بایگانیِ ژوئیه, 2016

ما نُه نفر بودیم

منتشرشده: 11 ژوئیه 2016 در Uncategorized, داستان
برچسب‌ها:

Francis Bacon

یک داستان کوتاه

مسعود حقیقت ثابت

ما نه نفر بودیم. دلم می‌خواهد داستانم را با‌ این جمله شروع کنم. خیلی کشش دارد. بعد لابد خواننده با خودش فکر می‌کند که قرار است ‌این نه نفر راهی سفری دور و دراز شوند و ماجراهایی از سر بگذرانند، یکی از یکی جذاب‌تر. یک عده‌ای هم ممکن است خیال کنند که قرار است از رفقای دوران جوانی بنویسم، که بعد از سال‌ها توی سر و کله‌ی هم زدن، هر کدام زن و بچه‌دار می‌شوند و دنبال زندگی خودشان می‌روند و تا دم مرگ، دیگر سراغی هم از همدیگر نمی‌گیرند. اصلن حالا‌ این نه نفر قرار است چکار کنند؟ فرض بفرمایید نه نفر مهندس‌اند، که برای تحویل گرفتن زمین از کارفرما راهی بیابان می‌شوند. چقدر خسته‌کننده می‌شود. من که خودم نویسنده‌ی داستانم، بعید می‌دانم حال خواندنش را داشته باشم. حالا مگر ‌این که در آن بیابان بی آب و علف، مار یکی را بزند، یا چه می‌دانم یک نفری بیفتد به یک‌ ترتیبی سقط شود. آن وقت شاید بتوان کمی ‌جذابیت ‌ایجاد کرد. خب حالا ‌این مقتول یا قربانی ما، چرا باید عضو یک دسته‌ی مهندسی باشد؟ الان هم که دیگر برای هر مار و عقربی صد جور پادزهر دارند و کسی از‌ این چیزها نفله نمی‌شود. چه کاریست که بیخود بهانه دست منتقد جماعت بدهیم؟

آهان، پیدا کردم. ‌این نه نفر می‌توانند اعضای یک جوخه‌ی اعدام باشند. البته ‌اینجا هم کار کمی‌ سخت می‌شود. حالا قرار است کی را تیرباران کنند؟ اصلن نمی‌دانم که اعضای جوخه‌ی اعدام چند نفرند. دوست ندارم دست به ‌این عدد بزنم. حالا می‌توانیم فرض کنیم که شرایط ویژه‌ای است و سرباز کم دارند. یا به فرض کمتر بودن تعداد نفرات جوخه، سرباز زیاد دارند و همه هم اصرار دارند که با به انجام رساندن ‌این امر مهم، دین خود را به مملکت‌شان ادا کنند. لابد با سوراخ سوراخ کردن یک خائن، یا کودتاچی، یا یک چنین چیزی. وگرنه قاتل و متجاوز و سارق مسلح را که تیرباران نمی‌کنند. دار می‌زنند. تیرباران شدن خیلی روش افتخارآمیزی است برای مردن. نصیب آدم‌های گردن کلفت می‌شود. هر یک‌لاقبایی را تیرباران نمی‌کنند. یارو باید تیمساری، فرمانده‌ای، نخست‌وزیری، چیزی باشد. خب پس، ما یک جوخه‌ی اعدام نه نفره داریم، که قرار است فردا صبح علی الطلوع، یک آدم مهمی ‌را تیرباران کنند.

ما نه نفر بودیم. امروز جناب سروان سر ناهار آمد آسایشگاه و گفت که خودمان را برای ادای دین به کشورمان آماده کنیم. گفت که ‌این شانس‌ها نصیب هر سربازی نمی‌شود. گفت که‌ این همه گلوله را توی بروبیابان هدر داده‌اید تا ‌اینجا به هدف بزنید.‌ این وسط تیمور درآمد که: «جناب سروان! ما توی بروبیابان هم به هدف می‌زدیم.» چند نفری زدند زیر خنده و حسابی نطق حماسی جناب سروان را کور کردند. اما خب تیمور بنده خدا منظوری نداشت. فقط می‌خواست یادآوری کند که هنوز دو روز مرخصی طلب دارد بابت آن همه تیری که توی بیابان به هدف زده بود. تیمسار هم آنجا بود و همانجا از جناب سروان خواسته بود که یک تشویقی دو روزه برای ‌این سرباز درخواست کند و چند ماهی گذشته بود و هنوز از مرخصی خبری نبود. جناب سروان زل زد توی چشم‌های تیمور. چشم راستش از عصبانیت می‌پرید. داد زد: «مگه من با تو شوخی دارم بزغاله؟» تیمور تا آمد دهنش را باز کند، باز جناب سروان داد زد: «پامرغی دور آسایشگاه! یالا. الان.» تیمور زیر نگاه سنگین جناب سروان، بشقاب نیم‌خورده‌ی ساچمه‌پلویش را رها کرد و با شانه‌های آویزان از در بیرون رفت و روی زمین نشست و دست‌هایش را پشت سرش قلاب کرد.

تازه یادم افتاده که هنوز تصمیم نگرفته‌ام داستانم چه حال و هوایی داشته باشد. تا حال و هوا مشخص نباشد، داستان پیش نمی‌رود. یا ‌این که هر طرفی خودش بخواهد می‌رود. حالا ‌این پارازیت تیمور و خنده‌ی حضار بهانه‌ی خوبی بود تا کمی ‌بار طنز به داستان بدهد. ولی آخر مگر تیرباران سر کله‌ی سحر را هم می‌شود طنزآمیز روایت کرد؟ از همین الان دارم جلسه‌ی امضای کتاب را تصور می‌کنم که نشسته‌ام روبروی یک عده روشنفکرنمای حق به جانب، که فرق گُه و گوشت کوبیده را تشخیص نمی‌دهند، ولی اصرار دارند که نظراتشان را درباره‌ی هرچیز و هرکس به دیگران حقنه کنند. آن‌هایی که همیشه با همه چیز مخالفند. وسط جلسه، یکی‌شان بلند می‌شود و قیافه‌ی حق به جانبی به خودش می‌گیرد و مثلن می‌گوید آقای فلانی! به نظر شما تیرباران یک وطن‌پرست خنده‌دار است؟ حالا همین یارو اگر داستان را غم‌بار می‌نوشتم، بلند می‌شد می‌گفت: آقای فلانی! با ‌این داستان، مثلن خواسته‌اید از یک خائن به وطن دفاع کنید و پاک کردن دامان وطن از لوث وجود خائنان را عملی ددمنشانه جلوه دهید؟ همیشه هم یک عده‌ای حاضر به یراق نشسته‌اند تا طرفش را بگیرند. حالا یک عده‌شان اصلن داستان را نخوانده‌اند و توی باغ نیستند، ولی در‌این حد می‌دانند که ‌این یارو حق دارد و باید نویسنده جوابش را بدهد. علی‌الخصوص اگر طرف یک دافی هم باشد، با آن مانتوهایی که دو سه دور از خشتک و روی شانه‌اش رد کرده است و یک کیف خورجینی روی کول و یک جفت از این گیوه‌های سفید هم در پا. دیگر باید ما را تحت‌الحفظ از محل خارج کنند. اصلن حالا چه دردسری است که سراغ یک موضوع حساسیت‌برانگیز برویم؟

این نه نفر می‌توانند اعضای هیات مدیره‌ی یک شرکت باشند که توی جلسه‌ی رای‌گیری نشسته‌اند تا تصمیم بگیرند برای ادغام شرکت‌شان در یک شرکت بزرگ‌تر. مثلن اول جلسه، مدیر عامل، که مدیر جلسه هم هست، شروع می‌کند: «دوستان عزیز! شما می‌دانید که چه زحمت‌ها کشیده شده است برای رساندن ‌این شرکت به‌ این جایی که هست. چه شب‌بیداری‌ها کشیدیم، چه خون‌ دل‌ها خوردیم. آقای کثیریان خاطرشان هست که هفده سال پیش برای ثبت شرکت چه بدبختی‌هایی کشیدیم، برای چندرغاز وام ناقابل، چه دوندگی‌ها کردیم و جلوی چند نفر گردن خم کردیم و برای پروژه گرفتن مجبور شدیم سبیل چند نفر را چرب کنیم. خدا رحمت کند آقای حشمت را. اوایل کار که هنوز پول و پله در بساط‌مان نبود، به جای هواپیما با ماشین شخصی به پروژه‌ها سر می‌زد و خودتان استحضار دارید که سر یکی از همین بازدیدها، توی جاده‌ی کرمان بندرعباس … متاسفانه به رحمت خدا رفتند.»  در جو سنگین سکوتی که برای چند لحظه بعد از‌ این جمله بر جلسه حاکم شد،  آقای مدیرعامل اما به ‌این فکر می‌کرد که آقای حشمت در آن سفر می‌خواست برود حاجی آباد تا پرتقال بخرد. شب بود و جاده هم تاریک و توی یکی از فرورفتگی‌های جاده، که برای عبور سیلابند، یک نفر شتر خوابیده بوده و بر اثر تصادف، هم شتر بی‌نوا و هم آقای حشمت تلف شدند. آقای مدیرعامل خودش شرح حادثه را از افسر راهنمایی شنیده بود و خودش هم شب قبل چند کیلویی پرتقال حاجی آباد به آقای حشمت سفارش داده بود. اصلن ‌این‌ها چه ربطی به مساله‌ی ادغام شرکت دارد؟ قرار است بعد از پیش درآمد آقای مدیرعامل، آقای مثلن افروز برگردد بگوید که «بیزینس»، جای احساسات نیست و برآورد مالی نشان داده است که بیلان ما فلان سال فلان قدر بوده است و با ادغام به فلان قدر افزایش می‌یابد ویک نفر دیگر هم برگردد در تایید فرمایش آقای افروز بگوید که ‌این ادغام از منظر مالی به نفع تک‌تک اعضا خواهد بود و بعد خانم ستایش وقت بگیرد برای صحبت. از‌ این که برخی اعضای هیات مدیره از نیمه‌ی راه به قافله پیوسته‌اند و برخی دیگر چند شرکت دیگر هم دارند و عده‌ای هم فقط از منظر مادیات به قضایا می‌نگرند گلایه کند و خلاصه طرف مدیرعامل را بگیرد و یک آقای دیگر هم که می‌تواند اسمش مثلن شبیری باشد، از حرص و آز شرکت‌های بزرگ برای بلعیدن شرکت‌های کوچک داد سخن سربدهد ویک سری آمار و ارقام هم رو کند که ‌این رویه در کشورهای سرمایه‌داری چطور خون کارمند جماعت را در شیشه کرده است و منابع طبیعی را به یغما برده است و در دنیا جنگ راه انداخته است و قس علیهذا. خب، ‌این شد داستان. پتانسیل خوبی برای تضارب آرا دارد و هر گروه و دسته‌ای و تفکری هم تویش نماینده دارد. اما … ما نفهمیدیم که می‌خواهیم داستان بنویسیم یا پارلمان تشکیل بدهیم. حالا مگر طرز فکر ما را همه‌جا تحویل می‌گیرند که ما همه‌جور فکر را بگنجانیم توی داستان خودمان؟ هر جوری هم که می‌خواهم پایان‌بندی داستان را تصور کنم، آن پک و پوز ازخودراضی می‌آید جلوی چشمم. همان که منتظر است تا در جلسه‌ی امضای کتاب حالم را بگیرد. و ‌ایضن آن چند نفر سیاهی لشکری که قرار است با او موافقت کنند و هر چه گفت، مثل بز سر تکان بدهند که بله صحیح است، صحیح است. حالا یا ما را به اعوان و انصار امپریالیسم زالوصفت بین‌الملل می‌چسبانند، یا ‌این که می‌شویم یک چپی بدبخت عقب افتاده، که از سرنوشت بلوک شرق عبرت نگرفته‌ام و می‌خواهم مملکت را به دامان پلشت مالکیت اشتراکی سوق بدهم. دخترک پتیاره با ‌این همه عروگوز روشنفکرانه، هنوز نمی‌داند که وظیفه‌ی داستان‌نویس صرفن روایت قصه است، نه موضع‌گیری له یا علیه شخصیت‌هایش. حالا تا ما بیاییم صغرا کبرا بچینیم و جوابش را بدهیم، انگ زدن‌ها و مخالفت‌ها کار خودش را کرده است و تازه چه کاری است که با هر کسی دهن به دهن بشویم؟  بعد هم اسمش را بزنند کنار اسم ما در فلان روزنامه یا نشریه، و شهرتی برای خودش دست و پا کند از رهگذر ‌این اظهارفضل بی‌مایه‌اش. ولش کن.

این نه نفر می‌توانند اعضای یک گروه اکتشافی اعزامی‌ به کره‌ی مریخ باشند. یک‌ ایده‌ی بکر که تا الان در زبان فارسی کسی به آن نپرداخته است. کمی ‌مایه‌ی علمی‌تخیلی هم می‌زنیم تنگش. داستان خوبی ازش در می‌آید. در کره‌ی مریخ دیگر نه از دعوای چپ و راست خبری است و نه از بی عدالتی اجتماعی. اصلن هنوز آنجا اجتماعی وجود ندارد که بخواهد اسیر بی‌عدالتی بشود.

المیرا از پنجره‌ی مریخ‌پیما، به پهنه‌ی سرخ بیکران سیاره چشم دوخته بود. بعد از شش روز توفان، هوا اندکی آرام گرفته بود و از صبح، یک گروه پنج نفره‌ی تجسس را برای یافتن لاشه‌ی فضاپیمای گمشده، راهی بلندی‌های پگاسوس کرده بودند، و با ‌این که قرار بود دو ساعت پیش برگردند، هنوز خبری ازشان نشده بود. ناگهان از دور شبحی را دید که به آهستگی به مریخ‌پیما نزدیک می‌شد. با دوربین نگاه کرد. آنچه را که می‌دید باور نمی‌کرد…

یعنی مزخرف‌تر از ‌این نمی‌شود. دخترک حق دارد در جلسه‌ی امضای کتاب بلند شود بگوید، آخر شما که در عمرتان از گوزبلاغ تپه آن طرف‌تر نرفته‌اید، با چه رویی ورداشته‌اید داستانی نوشته‌اید در مریخ؟ آمدیم و برگشت چند تا سوال فنی هم ازمان پرسید. چه می‌دانم، مثلن جزییات هدایت یک فضاپیما، یا وزن لباس فضانوردی. اصلن می‌تواند بگوید، آقای نویسنده! الان همه‌ی مشکلات جامعه‌ی ما حل شده و شما سراغ مریخ رفته‌اید؟ پس ‌این رسالت فرهنگی شما کجاست؟ نویسنده‌ای که خنثا باشد، باید در دهانش را گِل گرفت. ‌این رسالت فرهنگی هم خدایی بار سنگینی است که به دوش ما نویسنده جماعت گذاشته‌اند.

این نه نفر، حیوان هم نمی‌توانند باشند. فرض کنید شروع داستانی که شخصیت‌هایش حیوانند، باشد «ما نه نفر بودیم.»، آدم یاد ‌این کارتون‌های والت دیزنی  می‌افتد. از سویی، ‌این جمله‌ی اول داستان، چنان ابهتی دارد که حیف است حرام یک داستان کودکانه بشود. بعد فکرش را بکنید که همان پتیاره‌ی کذا، مادر یکی از همین بچه‌ها دربیاید. می‌گردد به هر ضرب و زوری که هست، چند مورد بدآموزی از داستان در می‌آورد و می‌زند توی صورتم. بعد باید اتهام به انحراف کشانیدن نوباوگان جامعه را هم تحمل کنیم.

چطور است ‌این نه نفر را بنشانم در جلسه‌ی امضای کتاب یک نویسنده.‌ این طوری داستانم نگاه انتقادی پیدا می‌کند به جامعه‌ی نویسندگان. آن وقت در جلسه‌ی امضای کتاب خودم، اگر کسی آن وسط بلند شد گیری داد و سوالی پرسید و بهانه‌ای آورد، در می‌آیم که قربان، یا مثلن خانم محترم، شما که داستان بنده را خوانده‌اید. بنده خودم منتقد چنین نویسندگانی هستم. اگر هم سوالش خیلی سخت بود و دست روی نقطه‌ی حساسی گذاشت که فکرش را از قبل نکرده بودم، سرم را با تفاخر بالا بگیرم و بگویم که فکر می‌کنم که شما داستانم را نخوانده‌اید. یا ‌این که سرسری خوانده‌اید و متوجه نشده‌اید. بعدش خیلی با تبختر دعوتش کنم به خواندن دوباره‌ی کتاب. حالا او که صد سال دوباره سراغ کتابم نمی‌رود، ولی دستکم جوابش را داده ام. ‌این روش همیشه کار می‌کند. چند باری دهان خودم را بسته است. خودش است.‌ این طوری تبدیل به یک نویسنده‌ی خلاف جریان هم می‌شوم. یک شورشی. کسی که شیلنگ را برداشته است و آب در آشیان مورچگان کرده است و نمی‌دانم، زده است پته‌ی نویسندگان دوزاری و قلم‌به‌مزد را به آب داده است و تلنگری به قبای ژنده‌ی کهنه‌اندیشان زده است و خواب را از چشمان تاریک‌بینان ربوده است و خلاصه القاب دهن‌پرکنی است که به ناف‌مان می‌بندند و آنقدر هست که آدم از قِبَلشان تا هفت نسل نان بخورد. بعد هم که کار گرفت، از‌ این گرایش‌های ضدقصه در پیش می‌گیرم و هر از چندگاهی، چند پاراگراف از نوشته‌های پراکنده‌ام را منتشر می‌کنم و ملت هم روی دست می‌برندشان.

البته همه‌ی‌ این‌ها در صورتی است که کار بگیرد. حالا درست است که هر ابلهی که از راه می‌رسد و هر چرندی تحویل جماعت می‌دهد، یک عده‌ای طرفدار پیدا می‌کند. ولی نوع طرفدار آدم هم مهم است. ما که سابقه نشان داده چندان خوش‌شانس نیستیم. حالا آمدیم یک جماعت خرسِ خرِ کون‌پاره‌ای، فاز ما را اشتباهی گرفتند و فکر کردند منظور ما ‌این روشنفکرهای یک‌لاقبای همیشه یا گوشه‌ی زندان یا کنج خانه‌هایشان است، و بیانیه‌ای هم در مدح و ثنای ما صادر کردند. فلان روزنامه‌ی تندرو و بهمان ارگان حزبی طرفدار دو آتشه‌ی حاکمیت هم ما را دعوت کرد برای مصاحبه و تضارب آرا. ما هم که اهل رودربایستی. تازه ‌ای کاش فقط رودربایستی بود. خب ما از بچگی‌مان چندان آدم شجاعی نبودیم. البته روانکاومان گفته که عوضش کلی محاسن دیگر داریم. اما ‌این محاسن دیگر، در ‌این موقعیت خاص چندان به کارمان نمی‌آیند. مجبوریم برویم. وگرنه یک آشی برایمان می‌پزند که هفت وجب روغن رویش باشد. ما هم که همین الانش چربی دور قلبمان بالاست. یک وقت به لطف برادران جوان مرگ می‌شویم. خلاصه ‌این که یک شبه از عرش به فرش می‌افتیم. قهرمان ملی و آب ریزنده‌ی در آشیان مورچگان، تبدیل می‌شود به خایه‌مال و کاسه‌لیس و مزدور و نان به نرخ روزخور.

چطور است قضیه را به سطح بین‌الملل بکشانیم؟ یک جایی، یک جنگی درگرفته است و سران نُه کشور، دریک منطقه‌ی بی‌طرف گرد هم آمده‌اند و قرار است برای آتش‌بس یا صلح چاره‌جویی کنند. یک اسم من‌درآوردی هم روی کشورها می‌گذاریم که پس فردا شر نشود. یک چیزی در مایه‌های شپرلند و جزیرستان. خب بگذار فکر کنم ببینم در‌ این جلسه‌ها چه بحث‌هایی می‌شود و اصلن سر چه چیزهایی معامله می‌کنند؟ خب معمولن هر کسی ساز خودش را می‌زند و دنبال منافع مثلن ملی خودش است. خلاصه همه می‌خواهند از‌ این نمد یک کلاهی برای خودشان دست و پا کنند. صلح و آتش‌بس که برای کسی مایه تیله نمی‌شود. پس ‌این کارخانه‌های اسلحه‌سازی چطور اموراتشان بگذرد؟ ‌این کشورهای صادرکننده‌ی نفت چطور قیمت را بالا نگه دارند؟ از طرفی هم تکلیف انسانیت چه می‌شود؟ شرافت کجاست؟ باز هم رفتیم سر همان داستان ادغام شرکت‌ها. حالا آمدیم و یک عده از سران ممالک آمدند و ساز خودشان را زدند. تهش را هر جور دربیاوریم، یا متهم به ساده‌انگاری می‌شویم، یا سیاهنمایی. راستش ما عقاید خودمان هم یک چیزی آن وسط‌هاست. اصلن می‌توانیم ته داستان را باز بگذاریم تا خواننده خودش نتیجه‌گیری کند. خب در‌این صورت همه چیز خوب پیش می‌رود تا همان جلس‌ی کذای امضای کتاب در کتابفروشی فلان. آمدیم و آن خانم بلند شد پرسید جناب آقای نویسنده! موضع خود شما در‌ این قبال چیست؟ خب من هم برمی‌گردم بلافاصله در می‌آیم که: عزیز دل! کار نویسنده موضع‌گیری نیست. ما فقط داستان را روایت می‌کنیم. خب ‌ایشان هم برمی‌گردد می‌گوید: اتفاقن مشکل شما ‌این است که فقط داستان می‌گویید. دریغ از ذره‌ای عمل! بعد یک عده هم برایش کف می‌زنند و همگی با هم به شکل خصمانه‌ای از جلسه خارج می‌شوند. حالا اگر بعد از خروج از جلسه، دوزار در پی عمل می‌رفتند دلم نمی‌سوخت. می‌روند وقتشان را به کس‌کلک‌بازی می‌گذرانند تا جلسه‌ی بعدی. حالا برگرد همین‌ها را به یکی بگو. یک‌هو طرف می‌شود بچه‌ی پیغمبر و مخالف هرگونه قضاوتِ هر کسی به هر زعم و قسمی. می‌گوید شما چه می‌دانید. شاید آن‌ها در خلوت خودشان کارهای مفیدی انجام می‌دهند و می‌خواهند که ریا نشود. بعد همین گوساله نمی‌تواند همین نظر را درباره‌ی من داشته باشد. ولش کن آقا، ولش کن.

ما نُه نفر بودیم. ‌این که چرا نه نفر شدیم کسی نمی‌داند. ‌این که از کجا به هم رسیدیم هم در‌هاله‌ای از ابهام باقی مانده است. درست مثل پرونده‌های قتل و جنایتی که لاینحل رها می‌شوند و قاتل و جانی با دلی خوش و لبی خندان، یک جایی در‌ این دنیا در حال گذران زندگی است. ما نه نفر بودیم. ساعت‌های آخر شب بود و همگی در لابی هتلی در شهری دوردست نشسته بودیم. یک نفر با گیلاس شراب و سیگار برگش خوش بود. دو نفر داشتند شطرنج بازی می‌کردند. یکی روزنامه می‌خواند و یکی دیگر داشت قهوه سفارش می‌داد. یکی به تلویزیون بالای سرش خیره شده بود که تصویر داشت و صدا نداشت، و آن یکی داشت روی صندلی راحتی ته سالن چرت می‌زد. یکی هم تازه از توالت درآمده بود و داشت زیپش را بالا می‌کشید. انگار آن تو کارهای مهم‌تری داشته که بستن زیپ شلوار را به بیرون موکول کرده بود. من هم کاری بهتر از‌ این نداشتم که بروم توی نخ یک‌یک‌ این آدم‌ها و خیالاتی در سر بپرورانم که یک جوری بشود همه‌شان را درگیر داستانی مشترک کرد. ما نه نفر بودیم، همه از حال هم بی خبر. هریک گرفتار خیالاتی که در سر داشتیم و خسته‌تر و خواب‌آلودتر از آن که بتوانیم دست به کاری بزنیم. ما نه نفر بودیم. تصمیم گرفتیم که سری را که درد نمی‌کند دستمال نبندیم. آسه رفتیم و آسه آمدیم. از دردسر خودمان را دور نگهداشتیم و هر کدام سر خود گرفتیم و پی کار خودمان رفتیم.