بایگانیِ نوامبر, 2015

تقدیرگرایی در عصر روشنگری

منتشرشده: 26 نوامبر 2015 در Uncategorized, ادبیات
برچسب‌ها:

Jac

یادداشتی بر رمان ژاک قضاوقدری و اربابش

نوشته ی دنی دیدرو، با ترجمه ی مینو مشیری

ژاک قضاوقدری و اربابش، نوشته ی فیلسوف، منتقد هنری و نویسنده ی دوران روشنگری در فرانسه، دنی دیدرو است. دیدرو یکی از مشهورترین نام های عصر روشنگری است و نامش در کنار مونتسکیو، ولتر و ژان ژاک روسو به عنوان رهبران این جنبش فلسفی شناخته شده است. جنبشی که در قرن هجدهم، پس از مرگ لوئی چهاردهم آغاز شد و با شعارهای آزادی و مدارای مذهبی، در برابر قدرت حاکم کلیسای کاتولیک و سیستم پادشاهی قد علم کرد.

فلاسفه معمولن برای ملموس ساختن اندیشه هایشان برای عموم و گاهی نیز برای ارائه ی مثالی خارجی برای نظریه ای درونی، به رمان نویسی روی می آورند. با مراجعه به تجارب موفقی از قبیل آلبر کامو، ژان پل سارتر و دنی دیدرو می توان به این نتیجه رسید که فلاسفه ی بزرگ در رمان نویسی همواره موفق بوده اند.

رمان دیدرو تمامی خصوصیات یک رمان مدرن را داراست. نویسنده جابجا به تحلیل شخصیت های داستان می پردازد و هر از چندگاهی پرده از افکار درون ذهنشان برمی دارد. راوی همواره حضور پررنگی در داستان دارد و این حضور را به صورت دائم به خواننده یادآوری می کند. ظاهرن، داستان محوری رمان دیدرو، روایتی از عشق های ژاک است. اما با رسیدن به اواخر کتاب، به اعتراف شخص راوی، داستان عشق ژاک وام گرفته از کتابی به نام تریسترام شندی، نوشته ی لاورنس استرن است. شخصیت های داستان و مناسباتشان نیز بی شباهت به شخصیت های دون کیشوتِ سروانتس نیست. با این استدلال می توانیم ژاک قضاوقدری را رمانی فاقد روایت محوری قلمداد کنیم. فقدان روایت محوری یکی از شاخصه های مهم ضدرمان و یا همان رمان نو است. از دیگر مولفه هایی که رمان دیدرو را به تعریف رمان نو نزدیک می سازد، عدم شخصیت محوری است. کاراکتر ژاک که وام گرفته از کتابی دیگر است و اربابش نیز اسمی ندارد و در تمام طول کتاب تنها با عنوان ارباب از او یاد می شود. سلسله حوادثی در طول داستان اتفاق می افتد که ظاهرن هیچ ربطی به یکدیگر ندارند و همچنین فقدانشان خللی در پیشبرد داستان پدید نمی آورد. تنها از پی این خرده روایت ها، شخصیت های داستان و واکنش ها و عقایدشان در برخورد با رخدادها مورد تحلیل قرار می گیرد.

جابجایی ارزش ها نیز از عناصر شکل دهنده ی رمان مدرن است. ژاک به اربابش می گوید که تو بدون من نمی توانی زندگی کنی، پس در حقیقت من ارباب توام! این نوع نگاه متفاوت از برداشت های مالوف و سنتی، در جابجای داستان به چشم می خورد. خاصه در لابلای تضارب آرای میان ژاک و اربابش، که گاهی برداشت های یکدیگر را از رویدادی واحد که هر دو با هم شاهدش بوده اند به چالش می گیرند.

دنی دیدرو به اعتراف خودش یک «دئیست» بوده است. یعنی کسی که خدا را باور دارد، ولی به دخالت الاهی در سرنوشت انسان و جهان اعتقادی ندارد. بنابراین، تقدیرگرایی محض ژاک (که البته برخی منتقدان از آن به عنوان جبرگرایی یاد کرده اند) چندان میانه ای با اعتقادات خالق رمان نمی تواند داشته باشد. اما ژاک، جابجا در داستان عاشق می شود و قصد دارد تا حکایت های عاشق شدن خود را برای اربابش تعریف کند. خیلی زود جوش می آورد و عصبانی می شود (در رویارویی با زن مهمانخانه دار) و خیلی زود نیز تحت تاثیر الکل احساساتی می شود. بنابراین می توان ژاک را نماینده ی احساسات انسانی نیز قلمداد کرد. بنابر عقاید فلسفی دیدرو، احساس نقش مهمی در آفرینش (هنری و ادبی) دارد. دیدرو احساسات بدون مهار را دارای تاثیری مخرب می داند و اعتقاد دارد که استدلال باید دائم بر احساسات غالب باشد. اگر ژاک را نماینده ی احساس معرفی کنیم، باید ارباب ژاک را به عنوان نماینده ی استدلال و قوه ی مهار احساس دانست. درست است که در ظاهر، حرف آخر را استدلال (ارباب) می زند، ولی تاثیر احساسات (ژاک و حرف هایش) در شکل گیری و جهت گیری استدلال نیز بی تاثیر نخواهد بود. شاید دیدرو از این رهگذر اعتقاد فلسفی خود را به چالش گرفته است. جمله ی ژاک درباره ی جابجایی نقش ارباب و نوکری می تواند بهترین نمونه برای چنین چالشی باشد.

از نمودهای فلسفی و نمادین کتاب که بگذریم، ژاک و اربابش به دلیل قصه گویی مداوم، و همچنین کیفیت خوب قصه هایش، هر خواننده ای را تا انتهای کتاب با خود همراه می کند و لذت خواندن یک رمان جذاب را به وی ارزانی می دارد. خرده روایت های کتاب چندان پررنگ و جذاب است که خواننده چندان در پی انتظار از برای پایان یافتن داستان عشق ژاک بی تاب نمی شود. داستانی که البته هیچ گاه نیز پایان نمی پذیرد.

در انتها، از اشاره به ترجمه ی خوب و روان کتاب نیز نمی توان گذشت. مینو مشیری با برگردان متن اصلی از زبان فرانسه، آن هم برای نخستین بار، اثری درخشان را هم به کارنامه ی خود، و هم به گنجینه ی ادبی فارسی زبانان اضافه می کند.

 

از ادبیات هیچ نمی دانم!

منتشرشده: 14 نوامبر 2015 در ادبیات, داستان, سینما
برچسب‌ها:

Allen

مصاحبه ی زیر گفتگویی است میان داگلاس مک گرس (بازیگر، فیلمنامه نویس و کارگردان امریکایی) و وودی آلن. این گفتگو به بهانه ی انتشار چهار کتاب گویا از آلن – که با صدای خودش ضبط شده – انجام شده است. وودی آلن کتاب ها را برای انتشار در سایت Audible.com خوانده است و عناوین این کتاب ها عبارتند از: «بی حساب شدن»، «عوارض جانبی»، «بی پر»، و «آنارشیسم صرف». این گفتگو از روی نسخه ی صوتی پیاده و ترجمه شده و در حد بسیار جزئی ویرایش شده است. م

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

داگلاس مک گرس: وودی، در تمام مدتی که تو را می شناسم، همیشه گفته ای که هرگز فیلم های قدیمی ات را تماشا نخواهی کرد. هرگز به عقب برنمی گردی. هیچ وقت نمی خواهی ببینی شان، فکر می کنم به این دلیل باشد که چیزهایی در آن ها می بینی که نمی توانی تغییرشان بدهی و ممکن است که به این دلیل دیدنشان برایت سخت باشد.

وودی آلن: درست است.

داگ: خب پس چطور توانستی به کتاب هایت برگردی؟ یا به داستان هایت. آیا این مساله برایت دردناک نبود؟

وودی: نه. من خیلی خیلی افتخار می کنم به آثار نوشتاری ام. آن ها کوتاه هستند. زمان زیادی دارم تا اصلاحشان کنم. نیاز به سرمایه ی خاصی هم نیست برای اصلاحشان. وقتی فیلمی را تمام می کنم، هر اصلاحی که رویش انجام می دهم همیشه تا صدها هزار دلار هزینه دارد. ولی من می توانم روی قطعات کوتاه نوشتاری ام کار کنم، بدون هیچ گونه محدودیت زمانی و تنها وقتی که له آن حالت ایده آلشان می رسند، منتشرشان می کنم.

داگ: در خواندن دوباره ی داستان هایت، هیچگاه به جایی برخوردی که این حالت ایده آلشان که می گویی آن طور نبوده باشد که فکر می کردی و ناامیدت کرده باشد؟

وودی: همیشه همین طور است. من البته چیزی ندیدم که ناامیدم کرده باشد به جز این که برایم جالب بود که دوباره برمی گردم به قطعاتی که در دوره ی جوانی ام نوشته ام. الان حس می کنم که می توانستم بهتر بنویسم. ولی وقتی به فیلم هایم نگاه می کنم، داستان فرق می کند. تو خودت را می بینی. با آن مدل موهایت که مربوط به آن دوره است و همچنین مدل لباس هایت، قیافه ات، صدایت، حرکاتت. خیلی باید از خودگذشتگی به خرج بدهی در ساختن یک فیلم. در یک قطعه ی نوشتاری، تو مجبور به هیچ نوع از خودگذشتگی نیستی. می توانی توی خانه ات بنشینی و بنویسی و بنویسی و دوباره بازنویسی کنی، بدون هیچ محدودیتی، تا این که از نوشته ات راضی شوی. البته چیزهایی دیده ام که الان فکر می کنم می توانست طور دیگری باشد. مثلن یک جاهایی سعی می کردم که بامزه باشم، الان اگر آن ها را می نوشتم، سعی می کردم که یک طور دیگری بامزه باشم. خواندن نوشته های گذشته ام دائم همراه با لذت نبوده است. ولی فاجعه بار هم نبوده است.

داگ: وقتی برمی گردی به نوشته های گذشته ات، حس طنزت چه تغییراتی کرده است؟ طنزت تغییر کرده است یا روش نوشتنت؟

وودی: نه. طنزم تغییر نکرده است. ولی در طی سالیان، تبدیل به نویسنده ی باتجربه تری شده ام. نه الزامن نویسنده ی بهتری. ولی با تجربه تر شده ام. بنابراین با نوشتن قطعات بسیار زیادی از نوشته های کوتاه، الان در کاری که می کنم تبدیل به انسان عمیق تر و پیچیده تری شده ام و وقتی چیزی را که قبلن نوشته ام می بینم، یک مقدار مشخصی از خامی در آن است. این درباره ی بقیه ی نویسنده هایی هم که دوست دارم صدق می کند. مثل رابرت بنچلی. من نوشته هاشان را دوست دارم. ولی نه به اندازه ای که قبلن دوست داشتم. خب همین درباره ی خودم هم درست است. من خودم را این جایی که هستم دوست دارم بیشتر از آنی که در گذشته بوده ام. ولی هرگز از خودم بیزار نبوده ام.

داگ: خب خوشحالم که این را می شنوم. من فکر می کردم که قطعات جدید نسبت به قطعاتی که اوایل نوشته ای پربارتر هستند. من کارهای اولیه ات را هم خیلی دوست دارم. البته مدتی است که نخوانده امشان، ولی یک جورهایی انگار سریع تر اتفاق می افتند. ولی در نوشته های جدیدت گویا این طور نیست.

وودی: به دلیل نوشتن زیاد است. همین طور که سال ها پشت هم می گذرد و تو می نویسی، تبدیل به یک نویسنده ی باتجربه تر می شوی. موفق می شوی که شگردهای نوشتن را بهتر و راحت تر به کار ببری. این چیزی است که در هر گونه ی هنری هم وجود دارد. من فکر می کنم فیلم هایم هم پربارتر و عمیق تر شده اند. نمی گویم که بهتر شده اند. البته این نوشته ها بهتر شده اند. اما خب برای ذائقه ی من بهتر شده اند. نه الزامن برای خوانندگان. ولی عمیق تر شده اند. از منظر نویسنده نوشته های بهتری هستند.

داگ: تو یک شغل تمام وقت دیگر هم داری. این ایده ی نوشتن از کجا به فکرت می رسد؟ چیزی در اخبار می بینی، یا این که یک هو یک چیز با مزه ای به فکرت می رسد که تبدیل به یک نوشته ی کوتاه می شود، یا این که یک وقتی برایش کنار می گذاری برای کار کردن روی نوشته هایت.

وودی: معمولن وقتی چیزی به فکرم می رسد، به خصوص در آن موقع که مشغول کاری نباشم، مثل مواقعی که نوشتن یک فیلمنامه را تمام کرده ام و پنج یا ده روزی وقت آزاد دارم، می نشینم توی خانه و ممکن هم هست که چیزی بنویسم. خب در خانه نشسته ام و کاری هم ندارم. پس چیزی می نویسم.

داگ: ممکن است که برایمان بگویی طولانی ترین زمانی را وقت صرف نوشتن کرده ای چقدر بوده است؟ منظورم این است که سر نوشتن عرق می ریزی؟

وودی: می توانم بگویم برای بیشترشان حسابی زحمت می کشم. و برای بعضی شان هم خیلی بیش از حد زحمت می کشم. می نویسم و موفق نمی شوم و می گذارمش توی کشو به عنوان یک نوشته ی ناموفق و شاید چند ماه بعد نگاهش می کنم و به خودم می گویم که این نوشته خوب شروع شده، چرا نتوانسته ام خوب ادامه اش بدهم و خودم را شکنجه می دهم و در نهایت یک چیزی ازش درمی آید. و داستان های دیگری هم بوده اند که شاید باورت نشود، من نشسته ام پشت ماشین تحریرم، و یک ریز از اول تا آخرش را تایپ کرده ام. یک اصلاحات جزئی هم کرده ام و تمام. شاید حدود 45 دقیقه از وقتم را هم گرفته باشند. ولی این خیلی کم پیش آمده. البته فکر می کنم فقط شانس بوده است.

داگ: یادت می آید که کدام نوشته ها این طور بوده اند؟

وودی: یکی شان را یادم می آید که سال ها پیش برای نیویورکر نوشته ام، که به داستایوفسکی مربوط می شد و یکریز از اول تا آخرش را نوشتم. یک نوشته ی دیگر را هم یادم می آید که درباره ی عدم پذیرش در دوره ی پیش دبستانی بود. یادم نمی آید کی بود، ولی احتمالن در این مجموعه نیستند و خیلی جدیدتر از آنند که در این مجموعه باشند. شاید در مجموعه ی بعدی بیایند. ولی اخیرن در نیویورکر چاپ شده اند. ولی بیشتر نوشته هایم زحمت زیادی برده اند و بعضی شان خیلی خیلی کار برده اند.

داگ: تو داستان هایت را همان طور می نویسی که فیلمنامه هایت را؟ یعنی همان طور درازکش توی تختت؟

وودی: بله. من توی تخت دراز می کشم. و شروع می کنم به نوشتن. وقتی که تمام می شوند حسابی خط خطی و به هم ریخته اند. باورت نمی شود اگر ببینی که چقدر حاشیه نویسی دارند و چقدر فلش این ور و آن ور کشیده شده است و امکان ندارد کسی بتواند آن را بخواند. حتا گاهی خودم هم نمی توانم بخوانمشان و می روم ذره بین بزرگم را می آورم و با این حال هم بعضی جاهایش را باز نمی توانم بخوانم. و مجبورم به عقب برگردم و باز بنویسمش. ولی می توانی یک رویه ی شکنجه گونه را از روی نوشته تشخیص بدهی!

داگ: تو نه تنها یک نویسنده، بلکه بازیگر هم هستی. ولی پیش از آن، کمدین سر صحنه هم بوده ای. خواندن برای ضبط کردن کتاب گویا چه فرایندی را طی می کند؟ همان استعدادی را می خواهد که کمدین روی صحنه به کار می گیرد یا متفاوت است؟

وودی: راستش اول فکر می کردم که به سادگی آب خوردن باشد. گفتم می نشینم و قرار هم نیست چیزی را از بر کنم. فقط می خوانمشان. فقط می توانم تشبیهش کنم به کاری که سال ها پیش کردم. به من اطمینان داده بودند که ساده ترین کار در سینما که نصیبم شده است، این است که به جای یک مورچه در فیلم صحبت کنم. (اشاره به فیلم مورچه ها محصول 1998 که وودی آلن به جای شخصیت اصلی داستان حرف می زند) گفته بودند تمام کاری که قرار است بکنم این است که توی استودیوی صدا بنشینم و فقط این ها را بخوانم و ما می گذاریمش توی دهن مورچه و تو اصلن نگرانش نباش. خب. این چیزی بود که قولش را داده بودند. ولی وقتی شروع کردم، فهمیدم که یکی از سخت ترین کارهایی بود که در عمرم انجام داده بودم و دیگر هرگز این کار را نکردم.

داگ: دوست داشتی کس دیگری به جای تو کتاب هایت را می خواند؟ کسی را در نظر داشتی برای این کار؟

وودی: همیشه دوست داشتم کسی را پیدا کنم، ولی موفق نشدم. این درست مثل پیدا کردن کسی برای کارگردانی فیلم هایم است. یا تئاترهایم. همیشه امیدوار بوده ام که یک کارِ صحنه بنویسم و یک کارگردان پیدا کنم و نوشته را تحویلش بدهم و بروم خانه و همه ی کار را او انجام بدهد، ولی آدم همیشه به آنچه آرزویش را دارد نمی رسد. ساختن یک فیلم و خواندن داستان هایم هم همین طور است. می توانی بهترین هنرپیشه ی دنیا را هم استخدام کنی برای خواندنشان. ولی آن طور نخواهد بود که خودم می شنوم شان و آن طوری که می خواهم باشد. پس بهترین کار این است که خودم انجامش بدهم. یعنی اگر خودم 80 درصد کار را بتوانم انجام بدهم، یک هنرپیشه ممکن است نهایتش 65 درصد را، آن طور که لازم است انجام بدهد.

داگ: می دانم که تو فیلم هایت را در مراحل اولیه ی تولید به بعضی از دوستان نزدیکت نشان می دهی برای گرفتن نظراتشان. هیچ وقت این کار را برای داستان هایت می کنی؟

وودی: نه. هرگز آن ها را به کسی نشان نمی دهم. بعضی از داستان هایم را برای نیویورکر می فرستم. بعضی شان پنج یا شش صفحه اند و وقتی تمامشان می کنم، تحویلشان می دهم و نیویورکر یا می گوید که بله خوششان آمده، یا این که نه خوشمان نیامده و آن ها تنها کسانی هستند که نوشته را می بینند.

داگ: یادم می آید که در فیلم Sweet and Lowdown نریشن داشتی. کسانی بودند که درباره ی کاراکتر شون پن صحبت می کردند. یادم است گفته بودی که باید طوری صحبت کنند که شبیه مکالمه نباشد. تو در خیلی از آثارت نریشن داشته ای و گفته ای که نریشن به گونه ای دیگر از انرژی نیاز دارد. باید هم طبیعی به نظر برسد و هم نباید شبیه مکالمه باشد. خب من می خواهم بدانم که ربط این به خوانش داستان هایت چیست؟ چطور ربطشان می دهی؟ در این مورد هم با همان چالش طرفی؟

وودی: بله، البته. امید داری که داستان هایت برای مردم زنده و سرگرم کننده باشد. این که این طور شده یا نه من نمی دانم. در بعضی موارد ممکن است باشند و در برخی موارد نه. چون که میلیون ها عامل اینجا دخیل است. اگر قرار باشد که متنی را به صرف دادن اطلاعات یا خبری برایت بخوانم، خب برایت می خوانم و تو هم گوش می دهی، ولی وقتی که تو داری به یک داستان گویا گوش می دهی، یک عامل تئاتری هم بدان افزوده می شود. البته نمی خواهی شبیه کسی باشی که بیش از حد بازی های زبانی می کند در هنگام خواندن. طوری می خوانی که خواندن کتاب به نظر برسد و طوری باشد که انگار برایت مهم نیست که به تو گوش می کنند یا می خندند و باید کاملن نسبت به نظر مخاطب. ولی خب در حقیقت تو واقعن می خواهی که آن ها را به خنده بیندازی. خب پس این کار به یک مهارت خاصی نیاز دارد.

داگ: هیچ فکر کرده ای به نوشتن یک رمان؟

وودی: یک بار تلاش کردم که یک رمان بنویسم. و تمامش هم کردم. و دادمش به چند نفر که بخوانند. و آن ها هم نقدهایشان را برایم نوشتند. که ناامیدکننده بود. خب نمی خواستم صرفن به این دلیل رمان بنویسم که فیلم می سازم و قرار است اسم چند تا هنرپیشه را تویش بیاورم که حسابی بفروشد و سود نصیب ناشر کند. من می خواستم یک رمان خوب بنویسم. و کسانی که دادمش تا بخوانندش این طور فکر نمی کردند. خب خیلی چیزهای خوب هم درباره اش گفتند، ولی انگار که می خواستند طعم تلخ نقدهایشان را تسکین دهند. گفتند داستان گرمی است و بامزه است و بعضی جاهاش را خیلی بامزه می دانستند، ولی این حس را نداشتند که دارند رمان می خوانند. و این برای من غافلگیرکننده نبود. چون که من هیچ چیز درباره ی ادبیات نمی دانم. وقتی رمانم را به کسی دادم تا بخواند مثل آن بود که یک فیلمنامه نویس آماتور فیلمنامه اش را می دهد تا من بخوانم. و می پرسد که این می تواند یک فیلم بشود؟ و خودشان نمی دانند هنوز. من هم مثل همان ها بودم. رمان را دادم و پرسیدم به نظر شما این می تواند یک رمان باشد؟ چون که من هیچ چیز درباره ی ادبیات نمی دانم. من این چیزها را می نویسم ولی واقعن چیزی درباره ی نوشتن نمی دانم.

داگ: چطور می توانی چنین چیزی بگویی؟ تو این همه کتاب خوانده ای و فیلمنامه نوشته ای.

وودی: خب من وقتی که نوجوان بودم، به هنرهای تصویری علاقه داشتم. مثل رقص و شعبده بازی و کمدی و بازیگری و فیلم و نمایش، و این ها انگار به صورت طبیعی در من بود. من هیچ کتاب نمی خواندم. و هیچ علاقه ای هم به کتاب نداشتم. دیگر اواخر دوران نوجوانی ام بود که کتاب خواندن را شروع کردم. من هیچ نمی خواندم. خب پس نتوانستم آن توانایی لازم را برای درک و شناسایی ادبیات کسب کنم. تا همین امروز هم همین طور است. خب من خیلی می خوانم، ولی این خواندن، صرفن تلاشی برای بقاست و عقب نماندن از همکارانم. این کار را برای لذت نمی کنم. خواندن هیچ وقت لذت بزرگی برایم نبوده است. برای من لذت، رفتن به یک مسابقه ی بسکتبال است یا فوتبال یا بوکس یا سینما و تئاتر و … ولی خواندن هیچ وقت برایم لذت بخش نبوده است. خب در نتیجه نمی توانم رمان را نقد کنم و نمی توانم بگویم که کدام یک خوب است و کدام یک نیست. کدام یکی کلاسیک است و کدام پست مدرن، و یا اصلن این چیزی که خوانده ام رمان بوده است یا نه.

داگ: پدر و مادرت هیچ به خواندن تشویقت می کردند؟ یا اصلن به این مساله اهمیت می دادند؟

وودی: نه، تشویقم نمی کردند. شاید اگر پدر و مادر اهل مطالعه و روشنفکری داشتم – البته پدر و مادر خوبی بودند – ولی زیاد اهل این صحبت ها نبودند. خب من را هیچ وقت تشویق به این قضایا نمی کردند. به عنوان یک نوجوان هر کاری می خواستم می کردم که شامل آتش سوزاندن و جنس بلند کردن از مغازه ها بود. (می خندد) من از دبیرستان با معدل خیلی پایین فارغ التحصیل شدم. خیلی پایین. در کالج هم همین طور بود. من مثل یک دانشجو نبودم. بخشی از دانشجو بودن این است که کتاب و ادبیات را ستایش کنی. ولی من این طور نبودم. بنابراین رمان می خواندم، از خواندنش گاهی لذت هم می بردم. ولی هیچ نمی دانستم که این یک رمان است یا نه. جالب است بعضی ها درباره ی فیلمنامه هایم از من می پرسند که تو چطور می نویسی؟ دراز می کشی؟ می نشینی؟ راه می روی توی اتاق؟ با مداد می نویسی؟ نمی دانند که چطور این کار انجام می شود. حتا وقتی فقط بحث بخش فیزیکی نوشتن است. من هم وقتی صحبت ادبیات می شود، به همین اندازه بی اطلاع هستم.

داگ: من واقعن نمی دانم چه بگویم. با توجه به این همه سالی که می شناسمت. چون که می دانم که همه ی رمان های بزرگ را خوانده ای.

وودی: خواندم تا عقب نمانم. از موضع انفعالی خواندمشان. (می خندد)

داگ: یادم است که یک بار به من گفته بودی که کتاب می خواندی، چون که اعتقاد داشتی راه خوبی برای تور کردن دخترهاست.

وودی: نگفتم راه خوبی برای تور کردنشان است. گفتم راه خوبی است برای این که از دستشان ندهی. وقتی من نوجوان بودم، کاملن با ادبیات بیگانه بودم. شاید البته با برخی استثنائات. از نظر فیزیکی به شدت جذب زنانی می شدم که آرایش نمی کردند و کتاب های جلد چرمی داشتند و جوراب های بلند سیاه می پوشیدند. ولی همه اهل کارهای فرهنگی بودند و هر وقت که من شروع به صحبت با آن ها می کردم، سریع شروع می کردند از کافکا حرف زدن و پروست و دیگران، و خب اگر من این ها را نمی شناختم، در یک چشم به هم زدن دکم می کردند و فهمیدم که باید بخوانم تا بتوانم گفتگو را با زنانی که بهشان علاقه مند می شدم ادامه دهم. خب پس خواندم و خواندم و توانستم تا سر قرار با دختری در شب های یکشنبه حرفی برای گفتن داشته باشم.

داگ: خب چطور تصمیم می گرفتی که چه بخوانی؟ هر کتابی که دست دختر جذابی بود؟

وودی: خب کم کم دستت می آید که چه چیزهایی را باید بخوانی. خب طبیعتن اول باید از ارنست همینگوی شروع می کردی. چون که اسمش را دائم می شنیدی و ویلیام فاکنر و کم کم از یکی به دیگری می روی. درست همان طور که موسیقی جاز را یاد گرفتم. اول چند تا کار معروف را اجرا می کنی و کم کم هدایت می شوی به این که خودت کارهایی را اجرا کنی و درباره ی ادبیات هم همین طور بود. یک دختری اسم اسکات فیتزجرالد را می آورد و من هم می خواندمش و تمام تلاشم را می کردم.

داگ: من می دانم که تو عاشق رادیویی. کتاب های گویا یک جورهایی شبیه رادیو هستند. به خصوص نمایش های رادیویی. نمایش های رادیویی را دوست داشتی؟ یا این که کمدی و موزیک را بیشتر دوست داشتی؟

وودی: نه من همه چیز درباره ی رادیو را دوست دارم. چون وقتی بچه بودم، تنها چیزی بود که داشتیم و این عالی بود که بیایی به خانه و فقط پیچ رادیو را بچرخانی و شام بخوری، یا توی تخت دراز بکشی و گوش کنی. حالا به گذشته نگاه می کنم، می بینم که چیزهایی که توی رادیو گوش می کردم احمقانه و مزخرف بودند. ولی خب زمانی بود که همین ها برایم خیلی بزرگ و مهم بودند و بخشی از زندگی ام را تشکیل می دادند.

داگ: من جک بنی را خیلی دوست داشتم. به نظرم در رادیو کارش عالی بود.

وودی: موافقم. جک بنی عالی بود. یک چیزهایی هست که همیشه خوب باقی می ماند. این مرد یکی از آن هاست. خیلی چیزها بود که در نوجوانی فکر می کردم عالی هستند. ولی واقعن بی ارزش بودند.

داگ: هیچ شده که از یکی از داستان هایت فیلمی بسازی؟

وودی: یادم نمی آید. فکر نمی کنم. یکی دو بار وسوسه شدم. همیشه می خواستم که یک فیلم درباره ی …. اسمش یادم نمی آید، ولی درباره ی جوانی بود که عاشق می شود، عاشق مادرِ دوست دخترش می شود. این داستان را سال ها پیش نوشتم و همیشه فکر می کردم که فیلم خوبی از تویش درمی آید. و هنوز هم همین اعتقاد را دارم. ولی داستان دیگری نبوده است که بخواهم فیلمش کنم.

داگ: خب ظرفیت داستان کوتاه محدود است.

وودی: می شود از چند داستان کوتاه با هم یک فیلم تهیه کرد. حالا خوب یا بدش معلوم نیست. خب گاهی توی خانه ام نشسته ام و دارم با خودم کلنجار می روم برای داستان فیلمی جدید. گاهی وسوسه می شوم از این داستان ها استفاده کنم. ولی تا بحال که در برابر این وسوسه مقاومت کرده ام.

داگ: چقدر طول می کشد که همه ی کتاب هایت را ضبط کنی؟

وودی: خب من وسط کار سرمای سختی خوردم و سه چهار هفته طول کشید تا خوب شدم. زمان زیادی از من می برد این کار. نمی دانم. شاید چند ماه. واقعن کار مزخرف و پردردسری است.

داگ: بعد از این که ضبط کردی. خودت هم به آن ها گوش می کنی که ببینی خوب شده است یا نه؟

وودی: نه اصلن. اگر بخواهم این کار را بکنم خیلی زمان زیادی می برد.

داگ: خب کس دیگری بوده است که گوش کند و نظر بدهد؟

وودی: نه. البته ویراستاری با من همکاری می کرد که مسوول دستگاه ضبط صدا بود، ولی چیزی نگفت.

داگ: در «Without Feathers»، دو نمایشنامه داریم. آن ها را هم ضبط کردی؟

وودی: نه. من آن نمایش ها را ضبط نکردم. به دلایل بسیاری. اول از همه، از آن ها خوشم نمی آید. گذاشتمشان تا کتاب کلفت تر شود. به نظرم اصلن شبیه هیچ نوعی از ادبیات نیستند. به عنوان نمونه، گاهی یک نمایشنامه می نویسی مثل «مرگ در می زند»، که اثری ادبی است. که بارها اجرا شده است. ولی این دو نمایشنامه فقط در مقام یک نوشته جذابیت دارند. نمی توان آن ها را اجرا کرد. خب ذات نمایشنامه این است که اجرا شود. نه این که خوانده شود. شاید سخت بود این که نشان بدهی چه کسی دارد صحبت می کند. البته می توانستم آن را طوری راست و ریست کنم. ولی به نظرم ارزشش را نداشت.

داگ: هیچ داستانی بود که به نظرت بهتر از داستان های دیگر اجرا شده باشد؟ درست مثل همان داستانی که نشستی پشت ماشین تحریر و یک سره نوشتی اش؟

وودی: نه تنها یکی، بلکه چند تایی بودند که خیلی راحت خوانده شدند. البته این هیچ ربطی به ارزش ادبی شان نداشت. خیلی از چیزهای خوبی که نوشته ام، راحت خوانده نمی شوند. از سویی قطعه هایی هستند که خیلی دست بالا نیستند، ولی خیلی راحت خوانده می شوند.

داگ: می توانی یک مثال به ما بدهی از قطعات کم ارزش تری که خوب خوانده شدند، در برابر قطعه ی خوبی که فکر می کنی خوب خوانده نشده؟

وودی: مثلن یکی که خوب خوانده شده «No Kaddish for Weinstein» است. که در نیویورکر هم چاپ شده بود.

داگ: خب شاید دلیلش این باشد که وقتی چیزی را می نویسی، آن را در درونت می خوانی، ولی وقتی با صدای بلند می خوانی شان، کلمات دارای هویت می شوند و بامزه تر از هویت نوشتاری شان می شوند.

وودی: درست است. هیچ ربطی به کیفیت نوشته ندارد. به این ربط دارد که از نوشته تبدیل به صوت شده اند. در برخی مواقع این کار اشتباه است و در موارد دیگر کمک می کند به کیفیت یک قطعه.

داگ: هیچ وقت نوشته ای از خودت را بلند در خانه می خوانی؟ نه البته برای سرگرم کردن خانواده ات.

وودی: نه. هیچ وقت این کار را نمی کنم.

داگ: منظورم این است که ببینی که چطور در می آید یا روان تر می شود؟

وودی: نه چنین کاری نکرده ام.

داگ: خب حرف دیگری مانده است که فکر کنی لازم باشد بگویی؟

وودی: نه. حتا این ها را هم نمی خواستم بگویم. (می خندد)

داگ: خیلی ممنونم.