی استوار شده است: جان بخشیدن، یا به کلامی دیگر معنا بخشیدن به اشیا. در فیلم دو رابطهی مضمونی داریم که به صورت مستقیم درگیر مسالهی جسم و جاناند؛ یکی رابطهی میان لوچی و سورینا، و دیگری میکاییلا و مادرش.
پس از برهم خوردن ازدواج میکاییلا، آن هم در روز عروسی، مادرش تلاش میکند تا شوهری برایش بیابد. امتداد این تلاشها حتی تا بنگاه شوهریابی نیز کشیده میشود. بنگاهی که تخصصاش در یافتن شوهرهای خارجی و به ویژه مردان ساکن کشورهای غربی است. اما رویکرد مراوده در این «تجارت» خلاف شرکت تبلیغاتی است. اگر تبلیغات به اشیای بیجان، جان میبخشد، شرکت همسریابی، انسان را از روح تهی کرده و به عنوان شیای عرضه میکند که تنها دارای خصوصیات فیزیکی است. نقطهی اوج این تضاد طنزآمیز در آنجاست که عکس دو مرد دوقلو با خصوصیات فیزیکی کاملا مشابه و هر دو پزشک پیش روی مادر میکاییلا گذارده میشوند تا یکی را به دلخواه انتخاب کند!
لوچی پس از شکرآب شدن رابطهاش با سورینا، در خانهی خالهاش ساکن میشود. خالهای که مدام سراغ پسرش، نیکو، را میگیرد. پسری که عکسش بر در و دیوار هست و خودش اما نیست. همچنان که داستان پیش میرود، در مییابیم که نیکو سالها پیش در دوران سیاه دیکتاتوری چائوشسکو، با گذر از رود دانوب، خود را به آلمان رسانده است. اما در این داستان حقایقی نهفته است که تا انتهای فیلم برملا نمیشود.
نای زیگفرید، دوازده سال پیش، مانند بسیاری دیگر که از خفقان به تنگ آمدهاند، با گذر غیرقانونی از مرز، خود را به آلمان رسانده است. او حالا بازگشته تا خبر مرگ نیکو بر اثر تصادف رانندگی را به خانوادهاش برساند. زیگفرید به همراه کلنل، یکی دیگر از روابط مضمونی فیلم را شکل میدهند؛ تیم دو نفرهای که ماموریت ابلاغ خبر مرگ را بر عهده گرفته است. زیگفرید در راه بازگشت به رومانی، چمدانش به سرقت میرود. چمدانی که حاوی ماترک نیکوست و فارغ از محتویات مستهجناش، اهمیت معنوی چشمگیری دارد. این سرقت باعث میشود تا زیگفرید به سراغ کلنل برود که دوازده سال پیش، آشنایی مختصر ولی نه چندان دلچسبی با او رقم زده است. اما محتویات چمدان چیست؟ بنا به روایت نیکو، که از زبان زیگفرید بیان میشود، سالها پیش، لوچی و نیکو قصد میکنند تا با گذر از دانوب به آن سوی مرز بگریزند. اما مراقبتهای مرزی چنان شدید است که هرگونه ابزاری که بتوان با آن به هر نحوی از رود گذر کرد، رصد و مصادره میشود. در اینجا دو پسرخاله راهکار عجیب ولی هوشمندانهای مییابند. آنها میخواهند سوار بر عروسک بادکنکیِ زنی از رود بگذرند. اما عروسک یارای وزن هر دو نفرشان را ندارد. شیر و خطِ سکه، قرعه را به نام نیکو میاندازد. نیکو در آلمان زندگی خوبی به هم میزند، ولی اعتیادش به الکل او را از هستی ساقط میکند. حالا تنها بازماندهی او پس از مرگش، همین عروسک زن سیاهپوست و سکهی شانساش است که با رد کردن زنجیری از میانش، آن را به بدل به گردنآویزی کرده تا همه جا همراه داشته باشد. کلنل، که حال پی به ارزش معنوی این محمولهی مسروقه برده، کل سربازان پاسگاهش را بسیج میکند تا در ماموریتی ضربتی، اموال مسروقه را یافته و سارق یکلاقبا را دستگیر کنند. کلنل پیش از اعلام آغاز حمله، سخنرانی کوتاهی ایراد میکند: «اولین ماموریت یک سرباز، مهمترین آنهاست. این ماموریت جایی در ذهن شما حک میشود و هیچگاه از یاد نمیرود و روزی داستان این شب را برای نوههایتان نقل خواهید کرد.» اما با آشکار شدن اصل ماجرا، این خاطره بدل به هجوی تلخ و دردناک میشود، هجویهای فراموشناشدنی!
کلنل ویشو شخصیتی منفعل، تاثیرپذیر و مستعد دگردیسی است. بارزترین نشانهی این امر نیز خدمت او در نیروی پلیس در دو دوران کاملا متفاوت است: دیکتاتوری چائوشسکو در کشوری از بلوک شرق، و رومانیِ اروپایی که پس از سقوط کمونیزم، درهای خود را به روی غرب گشوده است. زیگفرید را در نوجوانی، به جرم تلاش برای عبور از مرز، به نحوی کتک زدهاند که دندههایش شکسته و دندانی در دهانش باقی نمانده بوده است. کلنل اما میگوید: «آن دوران متفاوتی بود. حالا همه چیز عوض شده است.» جامعهی رومانی اما در پس دورانی طولانی از خفقان و توتالیتاریسم، چنان به قشریگری خو کرده و از هویت تهی شده که همچون میوههای پلاستیکی روی میز کلنل، بیبو و بیمزه و بیخاصیت و توخالی است.
از طریق یکی از آشنایان، مرد ایتالیایی جوانی ابراز تمایل میکند تا به خواستگاری میکاییلا بیاید. او وضع مالی خوبی دارد و صاحب شرکت انتشارات است و شعرهای میکاییلا را هم میپسندد. اعضای خانواده به تکاپو میافتند تا برای استقبال از این پرندهی اقبال، جلوهی دیگری به خانه ببخشند. تابلوهایی از شخصیتهای تاریخی ایتالیایی بر دیوار مینشیند و خانم مدیر شیرخوارگاه، نیمتنهی پلاستیکی ونوس را در گوشهای از اتاق پذیرایی میگذارد. بر روی شکم نیمتنه، ساعتی است که از کار افتاده است؛ الاههی عشقی که از روح تهی است. اما کار مونجیو در این خط روایی با ظاهرگرایی به اتمام نرسیده است. بالاخره مرد جوان از راه میرسد و در آستانهی در، همگی را در ناامیدی و حیرتی عظیم فرو میبرد. او سیاه پوست است! مونجیو جامعهای را به تصویر کشیده که شیفتهی وصلت با غرب است، اما نه تنها خود هیچ چیز برای عرضه ندارد، بلکه شناختش از جامعهی غرب نیز شناختی قشری، باژگون و تهی از معناست. برای مادر میکاییلا، صرف شام آخر هفته در مک دونالد، اوج رویای زندگی غربی است! اتحادیهی اروپا نمایندهای فرستاده تا اصول بنیادی حقوق بشر را از بِ بسم الله به پلیس رومانی آموزش دهد: «کولیها هم آدماند، درست مثل شما!»
در سومین روایت فیلم، قطعات گمشدهی پازل فیلمنامه در جای خود قرار میگیرند و داستان تکمیل میشود. درمییابیم که نیکو دروغ گفته است. لوچی ادعا میکند که عروسک بادکنکی، زنی سفیدپوست بوده است! از سویی، قرعهای در کار نبوده که سکهای در میان باشد. لوچی لَختی برای قضای حاجت به پشت درختی رفته و نیکو عروسک را برداشته و به چاک زده است. حالا تمام تلاشهای زیگفرید و کلنل برای بازیابی چمدان گمشده، حقیر و بیارزش جلوه میکند. عروسک بادکنکی، حالا نه یادگارِ گریزی حماسی و داستانی دراماتیک، بلکه تنها ابزار ارزانقیمتی برای ارضای هرزگی نیکو بوده. سکهی شانس نیکو هم نه تنها واجد باری معنوی نیست، بلکه به دلیل سوراخ شدن، حتی از ارزش بنیادیاش نیز تهی گشته است. عملیات متحورانهی یگان ضربت پلیس نیز حالا نماد بیهودگی است. این گونه هرز دادن منابع اما، شیوهی مالوف جامعهی بیهویت است. سربازانی که وظیفهی اصلیشان، پاسداری از امنیت جامعه است، همچون گُماشتگانی بی مقدار، بسیج میشوند تا خانهی کلنل را با تزئیناتی عاریهای، آمادهی پذیرایی از خواستگار ایتالیایی کنند. لباس سربازان، بر تن آنان زار میزند!
حس طنز مونجیو، در نیمهی دوم فیلم، کار را به شوخی با تماشاگر نیز میکشاند. سورینا به همراه جروم در حال ترک رومانی است. لوچی زیر شلاق بارانی سهمگین، با دوچرخه، در آخرین ثانیهها خود را به خانهی جروم میرساند و یادداشت خداحافظی سورینا را مییابد. همه چیز تمام شده است. اما سورینا در ماشین جروم لختی تامل میکند. پیاده میشود، به خانه بازمیگردد، در را میگشاید و در گهوارهی یک تم عاشقانه و سانتیمانتالیستی، با حرکت آهسته خود را در آغوش لوچی میاندازد. اما اگر کارگردان را بشناسیم و داستان را با ریزبینی تعقیب کرده باشیم، در مییابیم که قصه هنوز به آخر نرسیده است. سورینا محکوم به ترک لوچی و گریز با جروم است، و همین اتفاق نیز در سکانسهای مسلسلوار گرهگشایی فیلم رخ میدهد.
هنگامی که «سیستم بینالمللی غافلگیری کلنل» باعث از حال رفتن مادربزرگ میشود، وی به همراه زیگفرید و لوچی در پی راهی معقولتر برای ابلاغ خبر مرگ نیکو به مادرش برمیآیند. «نیکو دیگر بازنمیگردد.» خالهخانم اما هنوز مطلب را دریافت نکرده است. برداشت وی از این جمله این است که نیکو در آلمان زندگی مرفهی دارد و تمایلی به بازگشت ندارد. در آنی مساله را میپذیرد و در پی چون و چرا برنمیآید. تیم سه نفره نیز عملیات را در همین مرحله متوقف میکنند. خاله، به خیال نیکو در ذهنش جان بخشیده است. پیرزن، روحی در کالبدی میدمد که وجود خارجی ندارد… و پسری دیگرگونه میآفریند.