بایگانیِ ژوئیه, 2011

Apu Trilogy

منتشرشده: 3 ژوئیه 2011 در نقد فیلم, نقد سینما, سینما

نگاهی به سه گانه ی اپو به کارگردانی ساتیاجیت رای

راجر ابرت

ترجمه: مسعود حقیقت ثابت

دنیای اپو آنقدر نرم و روان است که به آرامی در ذهن بیننده حک می شود و باقی می ماند. کارگردان داستانی را خلق می کند که هر یک از ما می توانیم در زندگانی دیگری تجربه کرده باشیم. سه گانه ی اپو که میان سال های 1950 تا 1959 در هندوستان ساخته شده، جوایز جهانی زیادی را درو کرده است. از جمله جوایز جشنواره ی کن، ونیز و لندن. این اثر همچنین ژانر سینمایی نوینی را در هند پایه گذاری کرده است. ژانری که در سینمای هند همچنان پایدار مانده است. در تاریخ سینما هیچ مردی به اندازه ی ساتیاجیت رای بر ساختار فرهنگی سینمای کشورش تاثیرگذار نبوده است.

رای در زمان زندگی اش در کلکته، بازیگر فیلم های تبلیغاتی بود که نه پولی در چنته داشت و نه روابطی کارگشا. تا این که برای ساخت فیلم از روی رمان های دنباله دار اپو برگزیده شد. داستان از تولد اپو شروع می شود و سپس دوران جوانی وی را روایت می کند. اپو که روستازاده است، در شهر مقدس بنارس رشد و نمو پیدا می کند و در کلکته به تحصیل می پردازد و سپس راه خانه بدوشی و سرگردانی در پیش می گیرد. شکل گیری این فیلم خود به افسانه ای شبیه است. رای پیش از ساخت این فیلم حتا صحنه ای از هیچ فیلمی را کارگردانی نکرده بود. فیلمبردارش نخستین تجربه ی کار با دوربین حرفه ای را پشت سر می گذاشت. بازیگران خردسال فیلم هم برای بازی تست نشده بودند. با این وجود نخستین صحنه های فیلم چنان تاثیرگذار از آب درآمدند که سرمایه گذاری بسیار اندکی نصیب فیلم شد تا پروژه ادامه پیدا کند و فیلم به سرانجام برسد. حتا سازنده ی موسیقی فیلم – راوی شانکار – هم تازه کار بود بعدها به شهرت رسید.

سه گانه با پتر پانچالی شروع می شود که میان سال های 1950 تا 1954 فیلمبرداری شد. در اینجا فیلم از اپو آغاز می شود تا پسری نوجوان است و با پدر و مادرش، خواهر بزرگترش و عمه ی سالخورده اش زندگی می کند. در روستایی که پدر کشیش اپو با وجود نامهربانی مادر طبیعت بدان بازگشته است. فیلم دوم با عنوان آپاراجیتو محصول سال 1956، سرگذشت همین خانواده را در سفر به بنارس روایت می کند. در جایی که پدر از راه زواری که تن به آب گنگ مقدس می سپارند امرار معاش می کند. فیلم سوم، دنیای اپو محصول 1959 اپو و مادرش را نشان می دهد که در کنار عمویش در روستایی به سر می برند. اپو به دلیل موفقیت در امتحان های مدرسه اش، برنده ی بورس تحصیلی در کلکته می شود. اپو در شرایطی غیرعادی ازدواج می کند و با این حال از وجود عروس جوان خویش خشنود است. سپس واقعه ی مرگ مادر و همسر وی را در هم می شکند. پس از طی کردن دوره ای از حوادث تلخ و روزگاری مرارت بار، اپو سرانجام مسوولیت مراقبت از پسر کوچکش را بر عهده می گیرد.

خلاصه ای که از داستان روایت شد، به سختی می تواند بازتاب دهنده ی زیبایی ها و ساختار رمزآلود فیلم باشد. ساختار روایی فیلم نیز از ساختار سنتی بیوگرافی پیروی نمی کند. می شود ادعا کرد که روح فیلم در عنوان نخستین قسمت آن به خوبی بیان شده است: ترانه ی جاده. تمام بازیگرانی که نقش اپو را از شش سالگی تا بیست و نه سالگی بر عهده گرفته اند، دارای ویژگی های شخصیتی مشترکی هستند: خیال پرداز و دم دمی مزاج. اپو دارای شخصیتی باهوش، مصمم و یا بدبین نشان داده نشده است، بلکه تمام آن چیزی که می بینیم شخصیتی است که تمایلات ایده آل گرایانه اش و تمناهای مغشوش ذهنی اش، وی را در مسیر زندگی به پیش می برند. اپو در برابر جامعه ای قرار می گیرد که برای جاه طلبی در زندگی واقعی هیچ گونه جایگاهی قائل نیست و به هر چیز که ارزانی اش شده است دل خوش می دارد. جامعه ای که هر چیزی را آن گونه که هست می پذیرد و اعتراضی نمی کند.

اپو فرزند پدری است که در دو قسمت نخستین فیلم می بینیم که چگونه مشتاقانه چشم به راه حادثه ای است که مسیر زندگی اش را تغییر دهد. وی نقشه های بلندپروازانه ای در سر می پروراند به این امید که روزی بارور شوند و سرنوشت را به گونه ای دیگر رقم بزنند. از سویی مادر اپو همواره نگران پولی است که خانواده به بستگان بدهکار است و غذایی که باید سر سفره ی خانواده بگذارد و دغدغه اش آیندهی فرزندانش است. در طول هر سه قسمت فیلم، واقعگرایی و تنهایی را در چشمان مادر می توان دید، چه زمانی که شوهرش راه شهر بزرگ را در پیش می گیرد و وی را وا می نهد و چه زمانی که پسر راه پدر را در پیش می گیرد.

خارق العاده ترین چالشی که در این سه فیلم پیش روی تماشاگر گذاشته می شود، در فیلم سوم اتفاق می افتد. زمانی که اپو که هم اکنون دانشجوی کالج است، به همراه دوستش پولو، به مراسم عروسی یکی از بستگان پولو می رود. روز عروسی بر اساس عادات و رسوم با توجه به تقارن ستارگان و طالع برگزیده شده است، اما داماد یک دیوانه ی تمام عیار از آب درمی آید! از این رو مادر عروس داماد را می راند. اما در اینجا مشکلی وجود دارد. چرا که اگر آپارنا – عروس – در این روز خاص ازدواج نکند، برای همیشه نفرین خواهد شد. پولو به اپو رو می اندازد. اپو هم که از کلکته تنها برای حضور در مراسم عروسی خارج شده است، به شهر بازمی گردد در حالی که دست عروسش را در دست دارد. شارمیلا تاگور که نقش آپارنا را در فیلم بر عهده دارد، در زمان ساخته شدن فیلم تنها 14 سال سن دارد. معصومیت و لطافت یک دختربچه ی نابالغ کاملن در سیمای وی هویداست و او با حالات چهره اش، به خوبی به تماشاگر می نمایاند که ازدواج ناگهانی آن هم با یک مرد غریبه چه احساسی می تواند داشته باشد. هنگامی که به خانه می رسند، اپو از آپارنا می پرسد: آیا می توانی با فقر زندگی کنی؟ با مردی که در یک خانه ی محقر یک اتاقه زندگی می کند و درآمد بسیار اندکی از راه بورسیه ی تحصیلی و کار در یک چاپخانه دارد. آپارنا خیلی ساده می گوید بله، در حالی که نگاه معصومش را از چشمان اپو می دزدد. آپارنا نخستین باری که وارد کلکته می شود، سخت می گرید، ولی پس از مدت کوتاهی برق امید به زندگی در چشمانش درخشیدن آغاز می کند. سومیترا چاترجی که نقش اپو را بازی می کند، خود را در شادی معصومانه ی آپارنا شریک می سازد، اما پس از آن که دخترک در پی وضع حمل می میرد، معصومیت و امید به زندگی را از دست رفته می یابد.

فیلمبردار سه گانه ی اپو بر عهده ی فیلمبردار تازه کار آن دوران – سوبراتا میترا – بوده است و رای در کمال جسارت تصویربرداری فیلم ستایش برانگیز خود را به او سپرده است. برای آغاز فیلمبرداری، رای نخست یک دوربین 16 میلیمتری قرض می کند، ولی با همین دوربین میترا تصاویر حیرت انگیزی خلق می کند: گذرگاه های جنگلی، چشم اندازهای رودخانه، حرکت ابرهای باران زای موسمی و حشراتی که به سبکی بر روی آب برکه حرکت می کنند. در صحنه ای از فیلم، هنگامی که مادر با نگاهی نگران، فرزند تب زده اش را در میان توفانی که خانه را تکان می دهد، با نگرانی و وحشت نظاره می کند، تصویربردار به خوبی توانسته است وحشت نگاه مادر را به بیننده منتقل کند و وی را در احساس مادر شریک کند. و همچنین به صحنه ای پس از مرگ یکی از کاراکترها می توان اشاره کرد که ناگهان دوربین به شکل تکان دهنده ای اوج می گیرد و پرواز پرندگان را به تصویر می کشد.

شنیده شده است که در اوایل دهه ی 90 میلادی، میترا هنگام دریافت جایزه ی جشنواره ی فیلم هاوایی به جای سپاس از ساتیاجیت رای، از دوربینش و فیلم هایش تشکر کرده است و از زمانی یاد کرده است که آن دو هر دو جوانانی جویای نام بوده اند که دست به تجارب جدیدی زده اند تا پای در راه موفقیت بگذارند.

در سه گانه ی اپو، با دنیایی روبرو هستیم که مشابهش را کمتر دیده ایم و به تماشایش عادت نداریم. داستان فیلم ها در بنگال دهه ی 1920 میلادی می گذرد. در زمانی که در مناطق روستایی زندگی سنتی و همراه با سختی و مرارت بسیار در جریان بوده است. در آن شرایط روابط انسانی میان کسانی شکل می گیرد که در نزدیکی یکدیگر زندگی می کنند و دزدی یک سیب از یک باغ میوه، می تواند شکل دهنده ی یک درام داستانی باشد. نمایی از یک قطار که زوزه کشان از میان چشم اندازی در دوردست می گذرد، نزدیکی زندگی شهری و آینده ای متفاوت را نوید می دهد. همین قطار در جریان فیلم  کارکردهای گوناگونی را بر عهده می گیرد. روابط انسانی را شکل می دهد و یا از هم می گسلد. و یا حتا در جایی وسیله ای احتمالی برای خودکشی کاراکتر فیلم می شود. رای برای بسیاری از کاراکترهایش از بازیگران آماتور استفاده کرده است و خیلی ها زندگی خود را در فیلم بازی کرده اند. در دهه ی 1950 نئورئالیسم ایتالیایی نیز رواج داشت و بی گمان رای نیز در جریان ایده های این دیدگاه قرار داشته است. به اعتقاد این جریان، هر شخصی می تواند دستکم یک نقش را در هر فیلمی به خوبی ایفا کند: نقش خودش. خیره کننده ترین ایفای نقش را در فیلم چونیبالا دوی بر عهده دارد که نقش عمه ی پیر اپو را بازی می کند. پیرزنی خمیده قامت با صورتی پرچین و شکن. هنگامی که فیلمبرداری آغاز شد، «دوی» هشتاد سال سن داشت. وی دهه ها پیش از این فیلم بازیگری توانا بود، ولی هنگامی که رای برای دعوت از وی برای فیلم به سراغش رفت، وی را در آسایشگاهی یافت. هنگامی که مادر اپو از دست پیرزن عصبانی می شود و از وی می خواهد که خانه را ترک کند، پیرزن با آرامشی غیرقابل تصور به در خانه ی یکی دیگر از خویشاوندانش می رود و می پرسد: می توانم اینجا بمانم؟ تمام زندگانی پیرزن در چند تکه لباس و یک کاسه خلاصه شده است، ولی علامتی در استیصال و عجز در وی مشاهده نمی شود، چرا که سال هاست واقعیت را درک کرده است آن را با آغوش باز پذیرا شده است.

رابطه ی میان اپو و مادرش نمایشگر روابطی است که در سنت و فرهنگ رایج آن زمان وجود داشته است. این که پدر و مادر زندگانی خویش را در راه فرزند ایثار می کنند تا او به سن بلوغ برسد و آنگاه آنان را به سادگی هر چه تمام تر وا می نهد. مادر به نزد یکی از بستگان می رود و نقشی کمی بالاتر از یک خدمتکار را بر عهده می گیرد. توجیهش هم این است که آن ها آشپزی مرا دوست دارند! و هنگامی که اپو در فرصت یکی از تعطیلات مدرسه به ملاقاتش می رود، باز هم غرق در کتاب ها و افکار خودش است و وقعی به مادر نمی نهد و سوال های او را با پاسخ های تک سیلابی و کوتاه بازمی گرداند. به نظر می رسد که اپو عجله دارد تا به مدرسه برگردد، اما هنگامی که سوار قطار می شود تا برگردد، نظرش تغییر می کند و یک روز دیگر در کنار مادرش می ماند. در این سکانس تنهایی والدین و بی توجهی و قدرناشناسی فرزندان به خوبی نشان داده می شود.

سه گانه ی اپو درباره ی زمان و مکان و فرهنگی است که مدت هاست از یاد همگی ما رفته است. با این حال هنوز در ارتباط نزدیکی است با عمیق ترین احساسات انسانی. این فیلم مانند بیانیه ای است که عنوان می کند سینما باید همانگونه باشد که این فیلم هست، و هر جا که باشیم و هر چقدر که از مسیر منحرف شده باشیم، فیلمی مانند سه گانه ی اپو هست که راه بازگشت را بنماید.

پ.ن: این مقاله در شماره ی تابستان 1390 فصلنامه ی سینما و ادبیات چاپ شده است.

داستان

منتشرشده: 3 ژوئیه 2011 در ادبیات, داستان, داستان کوتاه+پرده

«پرده»

ماجرا از آن جا شروع شد که زوج جوان تصمیم گرفتند برای پنجره های اتاق خوابشان پرده ی نو بخرند. این که پرده های اتاق خوابشان خراب شده بوده یا کهنه شده بوده و یا این که اصلن از اول پرده نداشته، مطلبی است که در این ماجرا ناگفته مانده است. حالا چه اهمیتی دارد؟ هر کسی ممکن است هوس کند که برای پنجره های اتاق خوابش پرده ی نو بخرد. دلیل لازم ندارد. این شد که یک روز وسط هفته، آقا و خانم جوان، هرکدام یک ساعت زودتر از همیشه، از سر کارهایشان بلند شدند و مرد زن را از جلوی محل کارش سوار کرد و راه افتادند. ترافیک تهران هم که توصیف نمی خواهد. همین بس است که بگویی روز وسط هفته بود و آخر وقت کاری بود، تا خواننده یا شنونده خود به خود وضع خیابان های شهر را مجسم کند. پرده سرای «آفتاب» هم – که زن نشانش کرده بود- جایی بود نزدیک میدان ونک. کمی بالاتر از خیابان خدامی. همانجا که بیشتر شرکت های تجاری شهر، دفتری یا ساختمانی دارند. مرد گفت: «فکر کنم بهتر بود یه روز تعطیل می اومدیم. با این وضع جای پارک گیرمون نمیاد.»

–          از کجا معلوم آخر هفته باز باشه؟ بعدشم میترا می گفت که یه سری پرده های جدید خارجی آورده و بعید نیست زود تموم بشه. می گفت همیشه تو فروشگاه اینطوری آدم وایساده!

وقتی «اینطوری» را می گفت، کف دست راستش را پشت دست چپش گذاشت. از کت نازکی که مرد پوشیده بود و از شیشه هایی که تا کمی بالاتر از نیمه پایین بود و از هوای گرفته ای که هر لحظه ممکن بود ببارد، می شد حدس زد که ماجرا باید زمانی در حدود اوایل پاییز اتفاق افتاده باشد. البته اگر بشود خرید پرده های نو برای پنجره های اتاق خواب را اتفاق دانست.

ماجرا همان طور پیش رفت که مرد حدس زده بود. جای پارکی در کار نبود. ناچار بعد از حدود بیست دقیقه بالا و پایین کردن خیابان و پیچیدن توی فرعی های مختلف، مرد تصمیم گرفت زیر یکی از همان تابلوهای پارک ممنوع با عکس جرثقیل ماشین را پارک کند. آخر زن گفته بود:

–          زیاد که طول نمی کشه. هرجا شد پارک کن، زود برمی گردیم. ممکنه فروشگاه تعطیل بشه.

مرد دور و برش را خوب نگاه کرد. افسری ندید. ماشین را قفل کرد و با هم از خیابان رد شدند. ماشین خوشبختانه جایی پارک شده بود که از درون فروشگاه دیده می شد. داخل فروشگاه که شدند، مرد پیش از آن که نگاهی به پرده های نوی خارجی بیندازد، همه ی هوش و حواسش به ماشین بود. زن چیزهایی درباره ی زیبایی پرده ها گفت که مرد نشنید.

–          با توام. می گم اینا رو ببین چقدر خوشگلن.

مرد تا خواست برگردد و به پرده های خوشگلی که زن می گفت نگاه کند، یک موتور سفید رنگ پلیس را دید که از راه رسید و بغل ماشین مرد ترمز کرد و جک زد و ایستاد. مرد دید که افسر پلیس بی سیمش را درآورد و چیزی داخلش گفت و بعد رفت سمت جلوی ماشین تا شماره پلاکش را یادداشت کند. جای تاخیر نبود. مرد با این که حتا یکی از پرده های خارجی را ندیده بود، از فروشگاه بیرون دوید و خودش را به افسر پلیس رساند. این که مرد به پلیس چه گفت و جریمه شد یا نه، چیزی است که نمی دانیم. چون ماجرا را از پشت شیشه ی فروشگاه همراه زن تماشا کرده ایم. این طور به نظر می رسید که مرد در حال عجز و لابه است و پلیس اول توجهی نمی کند. اصلن به صورت مرد نگاه نمی کرد. فقط حواسش به برگ جریمه ای بود که داشت می نوشت و به مدارکی که از مرد گرفته بود. فقط یک لحظه سرش را بالا گرفت. آن هم گویا برای این که عکس روی گواهینامه را با صورت مرد انطباق دهد. گاهی اوقات هم لب های پلیس تکانی می خورد. انگار که قانون شکنی مرد را یادآوری می کرد و گویا همین در جواب همه ی گفته های مرد بس بود. زن، انگار که از جانب مرد مطمئن باشد، همانطور که پرده های نوی خارجی را وراندازد می کرد، نیم نگاهی هم به ماجرای میان مرد و پلیس داشت. بعد از چند دقیقه ای، پلیس را دید که سوار موتورش شد و راه افتاد. به نظر می رسید دستکم جرثقیلی در کار نخواهد بود و همه چیز ختم به خیر شده است. اما مرد به فروشگاه برنگشت. سوار ماشینش شد و حرکت کرد. شاید از ترس این که باز هم افسر پلیسی از راه برسد و این بار دیگر با هیچ حربه ای نشود دست به سرش کرد.

چند دقیقه ای گذشت و زن همان طور مجذوب زیبایی پرده های خارجی بود. چند تایی هم قیمت کرد و با چند تا از فروشنده ها هم درباره ی جنس و کیفیت پرده ها صحبت کرد. گاهی هم دستی به یکی از پرده ها می کشید و لطافت شان را حس می کرد. بعد از همه ی این صحبت ها، هنوز مرد برنگشته بود. زن، ناچار تلفنش را درآورد و شماره ی مرد را گرفت. بعد از سه بار زنگ خوردن، مرد گوشی را برداشت:

–          جانم خانوم؟

–          معلوم هست کجایی؟ یه ساعته اینجا منتظرم که بیای.

مرد یک دستش به فرمان بود و یک دستش به گوشی تلفن. برای چندمین بار داشت خیابان را دور می زد و از این که مجبور بود یک دستی فرمان را بپیچاند و بین این همه ماشینی که مدام بوق می زدند دور بزند، حسابی کلافه شده بود.

–          خانم من هنوز جای پارک پیدا نکردم عزیزم!

زن به گوشه ای از فروشگاه رفت تا صدایش را کسی نشنود.

–          تو هم امروز ما رو خفه کردی با این جای پارک. از وقتی راه افتادیم هی گفتی جای پارک جای پارک. انگار که امروز به جای پرده خریدن، از کار و زندگی مون زدیم، اومدیم جای پارک پیدا کنیم.

مرد که به یک دوربرگردان دیگر رسیده بود و ناچار باز باید دور می زد، برای این که دو دستی فرمان را بچسبد، گفت:

–          خانومم تا یه دور پرده ها رو نگاه کنی، من یه جا پارک کرده م و اومده م.

تلفن را قطع کرد و باز هم پیچید.

حدود ده دقیقه ی دیگر هم گذشت و زن دیگر همه ی پرده ها را خوب نگاه کرده بود و چند تایی هم پسندیده بود و دیگر می شد گفت کار زیادی باقی نمانده بود. باز هم تلفنش را درآورد و شماره گرفت. مرد گوشی را برداشت. زن چیزی نگفت. منتظر بود تا مرد مکالمه را شروع کند. مرد احساس فوتبالیستی را داشت که قرار بود پنالتی اول را بزند.

–          چی شد گلم؟ انتخاب کردی؟

آخرین دوربرگردان را تازه دور زده بود و هنوز وقت زیاد داشت تا به دوربرگردان بعدی برسد.

–          تو هنوز دنبال جای پارک می گردی؟

مرد، دیگر بحث کردن بر سر مساله ی جای پارک را بی فایده می دید. دوست نداشت قضیه کش پیدا کند. دوست داشت زودتر سروتهش را هم بیاورد. هوا دم کرده بود و صدای بوق ماشین ها یک لحظه قطع نمی شد. ترافیک سنگین بود و هنوز از جای پارک خبری نبود.

–          اصلن تو هرکدوم رو که دوست داری انتخاب کن. از نظر من هیچ اشکالی نداره.

زن نگاهی به پرده ای که پسندیده بود انداخت و رویش دست کشید.

–          بعدش غر نزنی سرم که خوب نیست و دوست ندارم و اله و بله ها.

تاکسی ای وسط خیابان ایستاده بود و مسافر سوار و پیاده می کرد. صدای بوق ماشین ها بلند شد. تاکسی هیچ عجله ای برای راه افتادن نداشت. مرد باز به هر دو دستش نیاز داشت تا از پشت تاکسی دربرود.

–          من …چرا؟ من کی غر زدم؟ کی غر زد؟ عزیزم یکی رو انتخاب کن کلک کارو بکن دیگه.

–          تو کی غر زدی؟! کیه که همیشه از همه چی ایراد می گیره؟

تاکسی هنوز راه نیفتاده بود. ماشین های پشت سر مرد حالا تاکسی را فراموش کرده بودند و مرد را مقصر می دانستند که پشت تاکسی ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. مرد سعی کرد آرامشش را حفظ کند.

–          من گه خوردم. غلط کردم. تو راست می گی. من نوکرتم. یکی رو انتخاب کن قال قضیه رو بکن. من تو بد وضعی گیر کردم اینجا.

مرد گوشی را بین گوش و شانه اش گیر داد و با دو دست فرمان را پیچاند و به زحمت از پشت تاکسی در رفت.

–          دور از جون. خب یکی شون خیلی خوشگله. مدل اتریشیه. ابریشمه. آسترش قهوه ای روشنه. روش قهوه ای سوخته.

گوشی از بین گوش و شانه ی مرد سرید و افتاد کف ماشین. مرد به زحمت گوشی را برداشت و گفت:

–          عزیزم تو که می دونی من از رنگ قهوه ای خوشم نمیاد. هزار بار این یکی رو بهت گفتم.

–          دیدی گفتم بهونه می گیری؟ همینی همیشه. ندیده بهونه می گیری.

زن که دیگر نمی توانست آرام صحبت کند، از فروشگاه بیرون آمد و کنار در، گوشه ی پیاده رو ایستاد. پرده ی قهوه ای چشمش را حسابی گرفته بود و حاضر نبود با هیچکدام از پرده های دیگر فروشگاه عوضش کند. گوشی را دست به دست کرد و ادامه داد:

–          حالا تو بیا ببین. شاید از این یکی خوشت اومد.

–          خانوم جون! عزیزم! گلم! خوشگلم! من از رنگ قهوه ای بدم میاد. متنفرم. نفرت دارم. می فهمی؟

زن عصبانی شد.

–          عین بچه هایی. عین بچه ها. این رنگ قهوه ای چه هیزم تری بهت فروخته؟ نکنه از بچگی خاطره ی بدی ازش داری!

مرد باز رسیده بود نزدیک یک دوربرگردان دیگر.

–          گوشی دستت باشه.

گوشی را انداخت روی صندلی کناری و پیچید. خواست بزند کنار، ولی حجم عظیم ماشین های پشت سرش، لحظه ای توقف را مجاز نمی دانستند. دم غروبی هوا انگار گرم تر شده بود. با این حال شیشه های ماشین را بالا داد و گوشی را برداشت:

–          حالا لازم نکرده بنده رو روانشناسی کنی. من از این یه چیز بدم میاد. تو هم خوب می دونی. صد بار با هم رفتیم لباس بخریم. دیدی من از قهوه ای بدم میاد. من حتا شورت قهوه ای هم نمی خرم.

زن حالا لابد با خودش فکر می کرد باید تغییری در عادت سالیان شوهر سی و پنج ساله اش بدهد. حس می کرد وظیفه ای بر دوشش گذاشته شده است تا این قضیه ی رنگ قهوه ای را یک بار برای همیشه فیصله بدهد و از این بعد بتواند هر جای شهر، هر پرده ی قهوه ای که دوست دارد، بخرد.

–          خب حالا چرا؟ واقعن چرا بدت میاد؟

–          خانوم جون! بدم میاد. بد اومدن مگه دلیل لازم داره؟ خب بدم میاد. دوست ندارم. مگه من ازت پرسیدم تو چرا از رضا بدت میاد؟

زن مکثی کرد. شاید از این بابت که ربطی برقرار کند بین رنگ قهوه ای و رضا. یا شاید هم انگیزه ی دیگری داشت. شاید هم حرفی برای گفتن نداشت. اما جواب داد:

–          چه ربطی داره؟ لابد من یه دلیلی دارم که از این دوستت خوشم نمیاد.

–          چه دلیلی؟ رضا دوست چندین و چندساله ی منه. با هم رفیقیم. من هر دفعه می خوام دعوتش کنم باید اخم و تخم تو رو تحمل کنم.

ترافیک لحظه ای سبک تر شده بود و سرعت ماشین ها کمی بیشتر. مرد گوشی را داد دست چپش و دنده را عوض کرد.

زن باز گفت: «خب حتمن دلیل دارم. خوشم نمیاد خب ازش.»

مرد بلندتر جواب داد: «چه دلیلی؟ دلیلت چیه؟ بگو دلیلت …»

زن حرف مرد را برید: «چون حیزه…»

مرد بی اختیار زد روی ترمز، اما ماشین پشت سرش که گویا حواس راننده اش بیشتر از مرد پرت بود، نتوانست به موقع ترمز کند و محکم کوبید پشت ماشین مرد. این بار کسی بوق نزد. حتا آن هایی هم که بوق می زدند، دستشان را از روی بوق برداشتند. شاید دلشان سوخت برای دو مرد بخت برگشته ای که در این شلوغی غروب تهران، بین این همه هیاهو، هم ماشین هایشان خسارت دیده بود و هم این که چند ساعتی باید علاف می شدند همینجا وسط خیابان. تازه بعید نبود علافی شان تا چند روز و حتا چند هفته ی دیگر هم ادامه پیدا کند. شاید یاد صف بیمه بدنه و بیمه ی شخص ثالث افتادند و شاید یاد این که هر دو باید همین روزها تا آن پایین های شهر بروند برای پیدا کردن صافکاری ارزان.  که تازه بعد از صافکاری که ماشین ماشین نمی شود. هرچقدر هم صافکار در کارش استاد باشد. به قول حرفه ای ها، اگر کسی این کاره باشد، با یک نگاه می فهمد که این ماشین یک روزی یک جایش خورده است. اگر خیلی حرفه ای باشد، جایش را هم نشانت می دهد. می گوید از اینجا تا اینجا. حتا بعضی ها که تخیل شان خیلی قوی است، کروکی اش را هم می کشند. حالا هر چند سال که از تصادف گذشته باشد.

مرد داد زد: «چی می گی تو واسه خودت؟ رضا؟ حیز؟…»

و انگار که تازه متوجه موقعیت جدیدش شده باشد، بعد از ثانیه ای اضافه کرد: «من تصادف کردم.»

و گوشی را بست و انداخت روی داشبورد و پیاده شد. مردم کم کم داشتند دور دو ماشین تصادف کرده جمع می شدند. کسی که به نظر می رسید صاحب ماشین عقبی باشد، داشت نگاهی به محل برخورد می انداخت و لابد خسارت را برآورد می کرد. نظرهای کارشناسانه هم داشت کم کم از راه می رسید.

–          من دیدم جلویی داشت با موبایل حرف می زد.

–          به هر حال عقبی مقصره. از پشت زده بهش.

–          حیف. کلی از کون ماشین افتاد!

–          آقا اینجاش زدگی داشته ها از قبل. زیر بار نری یه وقت.

–          آخه اینجام آدم تصادف می کنه؟

ماشین ها به زور راهشان را از کنار دو ماشین تصادفی کج می کردند و نگاهی هم می انداختند. لابد عبرت می گرفتند یا زیر لب خدا را شکر می کردند که خودشان تصادف نکرده اند.

این که بین دو مرد تصادف کرده چه گذشت و گفتگویشان چطور بود، چندان اهمیتی ندارد. همان حرف هایی که معمولن بین دو آدم تصادف کرده پیش می آید. البته با این فرق که دعوایی در کار نبود. لابد عقبی کمی غر زد که چرا یک هو روی ترمز زده ای و جلویی هم جواب داد که شما باید فاصله را حفظ می کردی و از این دست حرف ها. بعدش هم زنگ زدند تا افسر پلیسی بیاید و کروکی ای بکشد و هر دو منتظر ماندند. مرد گوشی اش را از توی ماشین برداشت. رفت توی پیاده رو و نشست روی جدول کنار جوی های بزرگ خیابان ولیعصر و پاهایش را هم گذاشت توی جویی که آب چندانی نداشت. سیگاری هم روشن کرد. از زن خبری نبود. شاید خود را مقصر می دانست و دچار عذاب وجدان بود و از سویی هم ترجیح می داد فعلن آفتابی نشود تا آب ها از آسیاب بیفتد. این انسانی ترین قضاوتی است که می توانیم داشته باشیم. شاید هم بدون توجه به احساسات مرد رفته بود تا پرده ی مدل اتریشی ابریشم قهوه ای رنگ را بخرد.

مرد دفترچه تلفن گوشی اش را باز کرد. انگار دنبال شماره ی خاصی می گشت. بعد از کمی تردید و مکث، دکمه ی سبز را فشار داد و گوشی را به گوشش چسباند. در آن شلوغی نمی شد فهمید آن طرف خط کیست و مرد چه می گوید. خیلی آرام حرف می زد. بعد از حدود یک دقیقه گوشی را بست و گذاشتش توی جیب بغل کتش.

رضا قبل از افسر پلیس رسید. از قضا محل کارش توی یکی از همان شرکت هایی بود که حوالی میدان ونک دفتر دارند. رضا لابد پیش خودش فکر کرده بود که باید دوستش را از ناراحتی دربیاورد و این اولین کاری است که باید کرد در این شرایط. به محض رسیدن نیشش را تا بناگوش باز کرد و رفت سمت رفیق چندین و چند ساله اش و بلند گفت:

–          آخه کدوم خری به تو گواهینامه داده؟

بعد بلندتر خندید. مرد نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا انداخت و همان طور که لب جوی نشسته بود، بعد از کمی مکث با قیافه ای جدی گفت:

–          به چی می خندی؟ خنده داره؟ قیافه ی من خنده داره یا ماشینم که له شده؟

«له» را خیلی محکم گفت. رضا نیشش را بست. ولی هنوز لبخند کمرنگی روی صورتش بود. دستش آمد که حال و اوضاع رفیقش خراب تر از آن است که بشود با یک شوخی دوستانه رفع و رجوعش کرد. نشست کنار مرد.

–          چته تو؟ چرا اینقدر داغونی؟ خب تصادفه دیگه. پیش میاد. فدای سرت.

مرد سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: «آره. پیش میاد. همه ش باید واسه من پیش بیاد.»

رضا دستی روی شانه ی رفیقش زد و پاکت سیگاری از جیبش درآورد.

–          بی خیال بابا سخت نگیر. بیا یه دود بزن آروم می شی.

مرد دست رضا را آرام پس زد و از جایش بلند شد. افسر پلیس رسیده بود. اول از دو راننده خواست ماشین ها را از سر راه بردارند و بعد هم سوال هایی از دو طرف پرسید و به مدارکشان نگاهی انداخت و کروکی تصادف را کشید و امضا گرفت. بقیه ی صحبت ها هم همان صحبت های معمول درباره ی بیمه بود و این که فردا باید کجا بروند و پس فردا کجا. کل ماجرا بیشتر از چند دقیقه طول نکشید. رضا همه ی این مدت کنار مرد ایستاده بود و حرفی نمی زد.

کار که تمام شد، زن هم از راه رسید. مرد دست های خالی زن را که دید، چیزی نگفت. بعد، آرام، طوری که انگار با خودش زمزمه می کرد گفت:

–          بشین بریم.

زن به رضا نگاه نمی کرد. از اول هم نگاه نکرده بود. انگار که ندیده بودش. بی هیچ حرفی سوار شد. مرد هم همین طور. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. چهره ی رضا از پشت شیشه ی غبارگرفته ی عقب ماشین، مات بود. فقط می توانستی بفهمی نگاهش ماشین را بدرقه نمی کند. به جایی آن سوی خیابان چشم دوخته بود انگار. تا وقتی ماشین سر اولین چهارراه پیچید، رضا همان طور ایستاده بود و نگاه می کرد. همان طور بی حرکت.

پایان

 مسعود حقیقت ثابت

مهر 89

پ.ن: این داستان در شماره ی 28 نشریه باران سوئد به چاپ رسیده است.