سد کیسُم
یک داستان کوتاه
مسعود حقیقت ثابت
رودخانه آن سوی دیوار حیاط بود. دیشب تا صبح یکریز باریده بود و میدانستم که آب باید چنان پرحجم و گلآلود باشد که نه به درد ماهیگیری میخورد و نه شنا. گیرم که دیگر اواسط پاییز بود و کمتر کسی تن به آب میزد. ابرهای سیاه چنان آسمان را پوشانیده بود که به سختی میتوانستی حدس بزنی ساعت چند است. ولی من میدانستم که هنوز تا ظهر باید یکی دو ساعتی مانده باشد. خیلی وقت نبود که بیدار شده بودم و مادر را دیده بودم که کنار اجاق منتظر دمکشیدن چای ایستاده بود و آرام گریه میکرد. پدر روبرویش ایستاده بود، لقمهای در دهان میچرخاند و گاهی سری تکان میداد و پچپچهای میکرد.
- برو بخواب پسرم. امروز مدرسهها تعطیله.
مدرسهها فقط وقتی تعطیل میشد که یا برف سنگینی آمده بود و یا آدم مهمی مرده بود. آدم مهمی را به یاد نمیآوردم که مرگش هم مادرم را به گریه بیندازد و هم مدرسهها را تعطیل کند. جا برای چونوچرا نبود. رفتم توی اتاق پدر و مادرم و خودم را روی تنها تخت خانه ولو کردم. آنقدر این پهلو به آن پهلو شدم تا پدر رفت. چند دقیقه بعد، مادر آمد توی اتاق. فهمیدم چیزی آورده تا بخورم. گرسنه نبودم و خودم را به خواب زدم.
اولین باری که مرگ را دیده بودم، نشناختمش. مثل خوابی سنگین و عمیق بود. بدنی برهنه، آرمیده بر تختی سخت و سنگی. خوابی آنقدر عمیق که سطلسطل آبی که روی پیکر نحیف مادربزرگم میریختند بیدارش نمیکرد. آسمان تازهآباد رشت گرفته بود، درست مثل امروز. سیاه، مثل چادر زنانی که خواب سنگین مادربزرگ چنان سراسیمهشان کرده بود که در هم میفشردند و در میانشان مادرم بود که چنان شیون میکرد و زار میزد که چشمان سبز ِسبزش از ورای پردهی اشک پیدا نبود. اما گریهی امروزش، آرامتر بود و بیصدا. چونان کسی که به حال خود میگرید تا به حال دیگری. خوابم نمیبرد. کمی به مدرسه فکر کردم. به ساندویچهای کتلت پنج تومانی و اصغر، که چند روز پیش، سر آبخوری، کسی از پشت هلش داده بود و دو دندان پیشش شکسته بود. مدیرمان گفته بود که دیگر کسی حق ندارد از شیر آب بخورد. همه باید لیوان میآوردیم. و من همان فردایش یکی خریده بودم. از آنهایی که مثل پیاز لایهلایه بود و طبقهطبقه در هم فرو میرفت و درش را که میگذاشتی، راحت توی جیب جا میشد. و من چه ذوقی داشتم آن روز اولی که بردمش مدرسه و مدام به هر بهانهای از جیبم درش میآوردم و دمبهدقیقه آب میخوردم.
حوصلهام سررفته بود. بالاخره از تخت خزیدم پایین و از اتاق زدم بیرون. مادرم میان پذیرایی نشسته و نماز میخواند. نمازی بیوقت و طولانی.
- چی میخوای پسرم؟
چشمانش هنوز سرخ بود. از پشت دیوار سمت رودخانه صدای همهمه میآمد. لاالهالاالله میگفتند و صلوات میفرستادند. باران ریزی سرگرفته بود. چراغ علاءالدین، گوشهی پذیرایی بود و هنوز هوا آنقدر سرد نشده بود تا روشنش کنند و بگذارندش وسط اتاق. پرسیدم:
- چی شده؟
سرش پایین بود و تسبیح میانداخت.
- از صبح هیچی نخوردی. برو یه ساندویچ نونپنیر تو یخچال برات گذاشتم، وردار بخور.
- گشنهم نیست. این سروصداها چیه؟ تشییع جنازهست؟
بیصبر شده بود.
- تو به این چیزا کار نداشته باش. حالا بذار بابات بیاد همه چیزو برات تعریف میکنه. بشین مشقاتو بنویس.
همهمهی آنسوی دیوار همینطور اوج میگرفت. مثال جماعتی که مدام نزدیکتر میشدند، اما نمیگذشتند.
- من برم ببینم چه خبره!
از کوره دررفت. عصبانی که میشد، یک دقیقهای سرت داد میکشید و از پیاش اشک و آه. نگذاشتم کار به اشک و آه بکشد. لب برچیدم و با حالتی میان اطاعت و اعتراض، درون اتاق پاپسکشیدم و در را پشت سرم بستم. هنوز سالها مانده بود که کار آهنسازها و جوشکارها سکه بشود و در و پنجرهای را بینرده در شهر باقی نگذارند. آرام پنجره را باز کردم. هوای خیس و سرد و سنگین، با هیاهوی درهم مردم پشت دیوار درون اتاق پاشید. میان هیاهو عدهای شیون میکردند. میدانستم رسم است که پشت سر جنازه لاالهالاالله میگویند و عدهای زن سیاهپوش در قفا زار میزنند و شیون میکنند. اما معنای این صلواتهای پیدرپی را میفهمیدم. هرچه بود، یک تشییع جنازهی معمولی نبود. قبرستان حدود یک کیلومتری پایین دست رودخانه بود و اگر تشییعی در خیابان بود، میآمد و میرفت. مثل همین چند هفته پیش که بهمن برمخیده را برده بودند. در کوچهی برق نانوایی بربری داشت و آنقدر ساعتها توی صف نان ایستاده بودم تا آنقدری بشناسمش که با شنیدن خبر مردنش حس غریبی پیدا کنم. او اولین کسی بود که میشناختمش و مرده بود. مرگ هنوز برایم تصویر گُنگ و دوری بود که در قبرستان کوچک و دنج شهر خلاصه میشد. تنها سنگقبرساز شهر، دکان کوچکی نبش قبرستان داشت که از پدرش به ارث برده بود و به بخورونمیری راضی بود. قبرستان حتا هنوز رانندهی نعشکش تماموقت نداشت. رانندهی پارهوقتش یک راننده تاکسی بود که جرات نداشتیم اسمش را جلوی مادربزرگ بیاوریم. اینقدر بچه و زائو و نوزاد توی خیابانها میدیدی که حضور پیرها فراموش میشد و خبر مرگی اگر به ما میرسید، دیگر بیات شده بود.
توی حیاط خزیدم و پنجره را پشت سرم آرام بستم. صدای آژیر آمبولانسی هم به هیاهوی جمعیت اضافه شده بود. بالا رفتن از درخت انجیر و پریدن روی دیوار برایم راحتتر از آن بود که حتا بخواهم دربارهاش فکر کنم. اما خاک باغچه چنان از بارش دیشب شل شده بود که تصمیم گرفتم کفشهای کهنهام را بپوشم که حسابی برایم تنگ شده بودند. درخت انجیر چندان در مسیر دید مادرم نبود، ولی باز صبر کردم تا به نماز بایستد. در چشمی به هم زدن، با کفشی که تا مچ گلی شده بود، آنسوی دیوار بودم. از ترس این که مبادا مادرم ببیندم، حتا یک لحظه روی دیوار بند نشدم تا نگاهی بیندازم و زود پریدم پایین. میان دیوار تا رودخانه، زمین بایری بود که با دیواری کوتاه از خیابان جدا میشد. دیواری که من از این سویش فقط سروگردن جماعتی را میدیدم که به آن تکیه داده بودند. یکیشان را میشناختم که کلاهشاپویی به سر داشت و داشت سیگار میکشید. کمی آنسوتر، میتوانستم چراغهای رنگی بالای آمبولانس را ببینم. آخرین باری که اینور پریده بودم، علفها اینقدر بلند نبود. باید به زور راهی میانشان باز میکردم. هر اردیبهشت که هوا رو به گرمی میرفت، با حسین بین علفها دنبال حلزون میگشتیم و گاهی هم سنجاقک شکار میکردیم. از دیوار کوتاه که پریدم، قبل این که فرصت پیدا کنم سرم را برگردانم، صدایی آشنا به گوشم خورد.
- دیدمت داشتی از دیوار میپریدی.
حسین بود. پسرعمویی که یک سال از من بزرگتر بود و هر تابستان، ترک دوچرخهی 28 پدرش مینشاندم و کوچه و پسکوچه در شهر نمیماند که گز نکرده باشیم. تابستانی که در راه بود، قرار بود ترک همان دوچرخه بنشینم و برویم سمت خیابان دکتر دشتستانی و صدای شیونی از کوچهای فرعی بشنویم و بی هیچ معطلی بپیچیم توی کوچه و درِ خانهای باز باشد و سرمان را همانطور بیندازیم پایین و برویم تو و در ایوان خانه، جنازهی مرد جوانی را ببینیم که خودش را از دیرک سقف حلقآویز کرده بود. اما هنوز تا تابستان راه زیادی مانده بود و چند سالی بیشتر تا شیوع جنونی در شهر که مردم را حتا به اسم و شکل طناب حساس کند.
- دیشب یه مینیبوس افتاده تو رودخونه، دم سد کیسُم.
صدای شیون و صلوات باز بلند شد. دوتایی جمعیت را شکافتیم و پیش رفتیم. کسی مقاومتی نمیکرد. بدنها مسخ شده بود و نگاهها طوری خیره که انگار هر کس از خود میپرسید من اینجا چکار میکنم؟ چرا ماندهام؟ چرا نمیروم پی کارم؟ رودخانه برخلاف تصورم خیلی آب نداشت. حسین میگفت صبح سد را بستهاند تا جنازهها را جمع کنند. جنازههایی که جریان خروشان آب به مساوات میان محلههایی که در مسیر رودخانه بودند قسمت کرده بود. این یکی جنازهی یک زن بود. هنوز نه صورتی داشت و نه اسمی. پیچیده در کفنی سیاه که هر روز موقع بیرون رفتن سرش میکرد و شاید هیچوقت ننشسته بود تا دستی روی پارچهی ارزان قیمتش بکشید و با خودش فکر کند که روزی دو جوان قرار است در یک صبح نمناک پاییزی، دو سر همین پارچه را بگیرند و تن بیجانش را از زیر یک متر آب و گلولای بیرون بکشند و جماعتی از زنانی که نمیشناختشان، در دو سوی رودخانه برای غریبیاش زارزار گریه کنند. یکی دو نفر از مردهایی را که توی آب بودند میشناختم. دهپانزده نفر بودند که دست هم را گرفته بودند و طول رودخانه را آرام قدم میزدند.
نگاهی به آسمان انداختم. باران کمی شدت گرفته بود و مردان توی رودخانه، به خیسی جنازههایی بودند که از صبح تا حالا دوازدهتایشان را بیرون کشیده بود. زن را که بیرون کشیدند، چند نفر دیگر کفشها را درآوردند و به آب زدند. بعضیهاشان به زنجیرهی مردان سیاهپوش پیوستند و چندتای دیگر هم دنبالشان این سو و آن سو میان آب چرخ میزدند تا مبادا کسی این میان جا مانده باشد. چند نفرشان میلرزیدند. یکیشان را شناختم که اسمش حمید بود و ده سالی از من بزرگتر بود و گاهی که برای درس خواندن به قبرستان میرفتم، میدیدمش که توی زمین خاکی پرچالهچولهای که هنوز به قبرستان الصاق نشده بود، با همسنوسالهایش گلکوچک بازی میکرد. یک بار هندوانهای را با دست شکسته بودند و حمید یک تکهاش را آورده بود تا به من بدهد. موها و ریش طلاییاش، زیر بارانی که هر لحظه تندتر میشد، تیرهتر و آشفتهتر از همیشه بود. در میان دو مرد راه میرفت و دستهایشان را محکم گرفته بود و لاالهالاالله را دمبهدم و بلندتر از همه فریاد میزد. یکیشان ایستاد و دستش را بالا برد. چیزی پیدا کرده بود. فریاد جماعت بلند شد، جنازه نبود اما. چمدان کوچکی بود که میان همهمه و فریاد جماعت دستبهدست به کرانهی رودخانه رسید. کسی نزدیکش نرفت. گذاشتندش همانجا بماند. به این فکر کردم که آدم در آخرین سفرش چه میگذارد توی چمدانش. شنیده بودم که گاهی میگفتند فلانی خودش را برای مردن آماده کرده بود. اما هنوز مانده بود تا بفهمم که زنده ماندن است که آمادگی میخواست نه مُردن.
سرتاپا خیس شده بودم. چند نفری چتر داشتند، ولی انگار ابا میکردند از باز کردنش، یا شاید هم یادشان رفته بود که آن چیزی که در دستشان میفشارند، چتر است. برگشتم و نگاهی سمت خانه انداختم. پیرمرد شاپویی همانطور به دیوار تکیه داده بود. آب از لبهی کلاهش آرام میچکید و سیگار خیس و خاموش را همانطور توی دستش نگه داشته بود. نگاهی دیگر به دیوار خانهمان انداختم. ناگهان قلبم فروریخت. فکر برگشتن را نکرده بودم. ولی زود یادم آمد که حسین آنجا بود و میتوانست برایم قلاب بگیرد تا از دیوار بالا بروم.
- ببین من باید برم نون بگیرم.
دوباره ترس برم داشت. صدای همهمه باز بلند شد. پشتبندش هم صلوات و لاالهالااللههای پیدرپی. خیس خیس شده بودم. حسین هم وضع بهتری نداشت.
- جنازهست. بیا بریم جلوتر ببینیم.
آن وقت پیش افتاد و باز جمعیت را شکافت و لابلایشان گم شد. ناگهان دستی محکم به بازویم چنگ انداخت.
- سیاهشده، واسه من از دیوار میپری؟! بذار بابات بیاد، اونوقت من میدونم و تو!
دستم را محکم کشید که ببرد. صدای لاالهالاالله نزدیکتر شده بود. راهی از میان جمعیت باز شد و جنازهی چادرپیچشدهی دیگری روی برانکارد و حسینی که خودش را رسانده بود کنارش و کنجکاوانه به جنازه خیره شده بود. کوچک بود، با هیکلی که از من بزرگتر نبود. برانکارد که نزدیک آمبولانس شد، روی دستان جمعیت تکانی خورد و نصف صورت دختربچهای پدیدار شد که موهای سیاه و بلندش، با جریان آب از روی برانکارد به پایین جاری شده بود. انگار که خوابیده باشد. عدهای شیون میکردند و مادرم هم بغضش ترکید و چنان هایهای گریهای سر داد که دوباره چشمان سبزش گم شد. کنارم زانو زد، سخت در آغوشم کشید و همانطور زار میزد. حسین از دور اشاره میکرد.
- مامان، من برم با حسین نون بگیرم؟
باران داشت کمکم آرام میگرفت. مادر اما، همانطور سخت نگاهم داشته بود و هیچ نمیگفت.