بایگانیِ آوریل, 2018

Ingmar-Bergman

نگاهی به مساله‌ی ‌‌ایمان در آثار اینگمار برگمان و سه‌گانه‌ی سکوت خدا

«وقتی به تماشای فیلمی‌ می‌نشینیم، آگاهانه خویشتن را فریب می‌دهیم. اراده و منطق را به کناری می‌گذاریم و زمام امور را به دست تخیل می‌سپاریم. تواتر صحنه‌ها در فیلم، همچون نت‌های موسیقی بر احساس‌مان ضرب می‌گیرند. موسیقی هم همین تاثیر را دارد. به جرات می‌توانم بگویم که هیچ هنری به‌اندازه‌ی موسیقی با سینما وجه اشتراک ندارد. هر دو، مستقیما احساسات ما را هدف قرار می‌دهند و با منطق میانه‌ای ندارند.» [i]

این تاکید بر ارتباط احساسی به جای ارتباط منطقی با فیلم، نه تنها ترجیع‌بند مصاحبه‌ها و اظهارنظرهای اسطوره‌ی فرهنگی سوئد، بلکه سنگ بنای روایت سینمایی ‌اینگمار برگمان است. برگمان، با فاصله گرفتن از روایت سنتی سینمایی، و البته با بهره‌مندی از بازیگرانی ماهر و تصویربردارانی هنرمند (و در راس آنان سون نیکویست)، بیشتر از هر سینماگری در تقریب احساس و تصویر موفق بوده است و لقب شاعری سینما را بیش از هر کس دیگری می‌توان سزاوار برگمان دانست. چنین ظرفیتی در آثار وی، تا حدی توانسته است که فقدان و یا کم‌جانی عنصر قصه و کشش و جاذبه‌ی معطوف بدان را جبران کند.

رشد یافتن در خانواده‌ای به شدت مذهبی و بالیدن زیر سایه‌ی سهمگین پدری قشری و متعصب و سختگیر، از همان کودکی، اینگمار جوان را درگیر مساله‌ی مغلق ‌ایمان و شک می‌کند. سینما برای برگمان، به مثابه روانکاوی فرویدیست که وی هر بار، آرمیده بر تختی با روکش چرم و به همان آرامی ‌و رخوت، سفره‌ی دلش را باز و سوال‌های مهمی ‌را درباره‌ی بنیان‌های نظری بشر مطرح می‌کند؛ از ‌ایمان و خیانت، تا جنون و یاس. فیلم محمِلی است تا برگمان دغدغه‌هایش را با همگان به اشتراک بگذارد و به گفته‌ی خودش، «از شرشان خلاص شود!». ردپای مساله‌ی ‌ایمان را تا همان آثار نخست برگمان می‌تواند پی گرفت. در «زندان»، محصول 1949، معلم ریاضی (نمونه‌ی انسانی که بیش از هر چیز با زبان طبیعت سر و کار دارد)، نزد فیلم‌ساز جوان می‌رود و از او می‌خواهد تا فیلمی ‌بسازد بر ‌این مضمون که شیطان بر امور جهان تسلط یافته است. «رمز موفقیت شیطان در چیست؟ در ‌این که هیچ طرح و برنامه‌ای ندارد.» فیلمنامه‌ی برگمان نیز گویا تنها بر اساس جریان سیال ذهن پیش می‌رود و طرح داستانی قوام یافته‌ای چندان در آن مشهود نیست. کارگردان در نخستین فیلم‌هایش، هنوز در جستجوی فُرم مناسب است و کلنجار برگمان جوان برای پیشبرد قصه آشکار است. فیلم قرار بوده داستانی درباره‌ی کشف ‌ایمان باشد و بیرگیتا (یکی از شخصیت‌های اصلی فیلم) در انتها نور ‌ایمان بر دلش تابیده و رستگار شود. اما به اعتراف برگمان، تهیه کننده به دلیل غلظت سانتی‌مانتالیسم در نسخه‌ی اولیه‌ی فیلمنامه با آن مخالفت می‌کند و پایان‌بندی کاملا متضادی بر فیلم می‌نشیند. بیرگیتا اسیر نومیدی می‌شود و خود را می‌کشد!

سلحشوری صلیبی با یراق و ملازم، بی‌رمق و ناتوان بر کرانه‌ی دریا آرمیده است. در تیرگی دردناک غروب، مرگ در قامتی بلند و ردایی به سیاهیِ نیستی بر کرانه ظاهر می‌شود و جان آنتونیوس را طلب می‌کند. سلحشور اما مرگ را به بازی شطرنجی می‌خواند و مرگ می‌پذیرد و جان آنتونیوس در گروِ پیروزی در نبرد میان سپیدی و سیاهی است. اما چنین اشتیاق مرد به زنده ماندن در سرزمینی نکبت‌بار و طاعون‌زده تنها یک دلیل دارد: او می‌خواهد آن که را که همه عمر در راهش شمشیر زده و اسب رانده است بشناسد. مُهر هفتم، محصول 1957، یکی از شاخص‌ترین آثار ‌اینگمار برگمان و وفادار به فُرمی ‌کاملا سمبلیستی است. قهرمان داستان نیز به نمایندگی از خالق اثر، در پی یافتن پاسخ‌هایی برای زندگی، مرگ، و جدال خیر و شر است. برگمان همچنان صلیبِ این دغدغه را بر دوش می‌کشد تا به سه‌گانه‌ی سکوت خدا در اوایل دهه‌ی 60 می‌رسد. از ورای شیشه‌ای تار (1961)، نور زمستانی و سکوت (هر دو 1963)، شکل‌دهنده‌ی سه‌گانه‌ای هستند که بعدها به دلیل دارا بودن مضمونی مشترک، سکوت خدا لقب گرفت. در دو فیلم نخست، برگمان که تا پیش از ‌این بیشتر نقشی پرسشگر و نظاره‌کننده داشت، ‌این بار به اقامه‌ی جواب می‌پردازد. یا دستکم شاهد تلاشی هستیم از سوی فیلم‌ساز برای پاسخ‌دهی به سوال‌هایی ازلی و ابدی. هم در «از ورای شیشه‌ای تار» و هم در نور زمستانی، ‌ایمان به عنوان امری معرفی می‌شود که مکمل و سوخت‌رسان انگیزه‌ی حفظ بقا در انسان است. عدم تعادلی که‌ اندیشه‌ورزی و چراجویی همچون نفرینی در دامان بشر نهاده است، باطل السحری جز ‌ایمان ندارد.

کارین، که تازه از بیمارستانی روانی مرخص شده است، به همراه پدر (دیوید)، همسر (مارتین) و برادر کوچک‌ترش (مینوس) در اقامتگاه موقت تابستانی، روابط درهم شکسته‌ی خانوادگی‌شان را مرور می‌کنند. روابطی که پس از مرگ مادر دستخوش تلاطمات و بحران شده است. دیوید، که نویسنده است، پس از مرگ همسرش، فرزندان خویش را تنها می‌گذارد و راهی سوئیس می‌شود. عملی که بخاطرش، کارین و مینوس سخت از دستش دل‌چرکین‌اند و ‌این کدورت را در قالب نمایشی کوتاه و نمادین در برابر پدر اجرا می‌کنند. شاهزاده خانمی ‌می‌میرد و شوالیه‌ای که بدو قول وفاداری و همراهی تا پای جان داده است، قصد می‌کند تا او نیز در آرامگاه ابدی معشوقش آرام گیرد. اما شوالیه در واپسین لحظات دچار تردید می‌شود و شاهزاده خانم تنها می‌ماند و درِ آرامگاه بسته می‌شود و راهِ بازگشت مسدود. تکدری که در چهره‌ی پدر با دیدن‌ این تئاتر کوتاه نمایان می‌شود، واکنشی است به اتهامی ‌که آن را بی‌اساس می‌داند. به نظر دیوید، ترک فرزندانش برای سال‌های دراز نه از سر خودخواهی، بلکه سلوکی در پی‌ ایمان بوده است.‌ ایمانی که پدر بدان نیاز داشته تا تعادل را به زندگی ازهم‌گسیخته‌اش بازگرداند و خلا هول‌انگیز فقدان همسرش را پر کند. کارین، مبتلا به مرضی است که مادرش را از پای درآورده است. دیوید به خدا پناه می‌برد تا برای همیشه از هراس فقدان فارغ شود. کشف خدا برای دیوید، تلاشی است در جهت بازگشت به زندگی و انگیزه‌ای است برای ادامه‌ی بقا، آنگاه که در می‌یابد میلی و دلیلی برای ادامه‌ی زندگی نمی‌یابد. کارین در جستجوی کشوهای اتاق کار پدر، یادداشت‌هایی را کشف می‌کند که به بیماری او پرداخته‌اند. پدر، سیر پیشرفت بیماری کارین را همچون تاریخچه‌ای رصد می‌کند و چنین به نظر می‌رسد که می‌خواهد آن را دستمایه‌ی رُمانی قرار دهد. مارتین در قایق، دیوید را به‌ این خاطر سخت تخطئه می‌کند. مارتین و دیوید در ‌این سکانس، هر یک نماینده‌ی افراط و تفریط در برابر مساله‌ای واحدند. یکی بر انکار پا می‌فشارد و دیگری بر قبول تام و تمام. هنگامی ‌که مارتین به دیوید به خاطر سوژه‌پردازی از بیماری دخترش خُرده می‌گیرد، دیوید از او می‌پرسد: «مگر تو می‌توانی به افکار درونی‌ات مهار بزنی؟ ‌آیا تا بحال هیچ به مُردن کارین فکر نکرده‌ای؟» پاسخ مارتین منفی است. دیوید اما چُنان از فقدان روان‌‌زخم خورده که تحلیل و مرگ تدریجی دخترش را در قالب کلمات می‌ریزد تا با آن پیشاپیش رودررو شود و برای پذیرشش آمادگی داشته باشد. برگمان، مانند اغلب آثارش، در‌ این فیلم نیز در انتقال حس صحنه و احساس شخصیت‌ها به تماشاگر تبحر نشان داده است. یکی از امضاهای کارگردان در‌ این رهگذر، نماهای کشدار و کلوزآپ‌های طولانی است. کارین و مینوس در کابین قایقی درهم‌شکسته و ویران، به سختی یکدیگر را در کنار گرفته‌اند. قاب ثابتی که حدود سی ثانیه به درازا می‌کشد و تنها قطرات باران است که سکون صحنه را می‌شکند. ‌این نما با همراهی دو کلوزآپ پیش و پس از آن، بدون هیچ توضیح دیگری، موقعیت روانی‌ای را که کاراکترها در آن گرفتار شده‌اند به ناب‌گونه‌ترین وجهی تصویر می‌کند. خدایی که دیوید در سفر سالیان آن را کشف کرده، همچون لنگرگاهی است که تخته‌پاره‌های روحش را در شبی توفانی به ساحل امنش رسانده است. دیوید در یکی از گفتگوهای نهایی فیلم، به مینوس می‌گوید که پس از هر فقدان و هر مصیبتی، همیشه چیزی هست که بتوان قبای ژنده‌ی خود را بدان آویخت و برای ادامه‌ی حیات توجیهی یافت. ‌این توجیه برای پدر، خدا بوده است. خدایی که جانشین عشق او به همسرش شده است. برای دیوید، «عشق شاید همان خدا باشد.» و‌ این جمله‌ای است که عینا در فیلم بعدی برگمان، نور زمستانی، تکرار می‌شود.

نور زمستانی با مراسم عشای ربانی در کلیسا آغاز می‌شود. برگمان، مراسم را به تفصیل نمایش می‌دهد و در حین اجرا، به چهره‌ی تک‌تک شرکت‌کنندگان دقیق می‌شود. حدود پانزده‌ی دقیقه‌ی ابتدایی فیلم به عشای ربانی می‌گذرد و در ادامه، کشیش، یوناس را به ملاقات می‌پذیرد؛ نمازگزاری که دچار مساله‌ی ‌ایمان شده است. هراسِ یوناس، و آنچه که وی را به مرز قطع امید از حیات رسانیده، از رشته اخباری است که در رسانه‌ها مبنی بر دستیابی چین به بمب اتمی ‌و قصد استفاده‌ی از آن شنیده است. کشیش که خود، آشفته از سکوت خداوند، تردید بر روانش پنجه ‌انداخته، از یوناس می‌خواهد تا لختی دیگر بدو مراجعه کند تا پاسخش را بدهد. از ‌این پس، تا رسیدن دوباره‌ی یوناس به کلیسا، کشیش دچار اضطراب انتظاری می‌شود که منادی‌اش صدای مسخ‌کننده‌ی تیک‌تاک ساعت است. تاکید برگمان در هر دو فیلم «از ورای شیشه‌ای تار» و «نور زمستانی»، بر ‌ایمانی مجرد از مذهب است. کشیش مجسمه‌ی مسیح در کلیسا را به سخره می‌گیرد و در رفتارش با زنی که به او ابراز علاقه می‌کند، نهایت قساوت را در کار می‌کند و داستان بیماری پوستی زن و روی گردانیدن کشیش از او، به وضوح اشاره‌ای است به مسح جذامی ‌به دست عیسی مسیح. او عامدانه نمی‌خواهد که مسیح باشد. وی تنها مردی ‌ایمان‌گم‌کرده است که در نجات خویشتن مانده است و از سویی نجات دیگری (یوناس) را تنها دلیل وجودی خویش می‌داند. انگار تمام هر آنچه که کشیش تا آن لحظه در زندگی‌ اندوخته است، در همین لحظه قرار است به کار بندد، برای یوناس، و برای ‌این که به ادامه‌ی زندگی به بهانه‌ای امیدوارش سازد. یوناس بالاخره از راه می‌رسد و گفتگویی که میان آن دو در می‌گیرد، بی‌شباهت به گفتگوی میان پدر و پسر در سکانس نهایی «از ورای شیشه‌ای تار» نیست. کشیش، همسرش را چهار سال پیش از دست داده است و پس از آن به دنبال بهانه‌ای برای ادامه‌ی زندگی بوده است و‌ این انگیزه را در کشف خدا و جایگزینی‌اش به جای زن درگذشته‌اش یافته؛ «خدا عشق است، و عشق خداست.» اما ‌این سخنان برای یوناس، نه نجات‌دهنده‌اش، بلکه میخی است بر تابوتش. یوناس با شنیدن حرف‌های کشیش، امیدش را برای بازیافتن ‌ایمان به کلی از دست می‌دهد و بر مرگ خویش مصمم می‌شود. کشیش اما با تجربه‌ای که از مرگ همسرش داشته، همچون نایی میان تهی در نقشش باقی می‌ماند و به بازی ادامه می‌دهد.

سکوت، به گفته‌ی شخص برگمان، آخرین اثری از اوست که به مذهب پرداخته است. گرچه با مرور تم فیلم، کمتر نشانی از‌ایمان و مذهب می‌توان در آن یافت. فیلم بر کشمکش دو خواهر استوار است که ریشه در عقده‌ی الکترا دارد. استر، خواهر بزرگتر، مترجمی ‌است که به شدت بیمار است. او به همراه خواهر و خواهرزاده‌اش، آنا و جوهان، راهی سفری هستند که به چند و چونش چندان پرداخته نمی‌شود. به شهری می‌رسند که زبان مردمانش را نمی‌دانند و در هتلی اقامت می‌گزینند که به قلعه‌ای روح‌زده می‌ماند. «سکوت»، به فراخور عنوانش، و بر خلاف اغلب آثار دیگر برگمان، فیلمی ‌بسیار کم حرف است و سرشار از اشارات جنسی. موسیقی مورد علاقه‌ی برگمان، باخ، همچون در «از ورای شیشه‌ای تار» به خوبی بر فیلم نشسته است و نقش مهمی‌ در انتقال احساس صحنه به تماشاگر دارد. آنا، که در طول زندگی‌اش، دائم خود را در زیر سایه‌ی سیطره‌ی سنگین خواهر یافته، بیماری او را فرصتی می‌یابد از برای کشیدن تاوان. او مردی غریبه را از خیابان به هتل می‌آورد تا رشک خواهر را برانگیزد. از اشاراتی که میان صحبت‌های دو خواهر ردوبدل می‌شود، در می‌یابیم که رابطه‌ی استر با پدر همیشه به‌تر از آنا بوده است و هم‌اکنون نیز نقش مادری برای جوهان را، اِستر است که بر عهده دارد. آنا که جدال تصاحب «ابزار مردانه» را در همه‌ی سنگرها به استر باخته است، دست به طغیان می‌زند تا از تحقیر بگریزد. اما به خصوص با آوردن مرد به هتل، دچار تحقیر شدیدتری می‌شود که کلام ترحم‌آمیز استر آتشش را افزون می‌کند. آنا جوهان را برمی‌دارد و استر را در بستر مرگ و در سرزمینی ناشناخته رها می‌کند و می‌رود. در یکی از اتاق‌های دیگر هتل، هفت کوتوله سکونت دارند که بازیگرانی دوره گردند. یکی از کوتوله‌ها جوهان را به اتاقشان می‌برد و لباس سفیدبرفی بر او می‌پوشاند. اما سفیدبرفی قصه (که به عنوان یکی از نمودهای عقده‌ی الکترا در عالم خیال و فانتزی مشهور است) در اتاقی دیگر و در بستر مرگش آرمیده است.

سینما برای برگمان، ابزاری است برای انتقال احساس. وی بیشتر از ‌این که دغدغه‌ی پیشبرد داستان از طریق روایت تصویری را داشته باشه، در پی زدن پلی ارتباطی با احساسات تماشاگر است. برگمان به اعتراف خودش، چندان در پی انطباق روند فیلمنامه با منطق و فهم تماشاگر نیست، و تلاش عمده‌اش بر ‌این قرار گرفته تا او را با احساس شخصیت‌هایش همراه کند. وی قصه‌گوی چندان زبردستی نیست و همین رویکرد باعث بروز یک سری عناصر فرمی ‌جایگزین در کارهای برگمان شده است. کلوزآپ‌های طولانی، که به دلیل تبحر بازیگرانش کارکرد موثری یافته‌اند، و همچنین قاب‌هایی ثابت در نمایی مطول و میزانسنی که به دقت چیده شده است و یکی از عناصر اساسی‌اش، نور است. به جرات می‌توان گفت که برگمان نه به تنهایی، بلکه با یاری تصویربردار و بازیگرانش، تبدیل به ‌یکی از چهره‌های تاثیرگذار سینما و‌اندیشه در قرن بیستم شده است.

[i] از مقدمه ی کناب چهار فیلمنامه از اینگمار برگمان، 1960

park-chan-wook-slide-zpr0-articlelarge.jpg

از انتقام تا عشق در سینمای پارک چان‌ووک

مسعود حقیقت ثابت

از سال 2005 به‌ این سو، هر ساله در ایالت تگزاس امریکا، جشنواره‌ای سینمایی برگزار می‌شود با عنوان جشنواره‌ی فوق‌العاده (Fantastic Fest). یکی از بخش‌های این جشنواره، مجادله و مناظره بر سر آرا و عقاید منتقدان و دست‌اندرکاران سینماست. مناظره‌ای که تنها به کلام ختم نمی‌شود و مجادله‌کنندگان، لباس رزم بر تن می‌کنند و در رینگ بوکس، البته با رویکردی نه چندان خشن، به حل و فصل مجادلات می‌پردازند! پارک چان ووک پس از اکران فیلم ندیمه در سال 2016، در مصاحبه‌ای با نشریه‌ی دیلی بیست، مناظره‌کنندگان در جشنواره‌ی کذا را به چالشی دعوت می‌کند: «دوست دارم یک نفر پا پیش بگذارد و به نحوی ثابت کند که تمام فیلم‌های پارک چان‌ووک، فیلم‌هایی عاشقانه‌اند.» در فیلم‌های کارگردان کره‌ای، چندان خونریزی و سبعیت و خشونت می‌بینیم که راه بردن به عشق از آن میان، همچون به طمع گوهری دست بردن در حلقوم آتشین اژدهاست. چنین تلاشی اما در آثار پارک بیهوده نخواهد بود.

زاویه‌ی دید در فیلم‌های پارک عمدتا مبتنی بر یک جهان‌بینی زنانه است. اما این جهان‌بینی زنانه، نه معطوف به کلیشه‌های جنسیتی، بلکه قائل به نوع نگاهی است که زنان نماینده‌ی آن هستند؛ رویکردی که احساس را اصل می‌داند و در برابر نگاه عمل‌گرایانه (یا بهتر بگوییم منفعت‌گرایانه) جهان مردانه قرار می‌گیرد. چنین تقابلی در فیلم های پارک تا حد زیادی یادآور تقابل مشابه در آثار هایائو میازاکی است. زن در سینمای میازاکی نماد باروری و عشق، و مرد جلوه‌ای از خشم و منفعت‌طلبی است. کنش‌های مردانه معطوف به خواسته و کنش‌های زنانه در پی ارضای نیازی جمعی‌ست. در تبیین این نوع نگاه، می‌توانیم با مروری بر سه‌گانه‌ی انتقام بیاغازیم. در قسمت نخست این سه گانه، همدردی با آقای انتقام، محصول 2002، شاهد چندین رابطه‌ی مضمونی در فیلم‌نامه هستیم. یکی میان جوان کرولال (ریو) و قاچاقچیان اعضای بدن، و دیگری میان ریو و پارک، صاحب کارخانه‌ای که ریو را اخراج می‌کند و دختر کوچکش را در پی اتفاقی تلخ از دست می‌دهد. ریو بلافاصله پس از خودکشی خواهرش، با نقشه‌ی انتقامی ‌فجیع به سراغ قاچاقچیان می‌رود و پارک نیز به همین شیوه در پی مرگ دخترش از ریو انتقام می‌کشد. در هر دو خط داستانی، انتقام همچون غذایی است که داغ صرف می‌شود و قوه‌ی محرک هر دو شخصیت در به راه انداختن این حمام‌های خون، خشم عظیمی ‌است که ریشه در غم تحمل‌ناپذیر فقدان دارد. در حقیقت، هر دو انتقام در خدمت تسکین خشم مهارناشدنی انتقام‌ستانندگان است و نه الزاما معطوف به سزاواری قربانیان. هنگامی ‌که پارک به سراغ چا (دوست دختر ریو) می‌رود، دخترک ادعا می‌کند که عضو گروهی تروریستی و آنارشیست است. او روزها در خیابان اعلامیه‌های کمونیستی بین مردم پخش می‌کند و سمپات حکومت کره‌ی شمالی است. اما در پرونده‌ای که دستگاه اطلاعاتی کره‌ی جنوبی از او در دست دارد، چا، تک‌رویی خیالباف است و گروه تروریستی‌اش، غیر از خودش عضو دیگری ندارد. با توجه به حساسیت بسیار بالای مساله در اولویت‌بندی‌های دستگاه‌های اطلاعاتی در هر دو کره، ادعای ماموران پذیرفتنی است. اما در انتهای داستان، پارک پس از به قتل رساندن ریو در همان رودخانه که دخترش در آن کشته شده است، به دست همین گروه آنارشیست به طرز بی‌رحمانه‌ای به قتل می‌رسد. در واقع انتقام نهایی را کسانی می‌ستانند که نه وجود دارند و نه هویت. کنش‌های (یا شاید بهتر باشد بگوییم واکنش‌ها) انتقام‌گیرندگان در همدردی با آقای انتقام، به گورستانی عظیم ختم می‌شود که تمامی‌ شخصیت‌های اصلی داستان در آن به خاک سپرده شده‌اند. پیدا شدن گروه آنارشیست در انتهای داستان به رخدادی اسطوره‌ای می‌ماند که با تکمیل قطعات پازل مضمونی فیلمنامه، در نگاه اول تلاش در مخابره‌ی «پیامی‌ اخلاقی» دارد. اما پارک چان ووک با ساخت دو فیلم دیگر با مضمونی مشترک و سیر وقایعی کاملا متفاوت، خود را در قامت مشاهده‌گری تیزبین معرفی می‌کند و نه پیام‌رسانی کلیشه‌ای با افق دیدی محدود.

اولدبوی، محصول 2003، شناخته‌شده‌ترین اثر پارک جان‌ووک، حاوی جمله‌ای کلیدی در میانه‌ی فیلمنامه است: دی-سو پس از پانزده سال اسارت در اتاقی کوچک، بدون این که به جرم و گناه خویش آگاه باشد، در تلاشی دیوانه‌وار به طمع انتقام موفق می‌شود تا عامل اصلی در بند شدنش وو-جین لی را ملاقات کند. لی به دی-سو می‌گوید سوال درست این نیست که چرا پانزده سال در اسارت نگهت داشته‌ام. سوال درست این است که چرا رهایت کرده‌ام. «بزرگ‌ترین اشتباهت این نبود که نتوانستی جواب سوالت را پیدا کنی. هیچ‌وقت با پرسیدن سوال اشتباه به جواب درست نمی‌رسی.» انتقام برای دی-سو معطوف به خشمی ‌مهارناشدنی است که همچون پرده‌ای فولادین راه بر تحلیلی عمیق‌تر از مسائل بسته است. لی اما انتقام را به مثابه مجازاتی می‌بیند در خور جرمی‌ که دی-سو سال‌ها پیش مرتکب شده است. در «بیل را بکش»، بیل برادرش باد را در کانکسی در میانه‌ی بیابان می‌یابد تا درباره‌ی انتقام قریب‌الوقع عروس هشدار دهد. باد اما بی خیال می‌گوید: «او لایق کشیدن انتقام است و ما لایق مرگ!» از منظر تارانتینو و پارک چان‌ووک هردو، انتقام غذایی‌ست که بهتر است پس از سرد شدن صرف شود. دو کارگردان علاوه بر اشتراک نظر در باب انتقام، ویژگی‌های مشترک دیگری نیز دارند که از فرم تا شخصیت‌پردازی را در بر می‌گیرد. بنابراین با رجوعی دوباره به قاموس «بیل را بکش»، انتقام‌های پارک چان‌ووک را می‌توان به انتقام‌های داغ و سرد تقسیم کرد. پارک در فیلم نخست از این سه‌گانه، به روایت چندین انتقام داغ می‌پردازد، در قسمت دوم، این دو گونه انتقام را در برابر هم قرار می‌دهد و در قسمت سوم و آخر، به روایت هنرمندانه‌ی انتقامی ‌سرد می‌پردازد.

در «منظقه‌ی حفاظتی مشترک»، محصول 2000، در میانه‌ی دنیایی کاملا مردانه، رخدادها و گره‌گشایی‌های داستان از دیدگاه زنی روایت می‌شود که افسر حافظ صلح نیروهای بی‌طرف است. در دو فیلم نخست سه گانه‌ی انتقام نیز، شخصیت‌های زن نقشی بنیادین در روایت دارند. پیشرانه‌ی ریو در آقای انتقام، مرگ خواهرش است و دیو بی‌رحمی ‌که در پارک بیدار می‌شود، زاده‌ی خشمی ‌است از مرگ نابهنگام دخترش. در اولدبوی، تمام انگیزه‌ی لی از ادامه‌ی حیات، انتقام مرگ خواهرش است. اما در بانوی انتقام، محصول 2005، نخستین بار است که زنی در مرکز روایت قرار می‌گیرد و نقش اصلی را عهده‌دار می‌شود. رویه‌ای که در ادامه‌ی کارنامه‌ی پارک چون‌ووک نیز پی گرفته می‌شود. گوئم-جا، به جرم ربودن و قتل پسربچه‌ای به زندان می‌افتد. محکوم پرونده‌ای که ابعادی ملی یافته و احساسات عمومی‌ را به شدت جریحه‌دار کرده است، تنها پس از سیزده سال با لقب قدیسه از زندان آزاد می‌شود. انگیزه‌ی زندگی گوئم-جا تنها بر یک هدف استوار است: انتقام. قاتل واقعی مردی است که کودکان بسیاری را با بی‌رحمی ‌به قتل رسانده است و با گروگان گرفتن دختر گوئم-جا، او را واداشته است تا به گناه نکرده اعتراف کند. انتقام برای گوئم-جا، همچون هدفی اصیل و مقدس است که هر چیز دیگر در برابر آن فرع و قابل چشم‌پوشی به شمار می‌شود. او اسلحه‌ای تهیه می‌کند، ولی خوب می‌داند که ابزار انتقامش، نه اسلحه‌ی در دستش، بلکه انگشتی است که‌ یارای کشیدن ماشه را داشته باشد. بدون گذراندن سخت‌ترین مرحله‌ی آزمایش و رشد شخصیت، انتقامی ‌بایسته در کار نخواهد بود. زن، توله سگی می‌خرد، راهی بیابان می‌شود، به چشمان معصوم حیوان زل می‌زند و ماشه را می‌چکاند. حال همه چیز برای نیل به هدف مقدس آماده است. تمهید قهرمان داستان برای انتقام، یادآور ماجرای قتل در قطار سریع‌السیر شرق آگاتا کریستی است. وی قاتل را در اتاقی محبوس می‌کند، پدران و مادران قربانیان را فرامی‌خواند و پس از نمایش ویدئویی از صحنه‌ی قتل فرزندان‌شان، آنان را مسلح به انواع سلاح‌های سرد به سراغ قاتل می‌فرستد. در حقیقت گوئم-جا، انتقام داغ معطوف به خشم والدین را ابزاری در راه انتقام مقدس معطوف به سزاواری خویش قرار داده است.

پارک چان‌ووک در جوانی و با دیدن سرگیجه‌ی هیچکاک، تصمیم می‌گیرد تا فیلم‌ساز شود. بنابراین ادای دینی هر چند مختصر به استاد تعلیق در سینما در کارنامه‌ی پارک چندان دور از ذهن نیست. استوکر، محصول 2013، نخستین فیلم انگلیسی زبان پارک است که در امریکا و با بازیگران ‌هالیوودی ساخته شده است. بستر داستان و شخصیت‌های فیلم از همان ابتدا تداعی کننده‌ی «سایه‌ی یک شک» آلفرد هیچکاک است. البته دائی در فیلم هیچکاک به عمو در فیلم پارک بدل شده است، ولی باز اسم هر دو شخصیت چارلی است و ماجرای فیلمنامه از نظرگاه دختر نوجوان خانواده روایت می‌شود. با تمام شباهت‌های اثر پارک به فیلم هیچکاک، مضمون استوکر مسیری کاملا متفاوت را پی می‌گیرد. عموچارلی که سال‌ها در آسایشگاهی روانی بستری بوده، پس از مرگ ناگهانی و مرموز پدر ایندیا، به زندگی او و مادرش وارد می‌شود. هرچند که‌ ایندیا چندان با عمویش آشنایی ندارد، اما عموچارلی در طی سالیان حبس در آسایشگاه، نامه‌های فراوانی به‌ ایندیا فرستاده است. نامه‌هایی که پدر ایندیا صلاح ندیده تا به گیرنده‌ی اصلی برسد. در میان این نامه‌ها، یک عبارت مورد تاکید قرار می‌گیرد: خون مشترک. مادر ایندیا، با بازی نیکول کیدمن، زنی بسیار منفعل و ضعیف تصویر می‌شود که ‌ایندیا با او بیگانه است. در ادامه‌ی ماجرا پی می‌بریم که دلیل حبس عمو، ابتلا به موردی حاد از اختلال ضداجتماعی است که عامل وراثت در شکل‌گیری چنین شخصیتی بسیار تعیین کننده‌ است. حضور ریچارد، پدر ایندیا، تنها وزنه‌ای است که دختر نوجوان را از فروغلطیدن به چنین ورطه‌ای محفوظ می‌دارد. وزنه‌ای که با مرگ پدر از میان برداشته می‌شود و ایندیا همچون پروانه‌ای که پیله‌ی خویش را دریده باشد، ناگهان به قاتلی بی‌رحم استحاله می‌گردد. ایندیا با اسلحه‌ی شکاری عمویش را می‌کشد، ولی این قتل نه به بهانه‌ی انتقام مرگ پدر و نه حتی مستظهر به پشتیبانی از مادر است. ایندیا می‌کشد چون از کشتن لذت می‌برد. سرخی خون بر در و دیوار و سپس بر گل‌های دشت، و تمرکز دوربین بر این صحنه‌ها به طمع دست دادن تعبیری زیبایی‌شناسانه از چنین چشم‌انداز بیمارگونه‌ای، تلاشی است در جهت راه بردن به ذهن ایندیا. کارگردان در طی داستان قرینه‌های متعددی را در اختیار تماشاگر قرار می‌دهد تا تحلیل رشد شخصیت را ممکن سازد. به عنوان نمونه قتل مرد جوانی که مزاحم ایندیا شده است و لذتی که از به ‌یادآوری صحنه‌ی قتل به‌ایندیا دست می‌دهد. بنابراین سکانس پایانی فیلم و قتل عامدانه‌ی مردی بی‌گناه با قساوتی بی دلیل، به نظر تاکیدی بیش از حد است بر مضمونی که کارگردان پیش از آن به خوبی از عهده‌ی ارائه‌اش برآمده است.

«من ربات هستم، ولی اشکالی ندارد»، محصول 2006، دارای اشتراکاتی از حیث مضمونی با استوکر است. باز هم به مساله‌ی وراثت پرداخته می‌شود و این بار جنون است که از نسلی به نسلی دیگر منتقل می‌شود. چایونگ گون گمان می‌برد که تبدیل به ‌یک ربات شده است و این نخستین مرحله از دگرگونی و جنونی است که از مادربزرگش در نهاد دخترک به ودیعه گذاشته شده است. عشق چایونگ به مادربزرگش، در کنار عوامل وراثتی، اتحادی سهمگین را شکل داده‌اند که وی را روز به روز در چنبره‌ی این جنون گرفتارتر می‌سازد. نیاز درونی چایونگ برای غلبه بر این نیروی طبیعی، عشق است. نیازی که عدم ارضایش در استوکر، سرنوشت متفاوتی را برای ایندیا رقم می‌زند. تنهایی چایونگ در آسایشگاه روانی روز به روز بر شکل‌گیری تمام و کمال جنون دامن می‌زند، تا این که با ورود ایل-سون، روند وقایع دیگرگون می‌شود. نگاهی که چایونگ در انتهای فیلم به ‌ایل-سون می‌افکند، همچون نگاه بیماری است که پس از سال‌ها از اغما خارج شده و در پی اکتشاف دوباره‌ی هر آن چیزی است که در برابرش است. پیلگی چا-یونگ بر خلاف ایندیا، نه با تن دادن به عوامل وراثتی، بلکه با کشف عشق پایان می‌پذیرد. «من ربات هستم، …» دارای مجموعه‌ی کاملی از شخصیت‌های جالبی است که می‌توان هر یک را در محور داستانی به بازی گرفت. زنی که استعداد عجیبی در قصه‌پردازی دارد و دنیا برایش نه آن گونه که هست، بلکه آن گونه که او می‌بیند وجود دارد. دیگری مردی است که در هر واقعه‌ای هر چند نامربوط خود را مقصر می‌داند و به طرز بیمارگونه‌ای مودب است! وجود این شخصیت‌ها علاوه بر معرفی ایده‌هایی ناب در باب جنون، در خدمت طنازی همیشگی پارک چان ووک نیز قرار گرفته است، که در این فیلم، به خصوص بارزتر از سایر آثارش است.

نگاه مضمونی پارک به تقابل عمل‌گرایی و احساس‌محوری در «ندیمه»، محصول 2016، به اوج می‌رسد. نوع گره‌گشایی داستان در ندیمه، شباهت‌هایی با «منطقه‌ی حفاظتی مشترک» دارد. در هر دو داستان با راوی ناصادقی طرف هستیم که تلاش دارد تا دریافت تماشاگر از رخدادها را دچار اختلال سازد. اما این راوی ناصادق در منطقه‌ی حفاظتی مشترک، کاراکترهای درون فیلم‌نامه هستند و در ندیمه، راوی دانای کلی است که در داستان حضور ندارد و با پس و پیش کردن رخدادها و حذف بخش‌هایی از روایت، به شدتِ تاثیر گره‌گشایی‌ها دامن می‌زند. در ندیمه، دو شخصیت نماینده‌ی عمل‌گرایی مردانه هستند: کوجیوارا، کلاهبرداری حرفه‌ای و سردسته‌ی باندی تبهکار و جاعل، و عمو کوزوکی، نوکیسه‌ای ابن‌الوقت که تلاش دارد تا با تصاحب خواهرزاده‌ی همسر فقیدش و جعل کتب خطی بر مال و منال خویش بیفزاید. هر یک از این دو فرد، زنی را ابزاری برای رسیدن به اهدافش قرار داده است. طبع سرکش ماجراجو و مهربانی ذاتی سوک-هی، که در سکانس‌های ابتدایی فیلم بر آن تاکید می‌شود، با گریز از عمل‌گرایی مردانه موفق می‌شود تا نیاز درونی هیدکو را برآورد. بانو هیدکو که شاهد خودکشی خاله‌اش بوده، نیازمند گرمی‌ عشق است تا بر سردی طبعی که ریشه در روان‌زخمی ‌کهنه دارد فائق آید. نیازی که مردان داستان در میانه‌ی فیلم‌نامه برایش برنامه‌ریزی می‌کنند، اما در انتها زنی آن را برآورده می‌سازد.