تقابل ایمان و عقل در «چشمه» و «نوح»
مسعود حقیقت ثابت
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
اگر تمامی پویش های معنوی و کنکاش های مذهبی و تحولات درونی و جنبش های روحانی آدمی را آنقدر بشکافیم تا به ذرات بنیادی پدیدآورنده شان برسیم، چیزی جز اضطراب مرگ نمی یابیم. مرگِ خود یا دیگری، به سان سرنوشتی محتوم و گریزناپذیر و شمشیر داموکلسی که خوش ترین طعم های زندگی را در کام آدمی تلخ می کند و به حتم روزی فرو می افتد و انسان را راهی نیستی و فنا می سازد. در درازای تاریخ، معمای مرگ همواره گریزپاتر از پای چوبین استدلال و عقل بوده است و انسان چون عقل را از پاسخ درمانده می یابد، دست به دامان گریزگاه های تعبدی و ایمانی می شود و از اساطیر نخستین نردبانی می سازد برای عروج از فنا و به سوی جاودانگی. این تعبد و باور شهودی، دغدغه ی غالب آثار فیلمساز «باورمند» هالیوودی است. دغدغه ای که از قشر باورهای مذهبی گذر می کند و به سرچشمه شان، یعنی ایمان و تعبد می رسد. دارن آرونوفسکی در مصاحبه ای در سال 2014 می گوید: «من قطعا یک باورمندم. شفاف ترین جلوه از باورهایم را در فیلم چشمه به نمایش گذاشته ام.»[1]
«چشمه»، رزمگاه میان ایمان و عقل است، جدال میان رویا و واقعیت، میان مرگ و جاودانگی. تامی کرئو، متخصص و جراح مغزواعصاب، در پی راهکاری برای درمان سرطان است. سرطانی که در جانِ ایزی، همسر جوانش لانه کرده است و چیزی نمانده است تا از پا درش بیاورد. ایزی مشغول نوشتن رمانی است و این رمان، رهگذری است از برای گریز از هراس مرگ و یافتن آرامشی برای پذیرفتن و حتی در آغوش کشیدن مرگ. ایزی با توسل به باورهای نویافته اش به آرامش می رسد. اما تامی تا آخرین لحظهِ با تکیه ی صرف به علم و عقل بشری، در تلاش برای نجات جان ایزی است. ایزی مرگ را آغاز زندگی می داند و تامی آن را بیماری ای می پندارد که باید در پی درمانش بود. ریشه ی باورهای ایزی، اسطوره ای از قبیله ی مایاها در امریکای جنوبی است. شیبالبا، پدرِ نخستین، با قربانی ساختن خویشتن، به دیگران زندگی بخشیده است. مایاها این پدر نخستین را به شکل مردی محتضر تصویر کرده اند که از میان تنش درختی رو به آسمان روییدن آغاز کرده است که همانا درخت زندگی و یا به زعمی جاودانگی است. به عقیده ی مایاها، مرگ همپایه ی زندگی و مقدمه ی آن است. نماد شیبالبا برای مایاها سحابی دوردستی است که ستاره ای در حال مرگ را در میان گرفته است. ستاره با انفجار و مرگ خویش، جهانی جدید را زندگی می بخشد. به طرز متناقش گونه ای، برای مایاها، نماد زندگی پس از مرگ و جاودانگی، ستاره ای در حال مرگ است.
چشمه با آیه ای از باب پیدایش کتاب مقدس آغاز می شود: «بنابراین خداوند آدم و حوا را از باغ عدن بیرون راند و سپس شمشیری شعله ور را به نگاهبانی درخت زندگی گمارد.» در اساطیر، در میان باغ عدن، دو درخت روییده است. یکی درخت دانش و دیگری درخت زندگی. انسان از میوه ی درخت دانش سیبی می چیند و از بهشت رانده می شود و خداوند درخت زندگی را از دیدگان وی پنهان می سازد. درخت زندگی که سمبل جاودانگی است، در اساطیر در برابر درخت دانش گذارده شده است. ثمره ی بهره مند شدن از دانش، محرومیت از جاودانگی است. در اساطیر، تنها راه بازگشت انسان به باغ عدن، وانهادن عقل و اندیشه ی بشری و توسل به ایمان و یقین است. و این جدالی است که از بدو دوران اندیشه، مایه ی جدلی بی پایان میان الاهیون و دهریون گشته است. جدالی که به سبب تفاوت بنیادی پایه های فکری دو جناح متعارض و گاهی متخاصم، چنان غامض است که هیچ پایانی بر آن متصور نیست.
بخشی از روایت فیلم را رمان «چشمه» تشکیل می دهد که ایزی در حال نوشتن آن است و به دلیل بیماری درمی یابد که قادر به اتمام آن نیست و از تامی درخواست می کند تا فصل آخر رمان را او بنویسد. داستان رمان در قرن شانزدهم و در قلمرو کشورهای امریکای جنوبی (یا به زعم اشغال کنندگان اسپانیایی، اسپانیای جدید) می گذرد. قدرت بلامنازع کلیسای کاتولیک با دادگاه های معروف تفتیش عقایدش، در صدد به زیر کشیدن ملکه ایزابل اسپانیا و به زیر یوغ درآوردن ممالکش است. در این میان برای ملکه خبر می آورند که درخت زندگی در معبدی از معابد مایاها پنهان شده است و وی، یکی از جنگجویانش را مامور می سازد تا این درخت را بجوید. درختی که با نوشیدن شهدش، انسان زندگی جاودان می یابد.
چشمه، سرشار از نمادها و نشانه هاست. دکتر کرئو وقتی برای جراحی دونووان آماده می شود، حلقه ی ازدواجش را گم می کند. گم شدن این حلقه قرینه ای بر تفارقی است که به دلیل اختلاف اساسی نوع نگاه ها میان ایزی و تامی پدید آمده است. این تفاوت جهان بینی را در گفتگوی میان تامی و ایزی نیز می بینیم، آنگاه که ایزی در تخت بیمارستان در بستر احتضار افتاده است و به تامی می گوید که دیگر نمی ترسد و احساس می کند که کسی او را در بر گرفته است. در حالی که به وضوح ایزی از این جمله منظوری ماورایی را اراده می کند، تامی می پندارد که منظور ایزی آغوش جسمانی خود اوست.
ایزی یازده فصل از کتاب خود را نوشته است و فصل دوازدهم و آخر را به تامی واگذار کرده است. فصل دوازدهم با مرگ نویسنده و قهرمان داستان به پایان می رسد. درست به مانند چرخه ای دوازده ماهه که با بهار شکوفایی زندگی آغاز و با زمستان مرگ پایان می یابد. زمستانی که از پی اش لاجرم بهاری و زندگانی ای دیگر است. به مانند حلقه ای مدام تکرارشونده. زندگی و مرگ مدام از پی یکدیگر تکرار می شوند و بدون یکی، آن یکی از معنا تهی می گردد. به عقیده ی ایزی، مرگ نه بخشی از زندگی، بلکه خودِ زندگی است. مرگ برای ایزی به منزله ی آفرینشی جدید است و بدون مرگ آفرینشی نیز در کار نخواهد بود. فنا در چنین عقیده ای نه در مرگ، که در بی مرگی نهفته است. درست به مانند آینه ای که در برابر اندیشه گرفته شود و همه چیز را وارونه بنماید. بنابراین گم شدن حلقه ی تامی، قرینه ای بر جداافتادن از این حلقه ی جاودان و تکرارشونده نیز هست. هنگامی که در روایت سوم فیلمنامه، تامی در حبابی به همراه درخت زندگی در کائنات به جستجوی سحابی شیبالبا شناور است، بر بازوی خویش حلقه در حلقه خالکوبی می کند. خالکوبی ای که از حلقه ی ازدواج آغاز شده است. حلقه هایی که با نگاه کردن به آن، به یاد سالیان طی شده در جستجوی سحابی می افتد. کتاب ایزی، خودِ زندگی است. داستانی که فصل آخرش همواره نانوشته مانده است و هر کسی از ظن خویش آن را می نویسد. در یک روایت همه چیز همچون فرومردن شعله ی شمعی پایان می پذیرد، و در دیگری در قالب جسم تازه ای تناسخ می یابد. در یکی دیگر عذاب جاودان وعده داده می شود و برای دیگری خلد برین و انهار نوشینش مامنی ابدی است.
سه روایت در فیلم به صورت موازی به تصویر کشیده می شوند. یکی در زمان حال می گذرد و حکایت کنکاش دکتر تامی کرئو در جستجوی درمانی برای سرطان است. روایت دیگر، در قرن شانزدهم می گذرد و روایت بخشی از رمان ایزی است که خود نوشته است. و روایت سوم، بخش دوازدهم رمان ایزی است که تامی به درخواست ایزی می نویسد و به پایان می رساندش. در خلال این سه روایت، یک بازی زبانی نیز صورت می گیرد که در خدمت نمادگرایی فیلم است. در زمان حال و یا به زعمی روایت بیرونی فیلم، دکتر کرئو را داریم با تفکراتی عقلگرایانه. کرئو در زبان لاتین به معنی «من می آفرینم» است. معنایی که در این زبان از آن برداشت می شود، معنایی ماده گرایانه و انسانمدارانه است. رمان ایزی در اسپانیا می گذرد. در زبان اسپانیایی، کرئو (Creo) یعنی «من باور دارم». یعنی همان تقابل آینه وار دو دیدگاه را در زبان ها نیز شاهد هستیم که معناهایی متضاد یکدیگر ایفاد می کنند. ایزی که از دنیا می رود، تامی همچنان به اعتقادات ماده محور خویش پایبند است. ترومای مرگ ایزی، وی را بر آن می دارد تا آنچه را که ایزی بدان ایمان آورده بوده، مورد مداقه قرار دهد. این مداقه از رهگذر نگارش فصل پایانی رمان «چشمه» صورت می پذیرد. درخت می میرد، تامی حلقه را در دست می کند و با ایزی یکی می شود و حباب درخت را در جهت ستاره ی در حال مرگ ترک می گوید. درخت از نو سبز می شود و زندگی تازه ای را می آغازد. ایزی در خیال میوه ی درخت زندگانی را می چیند و به دست تامی می سپارد تا خاک مزارش بکارد. درختی که از این دانه خواهد رویید، از اجزای بدن ایزی تغذیه خواهد کرد و پرنده ای که از میوه ی این درخت می خورد، انگار که وی را به همه جای جهان می پراکند و همین برای ایزی، معنای جاودانگی به قرینه ی اسطوره ی مایاهاست؛ بازگشت به طبیعت. دانه ای که تامی در خاک می گذارد، یادآور همان دانه ی درختی است که جد بزرگ نوح، متوشالح در آخرین اثر آرونوفسکی به نوح می دهد تا در زمین بکارد و از آن دانه جنگلی عظیم می روید. جنگلی که چوب درختانش را، نوح به کشتی نجات بخش خود بدل می کند و از پس توفان مرگ آور و نابودگر، زندگانی نوینی را بر روی زمین بنیان می نهد. کارگردان با یک بازی زبانی دیگر، تحول درونی تامی را تثبیت می کند. هنگامی که او با دست، برف روی سنگ قبر ایزی را کنار می زند، کلمات حکاکی شده بر سنگ قبر به تصویر کشیده می شوند: ایزی کرئو، که در لفظ اسپانیایی به این معناست: «و بله، من باور دارم». نیاز به آرامش از پس تراژدی مرگ ایزی، بر طبع عقلگرایانه ی وی فائق آمده است.
در «نوح» محصول 2014، آرونوفسکی خط سیری را پی می گیرد که در «چشمه» آغازیده است. اما این بار به جای اساطیر مایاها، سراغ تاریخ ادیان ابراهیمی می رود و ریشه ی تقابل ایمان و عقل را در داستان معروف کشتی نوح می جوید. یعنی نخستین جلوه از تقابلی که به دوران مدرن نیز کشیده شده است. در روایت آرونوفسکی، نوح، پدر جهان بینی ایمانی معرفی می شود و در مقابلش، توبل قابیل قرار می گیرد که نمادی از تفکر انسان محور و عقلگرایانه است. توبل قابیل بر اساس داستان های کتاب مقدس، نخستین انسانی است که موفق به استخراج و به کارگیری آهن و ترکیب آن با فلزات دیگر شده است و از وی با عنوان شیمیدان نخستین نیز یاد می شود. بنابراین بر اساس همین اسطوره، توبل قابیل پدر علم امروزی است (هرچند که در معنای واژه ی علم نیز میان انسان مداران و الاهیون اختلاف است و جهان بینی ایمانی، علم را به معنای علم الاهی و آنچه در دل مومن از ایمان تابانده می شود می گیرند و آنچه را که انسان مدرن علم می خواند، «فضیلت» می شمارند و این است که روحانی والامرتبه را علامه خطاب می کنند). آرونوفسکی در روایت این جدال همیشگی، جانبدارانه عمل می کند و تنها به نمایش این جدال و بررسی ریشه های آن بسنده نمی کند. اگر در «چشمه»، دکتر تامی کرئو دست آخر با ایزی همراه می شود و دل به ایمان می سپرد و به آرامش می رسد، در «نوح»، جدال ایمان و عقل، به جدال میان خیر و شر ماننده می شود، تا جایی که لایه ی نخست روایت، منازعه ی میان تفکر خدایی و جهان بینی شیطانی را مشتبه می سازد. در واقع، روایت آرونوفسکی از کشتی نوح، روایتی متفاوت نسبت به کتاب مقدس نیست. بلکه فیلمساز از این رهگذر، تنها نقبی به لایه های درونی تر ماجرا می زند. موضع راوی مدرن داستان، همان موضع کتاب مقدس است، ایمان لباس خیر به تن کرده است و عقل حائز جایگاه شر، و ریشه امیال شیطانی می شود. نوح هنگامی که پناه آورندگاه به کشتی را از دم تیغ می گذراند و یا دشنه ای در قلب نوزادی فرو می برد، در حال اجرای اوامر الاهی و ادا کردن نقش خویش به عنوان نماینده ی جلوه ی ناب ایمان است، اما توبل قابیل، به دلیل کشتن یکی از جانوران درون کشتی برای سدجوع مورد تخطئه قرار می گیرد. چرا که خاستگاه کنش ها و تمایلات وی زمینی و مادی است.
ایمان، یکی از پررنگ ترین بن مایه های فیلم های دارن آرونوفسکی است. بی سبب نیست که منتقدان، وی را فیلمساز مومن هالیوود می خوانند. اما ایمان آرونوفسکی، ایمانی معطوف به ایمان است. ایمان برای آرونوفسکی، مرزهای ادیان و مذاهب و اساطیر نخستین را در می نوردد و به شکل نابی از باور و تسلیم می رسد. بنابراین، دلبستگی صاحب چنین دیدگاه معرفتگرایانه ای به یونگ جای شگفتی نیست. چرا که یونگ نیز ورود انسان به عصر اندیشه جدا افتادن از باورهای ایمانی و طبیعی را ریشه ی بسیاری از سرگردانی ها و مصایب روانی بشر می داند. هرچند که یونگ چندان پیش نمی رود تا عقل و اندیشه را نماد شر معرفی کند. هرچند که برخی از تمایلات و باورهای به زعمی فراطبیعی یونگ نیز بر کسی پوشیده نیست. قوی سیاه، ادای دین تمام و کمال آرونوفسکی به نظریات یونگ در باب کهن الگوی سایه است که حاصل کار فیلمساز چنان شگرف و از اندیشه چنان غنی است که مجالی دیگر می طلبد از برای تدقیق و تفسیر.
[1] گفتگو با کتلین فالسانی، نشریه ی آتلانتیک، 26 مارس 2014