نگاهی به عناصر غالب در فیلمهای تیم برتون
مسعود حقیقت ثابت
نقل قول معروفی است از تیم برتون بدین مضمون که چیزی که برای یک نفر دیوانگی است، برای فردی دیگر عین واقعیت است. تفکیک امر طبیعی و امر غیرطبیعی، برخاسته از تفکیک امر عینی و ذهنی است. اما گاهی این واقعیت (به مثابه امری ذهنی) نادیده گرفته میشود که مفهوم امر عینی، خود امری ذهنی است. در جهان ماتریکسی، وقوع هر امری ممکن است، تا جایی که بدان باور داشته باشیم. اما باور (مانند عشق) یکی از غامضترین امور ذهنی است که علم مبتنی بر جهان عینی، نه سیطرهای بر آن دارد و نه حتی چنین ادعایی. و همین استدلال همچون اسب تروایی است که اذهان غرایبی مانند تیم برتون، تراوشات خود را نه غیرطبیعی و نه فانتزی، بلکه خودِ واقعیت و طبیعت قلمداد میکنند. برای تیم برتون، چندان خوشایند نیست که آثارش را فانتزی یا غیرطبیعی بخوانند. برای او، فانتزی عین واقعیت است.
دنیای مکابر (مرگ محور) غالب آثار تیم برتون، از جمله عناصری است که به واسطهی آن، رویکرد وی را فراطبیعی و فانتزی میخوانند. قاعده این است که موجودات زنده همواره از پیکر بیجان همنوع خویش میهراسند. این هراس، نتیجه ی انباشت تجارب ناخودآگاه جمعی از برخورد با شگرفترین پدیده ی ناشناخته و در عین حال محتوم است. مرگ، مصداق تمام و کمال مفهومی است که دانسته میشود، ولی از ادراک میگریزد. از این روست که میتوان مرگ را غاییترین هدف برای یک هنرمند با رویکرد آشناییزدایی دانست. رویکرد تیم برتون در قبال مرگ، چالشی را برمیانگیزد که بیشتر از آن که هدفش تماشاگر باشد، خود فیلمساز است. مرگ در اغلب آثار تیم برتون حضور دارد، اما نگاه کارگردان به آن، نگاهی چندگانه است. پرداختن تیم برتون به مرگ، مانند سبک و سنگین کردن آرا و عقاید و گمانهایی است که خود در قبال این پدیده دارد.
در آثاری مانند بیتل جوس و عروس مرده، مرگ ادامهی زندگی است. مرگ در این آثار همچون گذرگاهی است که در صورت رد شدن انسان (و یا هر موجود دیگری) از آن، ارتباط با دنیای زندگان تنها از طریق کانالهایی بخصوص ممکن میشود. در این نوع نگاه، مُردن چندان هم خالی از لطف نیست! نگاه تراژیک به مرگ در رخدادهای بالقوه تراژیک (بیتل جوس) زدوده میشود، و نگاه کاراکترها به مرگ، مانند یک اتفاق روزمره و عادی است.
اما در سوئینی تاد، شاهد نگاهی متفاوت به مرگ هستیم. در این نگاه، مرگ به منزلهی مجازات است. آرایشگر کینهجو، بعد از پانزده سال به لندن بازگشته است تا انتقام بستاند از کسانی که زندگیاش را از او ستاندهاند. کینهی سوئینی تاد، تنها متوجه یک فرد (قاضی ترپین) نیست. او، همهی جامعه را در فاجعهای که برای او رخ داده مقصر میداند و در سلاخی کردن قربانیانش، هیچ تبعیضی در کار نمیکند. انتقام و عشق، قوای پیشرانهی کنشهای دراماتیک فیلمنامهاند و نگاهی که به این دو مقوله میشود، هر چند که فیلمساز با ما مخالفت کند، به غایت سیاه و تلخ است. سوئینی تاد از بسیاری جنبهها تفاوت اساسی با روح حاکم بر آثار تیم برتون دارد. این فیلم تنها اثری است که در آن نشانه ای از طنز (حتی سیاه) تیم برتونی نمییابیم. نکتهی جالب اینجاست که کارگردان با به کارگیری ساشا بارون کوهن در یکی از نقشهای اصلی، نوید حضور طنز را میدهد. اما با کشتن زودهنگام وی اعلام میدارد که این بار روایت متفاوتی از تیم برتون را شاهد هستیم.
از دیگر جنبههای منحصر به فرد سوئینی تاد در میان آثار تیم برتون، نگاه به مقولهی عشق است. ستایش از عشق را در تمامی فیلمهای برتون (به خصوص در یکی از بهترین آثارش، ماهی بزرگ) میتوان سراغ گرفت. اما در سوئینی تاد، عشق تنها کارکردی تخریبگرانه دارد. عشق سوئینی تاد به همسر و فرزندش، پس از بازگشت به لندن، به نفرتی تمام و کمال استحاله یافته و تنها عشقی که (البته مستتر در لایهی نخست روایت) میتوان جست، عشق خانم لووت به تاد است. عشق تمام و کمال خانم لووت، که برای رسیدن به آن از هیچ کاری فروگذار نمیکند و پستترین دنائتها و بزرگترین جنایتها را مجاز میشمارد و از دروغ آغاز میشود و به قتل و ساخت پیراشکی از اجساد قربانیان و فروشش به اهالی شهر میرسد. خانم لووت به مانند شخصیتهای منفی سری بتمن تیم برتون، کاراکتری کاملا سیاه و شیطانی ندارد. بلکه برعکس، قلبی مهربان دارد (که در نجات کودک از مرگ بازتاب مییابد) و تنها قوهی پیشرانهاش، برای تمام اعمالی که مرتکب میشود، عشق است. این گونه نگاه به عشق، در تضاد کامل با تمام آن چیزی است که از تیم برتون با نگاه به آثار دیگرش میشناسیم.
گورستانهای مخوف و مه گرفته، شهری تاریک و دودزده، کوچه پس کوچههای باریک و سایههای دراز و تهدیدکننده، فضاها و عناصر مورد علاقهی تیم برتون در طراحی تولید فیلمهایش هستند. همین فضاها و عناصر هستند که برتون را علیرغم نظر خودش، دارای طبعی سیاه معرفی میکنند. اما بخشی که بیشتر از هر چیز در آثار یک فیلمساز، نگاه خوشبینانه یا بدبینانهی وی را معرفی میکند، پایانبندی است. اگر به پایانبندی آثار تیم برتون نگاهی بیندازیم، به این نتیجه میرسیم که تلاشهای وی در دفاع از خود در این زمینه چندان بیراه نیست. تیم برتون تمایل زیادی به اقتباس از داستانهای با پایان خوش دارد؛ آلیس در سرزمین عجایب، چارلی و کارخانهی شکلاتسازی، سری بتمن، چشمان درشت، مریخ حمله میکند و اسلیپی هالو نمونههایی از این دستهاند. در یک سری دیگر از آثار کارگردان، مانند ادوارد دستقیچی، هرچند که پایان داستان را نمیتوان خوش به حساب آورد، ولی تلخ و تراژیک هم نیست. در اینجاست که باز هم سوئینی تاد، یکی دیگر از تفاوتهای بنیادیاش را با دیگر آثار کارنامهی تیم برتون آشکار میکند. تراژدی و تلخی تام و تمامی که در پایان سوئینی تاد میبینیم، چندان از این کارگردان سرخوش قابل انتظار نیست.
در کارنامهی فیلمهای بلند تیم برتون، تنها داستان سه فیلم (ادوارد دست قیچی، عروس مرده و فرانکنوینی) حاصل تراوشات ذهنی کارگردان است. باقی فیلمها یا اقتباسی از آثار دیگرانند و یا برداشتی از رخدادها و شخصیتهای واقعی (ادوود، چشمان درشت). از این منظر، تیم برتون نه داستانپردازی بزرگ، بلکه بیشتر روایتگر و شخصیتپردازی خبره و صاحبسبک است. اما تیم برتون با وسواس در گزینش موضوع روایت، حتی داستانهای اقتباسی را نیز متعلق به خود میکند. در حیطهی این جنس از شخصیسازی و صد البته از بسیاری جهات دیگر، ماهی بزرگ (2003) را میتوان شاهکاری به حساب آورد. داستان ماهی بزرگ، اقتباسی است از رمانی به همین نام نوشتهی دانیل والاس. داستان، روزهای آخر زندگی ادوارد بلوم را روایت میکند، که همواره خاطراتی تعریف میکند که به نظر مناسبتی با واقعیت ندارند. به همین دلیل، پسرش او را فردی دروغگو و ناصادق میداند. اما پسر در درازای داستان فیلم در مییابد که تک تک خاطرات پدرش ریشه در واقعیت دارند و او تنها آنها را به شیوهی خود روایت کرده است. خاطرات واقعی در ذهن ادوارد بلوم، رنگی از اغراق و افسون و جادو گرفتهاند و جهانی رویایی خلق کردهاند که شاید همانطور رخ نداده باشند که بلوم روایت میکند، اما وی آنها را اینگونه به یاد میآورد. در اینجاست که مرزی میان عدم صداقت و ذهنی رویاپرداز کشیده میشود. ماهی بزرگ، حکایت شخصی تیم برتون است و وی را میتوان نزدیکترین افراد به ادوارد بلوم دانست. تیم برتون چنین نگاهی به واقعیت را وامدار نگاهی کودکانه میداند که واقعیت را نه آن طور که هست، بلکه آن طور که خود میخواهد، دریافت و تاویل میکند. تیم برتون در مصاحبهای میگوید: «چیزهایی که با آنها بزرگ شدهام، با من ماندهاند. تمام زندگیات را صرف این میکنی که باز به سادگی دوران کودکی بازگردی. این بیشتر از این که به معنی گیرکردن در کودکی باشد، تلاش برای نگاهی متفاوت به چیزهاست.» کودک، با این که در جهان واقع زندگی میکند، وجود پدیدههایی مانند تکشاخ، پری دریایی، بابانوئل و … را به سادگی پذیرا میشود و واقعیتش را با حضور این موجودات خیالی خلق میکند. ذهن کودکانه، واقعیت را از دریچهی دید خود، به روایتی فانتزی و افسونگرانه قلب میکند. روایتی که نه تنها متهم به دروغگویی نمیشود، بلکه عین صداقت است.
ادوارد بلوم در ماهی بزرگ، در کودکی دچار نوعی بیماری میشود که اندام بدنش پیش از موعد شروع به بزرگ شدن میکنند و از همین روی نیز او را به دستگاهی میبندند تا این بزرگشدگی نابهنگام متوقف شود. در میان شخصیتهایی که تیم برتون برای روایت داستانهایش انتخاب میکند، بلوم تنها کسی نیست که شرایط جسمی خاص و عجیب و غریبی دارد. عجیب و منحصربهفرد بودن، یکی از علاقهمندیهای همیشگی برتون در خلق کاراکترهاست. نوعی تنهایی و جداافتادگی از اجتماع، مشخصهی مشترک این شخصیتهاست. این جداافتادگی که منتهی به انزوا میشود، گاه متبلور در نوع نگاه، سبک زندگی و ویژگیهای روانی کاراکتر است و گاه نیز این خاص بودن در نمودهای فیزیکی و بدنیشان بازتاب مییابد. بیشتر اوقات نیز کاراکتر، ترکیبی از این دوست. در مورد نخست میتوان به ادوود و پیوی اشاره کرد و مورد دوم نیز نمایندهی برجستهای مانند ادوارد دستقیچی دارد. ادوارد بلوم نیز به عنوان عصارهی فضائل تیم برتونی، نمایندهی قسم سوم خلق کاراکتر است. تنها ارزشی که تیم برتون در خلق کاراکترهای خاصش لحاظ میکند، صداقت است. صِرف صداقت، جدای از بدی یا خوبی شخصیتها و قضاوت جامعه نسبت بدانان، از دید برتون حائز ارزش و لایق احترام است. این تکافتادگی شخصیتها گاهی حکایتی تلخ دارد، مانند ادوارد و گاهی نیز مانند ماجرای پیوی سرخوشانه و شیرین است. ادوود، که به عنوان بدترین کارگردان تاریخ سینما شناخته شده است، در فیلم برتون، برخلاف پیشفرضی که ممکن است تماشاگر داشته باشد، به هیچ وجه سیمای فردی بازنده را ندارد. ادوود چنان عاشقانه فیلم میسازد که میتوان او را در بد بودن، بهترین دانست. به نظر میرسد که «مریخ حمله میکند» تا حد زیادی در جهت ادای دین به ادوود ساخته شده باشد. گویا در این فیلم، تلاشهای تیم برتون برای ساخت فیلمی ضعیف و پیشپاافتاده، همچون ادوود به ثمر نشسته است!
در اسلیپیهالو، با این که باز با مضمونی مکابر طرف هستیم، اما تفاوت نوع نگاه تیم برتونی بازتابی پررنگتر در روایت دارد. ایکابد کرین به دهکدهی اسلیپیهالو فرستاده میشود تا راز سه قتل را کشف کند. سر مقتولان از بدن جدا شده است و اهالی دهکده باور دارند که قاتل، سواری بی سر و افسانهای است که از گور برخاسته است و به دنبال سر دزدیدهشدهی خویش است. اما کرین مرد منطق و دانش است و به روشهای علمیاش در کشف جنایت افتخار میکند. با این حال، پس از مدتی به عینه درمییابد که برخلاف همهی عقایدش، با پدیدهای متافیزیکی طرف است و سوار بیسر، نه یک افسانهی ساخته و پرداختهی ذهن سادهانگارانهی روستاییان، بلکه عین واقعیت است. اسلیپیهالو را میتوان روایتی «ضد شرلوک هلمزی» قلمداد کرد که خلاف جهت رایج در فیلمهای کارآگاهی و کشف جنایت حرکت میکند.
طنز سیاه تیم برتونی، یکی دیگر از عناصر غالب در آثار وی است. این طنز بیشتر در رفتار ضدقهرمانهای فیلم بازتاب مییابد. در مریخ حمله میکند، مریخیها در عین پلید و بدذات بودن، شم طنزی بسیار قوی دارند. در صحنهای از فیلم، در همان حالی که مریخیها در حال قتل عام انسانها هستند، یکی از آنها مترجمی رادیویی در دست گرفته است که مدام تکرار میکند: «فرار نکنید. ما دوست شما هستیم!» شخصیت ژوکر و تا حدی پنگوئن در سری بتمن، دارای همین حس طنز هستند. این طنز سیاه را در تمام فیلمهای تیم برتون، که در آنها ضدقهرمانی حضور دارد میتوان دید.
تیم برتون در اوایل دوران حرفهایاش، فیلمی کوتاه ساخته است به نام هانسل و گرتل (1982). این فیلم که روایتی متفاوت از داستان مشهور کودکان است، حاوی بسیاری از عناصر تیم برتونی است. هنگامی که هانسل و گرتل به خانهی جادوگر میرسند، کلبهای مییابند پر از طرح و رنگ. در مبارزهی میان جادوگر و بچهها نیز، جادوگر گلولههای رنگی به اطراف پرتاب میکند. این استفاده از رنگهای شاد و الوان به عنوان عنصری با کارکرد منفی، در بسیاری دیگر از آثار تیم برتون تکرار میشود. از میان پررنگترین آنها میتوان به مریخ حمله میکند، سری بتمن (لباسهای رنگارنگ ژوکر و پنگوئن و دارودستهشان) و ادوارد دستقیچی اشاره کرد که رنگهای شاد و متنوع خانهها و لباسهای مردم شهر، یادآور کلبهی گولزنک جادوگر هانسل و گرتل است. کارگردان از همین ابزار (البته این بار نه با کارکرد الزاما منفی) برای نمایش کنتراست دنیای مردگان و زندگان در «عروس مرده» نیز کمک میگیرد. دنیای زندگان سیاه و خاکستری و دنیای مردگان پر از رنگ و نقش است.
فیلمسازی برای تیم برتون، حدیث نفس است. شخصیتهای تنها و منزوی فیلمهایش، بازتابدهندهی دنیای کودکی کارگرداناند. کودکی که در میان همسالانش چندان محبوب نبوده است و ذهن خویش را در جهانی رویایی غرقه ساخته است که گویا هیچگاه نیز قصد خارج شدن از آن را ندارد. کاراکترهای غریب فیلمهای برتون، همچون وصلههای ناجوری در میان جماعت پیرامونشان برجسته میشوند. تیم برتون در آخرین اثرش، که هنوز به نمایش عمومی درنیامده، تمامی این کودکان و موجودات عجیبالخلقه را در «یتیمخانهی خانم پرجرین برای بچههای عجیب و غریب» گرد هم آورده. فیلمی که پس از حدود چهار سال، بازگشت فیلمساز به جهان خالص تیم برتونی را نوید میدهد.